رياحين الشريعة جلد ۲

ذبيح الله محلاتى

- ۳۱ -


على بن ابى طالب عليه السلام ولى تو است پس آمنه شهادت داد حضرت فرمود اكنون برگرد به همان باغستانى كه بودى.

و مجلسى بعد از نقل اين روايت مى فرمايد كه از اين روايت ظاهر مى شود كه ايشان ايمان به شهادتين داشته اند و برگردانيدن ايشان براى اقرار به ولايت على بن ابيطالب بوده تا ايمان ايشان كامل بود كاملتر بشود.

و صدوق در علل و معانى الاخبار اين حديث را از ابوذر غفارى نقل كرده است

و طبرانى و ابن مردويه از طريق عكرمة از ابن عباس زنده كردن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمنة و عبدالله را روايت مى نند نهايت مى گويند به جهت ايمان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده و ابن حجر نيز در قصيده خود اين بيت را سروده بنا بر نقل صاحب خصايص فاطمية

الله احيا للنبى اباه للايمان و الام آمنة الامنية

و قول حق همان روايت مشار اليها است كه آمنة و عبدالله و ابوطالب و عبدالمطلب با ايمان كامل از دنيا رفته اند بدون شرك و كفر و عبادت جبت و طاغوت و پرستش لات و عزى انما الكلام در زنده كردن ايشان است و تجديد عهد نمودن با ايشان براى مذهبى كه رحلت فرمودند از قرار نقل فريقين من المخالف و المؤالف پس چه ضرر دارد براى تكميل درجات خداوند متعال اظهار قدرتى كرده و ايشان را زنده فرموده باشد به جهت قبول ولايت تا همگى شيعه ى اثنا عشريه از فرقه اماميه شمرده شوند و بر آن بميرند و در بهشت جاويدان از ديگران بازنمانند يعنى فرداى قيامت فاقد كمالات ايمان نباشند و مثوبات اخرويه شيعيان را واجد بوده باشند.

سبب مزاوجت آمنه به عبدالله بن عبدالمطلب

عبدالمطلب آمنه خاتون را در شب جمعه عشيه ى عرفه عقد بست به جهت فرزند خود عبدالله و سبب اين مزاوجت با عبدالله اين بود كه يهودان شام چون نور رسول خدا را در جبهه ى عبدالله بديدند تصميم عزم بر قتل او نمودند در شام با همديگر نشستند و در باب ظهور پيغمبر آخرالزمان سخن در ميان آوردند عالمى از ايشان كه از همه مهمتر بود بر آنها عبور داد گفت براى چه در اينجا مجتمع شديد.

گفتند ما در كتابها خوانده ايم ظهور اين پيغمبر سفاك را كه دين ما را باطل مى كند و ما در دست او هلاك خواهيم شد مى خواهيم درباره ى او چاره اى بنمائيم آن عالم گفت عبث خود را رنجه نكنيد و در تعب مى فكنيد كه اين پيغمبر البته ظهور خواهد كرد و آنچه در كتب ديده ايد امرى است شدنى او را وزيرى خواهد بود از خويشان او كه در همه ى امور معين و ياور او خواهد بود چون اين سخنان شنيدند حيران ماندند يكى از آنها كه شيطان متمرد شجاعى بود گفت سخن اين مردويه را نشنويد اين پير و خرف شده است درختى را كه از ريشه كندى ديگر سبز نخواهد شد چاره اين است كه مال التجاره اى از شام به سوى مكه حمل كنيم و آن كس كه حامل اين نور نبوت است او را به قتل برسانيم.

