باب سوم در افاضه و ايجاد
ممكن اخس - به گفته بزرگان حكمت و عرفان - پيش از ممكن اشرف به وجود نمىآيد.
زيرا در غير اين صورت، مناسبت [ ميان علت و معلول ] به دليل بيشتر بودن تكثر [ اخس
] از ميان مىرود; خلاف فرض لازم مىآيد; وجود چيزى اشرف از واجب پيش مىآيد; كثير
از واحد صادر مىشود و يا اشرفيت معلول از علتش ممكن مىشود. اين قاعده در مبدعات -
به دليل ثباتشان - مطرد است، اما در متغيرات از آن رو كه استعدادشان به سبب حركت
دورى متغير مىشود، جارى نيست.
اين اشكال كه در اين صورت، امتناع ذاتى مىتواند با امكان غيرى جمع شود و بدين
ترتيب در ممكن اشرف، امتناع جهت كمالى ممتنع با امكانش جمع مىگردد، مردود است.
زيرا فرض و حتى تصور اين جمع، موجب وجودش در آن مىشود. زيرا او در كمال به اندازه
بىنهايت از بىنهايتبرتر است، در حالى كه امكان در حقيقت وصف وجود است، چه مجعول
بالذات وجود است و ماهيتبا همه اوصافش تابع وجود است و سلسله وجودات نيز به او ختم
مىشود.
پس اگر علتى وجود ممكن اشرف را اقتضا كند، همان علت، واجب مىشود و نه جهت
امتناعى. و اين كه چنين چيزى نامتناهى بودن وجود واجب و يا اختلاف مراتبش در وجود
يا در شدت و ضعف نورانيتش را اقتضا مىكند، به نامتناهى بودن مراتب عقول در عين
تناهى اعداد آن پاسخ داده مىشود. همان گونه كه مراتب نفست - به رغم دور شدن از عقل
اول - گوياى همين است. و در برداشتن جهات عدمى كه ماهيات خاص از آن بر گرفته
مىشود، منافاتى با اين ندارد. زيرا اين ماهيتها ضعيفاند و وجودات آنها به جهت
منتهى شدن قوتشان به وجود صرف، قوىاند. و پيش از اين دانسته شد كه راهيابى تفاوت
به غير متناهى و التزام تناهى در آن، و تخصيص عدم تناهى به مرتبه مخصوص واجب الوجود
و منع تصور مراتب نامتناهى ميان هر دو فرد از افراد مشكك، با قواعد حكمت مشائى و
اشراقى و سخن حكيمان دو گروه، سازگار نيست.
لمعه: در بيان افاضه و چگونگى صدور عقول دهگانه
افاضه نيز همچون جعل و عليتبه تابع شدن باز مىگردد. پس فيضان، مجعوليت،
معلوليت و مانند آن، به تعلق و تبعيتباز مىگردد. پس هر معلولى مجعول است همچون
عكس لازم علتش. اين موجب اعتبارى بودنش نمىشود. زيرا لازم در تحقق و اعتباريتبه
سبب اختلاف ملزوم، مختلف و متفاوت مىشود. پس اعتبارى بودن لازم ماهيتى كه تحققش به
غير است موجب نمىشود كه لوازم حق نخست هم اعتبارى باشد. عقل به تكثر وجودات حكم
مىكند. پس حصر آنها در يك وجود مطلق يا متعين كه شئون اعتبارى داشته باشد، باطل
است; ضمن اين كه به مفاسدى مىانجامد كه عقل و ضرورت، آنها را باطل مىداند. و همان
گونه كه گذشت، صرف تبعيت، موجب اعتبارى بودن نمىشود و البته اگر مقصود از اعتبارى
بودن، ترتب و ظليتباشد، بحث و اختلافى نداريم.
