مقدمه چاپ دوّم
آن بامداد که محمد امین (ص) هراسان از حرا بیآمد و گفت: «در خلوتگه
غار، فرشته خدا را دیدم که بمن گفت: «بخوان»و کلماتى خواند. »هیچکس باور نمیکرد کز
این شهود نیمشب موجى جهان گیر میزاید.
وحى نخستین از پس سالها خلوت و ریاضت، چون برقى در ظلمات ظنون
جست و آنگاه فترتى شد که این جان روشن از تجلّى وحى، از هول قطع رابطه با خداى، دل
بر سقوط از فراز ابو قبیس نهاده بود، اما حیرت نپائید و باز وحى آمد و نداى: ما
ودّعک ربّک (1) این ضمیر طوفان زده را از آن حالت اطمینان که خاصّ
موهبتیافتگان است سرشار کرد و بدنبال آن، فرمان: قم فأنذر (2) رسید و
اسلام از خانه محمد (ص) جوانه زدن آغاز کرد و شاگرد بى همتا و همسر با وفایش که
خفایاى کار او را مو بمو مىدانستند، بى گفتگو بحوزه دین نو در آمدند. پس از آن
بمرور زمان، تنى چند از اشرافزادگان جوان که به تعبیر پدرانشان راه رشاد گم کرده
بودند، و به تبع ایشان گروهى ناچیز از بندگان و موالیان و بدویان که از سودجوئى و
زورگوئى و امتیاز طلبى قرشیان به جان آمده بودند و از جورشان مفّرى میجستند
بمسلمانان نخستین پیوستند که در مدت سه سال و بیشتر، مجموعشان از سى و پنج شش کس
فزونتر نبود. آنگاه نداى: و أنذر عشیرتک الأقربین (3) و خطاب: فاصدع بما
تؤمر (4) رسید و دعوت که در نهان انجام میشد آفتابى شد و از بالاى صفا صلاى: قولوا لا إله إلاّ
اللّه تفلحوا برخاست. سیر دعوت کند بود و این چشمه زلال که از بطحا میجوشید در آن
ریگزارهاى سوزان، راه خود را آهسته مىپیمود و از آن مردم عطشان، آبجویان فراوان
نمىیافت. صلاى دعوت عام بود اما قبول آن خاص کسانى بود که گوش مستمع و جان مستعد
داشتند.
ده سال بعد که حمّیت قرشیان بجوشید و امید آشتى نماند و کار
دشمنى بالا گرفت و همه مسلمانان جز تنى چند از مستضعفان، چون مجرمان فرارى، نیمشبان
راه شهرک یثرب، موطن قبایل یمنى، رقیبان دیرین قرشیان را پیش گرفتند، بحد اکثر بیش
از هشتاد و پنج یا شش کس نبودند، اما دین جدید چون نهالى اصیل که مدتها ریشه کرده
و شاخه زده با همین گروه به ظاهر معدود به معنى فزون، مایه کافى براى بارورى و سایه
گسترى حاصل آورده بود.
در یثرب (مدینه) سیر حوادث تند شد. از ائتلاف هشتاد و چند مهاجر
مکّى با دویست و سى و چند تن انصار اوسى و خزرجى از طوایف قحطانى که اگر به سابقه
از مهاجران کم بودند به همت از آنان کم نبودند، نیروئى فراهم آمد که میشد به
دستیارى آن راه تجارت مکیان را که به برکت ایلاف قریش، قرنهاى پیاپى در عربستان پر
آشوب از دستبرد مصون مانده بود، بست و قرشیان مغرور را به خفقان اقتصادى گرفت و
انتقام آن حصار هول انگیز را که چند سال پیش در مکه، حریم امن و امان، بنا حق
بگروهى از همین مهاجران تحمیل کرده بودند کشید و تاوان آن مال و اثاث را که از
مسلمانان مهاجر در مکه به جا مانده و غالبا چپاول شده بود از اموال کاروانها که در
عبور از مکه بشام ناچار از حومه یثرب میگذشتند گرفت که قانون فطرت همین است: فمن
اعتدى علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدى علیکم (5) خطرى بزرگ بود، جمهورى مکه براى
شکستن حصار و رفع خطر از تجارت شمال، چند بار به قلمرو دین جدید هجوم برد، در جنگ
بدر شکستى رسوا خورد، در جنگ احد انتقام ناتمام گرفت، در جنگ احزاب از محاصره
فرسوده شد و نومید پس رفت، آنگاه مکه شهر مرفه دیروز که زیارتش متروک و تجارتش مختل
بود بزانو در آمد و با وجود تعلّل حدیبیه که لجوجان قوم براى حفظ ظاهر کردند، خواه
نا خواه دروازههاى خویش را بر فراریان دیرین گشود، که چون فاتحان وارد آن شدند و
محمد (ص) که هشت سال پیش بحکم سناى مکه مهدور الدّم بقلم رفته بود در مقابل اشراف
قریش که پس از عزت قرون درمانده و زبون شده بودند، بانگ زد: بروید که شما آزاد
شدگانید. وعده خدا محقق شده بود عربستان بجنبش آمد، مردم قبایل نه تک تک بل فوج
فوج، مسلمان میشدند.
اسلام اوج میگرفت و پى افکن اسلام در نتیجه بیست و سه سال کوشش
دائم چون ستاره صبحدم به افولگاه میرفت. در حج وداع صداى: ألیوم أکملت لکم دینکم (6) داد
و فرمان: فسبّح بحمد ربّک (7) شنید. دین خدا از جنوب تا شمال عربستان از
مرزهاى شام تا اقصاى یمن مستقر شد و او پس از یک بیمارى دو هفته که معلوم نشد چیست،
به مرجع جانهاى مطمئن پیوست.
در همه مدت دعوت، کار پیمبر بلاغ بود و وسیله بلاغ سخن بود و این
هیمالیاى سر بلند تاریخ، جانهاى قابل را که استعداد هدایت داشتند به نیروى بیان
صیقل میداد تا جلوه حق را در آفاق به بینند و به کمک کلمات، چیزى از آن شور و حال را که در ضمیر وى موج میزد
در ضمیرشان سر میداد و از شتربانان حقیر مکه، قهرمانان بزرگ تاریخ میساخت.
قسمتى از آن کلمات بینّات که محمّد (ص) به هنگام بلاغ میگفت نظم
و سیاق خاص داشت که در شرایطى ممتاز بدو نازل میشد. این کلمات خدا بود، روح بزرگ
کاینات که بى اقتران به همه اشیا درونست و بى افتراق از همه اشیا برونست، این جان
روشن مهذّب را جلوهگاه اراده خویش کرده بود و کلمات خدا با کلمات فصیح عربى، که
نظم و اسلوب آن چون الماس تراشیده، زیبا و یک دست بود، بوسیله روح القدس، فرشته
امین، به قلب وى القا میشد که از مجموع آن معجز جاودان، یعنى قرآن پدید آمده که ضمن
مقدمهاى بر ترجمه قرآن کمى از آنچه باید درباره آن گفته شود، گفتهام.
و قسمت دیگر مبدعات خاطر وى بود که از کلام خدا ممتاز بود و در
عین بلاغت و قوّت بیان با سیاق قرآن از زمین تا آسمان تفاوت داشت و این مجمل را
بعنوان تکمله بر چاپ تازه و کامل مجموعهاى از این سخنان پرداختهام که طبعا همه
سخن خاص آن بایدم کرد: و ما محمّد إلاّ رسول قد خلت من قبله الرّسل (8)
محمّد (ص) خاتم پیمبران از دودمان قریش بود و در طایفه بنى سعد پرورش یافته بود.