پس قرار بر همين شد كه مال التجاره اى كه مناسب مكه بود خريدارى كردند و به سوى مكه روان شدند پس فرمان كرد كه شمشيرهاى خود را به زهر آب بدهند در اين حال صداى هاتفى را شنيدند كه گفت اى بدترين مردمان اراده ى بهترين شهرها را داريد كه ضرر برسانيد به بهترين خلق و هر كه خواهد غالب بشود بر امر پروردگار در دنيا خاسر و زيانكار خواهد بود و در عقبى مصير او به سوى نار است از استماع اين صداى موحش بترسيدند و قصد برگشتن نمودند باز آن شيطان متمرد كه هيوبا نام داشت آنها را وسوسه كرد تا اينكه به جانب مكه روان شدند و به هر كس مى رسيدند خبر عبدالله را مى گرفتند و مردم براى آنها حكايت مى كردند كه عبدالله يگانه ى زمان است در حسن و جمال و مصباح حرم است به هر كه مى گذرد بوى مشك و عنبر از وى متصاعد است و اگر در شب از خانه برون شود تلال و جبال مكه از نور جمالش روشن مى شود و اين سخنان سبب زيادتى حسد و عداوت يهودان گرديد چون داخل مكه شدند متاعهاى خود را به مشتريان عرضه مى كردند و قيمت سنگين مى گفتند كه كسى نخرد و عذرى باشد براى بودن آنها در مكه و منتظر فرصت بودند تا اينكه شبى عبدالله خواب مهيبى ديد و با پدر خود عبدالمطلب گفت كه در خواب ديدم كه ميمونى چند قصد من كردند و شمشيرهائى در دست داشتند و آنها را به سوى من حركت مى دادند و بر من حمله مى كردند پس بلند شدم و به سوى هوا و آتشى آمد همه را بسوخت.

عبدالمطلب گفت اى فرزند خداوند متعال ترا از هر بليتى نجاة خواهد داد تو حاسدان بسيار دارى براى اين نورى كه در روى تو است اما اگر تمام اهل زمين اتفاق كنند نتوانند بر تو ضررى بياورند اين نور وديعه ى خداست و نور خاتم پيغمبران است حق تعالى او را حفظ مى نمايد و در اكثر ايام عبدالمطلب و عبدالله به شكار مى رفتند و آن كافران از بيم عبدالمطلب جرات نداشتند كارى بنمايند تا اينكه روزى عبدالله تنها به شكار رفته بود ملعون هيوبا گفت به همراهان خود كه شتاب كنيد و فرصت را از دست ندهيد پس شمشيرهاى خود را زير جامه هاى خود بستند و به شتاب از عقب عبدالله روانه ى بيابان شدند وقتى رسيدند كه عبدالله در ميان دره شكارى به دست كرده او را ذبح مى كند يهودان اطراف دره را گرفتند و قصد آن جناب كردند آن حضرت فرمود از جان من چه مى خواهيد كه من به شما ضررى نرسانيدم و از شما كسى را نكشتم و مالى از شما نبردم آن جماعت متعرض جواب عبدالله نشدند و از هر طرف به او حمله مى كردند عبدالله در پس سنگى نشست چهار تير به چله كمان گذارد و به هر تيرى كافرى بكشت يهودان از راه حيله فرياد برداشتند كه ما را با تو جنگ نيست براى چه ما را تيرباران مى كنى ما غلامى گم كرده بوديم چون تو را از دور بديديم گمان كرديم غلام ما است عبدالله به عذر ناموجه ايشان بخنديد و بر اسب خود سوار شد كه از ميان آنها عبور كند دوباره بر او حمله كردند و جرات نزديك آمدن نداشتند با سنگ آن گوهر گرانبها را اذيت مى رسانيدند.

عبدالله شمشير كشيد و بر آنها حمله كرد در آن حال عبدالمطلب با سائر فرزندان و جمع كثيرى از قبائل عرب رسيدند عبدالمطلب فرمود اى نور ديده اين بود تأويل خواب تو و سبب آمدن بنى هاشم به سر وقت عبدالله اين بود كه هنگامى كه يهود بر عبدالله حمله بردند وهب بن عبدمناف از دور مطلب را فهميد چون كثرت دشمن را بديد به شتاب برق و سحاب خود را به عبدالمطلب رسانيد و گفت دريابيد عبدالله را كه در فلان دره با دشمن در زد و خورد مى باشد.