و حق آن است كه معلول به يكى از دو اعتبار، متحصل است و به اعتبار ديگر، محض
اعتبار. بدين ترتيب مىتوان هر دو قول را جمع كرد. آن تجلى، تطور، ظهور و تنزلى كه
در سخن حكماستبه افاضهاى باز مىگردد كه رجوعش به تعلق و ترتب است. زيرا نور صرف
جز با پرتو و بازتابهايش براى درككنندگان، ظاهر نمىشود. و اين پرتوها و تصاوير،
چيزى جز وجودات خاص نيستند و بنا بر اين مظاهر و مجالى اويند. و از آنجا كه اين
مظاهر، مناسب با آن نور صرف و برخاسته از آن هستند، مىتوان گفت كه مراتب، تنزلات،
درجات و تطورات اويند. نخستين مظاهر او اسما و صفاتش و سپس - به ترتيب - عوالم
چهارگانهاند. تغاير ميان حق و نخستين مظهر، اعتبارى و ميان او و ديگر مظاهر، واقعى
است; همان گونه كه تغاير ميان خود مظاهر، واقعى است. هر سابقى، باطن و مظهر لاحق
است و هر لاحقى، ظاهر و مظهر سابق. عوالم چهارگانه را مىتوان در مظهريتبه ازاى
اقسام چهارگانه اسما و صفاتش قرار داد. براى هر يك از آنها بخشى از مظهريت است و
مظهريت جامع و تفصيلى و بزرگ براى همه است و نيز براى انسان اصغر. سپس افاضه به
ترتيبى است كه كثرت را به وحدت ربط مىدهد، به دليل نقل و عدم صدور كثير از واحد. و
اگر چنين نباشد، مناسبت ميان علت و معلول از ميان مىرود و اتحاد متغايرين و اجتماع
نقيضين لازم مىآيد. مغايرت شىء با خودش و از ميان رفتن مناسبتبه انكار امر بديهى
و صدور هر چيز از همه چيز مىانجامد.
نخستين صادر، جوهرى قدسى است كه طبق قاعده امكان اشرف، از همه صادرها برتر و
شريفتر است. اين جوهر، مظهر جامع و اجمالى همه اسما و صفات است و جهاتى دارد كه
مصحح صدور كثرت است. و از آنجا كه اين كثرات، مجعول بالعرض هستند، صدورشان از واحد
لازم نمىآيد و عقل اول ناميده مىشود. آنچه بر وجود آن دلالت مىكند، افزون بر
مطالبى كه گذشت، حركت دورانى مترتب بر تجدد ارادات است كه از هيئتهاى نورى حاصل از
تصور كامل ناشى مىشود; همان كاملى كه مقصود از حركت، تشبه به آن است. ضمن اين كه
جسم نمىتواند بىواسطه از واجب و يا از مانند خودش صادر شود. زيرا جسم نمىتواند
در آنچه كه وضع ندارد تاثير بگذارد و نيز به اين دليل كه ميان دو متضايف، عليت
نيست. چرا كه در غير اين صورت خلا ممكن مىشود يا اضعف، علت اقوى مىگردد. بنا بر
اين لازم است موجودى مجرد از حق صادر شود كه بتواند علت افلاك باشد. و از آنجا كه
آنها نه تا هستند، عقول دهگانه ثابت مىشود. عقل نخست، جهتى دارد كه از نظر وجود
وجوب به حق اول باز مىگردد و متعلق به آن وجود وجوب و متعلق به جلالتحق است، و
جهت ديگرى دارد كه به امكان و تصورش باز مىگردد. پس عقل از جهت نخست و فلك از جهت
دوم صادر گشت و اين ترتيب در هر عقلى تكرار شد تا از عقل نهم، فلك نهم و عقل دهم
صادر گرديد. و از آنجا كه جهتخدايى عقل دهم ضعيف است، فقط عناصر از آن صادر
مىشود.