لهجه اصیل و دلاویز بنى سعدیان در سراسر جزیره ضرب المثل بود و اریستوکراتهاى
تجملطلب مکّى، نوزادان خویش را، هم براى رضاع و هم براى لهجهآموزى بدیشان
میسپردند. قرشیان که به تدبیر دها، درّه بى حاصل و بى آب خویش را معروفترین شهر
دنیاى قدیم کرده بودند و قبایل چپاولگر صحرا را چنان بنظم ایلاف قریش بسته بودند که به برکت آن، جزیره محصور
عرب، سر پل تجارت قارهها شده بود، طبعا لهجه خاصشان هم آهنگ با زندگى مادى، رونق و
کمالى فوق العاده داشت که رسائى کلمات و زیبائى معانى از احوال نفوس مىآید و زندگى
قوم هر چه گشادهتر باشد ضمیرشان معنى آفرینتر و کلمات زبانشان به اداى حالات گونه
گون، رساتر میشود و عجب نیست اگر قرشیان، هم آهنگ توفیق تجارت در فنون سخن نیز میر
قبایل بودند و در آن بازارها که براى منافره و مفاخره و مشاعره بپا میشد و سخن
پردازان از اقصاى جزیره براى عرض متاع خویش بدانجا میشدند، وجوه نقادان سخن از
قرشیان بودند و سرآمد پیمبران بتأیید خدا در جمع قرشیان بفصاحت یکّه بود و بىباک
از تعرض کسان، صلاى: انا افصح العرب میداد که فرموده بود: «خدا قرشیانرا از عرب
برگزید و مرا از قریش» حقا محمّد (ص) افصح عرب بود. اما فصاحت وى در آنگونه سخن که
نه به وحى الهى بل به ابداع خاطر میگفت از قماش فصاحت قرآن نبود، از نوع دیگر بود
بمرتبت مادون قرآن. اما در مرحلهاى ما فوق بلاغت عادى که از فرط عذوبت و سهولت و
صفا، جان امیّان صحرا از ذوق آن به وجد مىآید و خاطرشانرا چنان مىربود که پروانه
او میشدند، اوج فصاحت وى چون قرآن در اعلاى ثریا نبود اما از ثرى فراتر بود، در
حقیقت سخنى بود فاصل میان بلاغت خالق و صنعت مخلوق.
درباره راز فصاحت و قوّت بیان، و هم این نکته که فصاحت، خاصّ
کلمه است و از آنجا بمعنى میرود یا خاص معنى است و کلمه به تبع آن حال فصاحت
میگیرد، گفتگوها کرده اند از همان باب که شرر از تیشه خیزد یا ز سنگ است، اما حق
اینست که فصاحت، چون جمال است یعنى فصاحت بیان جمال جانست و جستجوى راز فصاحت چون
جستجوى راز جمال بحثى بیحاصل است.
به پندار من فصاحت نه در کلمه است نه در معنى، بلکه در ضمیر
گوینده است و قوّت بیان از قدرت جان مىآید و این گوینده فصاحت شعار است که چون
حفّار معدن الماس از خفایاى ضمیر خویش آن معانى باریک را که به روزگاران از
تجربهها و حادثهها و موهبتها تکوین شده کشف میکند و در کپسول کلمات میریزد، جان
سخن همین است و همه آن فرضها که پیشاهنگان فن درباره فصاحت و وسایل آن کرده اند
گفتگو از توابع و نتایج است و از صمیم مطلب، کمتر سخن کرده اند یا نکردهاند: و
علّمک ما لم تکن تعلم.
فصاحت محمّدى فصاحت موهوب بود نه مصنوع. آن جان نیرومند که نور
افکن تاریخ بود با آن اقتدار عجیب بر احاطه معانى که خدایش داده بود، یا آن تسلط
خارق العاده که بر لهجات عرب، خاصّه لهجه مهذب و کامل قریش داشت با آن قوت عزیمت و
استقامت طبع که با حوادث سهمگین تحدى میکرد با آن صفاى خاطر که چون آسمان بلند ما
فوق حوادث بود و غبار کدورت آسان نمیگرفت، بحق در سایه قرآن، بمرحلهاى مادون آن بى
منازع بر اورنگ فصاحت عرب تکیه زده بود.
براستى که خدایش براى ابلاغ رسالت نکو پرورانیده بود و براى وصول
بدان اوج کمال که خلوتگه راز است، همه رنجهاى گونه گون حیات را از مرارت یتیمى و
حرمان محبت مادر و گزش فقر و داغ فرزند و هول دائم خطر و حیرت نابسامانى و محنت
غربت و بدتر از همه انزواى توانفرساى کشنده یعنى بلیه تنهائى در جمع بى خبران پر
مدعا چشیده بود و این جان نورانى باریک بین که از پرواز دادن طایرى، بر تپهاى مشرف به خانهاى در مدینه که در طفولیّت در آن
سفر آخر همراه مادر جوانمرگ خویش دیده بود چنان به رقّت آمده بود که در سالهاى آخر
عمر پس از نیم قرن حوادث مو سپید کن، هنوز آنرا بخاطر داشت (9) در بوته
این بلایاى سخت که مىبایست تحمل کند تا خلعت«خلق عظیم»به تن کند، خوب گداخته بود و
به عمل نه پندار از آن رنجهاى جانکاه که دهر قساوتگر بر ابناى بشر تحمّل میکند و
تا جان در بند زندگى است از تحمل آن چاره نیست، خبر یافته بود و رمز هدایت جماعات
را در مسالک پر خطر حیات تا گور و ماوراى گور که عنوان آن پیغمبرى است به اراده
ازلى در مکتب حرمان و رنج آموخته بود، انسان کامل شده بود، پیداست که از ضمیرى چنین
مهذّب که آینه بى غش جلوه خداست چه میزاید، همه درهاى شاهوار.
بنابراین سرآمد پیغمبران بجز معجزة المعجزات قرآن که ولوله در
جهان افکند معجز دیگر داشت که جلوه شخصیت او بود و چیزى از آن در کلمات وى از
دستبرد قرون مصون مانده و از آن گرمى و روشنى که هنوز دارد، توان دانست که این
جرقهها در آن روزگار که از کانون مىجهیده چسان بوده است. آنها که در عصر رسالت
چیزى از این سخنانرا به مشافهه شنیده اند از موالف و مخالف معترف بوده اند که سرگل
دودمان هاشم، قوت بیانى معجزآسا دارد. یکبار در نیمه راه دعوت که اسلام چون نهال نو
کار از باد حوادث مىلرزید، اشراف مکه پیش از موسم حج انجمنى کردند تا به مشورت و
تدبیر از بسط نفوذ محمّد (ص) بر زائران کعبه جلوگیرى کنند، اینان گرگان جزیره بودند
که از رمز نفوذ در جماعات که جادو همان بود، نکتهها
آموخته بودند یکیشان گفت: «بر راهها نشینیم و به زائران تازه
رسیده گوئیم، این جادوگرى جن زده است»یعنى بکمک تلقین، ضمیر بى رنگ کسانرا به نقش
پندار خویش آلوده کنیم تا گوش از سخن حق بدارند که وقتى نقشى به لوح کرده باشند نقش
نو بر آن مشوّش میشود، اما یکى دیگرشان که اتفاقا از عنودترین دشمنان اسلام یعنى
طایفه مخزوم بود، وهن این کار را نمایان کرد و گفت: «قوت بیان محمّد چنانست که وقتى
کسان با او روبرو شوند افسون ما بى اثر مشود» (10) من نمیدانم در وصف بیان
محمّد (ص) از شهادت جاحظ، پادشاه نثر عرب در همه قرون که عین آنرا در جاى دیگر
آوردهام (11) بیشتر چه میتوان گفت که امام صناعت مباحث مفصل را در کلمات
مجمل آورده و از عبارتها به اشارتها بس کرده، اما حق سخن را درباره آن قوت و
فصاحت و عذوبت و انسجام که کلام محمّد (ص) را هست ادا کرده و بر سخن وى سخنى،
افزودن خرما به بصره بردن است.
گفتار محمّد (ص) شیوهاى دارد که خاص اوست، این جان منوّر که
ثبات کوه و مناعت آسمان و شکوه صحرا داشت به هنگام کلام از ضمیر دریاوش خویش
مرواریدها مىپراکند که نقّاد خبیر، از محک آن به حیرت مىشود که گفتار وى از آن
اوج و حضیضها که در سخنها هست و از آن ضعف و قوّت بیانى که بلاى متکلمّانست مصون
مانده، چون موج دریا یکنواخت و چون قطرات باران، آسان و روان از پى هم میرسد. از آن
صنعت سجع که کاهنان سلف مىپرداخته اند و متادبان خلف تقلید آن کرده اند و سخن را
از نظم عادى و صفاى فطرى منقلب میکند نشانى ندارد. کلمات با دقتى معجز آسا قالب
معانیست و معانى درست، در خور کلماتست، حقا عنوان سهل و ممتنع در خور این کلمات
تامات است که معانى عالى در عبارات عادى، برى از تصنّع و تشویش و اغلاق، چون
مروارید غلطان از صدف فکرت مردى که خدایش خاص رسالت خویش کرده بود، یکسان برآمده و
چون آب زلال و زمین تفیده خاطرربا است.