عبدالمطلب با سائر فرزندان شمشيرهاى خود برداشتند و فرصت اينكه اسبها را زين بنمايند نبود سوار اسبهاى عريان شدند و به شتاب هر چه تمام تر خود را به عبدالله رسانيدند.

يهود چون بنى هاشم را ديدند به هلاك خود يقين كردند جمعى از آنها در پس سنگى خود را مخفى كردند در حال به قدرت حق تعالى سنگ درغلطيد بر روى آنها و همه را هلاك نمود بنى هاشم بقيه ى يهودان را خواستند به قتل برسانند گفتند ما را چندان مهلت گذاريد كه با مردم مكه محاسبات تجارتى داريم هرگاه آن محاسبات را مفروق كرديم هر چه مى خواهيد بكنيد.

پس دستهاى آنها را به عقب بستند و به سوى مكه برگردانيدند و مردم مكه آنها را سنگ باران مى كردند و لعنت مى نمودند عبدالمطلب فرمان كرد آنها را در خانه ى وهب بن عبدمناف محبوس نمايد تا مردم مكه به حسابات خود برسند.

چون وهب بن عبدمناف به خانه مراجعت كرد با عيال خود بره گفت اى بره امروز از عبدالله فرزند عبدالمطلب امرى چند مشاهده كردم كه از هيچيك از شجاعان عرب نديده بودم.

عبدالله علاوه بر آن نور و ضيائى كه دارد در تمامت عرب نظير ندارد امروز ديدم چون يهودان او را در ميان گرفتند ديدم افواج ملائكه از آسمان به سوى او فرود آمدند براى نصرت او اكنون برخيز برو به خانه ى عبدالمطلب و استدعا كن شايد آمنه دختر ما را قبول كند.

بره گفت اين چه سخن است كه مى گوئى چگونه عبدالمطلب راضى مى شود و حال آنكه ملوك و اشراف قبائل خواستند به او دختر بدهند و او قبول نكرده است چگونه به دختر ما راضى مى شود.

وهب گفت من امروز به ايشان حق بزرگ ثابت كرده ام كه آنها را از حال عبدالله اطلاع دادم پس بره زوجه ى وهب برخاست و به خانه عبدالمطلب آمد مقدم او را بزرگ شمردند و عبدالمطلب فرمود امروز شوهر تو حق بزرگى بر ما پيدا كرد كه هر حاجت كه بخواهد حاجت او برآورده است.

بره گفت وهب مرا به سوى شما به جهت حاجت بزرگى فرستاده است مى خواهد آن نور كه در جبين عبدالله است به دخترش آمنه منتقل گردد و آمنه هديه شما است به سوى شما و ما را هيچ طمع نيست عبدالمطلب به سوى عبدالله نظرى كرد و گفت اى نور ديده اگر چه ملوك جهان و اشراف قبائل و سادات عشائر خواستند با ما وصلت كنند و دختر به تو بدهند و ما راضى نشديم اما اين دختر از خويشان تو است و در مكه مثل او دخترى نيست در عقل و طهارت عفاف و ديانت و صلاح و كمال و حسن و جمال و چون عبدالله ساكت شد و اظهار كراهت ننمود عبدالمطلب گفت اجابت نموديم و قبول كرديم چون شب شد حضرت عبدالمطلب عبدالله را برداشت با خود به خانه ى وهب بن عبدمناف برد و با هم نشستند در موضوع مزاوجت صحبت مى كردند كه در آن حال يهودانى كه در خانه ى وهب محبوس بودند بندها را گسيخته به سوى خانه اى كه ايشان بودند حمله بردند چون حربه نداشتند با سنگ بر ايشان حمله مى كردند به اعجاز رسول خدا سنگ هر كس به سوى صاحبش برمى گشت و او را مجروح مى كرد آن شيران بيشه ى شجاعت چون اين حال بديدند شمشيرها كشيدند و از يهود يك نفر زنده نگذاشتند پس عبدالمطلب با وهب گفت فردا بامدادان ما و شما قوم خود را حاضر مى كنيم و اين نكاح مقرون به فلاح را منعقد مى سازيم