مشائيان افزون بر اين ده عقل را ثابت نكردهاند و اشراقيان از آن رو كه يقين
دارند عقول دهگانه براى صدور كثرتهاى مثالى، فلكى و عنصرى و خواصشان كافى نيستند،
طبق قواعد اشراقى به كثرت عقول قائل شدهاند. بر پايه اين قواعد، عقول، انوارى
ذاتىاند كه به سبب شدت و ضعف با يكديگر تفاوت پيدا مىكنند. واجب، همان نور
الانوار است و نورى كه از بالا بر آن مىتابد نور سانح است. هر يك از آن عقول با
نظر به علتشان واجب و غنى هستند و با نظر به خودشان ممكن و فقير. آن كه پايين است
نسبتبه بالايى ذلت و محبت دارد و آن را مشاهده مىكند و آن كه بالاست نسبتبه
پايينى - با واسطه يا بىواسطه - غلبه و سلطه و اشراق دارد، آن هم به وسيله نورى
عقلى كه به دليل نبود حجاب مادى، بهجتى معنوى در پى مىآورد. اين حالت در هنگامى كه
نفس از پردهها بيرون مىآيد و به بلنديها متوجه مىگردد، آشكار مىشود. بدين ترتيب
نور الانوار فقط با نور ذاتىاش يعنى بى هيچ واسطهاى بر نور اول مىتابد، و با نور
ذاتى و دو نور سانح و ذاتى اول بر دومى مىتابد، و با هفت نور يعنى سه تاى اولى
(نور ذاتى و دو نور سانح و ذاتى اول) و چهار تاى دومى (سه نور سانح و نور وحدت
ذاتى) بر سومى مىتابد، و با پانزده نور يعنى هفت تاى دومى (نور وحدت ذاتى و دو نور
اول و چهار نور دوم) و هشت تاى سومى (هفت نور سانح و نور وحدت ذاتى) بر چهارمى
مىتابد و همين طور ادامه مىيابد. همه اين انوار سانحه از نور الانوارند با اين
تفاوت كه برخى نور اويند و برخى نور نور او. از آنجا كه اين نورها بر واسطهها عارض
مىشوند استناد مجازى آنها به واسطهها ممكن است. پس گفته مىشود كه از نور الانوار
فقط يك بار بر نور اول نور افشانى مىشود و از آن بر نور دوم يك بار و از نور اول
دو بار و اين سه نور و چهار نور از نور دوم بر نور سوم مىتابد و همين طور ادامه
مىيابد. همه اين انوار از واجب تعالى هستند. زيرا او در هر شانى از وجود، حضور
دارد و واسطهها نيز پرتو انوار ذاتى اويند; اما نور ذاتى او كه بىواسطه مىتابد،
بر انوار سانحه سلطه دارد. زيرا نور قويتر به نور ضعيفتر اجازه پرتو افشانى نمىدهد
و اين در انوار حسى نيز هويدا است. بنا بر اين، نور ذاتى به سبب شدت نورانيت و كمال
قدرتش به واسطهها اجازه استقلال نمىدهد. چرا كه او بىنهايتبرتر از بىنهايت
است. پس تاثير واسطهها در ايجاد و اشراق، تحت تاثير نور الانوار در آن دو ناپيدا
مىشود و از بين مىرود. و نور الانوار از هر چيز به همه چيز نزديكتر است و از نظر
ظهور، پيوند عقلى و ايجاد معنوى از خود هر چيز به آن چيز نزديكتر است. و او به جهت
علو ذاتىاش از همه بالاتر و از همه دورتر و از جهت كمال احاطه و شدت نفوذ نورش از
همه پايينتر و از همه نزديكتر است. پس به اعتبار يك يك مشاهدات و پرتوهاى كامل،
نورهاى بسيارى پديد مىآيد كه به اقتضاى قاعده امكان اشرف، بر يكديگر مترتب هستند و
همچنان پايين مىآيند تا به نورى مىرسند كه به دليل ضعفش هيچ نورى از آن صادر
نمىشود. و اين انوار، همان قواهر اعلون و سلسله طولىاند. سپس از بازتابهاى مشاهدى
و اشراقى آنها و ديگر جهات - با توجه به نسبتها و مشاركتهايى كه ميانشان برقرار است
- اعتبارات نامحدودى پديد مىآيد و بدين ترتيب، عقول عرضى و غير مترتب بسيارى از
آنها صادر مىشود كه در شرافت و هيئت نورى عقلى، تفاوتهاى شگفتآورى با يكديگر
دارند. پس آنچه از اشرف جهات - با همه نظم و هيئت عجيبش - صادر مىشود، صاحبان صور
مثالى و ترتيبشان هستند; و آنچه از اوسط جهات - با نسبتهاى نورىاش - صادر مىگردد،
صاحبان صور فلكى و تخصصاتشان هستند; و آنچه از پايينترين جهات - با هيئتهاى
عقلىاش - صادر مىشود، صاحبان صور عنصرى و اختلافاتشان هستند.