کلمات در سلک کلام به قوّت و انسجام فولاد آبدیده صیقلى شده را
ماند که نشان اعوجاج و خلل در آن نیست. در همه جا اجزاى جمله چنان خوب بهم پیوسته
که صدر و ذیل و میان آن چون نغمهاى موزون هم آهنگ و طرب انگیز است. عبارات در عین
سادگى چنان پرشور و هیجانست که گوئى حیات و قوت در آن موج میزند و یک عقل نورانى از
خلال کلمات پرتوافشانى میکند .
انطباق لفظ و معنى چنانکه جامه لفظ بقامت معنى رسا باشد و معنى
از حوصله لفظ کمتر و بیشتر نباشد، از معجزات کلام است که وصول بمعراج آن خاص موهبت
یافتگان است. این عنعنهها و تمتمهها که متکلمان دارند و آفت کلام و نفرت گوش و
حجاب تفاهم است، از آنجا است که در سرسراى خاطر، اندیشهاى آماده ظهور دارند، اما
در محفظه ضمیر کلمهاى که قالب آن تواند شد حاضر ندارند و کارشان به آن رسوائى
میکشد که لکنت معنوى است و وارون آن چنان است که گوینده از مضبوط خاطر، الفاظ مکرر
فراهم کند، چون تفاله که از آب و رونق معنى تهى است که وادى معنى تنگ است و پاى
فکرت لنگ، چون کور که در جهان پر نور جز ابهام نمىبیند و عرض خود میبرد و زحمت
مستمعان میدارد و این بلّیه عظمى در روزگار ما که غول گوتمبرگ از طلسم آزاد شده و
هر روز از صنعت مترسّلان خوراک تازه میجوید و پیوسته: هل من مزید
میگوید، شیوعى عجیب دارد که در نتیجه آن هنر بیان حکایت سیمرغ و کیمیاست.
کلام محمّد (ص) از همه آفات سخن آنچه گفتیم و آنچه نگفتیم و
فهرست آنرا در کتب بلاغت مىتوان جست بر کنار است که سخن پیمبر، پیمبر سخن است و
فضل آن بر دیگر سخنان همان است که پیمبر را بر دیگران بود.
درباره گفتار محمّد (ص) سخن مفصّلتر از این باید گفت و این
اجمالى از آن مقال است که در وصف بلاغت وى باید آورد که مایه از بلاغت الهى داشت و
آن شور نشور که در عصر اول در اقوام صحرا فکند که شتربانان تهامه و چوپانان نجد در
مدتى کوتاه نظم جهانرا دگرگون کردند و قارهها را بپاى نشاط پیمودند، از قرآن و
اینگونه سخن که در ضمیر خود داشت مایه میگرفت که شعله بجانها میزد: لما نشأت بعضّ
إلّى الأوثان و بغّض إلى الشّعر (12) آن قوّت و شکوه و جلوه و رونق که
قرآن و بیان محمّد (ص) داشت، این پندار را در مخالفان راسخ کرده بود که او را به
شاعرى منتسب کنند که معجز وى از نوع سخن بود، غافل از آنکه تسخیر قلوب، با کلماتى
که همه وعظ و عبرت و پند و مثل است، با کار شاعران، تفاوت بسیار دارد که همه هنر
شاعر، کاهى را به مقام کوه بردن و از انبان خیال، نقشهاى فریبا برون آوردن است.
کسراب بقیعة یحسبها الظّمآن ماء (13) افلاطون، خرد پیشه یونان، در آن
جمهورى پندارى، شاعران را به طبقات جماعت نیاورده که با اوهام خویش فکر هموطنان
جمهورى را مشوّش میکنند، الشّعراء یتّبعهم الغاوون. ألم تر أنّهم
فى کلّ واد یهیمون. و أنّهم یقولون ما لا یفعلون (14) و بنظر صاحب نظر،
بدتر از شاعران ضلال افکن، شاعران ستایش گرند که به نسّاجى خیال، بتان منفور انسانى
را رنگ میزنند و بازار بت پرستى را رونق میدهند و نابکاران دژمخوى ستمگر دون را بصف
فرشتگان مقرب میبرند که حقا خطر اینان براى جماعات از خطر بتان بیش است. شاعران عرب
نیز جز این نبودند که دیوان شعر عرب بجز تشبیب و تغّزل و تذکار مفاخر اجداد، همه
مدحى بود یا قدحى، که نه ممدوح، آنهمه فضایل داشت و نه مقدوح آنهمه رذائل، که
شعرشان دروغى بود مزخرف که بندگان خدا را از استقامت منحرف میکرد و اینهمه نتیجه
هیام شاعر بود که از خشت خیال، بناها میساخت و خداى عز و جل بر بنده منتخب خویش که
میباید بناى دنیاى کهن را واژگون کند و بر ویرانه آن طرحى دیگر بریزد و بتانرا بى
آبرو کند و بتان مال و قدرت و نسب را از عرش جبروت بزیر آرد و صلاىإن أکرمکم عند
اللّه أتقیکم (15) بر آرد هم آهنگى شاعرانرا نپسندیدو ما علّمناه الشّعر
(16) و از کودکى شعر را چون بتان، منفور وى کرده بود تا بدانجا که با همه
دقت نظر، به اراده خدا سلیقه نظم کلام از او دور بود که اگر چیزى انشاد کردى بجز
مصرعى نکردى و اگر شعر، کامل بود به وزن، کامل نبود که خمیره شعر در ضمیر وى نبود و
سزاوار وى نبود و ما ینبغی لهکه شعر فساد جماعت و تغریر غافل و تأیید ظالم و ترویج
باطل است چون مایه چرکین که از تشویش مزاج میآیدلأن یمتلی المرء قیحا خیر من أن
یمتلی شعراکه
چرک فساد یکى است و شعر فساد همگان. البته اینهمه درباره تخیل و
تضلیل و قدح و مدح است وگرنه شاعر خردمند که اعتبار سخن سبک نکند و مدح و ذّم کس
نگوید و به تاجدار زمان فخر کند که ایام سعدى در ایام اوست از باب دیگر است که: إنّ
من الشّعر لحکمةو باز این حکمت در خور پیمبر نبود که پیمبرى از وادى دیگر است. قل
انّما الآیات عند اللّه (17) براستى که محمّد (ص) حکومت دلها داشت و این
حکومت را بتأیید خدا به نیروى سخن داشت و به اعجاز قرآن و قدرت بیان، چنان جانها را
مسخّر کرد که اکنون پس از قرنها هنوز آن دولت پاینده خلل نیافته: ألإسلام یعلوا و
لا یعلى علیهو این توفیق شگفت که بحق، معجز تاریخ است بسیار کسان را به نقل و
روایت خرق عادتها از آن نوع که انبیاى سلف داشته اند وا داشته که ضبط آن به تفاوت
از چند تا یکصد و چند است و تسبیح حصا و تکلّم حیوان از آن جمله است و در قبال
اینان، بعض محقّقان پنداشته اند که همه یا بعضى از این روایات با قرآن سازگار نیست
که به حکایت آن مخالفان از ختم رسل معجزهها مىخواستند: لو لا أنزل علیه آیة من
ربّه (18) لو لا نزّل علیه آیة من ربّه (19) لو لا یأتینا بآیة من
ربّه (20) لو لا أنزل علیه آیات من ربه (21) و به توبیخ این
متکلفّان، به طنزى بدیع بدنبال همین آیه از سوره عنکبوت گوید: أو لم یکفهم أنا
انزلنا علیک الکتاب یتلى علیهم (22) و باز بتأیید این نکته در وصف خارق
عادت طلبان که سر لجاج داشتند نه کشف حق گوید:
و لو نزّلنا علیک کتابا فی قرطاس فلمسوه بأیدیهم لقال الّذین
کفروا إن هذا إلاّ سحر مبین (23) و هم این گروه، بتأیید نظر خویش گویند که
روایت خرق عادات در متون سیرت قدیم که زمان تألیف آن کمى پس از عصر اول است یا نیست
و اگر هست کم است و این قرینه دیگر است که اینگونه روایات در دورانهاى بعد بصنعت
قصاصان پدید آمده و بعضى محققان به غلوّى بیشتر پنداشته اند که روایت خرق عادتها
بساحت قرآن و جلال رسول، وهنى نارواست که این وهم هست که خرق عادت جویان، جذبه قرآن
و شور سخنان محمد را براى جلب آنها که لوح دلشان تذکار جو بوده کافى نمىدانسته اند
که بر خلاف سنت خدا روایتها بتأیید آن آوردهاند.