عروسى آمنه خاتون و هلاك دويست زن

چون صبح روز ديگر طالع شد حضرت عبدالمطلب اولاد اعمام خود را حاضر كرد و جامه هاى فاخر به آنها پوشانيد و وهب نيز اولاد و خويشان خود را جمع كرد چون مجلس شريف منعقد گرديد حضرت عبدالمطلب برخاست و خطبه در غايت فصاحت و بلاغت انشاء نمود و گفت حمد مى كنم خدا را حمد شكر كنندگان حمدى كه او مستوجبست بر آنچه انعام كرده است بر ما و بخشيده است به ما و گردانيده است ما را همسايگان خانه ى خود و ساكنان حرم خود انداخته است محبت ما را در دلهاى بندگان خود ما را شرافت داده است بر جميع آفتها و بلاها و حمد مى كنم خداوندى را كه نكاح را بر ما حلال گردانيد و زنا را بر ما حرام فرمود است و بدانيد كه فرزند ما عبدالله دختر شما را كه آمنة نام دارد خواستگارى مى نمايد به فلان صداق آيا راضى شديد.

وهب گفت راضى شديم و قبول كرديم عبدالمطلب فرمود اى قوم گواه باشيد پس عبدالمطلب چهار روز وليمه كرد و جميع اهل مكه و نواحى مكه را دعوت نمود و از حسرت اين مزاوجت دويست زن علاوه بر نساء ابكار كه در حسن و جمال از نوادر بنات روزگار بودند بمردند و از كسوه ى عاريه دنيويه عارى شدند و روى به سراى فنا نهادند و به آرزوى وصال آن بى مثال از دل و جان گذشتند و آتش حسد زبانه زدن گرفت در كانون سينه ملوك و سلاطين و اشراف و صناديد قريش و سدنئه بيت و خدام حرم و رؤساى قبايل براى اينكه سالها به اين آرزو بسر بردند كه با عبدالمطلب وصلت بنمايند و دخترهاى خودشان را كه هر يك مانند حورالعين و از خيرات حسان به شمار مى آمدند بدون اخذ عوض و طلب مهر با مصارف لازمه تقديم حضور نمايند شايد آن نور ساطع لامع به ارحام ايشان منتقل گردد و در دودمان ايشان اين فخر نمايان بماند پس از مزاوجت آمنه خاتون دخترهاى ايشان از حسرت و اندوه جان بدادند.

آتش عشق توام خرمن پندار بسوخت تن و جان و دل و دين جمله به يكبار بسوخت

اين است مضمون خبرى كه سيد جزائرى عليه الرحمه و ديگران از محدثين از كتاب (مزامير العاشقين) نقل كرده اند من عشق و عف و كتم و مات مات شهيدا و مؤيد او است شعر شاعر كه گفته.

من مات عشقا فليمت هكذا لا خير فى عشق بلا موت
در عشق كسى را كه توانائى نيست در هجر تحمل و شكيبائى نيست
مرگ است علاج آن و بيرون از مرگ هر مصلحت ديگر كه فرمائى نيست

ليكن بهتر و خوشتر از همه در اين عنوان بيان لسان الغيب خواجه حافظ است تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز- خوشا كسى كه در اين راه بى حجاب رود

محبت محرك شوق است و علامت شوق موت است كما قال الله تعالى فتمنوا الموت ان كنتم صادقين.