و دليل حكما بر وجود اينها غير از متناسب بودنش با علو قدرت، اخبار انبيا به
كثرت فرشتگان و جنود الله و تصريح اهل مجاهدت به مشاهده آنها و اتصالشان بدانها در
خلوت خويش است و عادتا محال مىنمايد كه همه اينها بر اين كه دروغ بگويند متفق شده
باشند. وانگهى امكان اشرف، وجودشان را اقتضا مىكند. زيرا انواع نورى از انواع
مثالى و جسمى شريفترند و اين در حالى است كه اخس پديد آمده است و بنابر اين بايد
پيش از آن، اشرف به وجود آمده باشد. همچنين كيفيات و خواص اجسام و افاعيل حيوان و
نبات و ديگر آثار و افعال متقن را نمىتوان به طبايع اين موجودات و نيروهاى بىشعور
نسبت داد; ضمن اين كه تاثيرشان به توسط ماده و صدورشان از آن، متوقف بر تاثيرشان در
ماده به واسطه استنادشان به آن است كه موجب خلف يا تسلسل مىشود. پس مستند به علل
عقلىاند. و نياز وجوه تخصص و تكافو و تناسب و تباين و مهرورزى و كينهتوزى اجسام
به علت نيز از جمله دلايل است و اين وجوه را نمىتوان به قواهر طولى نسبت داد. چرا
كه آنها مترتب بر يكديگر و غير متكافئاند. پس نمىتوانند علت امور متكافئ و غير
مترتب باشند. آنها را به عنايت نيز نمىتوان مستند نمود. چرا كه آن، علم به موجودات
به ترتيب سببى و مسببى است. به تصورات نفوس فلكى نيز نسبت داده نمىشود. زيرا آنها
متوقف بر عللى برتر از خود هستند، ضمن اين كه استناد تخصصات نفوس فلكى در قدر و وضع
به تصورات خودشان، معقول نيست. پس بايد به انوارى غير مترتب نسبت داده شوند كه همان
عقول عرضىاند.
همه اين دلايل اگر چه مجموعا تكثر عقول را ثابت مىكنند، اما ظاهر سخن حكما اين
است كه عقول ياد شده در يك سلسله طولى مىگنجند كه برخى به اعتبار يك يك مشاهدات و
پرتوهاى كامل از برخى ديگر صادر مىشوند و سه طبقه عرضى را تشكيل مىدهند كه ساير
جهات - يعنى همان ارباب عوالم سهگانه - از آنها صادر مىگردند. حال اگر مقصودشان
صدور عرضى از طولى پس از تماميت آن باشد، تخلف معلول از علت تامه پيش مىآيد. زيرا
موجب، پيش از تماميت طولى حاصل مىگردد; و اشرفيت معلول سافل از معلول عالى لازم
مىآيد. چرا كه حكما به اشرفيت مطلق بر عرضى يقين دارند; ضمنا لازم مىآيد كه بخشى
از آنچه كه بالاتر است معلول چيزى باشد كه چند مرتبه از آن پايينتر است. اما اگر
قصدشان اين باشد كه نور نخست پس از صدورش موجب حصول نور دوم طولى از اشرف جهاتش
مىشود و از ساير جهاتش انوار پستتر عرضى پديد مىآيند كه با يكديگر تفاوت دارند.
سپس از انوار طولى و عرضى، برخى برزخها به وجود مىآيند و اين وضع ادامه مىيابد.
در اين صورت تاخر اشرف از اخس يا به عبارت ديگر، تاخر انوار طولى و عرضى از عرضى و
برزخها لازم مىآيد.
پس حق آن است كه از جهات متحصل افرادى و تركيبى صادر نخست، طبقهاى عقلى با هيئت
نورى عجيبى صادر مىشود كه انوارش مترتب نيستند و هيئتهاى گوناگون دارند. سپس از
آن، طبقه ديگرى به همان شكل صادر مىگردد كه با توجه به بيشتر بودن جهات متحصل خود
و طبقه ما فوقش، از طبقه قبلى گستردهتر است. سپس طبقات بعدى به همين ترتيب و طبق
قاعده امكان اشرف تحقق پيدا مىكنند و اين ادامه مىيابد تا به طبقهاى مىرسد كه
به دليل ضعف قدرت و نورانيتش نمىتواند يك طبقه صرفا عقلى پديد آورد. اين طبقه،
همان مثل و ربالنوعهايى است كه عوالم سهگانه يا علل آنها - با توجه به دو
عقيدهاى كه در اين زمينه است - از آن صادر شود. بدين ترتيب براى عقول، كثرتى شگرف،
هيئتهاى شگفت نورى و نسبتها و انتظامات عقلى زيبا و درخشانى است كه در برگيرنده
سلسلههاى مترتب و متساوى الآحاد طولى و سلسلههاى مختلف الآحاد عرضىاند و شمار
اين سلسلهها به تعداد آحاد واپسين طبقه است و همچون آحاد هر طبقه، طبق اقتضاى جهات
طبقه پيشين است. و شمار طبقات به تعداد آحاد يك سلسله است كه مطابق اقتضاى امكان
اشرف و تكثر تكرار آحاد در سلسلههاست. آن كه بالاتر است تكررش از پايينى بيشتر
است. زيرا تكرر هر يك به تعداد آحاد طبقه واپسين است كه با واسطه يا بىواسطه به آن
مستند مىشود. پس واجب و معلول نخست همه سلسلهها تكرار مىشوند و تكرار غير اين دو
در سلسلهها به تعداد معلولهايشان - به يكى از دو وجه - در واپسين طبقه است.