و مرا این پندار هست که از بود و نبود این روایات قوت و وهنى
نمىآید که معجز جاوید سر آمد پیمبران که با تحدّى همراه بود و از معارضه مصون ماند
چنانست که با وجود آن، همه روایتها گو مباش، البته بتأیید روایتها توان پنداشت که
خدا بمصلحتى سنت مقرر خویش بشکند که به دیده تیزبین، در تکوین اشیا و سیر حادثهها
نظم هست اما جبر نیست اما فطرت سلیم از فرض وقوع تا وقوع فرض فاصله مىبیند.
براستى که جز قرآن و اوج بلاغت که محمد راست، در سیرت وى از
حوادث مسلم خرق عادتهاست که از بعضى روایات قصّه وش که محتملا اغراقات آن دس
(24) دشمنانست بقوت و دلالت کمتر نیست.
فى المثل آن صفا و بى پیرایگى که داشت و در اوج قدرت مدینه
بتواضع چوپان فقیر مکه بود با قیاس بآنچه از دخایل نفوس میدانیم، اگر خرق عادت نیست
چیست؟ مردى از حضیض فقر و حیرت یتیمى به اوج آمده چون اهرام بلند در میان جماعات شیفته که در خیرگى توفیقهاى عظیم، بتعظیم
وى هر فکرى را پذیرا بودند، پیوسته بانک: إنّما أنا بشر مثلکم (25) میزد و
نداىإنّما الغیب للّه (26) میداد و: لو کنت أعلم الغیب لاستکثرت من
الخیرمىگفت و نشان میداد که بر خلاف انسانهاى عادى از این دعوت، هدفى بزرگتر و
بالاتر از تعظیم خویش دارد.
صداقت بى بدیل محمّد (ص) در کار بلاغ دعوت، خرق عادتى دیگر بود،
همو درباره آن مسلمان سرشار از حمیّت بدوى که چون فولاد اصیل در کوره تعلیمات اسلام
آب ثبات و صراحت دیده بود و در اعلاى حق، ضعف و تهاون نداشت یعنى ابوذر غفارى
فرموده بود: «آسمان بر راستگوتر از ابوذر سایه نکرد و توان این سخن را استعاره کرد
که زیر آسمان از محمد (ص) راستگوترى نبود و سیرت وى که از دقایق آن، چیزى نهان نیست
بر این مدّعا شاهدى صادق است.
محمّد (ص) از آغاز دعوت اعلام کرده که کار به وحى خدا میکنم اما
هر جا وحى نبود از مشورت و قبول رأى کسان دریغ نداشت. پیش از جنگ بدر که مسلمانان
به تعاقب قافله بیرون شدند، بر سر چاه بدر که معلوم شد قافله از راه دیگر رفته و
حامیان جنگجوى قافله با عدهاى ساز و برگ کافى نزدیکند و بجاى غنیمت آسان، تصادمى
خونین در پیش است، حباب بن منذر انصارى درباره جایگاه مسلمانان رأى خاص داشت که به
پندار وى شایسته بود این گروه بر چاهى نزدیک دشمن فرود آیند، و چاههاى دیگر را پر
کنند تا دشمن فزون بشمار، از تنگى آب در کار خویش فرو ماند که: ألحرب خدعةو چون
احتمال میداد که جاى مسلمانان به انتخاب محمّد (ص) و وحى خداست این نکته را پرسید و
او مثل همیشه بى تحفظّ و دریغ اعلام کرد که وحى نبوده و چون رأى حباب را پسندیده یافت کار بمشورت وى
کرد.
و صبحگاهان احد، در آن شوراى جنگ، در خانه محمّد (ص) که پیران
قوم طرفدار جنگ حصار بودند و جوانان پر حمیّت و شور، مصّر بودند با دشمن کینه توز
که با اباطح و ظواهر قریش و گروه اجابیش (27) و دسته کمکى غطفان سه برابر
نیروى مسلمانان بود در میدان روبرو شوند، وى با حصاریان، همدل بود اما چون رأى
پیران با حمیّت جوانان برنیامد و سنگ اکثریت به کفه ایشان افتاد، کار برأى جوانان،
کرد اما رأى خویش را با آن بیم که از شکست مسلمانان در جنگ میدان داشت پنهان نکرد.
بىگفتگو، اگر صداقت وى نشان خلل داشت، به سهولت میتوانست رأى
خویش را که در نتیجه جنگ اصابت آن معلوم شد، به دستاویز وحى غالب کند اما نکرد و
بعض اهل نظر، حوادثى از اینگونه را که نظایر آن در متون سیرت فراوانست و خفایاى آن
جان پاک را آفتابى مىکند از غالب روایات خرق عادت که با فرض صحّت، بسیارى از آنرا
بجدل با حکایات مشعبدان مانند توانند کرد، در راه مقصود که کشف صدق پى افکن اسلام
است بدلالت قویتر مىبینند.
و دلیل دیگر بر صداقت بى شایبه محمّد (ص) آن تعرضهاست که در
عبارات وحى بر رفتار او هست که اگر قرآن منسوج خاطر وى بود، نه القاى وحى، این تعرض
برفتار خویش کردن و ترک اولاهاى خویش وانمودن خاصه در آن دوران اول که اسلام نیروى
ظاهر نداشت و دشمنان نیرومند لجوج داشت، معقول نبود که سیرت انسانها
جز این نیست که بزبان همه تکریم خویش گویند و ضعف خویش قوت نمایند.
نمونه این تعرض را، در سوره عبس سوره هشتادم نظم موجود قرآن
میتوان یافت. و قصه چنان بود که وى با تنى چند از مقتدران و توانگران قریش، عتبة
ابن ربیعه و عمرو بن هشام و عباس بن عبد المطلب و امیه و ابى پسران خلف انجمن بود و
با آنها به راز سخن مىگفت که به اسلامشان امید میداشت که شوکتشان مایه قوت اسلام
توانست شد.
عتبه شیخ طایفه امیّه و عضو متنفّذ سناى مکه بود و تنها کس بود
که در مکه خانه مزین به آئینه بنام دار القواریر داشت (28) و همو بود که در
شب هجرت در تصویب قتلنامه محمّد (ص) خلل کرد (29) عمرو بن هشام پیشواى
محزومیان، ملقب به ابو الحکم معروف به ابو جهل، سردمدار سنا و علمدار جمهورى مکه
بود، از همه معاریف آن دوران، تنها کس او بود که هنوز مو بچهره نیاورده بر خلاف سنت
به دار الندوه رفت و بر شیوخ قوم مقدم نشست (30) ابى و امیه پسران جمح از
طایفه عبد الدار از جمله مالداران مکه بودند. نگفته پیداست که نرم کردن مردانى چنین
براى نهضت نوزاد که در آن روزگار نیلوفرى آویخته بشاخ بود، توفیقى بزرگ مینمود که
در دنیاى ما حق مجرد پا نمیگیرد و مبادى بلند اگر پشتیبانهاى قوى از پسران آدم
نداشته باشد جز به اوراق دفتر یا بخاطر مفکر نفوذ نمیکند، و عجب نبود اگر محمّد (ص)
دقت و توجه خویش را همه خاصّ ایشان کرده بود. در آن اثنا ابن ام مکتوم که کورى فقیر
بود بپا خاست و طبعا با آن آهنگ ناخوشایند که بدویان نامهذّب داشتند و مستوجب ملام قرآن شده
اند بانگ زد اى فرستاده خدا از آنچه خدایت آموخته بمن بیاموز، و چون اقبالى ندید
غافل از اینکه پیمبر از او بدیگران مشغول است ندا مکرر و بانگ بلندتر کرد تا آنجا
که اثر کراهت در قیافه پیمبر نمودار شد و خاصّه بشرى در او بجنبید که اکنون این
بزرگان اندیشه کنند که پیروان محمّد همه کوران و فرو مایگان و بندگانند (31) و
چهره در هم کشند و با آن کسان راز گوئى از سر گرفت.