حامله شدن آمنه خاتون به رسول خدا

چون مدتى از آن عقد ميمون گذشت و نزديك شد طلوع خورشيد نبوت حق تعالى امر نمود جبرئيل را كه ندا كند در جنت المأوى كه تمام شد اسباب تقدير ظهور پيغمبر بشير و نذير و سراج منير كه امر خواهد كرد به نيكيها و نهى خواهد كرد از بديها و مردم را به راه حق خواهد خواند و او است صاحب امانت و صيانت و رحمت من است بر عباد و ظاهر خواهد شد نور او در بلاد هر كه او را دوست بدارد بشارت يافته است به شرف و عطا و هر كه او را دشمن بدارد براى اوست بدترين عذابها و اوست كه پيش از خلقت آدم طينت پاكيزه او را بر شما عرض كردم و نام او در آسمان احمد است و در زمين محمد است و در بهشت ابوالقاسم پس ملائكه صدا به تسبيح و تهليل و تقديس و تكبير بلند كردند و درهاى بهشت را گشودند و درهاى جهنم را بستند و حوريان از غرفه هاى بهشت مشرف شدند و مرغان بر درختان جنان به انواع نغمات صدا به تسبيح خالق زمين و آسمان بلند كردند و چون جبرئيل از بشارت اهل آسمان فارغ شد با هزار ملك به زمين فرود آمد و به اطراف جهان خبر بشارت حضرت ختمى مرتبت را رسانيد و تا به اهل كوه قاف و خازنان سحاب و جبال و جميع مخلوقات زمين را از اين مژده مسرور گردانيدند.

هر كه محبت او اختيار كرد محل رحمت خدا گرديد و هر كه عداوت او گزيد از الطاف خدا محروم گرديد و شياطين از استراق سمع محروم ماندند و آنها را با تير شهاب از صعود به آسمانها راندند چون عصر روز جمعه در روز عرفه پيش آمد (چون مشهور ولادت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ربيع الاول است نبايد روز عرفه باشد)

عبدالله با پدرش عبدالمطلب و برادرانش در بيابان عرفات سير مى كردند و در آن وقت در آن بيابان آب نبود ناگاه نهرى از آب زلال صافى به نظر ايشان درآمد و ايشان بسيار متعجب گرديدند.

پس منادى ندا كرد كه اى عبدالله از آب اين نهر بياشام چون تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر بود و چون فارغ شد از آن نهر اثرى نديدند.

پس عبدالله دانست كه آن نهر آسمانى براى انعقاد نطفه ى آن برگزيده ى حضرت يزدانى است كه در زمين ظاهر گرديده است به زودى به خيمه مراجعت نمود و آمنه خاتون را فرمود كه برخيز و غسل كن و جامه هاى پاكيزه بپوش و خود را معطر كن كه وقت آن رسيده است كه مخزن آن نور ربانى شوى.

پس در آن وقت به سيد رسل حامله گرديد و نور از صلب عبدالله به رحم طاهر آمنه منتقل گرديد و آمنه فرمود چون عبدالله با من نزديكى كرد در آن هنگام نورى از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن گردانيد پس آن شعاع از جبين آمنه مانند عكس آفتاب در آينه نمايان و لامع گرديد.

اراده تكنا بر قتل آمنه خاتون

چون نور نبوت از صلب شامخ عبدالله به ميان دو پستان آمنه خاتون انتقال يافت در مقام اطفاء آن نور برآمدند آتش حسد آنها زبانه زدن گرفت نفوس از وى منكدر و قلوب از وى منصرف گرديده از آن جمله يكى از ايشان زرقاء يمامة بود كه به روايت مجلسى در حيوة القلوب زرقاء به مكه آمد و به محل بنى هاشم شتافت و بعد از تحنيت بسيار گفت اى بنى هاشم محفل همه به شما روشن خواهد شد در هنگامى كه ظاهر بشود در ميان شما كسى كه توراة و انجيل و زبور از وصف او مشحون است واى بر كسى كه با او دشمنى كند و خوشا حال كسى كه او را متابعت كند.

بنى هاشم از اين سخنان شاد شدند و ابوطالب به زرقا گفت اگر حاجتى دارى بگو كه حاجت تو برآورده است زرقا گفت من از شما مالى نمى خواهم فقط آمنه را به من ارائه بدهيد كه از او تحقيق كنم شواهد اخبارى كه به شما خبر دادم.