بنابراين، تكرار هر يك از آحاد طبقه پيشين، به تعداد آحادى است كه بىواسطه از آنها
صادر مىشود.
مسئله: در مثل نورى افلاطونى
حق آن است كه آنچه حكماى باستان به عنوان مثل نورى و ارباب انواع برزخى ثابت
كردهاند، همان ذوات نورى قائم به ذاتاند كه از واپسين طبقه عقلى پستترند. زيرا
به واسطه ربوبيت و اتصافشان به خواص ربوبيت، تعلق به برازخ دارند، اگر چه به واسطه
تجرد، مادى بودن، عقلى بودن و حسى بودن با يكديگر متفاوتاند. البته اين مثل از
نفوس ناطقه برترند. زيرا عملا از جسم بىنيازند. آنها افراد مجازى و نه حقيقى انواع
برزخى هستند. زيرا اختلاف افراد حقيقى يك نوع، در تجرد، ماديت، عليت، معلوليت و
قيام به ذات و به غير، معقول نيست. و اين ادعا كه افراد وجود نيز چنين است، باطل
است. چرا كه هر نوع متكثر يا منحصر، داراى فردى مجازى، نورى و قائم به ذات است كه
افرادش در صفات و آثار با افراد آن مساوىاند و در معقول بودن با آنها تفاوت دارند.
بنابر اين، فرديت در اينجا مجازى است و با تخصصاتش معلول واپسين طبقه عقلى با هيئت
نورىاش مىباشد. عقل از وجود آنها منقبض نمىگردد و امكان اشرف، آن را ثابت
مىكند; تامل در احوال نفس و ارتباطش با ديگر عوالم، تاييدش مىكند و تصريح ارباب
مجاهدت بر آن دلالت دارد; ظاهر برخى ادله نقلى نيز به آن اشاره مىكند. و اين كه
بخواهيم مثل را به واپسين طبقه يا افراد حقيقى يا صور مثالى يا صور علمى كلى يا
شخصى و يا كليات طبيعى بازگردانيم - آن چنان كه در لمعات بيان نمودهايم - سست است.
لمعه: در بيان حدوث عالم
براى همه روشن است كه همه چيز از او صادر شده است. پس حدوث عالم اجمالا مورد قطع
و وفاق است. و حق اين است كه عالم، مسبوق به عدم واقعى است كه به آن حدوث دهرى
گويند، نه فقط ذاتى كه حدوث ذاتى است و نه تنها زمانى كه حدوث زمانى است.
دليل ما بر بطلان حدوث ذاتى اين است كه امتداد از بدايت، متناهى است; به دليل
اجماع صاحبان اديان، تواتر ظواهر، ادله تسلسل، تناهى ابعاد از تطبيق و تضايف، زيادت
شمار آحاد بر الوف و غير آن.
حق آن است كه جريان آن در امور متعاقب همچون امور مجتمع است و فرق گذاشتن ميان
آن دو باطل است. و اگر امتداد، نامتناهى باشد موجب مىگردد كه شمار ادوار و سنين،
مساوى شود و نوبت وجود به حادث نرسد. زيرا متوقف بر انقضاى نامتناهى است و اين باطل
است. براى اين كه به معناى خروجش به فعل و نابودى تدريجىاش مىباشد. و بطلان خروج
بدون انعدام را عقل ثابت مىكند و مخالف مىپذيرد و پيداست كه انعدام پس از آن، حكم
را عوض نمىكند. پس اين اشكال كه در اين صورت، مصادره لازم مىشود، وارد نيست.
و دليل ما بر بطلان حدوث زمانى اين است كه مبتنى بر زمان موهوم است و عقل اين را
نفى مىكند. زيرا كه آن يا موجود استيا اعتبارى تقديرى يا واقعى با منشا انتزاعى -
كه همان واجب يا ممكن مجرد و يا مادى است - و فساد همه اين حالات، روشن است. اين كه
بخواهيم انتزاعش از واجب را برگزينيم، به دليل عدم تناسب رد مىشود و چون نا متناهى
است، شريعت و ادله تناهى، آن را رد مىكند. ضمن اين كه واجب از آنجا كه فراتر از
زمان است، نمىتواند فصلى باشد كه تخلف عالم از آن را تصحيح كند.