همانوقت وحى آغاز شد که: عبس و تولّى أن جاءه الأعمى. و ما یدریک
لعلّه یزّکّى. أو یذکّر فینفعه الذّکرى. أمّا من استغنى. فأنت له تصدى. و ما علیک
ألاّ یزّکّى. أمّا من جاءک یسعى. و هو یخشى. فأنت عنه تلّهى. کلاّ إنّها تذکرة. فمن
شاء ذکره (32) آیه اول دوم وصف حال پیمبر است که: «روى ترش کرد و پشت
بگردانید که چرا آن کور نزد وى آمد. »آنگاه تعرض آغاز میشود که: «تو چه دانى شاید
او پاک شود یا تذکار یابد و تذکارش سود دهد. »سپس لحن تعّرض اوج میگیرد که: «اما
آنکه بى نیازى میکند. تو بدو اقبال میکنى که اگر هم پاک نشود گناهى بر تو نیست. »و
بار دیگر تعریض رنگ عتاب میگیرد که: «اما آنکه شتابان نزد تو آمده و همو ترسد، تو
از وى تغافل میکنى. »کلمه کلاّ در قرآن بسیار نیست و هر چه هست در آیات مکّى است و
همه جا براى تشدید عتابست که: «هرگز چنین روا نیست که این تذکاریست و هر که خواهد
آنرا یاد گیرد»که نزد خدا آنکه بطلب حق مىشتابد اگر چه کورى فقیر است از آن
قدرتمند فخر فروش که از حق بى نیازى میکند و با پیروان حق سرگرانى میکند، گرامىتر
است که کرم مرد به مال و جاه و حسب نیست، به حق جوئى و تقوى است.
از پس این حادثه پیمبر ابن ام مکتوم را سخت گرامى داشتى و هر وقت
او را بدیدى گفتى: «مرحبا به آنکه خدایم درباره او عتابم کرده است. » و مورد دیگر
از تعرض وحى بر رفتار رسول (ص) درباره اذن تخلف از سفر پر خطر و رنج تبوک بود و قصه
چنان بود که پس از فتح مکه و تسلیم قریش بسال هشتم هجرت که غلبه دین خدا مسلم شد،
آن گروه از مردم حسود عنود که سالها در مدینه دندان بر جگر داشتند و آرزومند سقوط
اسلام بودند و قرآن از آنان بعنوان منافقان یاد میکند، سخت بجنبیدند و توطئهها
کردند، مگر کارى بسازند که نفوذ روز افزون اسلام مقاصدشان را بخطر داشت. در همان
دوران گروهى از بنى عوف ظاهرا بتقلید مسجد قبا و در باطن به تلقین ابو عامر، راهب
معروف به فاسق که از سالها پیش مسیحى شده و تعمید گرفته بود و با فرماندار رومى شام
سر و سرّى داشت و به اتکاى دولت مستعمراتى روم، حکومت جزیره یا لا اقل مدینه را خاص
خود میخواست و بر ضد اسلام ستون پنجمى بنیاد میکرد، مسجدى ساختند که به تعبیر قرآن
مسجد ضرار عنوان یافت. ابو عامر همان بود که پس از بدر بمکه رفت و بر کشتگان قریش
نوحه کرد و در احد به همدستى قرشیان بر ضد اسلام به میدان آمد مگر از آن نفوذ که
پنداشت در مردم مدینه دارد کارى براى کینه جویان مکه بسازد و نساخت، و پیوسته به
یاران خود وعده میداد که بزودى به کمک سپاه روم محمّد (ص) را از مدینه برون خواهد
کرد.
اتفاقا در آن تابستان گرم، سفر تبوک پیش آمد که پس از دو سه سال
قحط، نخلها بثمر آمده بود و سایه نخیلات میوهدار را رها کردن و در صحراهاى سوزان باستقبال خطر رفتن، خاصه با آن تلقینها
که منافقان میکردند و سقوط اسلام را قریب الوقوع میدانستند که به پندار ایشان با
دولت عظیمى چون روم شرقى، پنجه افکندن مشت به سندان کوفتن بود، حقا سخت مینمود.
هنگام سفر، در مدینه جنجالى شد و هر کس به بهانهاى سر از سفر باز زد و گروهى از
آنها که دل باسکندر داشتند به سنّت مردم مآل اندیش دنیا که هنگام خطر جز حفظ خویش
بهر دنائت هدفى ندارند از محمّد (ص) اذن ماندن میخواستند تا در مدینه مراقب کار
باشند و از ثمرات توطئه، اگر به نتیجه میرسید، بى بهره نمانند، و وى که به الهام
خدا از مخفیّات کارشان خبر داشت از آن شرم حضور که بکمال داشت اذن ماندنشان داد و
عتاب سخت قرآن آمد که: لم أذنت لهم (33) اما این عتاب به تلطیف: با عفا
اللّه عنکآغاز شده بود.
و مورد دیگر از تعریض وحى، قیام بر قبر عبد اللّه ابن ابى ابن
سلول بود که وى را به تعصب و لجاج، در صف مخالفان اسلام با ابو جهل، عمرو بن هشام
مخزومى قیاس توان کرد که او در مکه و این در مدینه از حمّیت و جاه طلبى، روزگار
مسلمانان را زهر آگین کرده بودند و از کارشکنیهاى عیان و نهان کارى که نکردند،
نبود. ابن ابى همان بود که در احد به این بهانه که یهودان معاهد او را بکار جنگ
نگرفته اند از نیمه راه میدان با سیصد تن از کسان خود بازگشت و مسلمانان را در
مقابل نیروئى چهار برابر تنها گذاشت و هم او بود که در احزاب وحدت یثرب از تفتین وى
بخطر بود و قرآن شعار: یا أهل یثرب لا مقام لکم (34) را بحکایت گفتار وى
یاد میکند و هم در آن قصّه افک که مخالفان ناجوانمرد به تشفى آن کینهها که از
توفیق اسلام در سینه داشتند عرض پاک محمّد (ص) را هدف کرده بودند و
دامن زنى را که قرآن به تأیید عفت وى نازل شد، چون دلهاى خویش آلوده میخواستند، آتش
افروز فضاحت، ابن ابى بود و دیگران همه افزار کار بودند و هم او بود که به تعبیر
قرآن سخن کفر آمیز گفته بود که کار ما و مهاجران چنانست که سگت را چاق کن تا ترا
بخورد و اللّه لئن رجعنا إلى المدینة لیخرجنّ الأعزّ منها لأذلّ (35) و هم
در آن توطئه عظیم راه تبوک که بنا بود محمّد (ص) را در تنگناى راه از میان بردارند
و در مدینه آشوب کنند و کارى را که سى سال بعد به دست معاویه انجام شد زودتر کنند و
قرآن با عبارت: همّوا بمالم ینالوا (36) از آن یاد میکند انگشت، وى نمودار
بود که هنگام سفر تبوک براى شوکتنمائى، با یاران خویش در ذى جده اردو زد و گروه وى
از آن گروه که با محمّد (ص) در ثنیة الوداع اردو زده بودند کمتر نبود (37) ،
اما بهانهاى کرد و به تبوک نرفت و بشهر بازگشت و منتظر حوادث بود.
پس از تبوک ابن ابى، شایستهترین کار همه عمر خود را کرد یعنى
مرد و جانها از شرّش بیاسود و اسلام از کید این دشمن درونى که بخطر از دشمنان برونى
بزرگتر بود و قسمتى از سوره برائت و همه سوره منافقون، قدح وى و اعمال اوست رهائى
یافت، اما پسر وى که مسلمانى نیک اعتقاد بود پس از مرگ پدر از پیمبر خواست که
پیراهن تن خویش براى کفن میت ایثار کند و بر او نماز برد و استغفار کند، پیمبر
پیراهن خویش بداد و بر قبر ابن ابى ایستاد و استغفار کرد که از خیار: إستغفر لهم أو
لا تستغفر لهم (38) این کار را روا دانسته بود و تعرّض وحى بلحن خفیف آمد که: و لا تصلّ على قبر أحد منهم مات
أبدا و لا تقم على قبره (39) موارد دیگر از این باب هست که هر یک بر صدق
دعوى محمّد (ص) شاهد دیگر است که هیچکس از ابداع خاطر، تعریض خویش چنین مکرر
نمىکند.