پس زرقا را به نزد آمنه بردند چون نظرش بر او افتاد و لبانش از گفتار بازماند و پايش از رفتار بايستاد و به ظاهر اظهار شادى نمود و خبرها از آن مولود همى داد پس از خانه ى آمنه بيرون آمد و در انديشه ى آن بود كه حيلتى انگيزد و آمنه را مقتول نمايد اين راز را با سطيح در ميان نهاد سطيح او را منع نمود و فرمود هر كه بخواهد اين نور را خاموش كند البته مخذول و منكوب خواهد شد.

بالجمله نصايح سطيح به زرقا فايدتى نكرد پس با زنى از قبيله ى خزرج كه او را تكنا مى گفتند طرح آشنائى انداخته و آن تكنا مشاطه آمنه و سائر زنان بنى هاشم بود اتفاقا شبى زرقا خوابيده بود و تكنا هم در نزد او خوابيده بود به ناگاه تكنا بيدار شد شنيد كه شخصى مى گويد كاهنه ى يمامة آمده است به سوى تهامة به زودى پشيمان خواهد شد از اراده خود.

چون زرقا اين سخن بشنيد از جا برخاست و گفت اى يار جانى چه شد كه در اين مدت به سوى من نيامدى گفت واى بر تو اى زرقا امر عظيم بر ما نازل شده است ما به آسمانها مى رفتيم و سخن ملائكه مى شنيديم اكنون ما را با تير شهاب از آسمانها منع مى نمايند و راههاى ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام كه ترا حذر فرمايم از آنچه كه اراده كرده اى زرقا گفت البته در هلاك اين مولود چندانكه توانم سعى خود به كار مى برم و تكنا اين سخنان را همى شنيد چون صبح شد به نزد زرقا آمد گفت چرا ترا غمگين مى بينم زرقا گفت اى خواهر من راز خود را از تو پنهان نمى دارم و غمى كه من در دل دارم غم آمنه است كه مرا آواره ى ديار خود گردانيده است و اين آمنه حامله است به فرزندى كه بتها را بشكند و بتكده هاى روى زمين را خراب بكند و تو مى دانى كه صبر كردن بر آتش سوزان آسان تر است از صبر كردن بر مذلت و خوارى آه اگر كسى مى يافتم كه مرا اعانت كند بر قتل آمنة البته او را از مال دنيا توان گر مى كردم و هر چه آرزوى او بود برمى آوردم پس كيسه ى زرى برداشت و در نزد تكنا بگذاشت چون تكنا ديده اش بر زر افتاد دل از دست بداد و گفت اى زرقا امر بزرگى اراده كردى ولى من چون مشاطه ى زنان بنى هاشم باشم توانم اين كار به پاى برد به شرط اين كه مردان بنى هاشم را از من مشغول گردانى زرقا خوشحال گرديد گفت روا باشد و بدان اى تكنا كه تدبيرش چنين است كه اين خنجر زهرآلود را بستانى و در وقت مشاطگى آمنه خنجر را بر او زن كه چون زهر در بدن او كارگر شود البته از حيله ى حيوة عارى گردد ولو زخم تو كارگر نشود و تو دل خوشدار كه چون ديه بر تو لازم گردد من عوض يك ديه ده ديه بدهم به غير آنچه الحال من به تو مى دهم و هر سعى كه مرا مقدور باشد در خلاصى تو مى كنم.

تكنا گفت قبول كردم اكنون بنى هاشم را از من مشغول گردان پس زرقا روز ديگر وليمه برپا كرد و جميع اعيان و اشراف مكه را دعوت نمود و شراب بسيار در وليمه حاضر كرد و شتران بسيار بكشت و چون ايشان را مشغول اكل و شرب گردانيد تكنا را گفت اكنون وقت است فرصت از دست مده تكنا خنجر زهرآلود را گرفت و در زير جامه خود پنهان كرد و روانه خانه ى آمنه خاتون گرديد چون داخل خانه شد آمنه او را نوازش كرده فرمود چرا دير به خانه ى ما آمدى و هرگز عادت تو نبود كه اين مقدار از من مفارقت بنمائى.