شگفتا از كسى كه مدعى حفظ قواعد شريعت است و آن گاه واجب را با زمان مقارن
مىكند، در حالى كه نصوص متواتر بر تنزهش از انتساب به زمان دلالت دارد.
وقتى حدوث ذاتى و زمانى باطل شد، حدوث دهرى ثابت مىشود و حدوث دهرى موجب سبق
عدم صريح است كه اگر زمان در آن فرض شود، نامتناهى خواهد بود و به جهت امتداد
نداشتن، موجب فصل دهرى و نه فصل زمانى مىشود و آن عبارت است از اين كه واجب فى حد
ذاته - كه غير آن با آن مساوى نيست - در آن باشد. پس همه چيز در آن به عدم واقعى -
كه مىتواند جدايى حقيقى واجب از ممكن را تصحيح نمايد - معدوم است. زيرا ثبوتش ميان
دو مرتبه وجودى علت و معلول مسئلهاى قطعى و ترديد ناپذير است.
پس اين اشكال كه حدوث دهرى در صورت ثبوت انفكاك در خارج به حدوث زمانى باز
مىگردد و در غير اين صورت به حدوث ذاتى، اينگونه پاسخ داده مىشود كه حدوث دهرى
واقعى، ثابت است و امتدادى در آن نيست و آنچه متوغل در زمان است، جز ممتد را از
انفكاك درك نمىكند و اما آنچه مجرد از پردههاى زمان است، غير آن را نيز مىتواند
تعقل كند.
و از آنجا كه گفتيم دهر عبارت است از اين كه ثابت فى حد ذاته چيزى مغاير آن و
نيز عدم محض نباشد بلكه اعتبارى بر گرفته از آن باشد، اين اشكال كه لازم مىآيد در
عين موجوديتش چيز ديگرى قديم باشد و بدون آن، صلاحيت فصل واقعى را نداشته باشد، دفع
مىگردد.
آنان كه قائل به حدوث ذاتىاند، نسبت ثابتبه مانندش را سرمد مىدانند و آن مرز
ميان وجود واجب و عدم ذاتى همه چيز است. و نسبتش به متغير را دهر مىدانند كه مرز
ميان وجود حادث ذاتى و عدم متغير است. و نسبت متغير به مانندش را زمان مىدانند كه
مرز وجود زمانى و عدم زمانى است.
و اما بنابر حدوث دهرى، اگر نسبت ميان واجب و حادث در عدم واقعى سرمد باشد و
نسبت ميان واجب و زمانى دهر باشد، در اين صورت سرمد، مرز ميان وجود واجب و عدم
مسبوق به عدم واقعى مىشود. پس لازم مىآيد آن را حادث سرمدى و نه دهرى بناميم و
اگر اولى دهر باشد براى دومى نمىتوان نامى گذاشت. اختصاص دادن سرمد به مرز وجود
واجب و داخل كردن عدم واقعى غير او در دهر نيز درست نيست. زيرا حد وجود واجب تعالى
از اين عدم جدا نيست. سپس آنچه از تناهى امتداد ثابت مىشود، حدوث عالم جسمى و نه
مفارقات، در دهر است. پس عقلا از تاخر عدم واقعىاش از آنها و حدوث ذاتى و نه دهرى
آنها امتناع ندارد. بنابر اين، مناط حدوث دهرى آنها حكم شريعت است.
لمعه: در بيان چگونگى ربط حادث به قديم
بنابر قول مختار، منشا ربط حادث به قديم، محال بودن ازلى معلول و حدوث وقتبه
حدوث عالم است. و از آنجا كه تخصص به عنايتباز مىگردد، امكان كاستى و فزونى وارد
نمىشود. تصحيح ربط به حركتسرمدى يا زمان موهوم - به دليل بطلان اين دو - باطل
است. و تصحيحش به اراده، موجب ترجيح بى مرجح مىشود و تصحيح آن به مصلحتيا علم به
اصلح، مفاسدى در پى مىآورد.
مسئله
همه افعال واجب با توجه به مناسبت ميان علت و معلول، خير است. پس شرورى كه ديده
مىشود، مواردى اندك، نسبى و تابع خيرات كثير است كه مقصود بالعرض مىباشد و به
برخى معلولاتش مستند است. بنابر اين به مناسبت، عموم قدرت و اصلح بودن نظام، زيانى
نمىرساند.