چرا حادثه مرگ ابراهیم را نگوئیم که مقارن آن، آفتاب گرفت و کسان
که آشفتگى این جان مطمئن را از غم مرگ یگانه پسر دیده بودند که خاطر منّورش از شدت
غم منکسف بود پنداشتند کسوف خورشید به رعایت خاطر اوست اما وى این وهم را بشدت
سرکوب کرد و گفت: «این آیات خداست که سنتى معین دارد وگرنه خورشید و ماه از مرگ کسى
نمیگیرد. » و از زندگى خاص وى که متون سیرت و حدیث و طبقات، جزئیات آنرا به دقت ثبت
کردهاند، بر این صداقت شاهدها است که قدرت طلبان دروغزن توفیق را براى جاه و جبروت
و عیش مهیا و معاش مهنّا میجویند اما محمّد (ص) در فقر و غنا و ضعف و قدرت و حضیض و
اوج همان بود که بود بارها دیده بودند که کفش خویش میدوخت یا وصله بجامه خود میزد،
یا در اجاق آتش میافروخت یا خاشاک بجاروب از خانه میرفت یا به دوشیدن بز اشتغال
داشت یا از بازار براى کسان خود چیزى میخرید و به هر که میرسید به سلام کردن پیشى
میگرفت.
این رفتار کسى بود که بر عصر خویش نفوذى نگفتنى داشت و این نفوذ
ما فوق انسانى بدانجا رسیده بود که یک روز سوار بر استر فقط با یک ملازم، بیرون
مدینه رفت و یکى را که در گرما گرم جنگ احد، بکینه دیرین، مسلمانى را از پشت سر هدف کرده بود، در دل
قبیله او، با حضور سران قبیله، به دست یکى از آنها گردن زد و بازگشت. آنها که
دانند، عرب بحکم عادات قرون در کار حمایت از افراد قبیله بى اختیار است، همین قضیه
را از لحاظ خرق عادات عصر، از تسبیح حصا عجیبتر مىدانند.
زهدوى عجب بود. در همه عمر گوشهاى خاصّ خود نداشت و آن اطاقهاى
حقیر گلین که در جوار مسجد خاص همسران خود داشت، طاقهائى از چوب نخل داشت و بجاى
در، پردهها از موى بز یا پشم شتر بر آن آویخته بود. آن هفتهها که به تحریک عایشه
و تفتین حفصه، خلاف در خانه وى افتاده بود و از اطاق زنان دورى گرفت، در بالا
خانهاى سکونت داشت که فرش آن حصیرى کوتاه بود و چون بر آن مىخفت یک نیمه تنش بر
زمین بود. متکّائى زیر سر داشت که آنرا از برگ خرما پر کرده بودند. بالاى سر او
پوست خامى آویخته و مقدارى گندم در گوشهاى ریخته بود (40) در اوقات دیگر
نیز بستر وى از این بهتر نبود. تشکى از چرم پر از برگ خرما داشت که همه عمر بر آن
میخفت. زیر پوش وى از پارچهاى خشن بود که تن را میخورد و ردائى از پشم شتر داشت.
این بستر و لباس کسى بود که پس از حنین از غنائم هوازن چهار هزار شتر و بیش از چهل
هزار گوسفند و آنقدر طلا و نقره که یکى چون او که جثّهاى از متوسط درشت تر داشت،
از پس انبوه آن نهان تواند شد به این و آن بخشید، گمان ندارم بى اطلاع کافى از
مبانى اقتصاد آن عصر بتوانید ارزش این ثروت بى حساب را حدس بزنید.
خوراک وى و کسانش از منزل و اثاث و لباس نیز حقیرانهتر بود.
اى بسا ماهها میگذشت که در خانه وى چراغ روشن نمیشد و براى طبخ،
آتش نمىافروختند، غذایش همه خرما و نان جو بود (41) هیچ وقت دو روز پیاپى
غذاى سیر نخورد (42) و یک روز دوبار سیر از سفره برنخاست (43) مکرّر
میشد که او و کسانش شبهاى پیاپى گرسنه میخفتند (44) روزى فاطمه (ع) پاره
نانى جوین براى وى آورد که نانى پختم و دلم رضا نداد براى تو نیارم، آنرا بخورد و
گفت: «این تنها غذائیست که پدرت از سه روز پیش میخورد». روزى که در نخلستان یکى از
انصار خرما میخورد فرمود: «روز چهارم است که چیزى نخوردهام». گاهى از شدّت گرسنگى
سنگ بشکم مىبست که سنگ به شکم بستن گرسنگى را تسکین میدهد. هنگام مرگ زره وى در
قبال سى پیمانه جو پیش یک یهودى به گرو بود (45) زندگى محمّد (ص) در اوج
قدرت که عربستان را زیر فرمان داشت و از همه جا زکات و غنائم جنگ بیحساب بدو
میرسید، بدینگونه بود. آیا همین زندگى محقّر که زهّاد جهان از تحمّل نظیر آن باک
دارند دلیل صدق گفتار وى نیست؟که دروغگویان چون بنوائى رسیدند اگر بساط عیش نگسترند
لا اقل معاش خود را بسطى مىدهند، اما محمّد (ص) هر چه به دست میآورد، و کم نبود،
بىحساب و دریغ به این و آن بذل میکرد و دینارى ذخیره معاش نمیکرد. دریغ است اگر
خرده بینان کم انصاف، آنهمه آیات زهد و قناعت را در زندگى مردى که با امکان و قدرت
از نعیم جهان گذشته بود نبینند و شمار زنان وى را که به قوّت پندار از آن حرمسرائى
میکنند، دستاویز تعرض کنند که به پندار درست، آنهمه زن که در خانه داشت براى کسب لذت و اقناع شهوت نبود، بجز عایشه زن محبوب وى که سترون بود،
بیشتر زنان وى فرتوتان مانده از شوهر یا شوهران بودند که در رعایتشان مصلحتى بود.
حقا در آن تنور داغ تهامه که زنان از فوران اعصاب نه ساله بالغ میشوند، زن پنجاه و
فزون ساله را بحکم دل بخانه نمىبرند.
به پندار من این زنهاى مکرّر گرفتن، بدنبال آن آرزوى قوى یعنى
پسر داشتن بود که همه عمر به دل داشت که در طبع انسانى حّب حیات مقّوم ذات است و
چون همه انسانها بحکم آن جبر که در طبع اشیا هست از این ورطه هلاک میشوند، فرزند
داشتن خاصه پسر که حامل نام و مظهر مواریث پدر است، گوئى استمرار بقاى اوست و اگر
خطا نکنم این خاصّه، در مردم عرب نیرومندتر است.
در آن دوران که محمّد (ص) بمکه بود و تشریف رسالت نداشت، پسر یا
پسران او نزدیک بلوغ بمردند و غم مرگشان دل وى را چون لاله صحرا داغدار کرد، عجب
نیست اگر بخاصّه بشرى، پیوسته هواى فرزند پسرى به سر داشت و در پى این آرزو که
تقدیر از تحقیق آن دریغ داشت، زنان مکرر میگرفت. اما خدا نمیخواست و این عقده
نمىگشود. مخالفان مکه که در زندگى وى خللى براى نمودار کردن میجستند و نمىیافتند،
از اینکه فرزند پسر نداشت به تعبیر وى کوششها کردند که: إنّا أعطیناک الکوثربه دفع
آن آمده در مدینه نیز پسر نداشتن وى دستاویز معاندان بود و پراکنده بودند که ساحره
یهودى وى را جادو کرده و بسیار عادیست که مردى آرزومند، چون او بطلب فرزند پسر،
زنان مکرّر بخانه برد.