تكنا گفت اى خاتون من به غم روزگار خود درمانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترين احوال بوديم اكنون اى دختر گرامى نزديك بيا تا ترا مشاطگى كنم پس آمنه در پيش روى تكنا نشست و تكنا مشغول شانه زدن به گيسوان آمنه گرديد در خلال اين حال خنجر زهرآلود را بيرون آورد كه به آمنه بزند و او را هلاك كند

در آن حال به اعجاز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دردى در دل تكنا چنان پيدا شد و قلب او را فشار داد و دستى از غيب نمودار گرديد و بر دست تكنا بزد كه خنجر از دست او افتاد و از شدت درد گفت و احزناه آمنه چون اين فرياد بشنيد به عقب خويش نظر نمود و آن خنجر زهرآلود بديد نعره بزد زنان از هر سو بدويدند و تكنا را بگرفتند و گفتند اى ملعونه به چه تقصير مى خواستى آمنه را به قتل برسانى تكنا گفت مى خواستم او را بكشم و خدا را شكر مى كنم كه او را نصرت نمود و بلا را از او دور گردانيد پس آمنه شكر الهى را به تقديم رسانيد و چون زنان از سبب اين اراده ى شنيعه سئوال كردند تكنا قصه ى زرقا را از اول تا به آخر بيان نموده و گفت زرقا را قبل از اينكه از دست شما برود و فرار كند او را دريابيد.

پس تكنا نعره ى بزد و بى هوش گرديد و در همان بى هوشى جان بداد چون اين خبر به بنى هاشم رسيده صغير و كبير آنها جمع شدند و بعد از اطلاع بر واقعه بطلب زرقا بيرون رفتند عبدالمطلب فرمود زرقاى ميشومه را دريابيد كه بيرون نرود.

آن ملعونه چون مطلع شد فرار كرد و اين زرقا ملكه يمن و اعلم كاهنان بود و به سبب كهانت و سحر بر آن مملكت غالب شده بود و چشم او تا سه روز راهرا مى ديد مثل كسى كه از نزديك ببيند.

داستان سطيح كاهن و شهادت او به فضل آمنه خاتون

در حيوة القلوب از كتاب انوار حديث كند كه نام سطيح ربيع بن مازن بود و از ابن عباس حديث كند كه حق تعالى او را گوشتى خلق كرده بود تنها كه هيچ عصب و استخوان در بدن او نبود به غير از سر و گردن او از پاها تا به چنبره ى گردن او را مى پيچيدند و هيچ عضوى از او حركت نمى كرد به غير از زبان و هرگاه مى خواستند او را به جائى نقل بدهند او را در جريده هاى خرما مى گذاشتند و حمل مى كردند و بر روى حصيرى يا سله اى مى افكندند و در شب خواب نمى كرد مگر اندكى و پيوسته به اطراف آسمان نظر مى كرد و از بواطن و اسرار مردم خبر مى داد و حديث را مى كشاند تا آمدن سطيح به مكه و خبرهاى او از قدوم حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم چون آن خبرها را به طور تفصيل بيان كرد نائره حسد ابوجهل زبانه زدن گرفت گفت اين اول بليه ئى است كه از بنى هاشم بر ما نازل شد.

پس جماعتى از اهل شر و فساد را برانگيختند و براى قتل سطيح كمر بستند پس ابوطالب سطيح را به خانه برد و اكرام و اعزاز نمود و به ابطح آمد و فرمود اى گروه قريش بيرون كنيد از دل هاى خود طپش را و انكار منمائيد آنچه را كه سطيح خبر داده است به جهت آنكه مائيم معدن كرامت و شرف و هر كرامت كه هست در مكه از ما ظاهر گرديده و مائيم خانواده ى شرف و بزرگوارى آنچه سطيح خبر داده است علامت او ظاهر گرديده پس مردم را به وعد و وعيد متفرق گردانيد.