در سالهاى آخر عمر که تنش از حوادث ایام فرسوده بود و دل از حق
ناشناسى کسان ریش داشت این آرزو رخ نمود و ماهى چند چشم و دل وى بدیدار ابراهیم روشن و شاد بود، اما مرگ وى داغى
دیگر بر آن داغها که از ایّام قدیم مکه به دل داشت افزود و یاران با حیرت فراوان
این مرد گرانقدر بلند همت دریا حوصله را که در مهالک صعب، خم به ابرو نداشت و در
کام خطر، قهرمانى تأثّر ناپذیر بود دیدند که در غم مرگ طفلک شانزده ماهه بر خلاف
شیمه خویش و رسم عرب، زار میگریست که امید عمرش در هم شکسته بود. وقتى بدو گفتند تو
که ما را صبر میفرمودى و همه جا نمونه صبر و ثبات بودى پس این گریه بیتاب
چیست؟فرمود: «دل مىسوزد و اشک میریزد، و جز آنچه خدا پسندد نگوئیم. »چه میشد
کرد!خداى راز دان به اقتضاى مصلحت نهان، پیمبر منتخب خویش را بکمال آرزو رسیده
نمیخواست! در جهان ما دروغزنان فراوان بوده اند که بطلب جبروت و جاه، جماعات زود
باور را بدنبال خویش به وادى ضلال برده اند و حاصل دروغشان همه وبال بوده و هبا شده
اما با هر که دروغ گفته اند با خویش دروغ گفتن نتوانسته اند که دروغزن رسوا در
اتفّاقات دشوار چون بند باز توازن باخته، لرزان میشود که از راز خویش واقف است و
نیک داند که در انبان چیست، اما محمّد (ص) در حوادث سختتر میشد و هر چه حادثه
سختتر بود، اطمینان وى بیشتر بود که به هدف خویش ایمان داشت، چرا که او بمقام شهود
کامل رسیده بود! میراث بزرگ محمد (ص) که قرنهاست از دستبرد روزگار قساوتگر، مصون
مانده بر صدق گفتار وى آیتى دیگر است که بگفته کار لایل با دروغ، سنگى روى سنگى
نتوان نهاد، راستى با این همه دلایل صدق و امانت، که چون اقمار تابان به دور خورشید
قرآن هست، اگر روایات خرق عادات چنانکه پنداشته اند اصیل نباشد یا در خور تاویل باشد، از انکار یا تأویل آن کدام مشکل مىآید! سخن از
سخن محمّد (ص) داشتیم و این خوض که در حالات وى کردیم بدنبال بحث از صدق دعوى بود و
هم از آنرو که سخن صداى ضمیر سخنور است و فضل سخن از فضیلت سخنگو است.
سخن کردن محمّد (ص) آداب خاص داشت. جز بموقع سخن نمىگفت و بیش
از حاجت نمیگفت. پیوسته در اندیشه بود و گاهى خاموشى وى دراز میشد و فرموده بود:
«ما پیغمبران کم سخنیم (46) و هم میفرمود: «خدا پرگوئى را دوست ندارد، هر
که سخن بقدر حاجت کند خدایش سر سبز دارد (47) . و هم میفرمود: «خدایم فرمان
داده سخن کوتاه گویم (48) به عمّار صحابى معروف گفته بود: «نماز دراز و
سخن کوتاه کن. »صدائى رسا داشت اما سخن آهسته مىگفت، میفرمود: «خدا بلند گفتن را
دوست ندارد»سخن به تفارق مىگفت تا بمرور زمان در ضمیر کسان نفوذ کند و ملول نشوند (49) میفرمود
خدا ملول نشود مگر وقتى شما ملول شوید. کلمات را به تأنىّ ادا میکرد که اگر خواستند
توانستند شمرد (50) غالبا براى اطمینان از سماع و فهم هر سخن را سه بار
مىگفت و بدنبال آن: ألّلهمّ هل بلّغتمیگفت و گاه: ألّلهمّ اشهدمىگفت و خدا را
شاهد بلاغ خویش میگرفت.
سخن کردن وى به دوران مکه در آن انجمنها بود که مسلمانان در
خانهها داشتند. گوئى در سالهاى اول، پیش از همه در خانه ارقم مخزومى فراهم میشدند
که به کنارى بود و رفت و آمد آن جلب نظر نمیکرد و وسعتى داشت و همه مسلمانان را که
به دیدار پیمبر و استماع سخنانش اشتیاقى داشتند جاى توانست داد، و هم در آنجا جماعت، از
کید دشمن، ایمن بود که سر رشته داران خصومت، همه مخزومیان بودند و این گروه معاند
بحکم عرف و سنّت میباید حرمت خانه هم قبیله خویش و همه آنها که در جوار وى بودند
نگهدارند.
و بیشتر کلام این ایّام توضیح اصول اسلام و تشویق خیر و ترغیب
کمال و استقامت در شداید بود که تهدید مخالفان سخت بود و شمار آن کسان از نو
مسلمانان خارج از حمایت قبایل که بگناه مسلمانى از شکنجه دشمنان جان باخته بودند،
از انگشتان دو دست بیشتر شده بود و اگر سخنان گرم و جاذب وى همّتها را قوت نمیداد،
خدا میداند آن گروه ناچیز که در کام خطر روزنه توفیقى نمىدیدند، به وسواس ضمیر
فریبگر از بوته امتحانهاى سخت چگونه برون میشدند، براى تأیید مستضعفان، حکایت از
گذشتگان مىگفت. یکبار که بعض یاران شکایت بدو بردند که چرا از خدا فیروزى عاجل
نخواهى؟بخشم آمد و گفت: «به روزگاران سلف یکى را گرفته گور وى مىکندند آنگاه ارّه
بر سرش نهاده به دو نیمش میکردند اما از دین خویش باز نمىگشت و یکى را با شانه
آهنین گوشت و پى از استخوان جدا میکردند اما از دین خود باز نمیگشت» (51) و
هم براى استوار کردن قدمها و گرم کردن دلها از پیشرفت دین خدا نویدها میداد،
میفرمود : «بخدا این دین اوج مىگیرد تا آنجا که سوار از حضرموت موت به صنعا رود و
جز از خدایا از گرگ بر گوسفندان خویش بیم نکند» (52) صنعا پایتخت یمن، در
اقصاى جنوب شرق جزیره بر ساحل بحر احمر مجاور باب المندب است و حضرموت در جنوب
جزیره هم بر ساحل دریاست و براى عبور از صنعا به حضرموت یک نیمه بیشتر عرض جزیره را باید پیمود و از بسیار قبایل عرب چون بنى کنده و بنى
حارث و بنى بجیله باید گذشت و حدیث شریف بتوضیح آیه: و لتعلمنّ نباءه بعد حین، بسط
اسلام را در همه عربستان پیشگوئى میکند.
دوران تشریع از مدینه آغاز شد. در مکه حکم صریح جز منع شرک و
تحریم ربا نیامد و آن نماز که مسلمانان به فرادى یا جماعت همى خواندند، برغبت بود
نه وجوب و با نماز مدینه تفاوتها داشت.
از جمله رکوع نداشت و از قیام به سجود مىشدند و به تشهّد ختم
میکردند (53) در مکه فراغ بیشتر بود اما از بیم خطر، مجال گفت و شنود کمتر
بود و بیشتر فعالیت پیمبر در این دوران، تلقّى و القاى آیات قرآن بود که قسمت اعظم
سورهها در مکه نازل شد. گر چه در شمار سورههاى مکى و مدنى خلاف هست، اما به گفتار
درست از یکصد و چهارده سوره قرآن، هشتاد و شش سوره در مکه آمده (54) البته
بیشتر سورههاى مکى کوتاه است و گاه از سه یا چهار آیه بیشتر نیست، اما اگر شمار
آیات را مقیاس کنیم از شش هزار و بیشتر آیه قرآن به تقریب هزار و ششصد و چند آیه
یعنى کمى بیشتر از ربع، مدنى و ما بقى مکى است. اما در غالب سورههاى مکى آیهها
کوتاه است و اگر شمار کلمات را مقیاس کنیم به تقریب، کمى بیش از یک ثلث قرآن در
مدینه و دو ثلث کمتر در مکه آمده.
ولى گفتار مضبوط پیمبر که عنوان حدیث بدان داده اند بیشتر از
ایّام مدینه یادگار است که در مکه پیروان، کم و ضعیف بودند و انجمن عام چون مسجد
براى بحث و گفتگو و توضیح احکام و تفسیر آیات نبود و آن گفتگوها که در انجمن خاص میشد، چون بیشتر بحث و
ترغیب بود نه انشا و تشریع، کمتر مضبوط ماند که غالب نو مسلمانان، ایمانى چنانکه
باید قوى نداشتند و با وجود وعده قرآن و تأیید پیمبر، در آن ضعف و تشویق و بیم،
براى ضبط سخنانى که بعدها بطلب آن شرق و غرب مىپیمودند، شوق کافى نبود.