باز ابوجهل آتش فتنه را دامن زد در آن حال منية بن حجاج برخاست و گفت اى ابوطالب ما را در تقديم و عزت و رفعت شما و عظمت شان شما و شرف و بزرگوارى شما شكى نيست ولى از كياست تو عجب است كه بر گفته ى كاهنى اعتماد بنمائى مگر نمى دانى كه ايشان معدن افترا و مصدر اراجيف مى باشند بهتر اين است كه بار ديگر او را حاضر بنمائى تا ما معلوم كنيم كذب او را و شايد كه از شواهد و علامات چيزى معلوم گردد كه رفع نزاع بين قريش بشود و اين مشاجره به مسالمت پيوندد.

پس ابوطالب فرمان داد بار ديگر سطيح را حاضر نمودند چون او را بر زمين گذاشتند به آواز بلند فرياد كرد كه اى گروه قريش اين چه تشويش و اختلاف و تكذيب است كه از شما مى بينم و مى شنوم در باب آنچه من اظهار كردم از ظهور خاتم پيغمبران و سيد رسولان صلى الله عليه و آله و سلم كه هنگام ولادت او كهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطيح را در زندگانى خيرى نخواهد بود و آرزوى مردن خواهد كرد اگر خواهيد كه راستى گفتار من بر شما معلوم شود مادران و زنان خود را حاضر كنيد تا من امور عجيبه را بر شما ظاهر گردانم.

گفتند مگر تو غيب مى دانى گفت نه و ليكن مصاحبى از جن دارم كه از ملائكه سخنان مى شنود و مرا خبر مى دهد.

پس جميع زنان را به مسجد حاضر كردند مگر آمنه و فاطمه بنت اسد كه عبدالله و ابوطالب آنها را مانع شدند چون زنان حاضر شدند سطيح گفت مردان از زنان جدا شوند و زنان نزديك من آيند چون زنان نزديك او رفتند و نظر كرد به سوى ايشان خاموش شد او را گفتند چرا تكلم نكنى سطيح نظرى به سوى آسمان كرد و گفت سوگند مى خورم به حرمت خانه ى كعبه كه شما دو تاى از زنان را نياورديد كه يكى حامله است به فرزندى كه هدايت خواهد كرد مردم را به راه رشاد و خير و سداد و نامش محمد است و ديگرى حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سيد اوصياء پيغمبران و وارث علوم انبياء و مرسلان.

چون آمنه و فاطمه را حاضر كردند سطيح در ميان زنان اشاره كرد به سوى آمنه و به آواز بلند فرياد كرد و گريست و گفت اين زن است كه حامله است به پيغمبر برگزيده و رسول پسنديده.

پس آمنه را پيش طلبيد و گفت آيا حامله نيستى آمنه فرمود چرا حامله باشم سطيح فرمود اكنون يقينم به گفته خودم زياد گرديد اين است بهترين زنان عرب و عجم و حامله است به سيد امم و هلاك كننده هر صنم واى بر عرب از او به تحقيق كه ظهورش نزديك شده است و نورش هويدا گرديده است گويا مى بينم مخالفانش را كشته و در خون آغشته در ميان خاك افتاده اند خوشا حال كسى كه تصديق او بنمايد و به او ايمان آورد كه رسالت و ملك و سلطنت او عرض زمين را فروگيرد.

پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره بزد و بى هوش گرديد چون به هوش آمد بسيار گريست و به آواز بلند گفت اين است و الله فاطمه دختر اسد مادر امامى كه بتها را بشكند و اميرى كه شجاعان را به خاك هلاك افكند و در عقلش هيچ گونه خفت نباشد و هيچ دليرى تاب مقاومت او نداشته باشد او است فارس يكتا و شير خدا و مسمى به على مرتضى و او است أميرالمؤمنين پسر عم خاتم انبياء آه آه گويا مى بينم چه شجاعان به خاك هلاك افتاده و دليران را سينه چاك كرده و بتكده ها را خراب كرده است.