به دوران مدینه مسجد محل نماز و گفتار و بحث و توضیح و حلّ و عقد
امور شد. وافدان عرب در آنجا پذیرفته میشدند و آن گروه مسلمانان که از قبایل اطراف
بودند و در مدینه خانه و سامان نداشتند، در صفّه مسجد اقامت مىگرفتند.
مسجد، چهار دیوارى سادهاى بود که بناى آن از همان روزهاى اول
هجرت آغاز شد. هنگام ورود پیمبر بمدینه، بسیار کسان میزبانى وى را بجان مىخواستند،
اما گوئى بیم آن بود که از همچشمىها رنجشى خیزد و از همان آغاز کار فتنههاى خفته
اوس و خزرج که در جاهلیت ایام خونین داشت بیدار شود، از اینرو وى در کوچههاى مدینه
همچنان بر شتر خویش میرفت تا شتر نزدیک زمینى از دو طفل یتیم که گوشهاى از آن
نمازگاه اسعد بن زراره نقیب انصار بود بخفت و پیمبر همه زمین را به ده دینار خرید و
خاصّ مسجد و خانه خویش کرد و تا کار بنا پرداخته شود، ماهى چند، در خانه ابو ایوب
انصارى که بنه وى بدانجا رفته بود و نزدیک مسجد بود و مخلا بود که ابو ایوب زن
نداشت، اقامت گرفت و بلافاصله بناى مسجد و خانههاى وى آغاز شد.
خانه را در اینجا بمعنى اطاق باید گرفت که مترجمان حدیث همه
جا «دار» بمعنى «خانه» و «بیت» بمعنى «اطاق» را «خانه» گفتهاند .
قسمتى از زمین، خاص مسجد شد و اطراف قسمت دیگر به مرور زمان، اطاقهاى گلین بر آوردند که در هر اطاقى یکى از زنان پیمبر
جا مىگرفت. پایه دیوار و همه درگاه مسجد را از سنگ بر آوردند و آنگاه دیوار
باندازه قامتى با خشت بالا رفت . محمّد (ص) در حمل خشت با مسلمانان همدست بود و خشت
به عباى خود نهاده پاى کار میبرد، چنانکه تنش خاک آلود شد. على (ع) و عمّار در این
کار از دیگران نشاطى بیشتر داشتند که خشتهاى سنگین را دو و سه و چهار بدوش میبردند
و از غبار آن باک نداشتند (55) . بر قسمتى از حیاط طاقى از حصیر بر ستونها
از تنههاى خرما زدند و روى آنرا گل ریختند، اما گل اندک بود و هنگام باران آب گل
آلود بر نماز گزاران میریخت.
یکبار پیمبر را گفتند: «اگر فرمودى گل بیشتر بر آن بریزیم که آب
نریزد، یکبار نیز گروهى از انصار مالى فراهم کرده بیاوردند که این مسجد بساز و زینت
آن بیفزاى، مگر تا چند توانیم زیر این حصیرها نماز کنیم، و پیمبر فرمود: «نزدیک
وقوع قیامت، مردم بزینت مسجدها تفاخر کنند» (56) و مسجد همچنان بود تا پس
از او تغییرها در آن دادند. زمین مسجد خاک بود و هر کس دامنى شن همراه میبرد و بجاى
خویش میریخت که هنگام نماز بخاک و گل آلوده نشود، پیمبر این بدید و فرمود: «فرشى
نکوست. »و همه مسجد را شن ریختند، و همه زینت که در ایّام پیمبر بمسجد وى کردند
همین بود.
در سالهاى اول وقتى پیمبر بسخن مىایستاد، پشت به یکى از ستونها
میداد. بسال پنجم هجرت نجّارى از انصار به تبع نمونهاى که در شام دیده بود منبرى
سه پله بساخت که پیمبر هنگام سخن بر آن مىنشست (57)
معمولا پیمبر از پس نماز، سخن مىگفت. در مناسبات خاص و حوادث
بزرگ، سخنان وى از معمول بیشتر میشد. ضمن گفتار به سؤال کسان پاسخ میداد اما توغل
در سؤال را خوش نداشت. مردم بدوى که تربیت کافى نداشتند، ادب حضور نگه نمیداشتند،
گاه به استهزا سؤالات نامناسب میکردند، یکى که شتر گم کرده بود میگفت: «شتر من
کجاست؟»و یکى دیگر مىپرسید: «پدر من کیست؟»و آیه صد و یکم از سوره مائده بجواب وى
آمد که: لا تسألوا عن أشیاء إن تبدلکم تسؤکم (58) که تعریضى از نوع عالى
متناسب با مقام قرآن دارد.
بعضى دیگر سؤالات بى فائده مىکردند، یکى میپرسید: «در بهشت اسب
هست در بهشت شتر هست؟» (59) گاهى مسائل سو فسطائى طرح مىکردند که اثر
تلقین یهودان در آن نمایان بود، مىگفتند: «ما که کشته خویش مىخوریم چگونه کشته
خدا نخوریم (60) . »مقصودشان از کشته انسانى ذبیحه بود که بحکم شرح حلال
است و از کشته خدا حیوان مرده را منظور داشتند. این گفتگوها اذهان ساده را مشوش
توانست کرد. پیمبر درباره آن میفرمود : «مادام که چیزى نگفتم مرا واگذارید، اسلاف
شما از کثرت سؤال بضلال افتادند، وقتى دستورى بشما دادم هر چه توانید بدان کار کنید
و چون از کار منعتان کردم بس کنید که راه صلاح اینست (61) . »از قیل و قال
بنى اسرائیلى که در قرون بعد در کار مسلمانان خللها کرد بشدت بیزار بود، روزى گروهى
نزدیک خانه عایشه درباره قدر گفتگو داشتند، بشنید و خشمگین برون شد و گفت : «امتهاى
سلف نیز چنین گمراه شدند. » (62)
پىنوشتها:
(1) سوره و الضحى آیه دوم،
(2) مدثر، 3
(3) شعرا، 212
(4) حجر، 94
(5) بقره، 190
(6) مائده .5
(7) نصر، .3
(8) آل عمران، 138
(9) الطبقات الکبیر
(10) انسان العیون
(11) مقدمه چاپ اول
(12) حدیث شریف.
(13) نور، .39
(14) شعرا، 224، 225، 226
(15) حجرات، 13
(16) یس، .69
(17) عنکبوت، 49
(18) رعد، .27
(19) انعام، 39
(20) طه، .33
(21) عنکبوت، .50
(22) عنکبوت، .51
(23) انعام، .7
(24) مانند، شبیه، دیس.
(25) ؟؟؟
(26) یونس، .20
(27) قریش اباطح قرشیان اصیل و مقیم دره مکه بودند قریش ظواهر وابستگان قریش و مقیم
خارج دره و در حقیقت قرشیان افتخارى بودند و اجابیش گروه بستگان و آزاد شدگان قریش
بودند . «دائرة المعارف اسلامى».
(28) انسان العیون
(29) الطبقات الکبیر.
(30) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید.
(31) اسباب النزول واحدى
(32) سوره عبس آیه اول تا دوازدهم
(33) برائت، 42
(34) احزاب، .13
(35) منافقون، 8
(36) برائت، .75
(37) امتاع الاسماع
(38) برائت، 80
(39) برائت، 84
(40) بخارى
(41) مسلم
(42) مسلم
(43) الترغیب و الترهیب
(44) ترمدى
(45) بخارى
(46) اعجاز القرآن
(47) عمده این رشتیق
(48) ابو داود
(49) مسلم
(50) بخارى
(51) ابو داود
(52) بخارى
(53) ابن ابى الحدید
(54) الاتقان، البرهان، مقدمتان فى علوم القرآن
(55) فى منزل الوحى
(56) انسان العیون
(57) الاعلاق النفیسه
(58) بخارى
(59) ترمدى
(60) ابن ماجه
(61) اعلام الموقعین
(62) ترمدى