شرح الاسماء الحسنى

علّامه سيدحسين همدانى دورودآبادى

- ۳ -


مرتبه پنجم از آن اسم‏ها مخلوق است و بالاتر از آن چهار اسم، اسمى است كه در عالم شهادت ظاهر نيست، پس اسم الله در مرتبه چهارم از آن اسم‏ها قرار دارد.

دوم: چون اسم شى‏ء عبارت است از وجود لفظى يا كتبى كه ملازم اطلاق يا احساس است به سبب فهميدن آن شى و تعمدى كه در نزد جماعت دارد؛ پس تعبير، به اسم تعبيرى از مسمى است؛ پس كسى كه مى‏گويد: زيد. گويا خود زيد را آورده است، و ذات خداوند تعالى از آن تعبير نمى‏شود، چون تعبير از شى‏ء بعد از احاطه داشتن به آن است و آن خارج از قدرت ممكنات است. همان طور كه از اميرالمؤمنان عليه‏السلام در خطبه‏اى در كافى روايت شده كه در روايت اول، امر سوم گذشت و عقل و نقل بر اين دلالت دارد.

سوم: اسم‏هاى الله در قرآن آمده و در عرض آن طاغوت ذكر شده است، براى طاغوت در عرض الله ، ولايت ثابت شده، و عروة الوثقى در عرض طاغوت در آية الكرسى آورده شده و آن را صراط مستقيم قرار داده است كه خداوند تعالى مى‏فرمايد: وَ من يَعتَصم بالله فَقد هُدىَ الى صراطٍ مستقيمٍ؛(49) و هر كس به دين خدا (كه اسلام است) متمسك شود و چنگ زند، به تحقيق به راه مستقيم، هدايت مى‏يابد.

در آيات زيادى ثابت شده كه براى شيطان در عرض خدا ولايت، دعوت، حزب، عبادت، وعد و كيد مى‏باشد. پس چگونه، آن چه در عرض شيطانى كه، صاحب كيد، ولايت، دعوت، حزب، عبادت، و وعد است، مى‏تواند با اسم ذات جل جلاله مقاومت بكند، چون آن چه در عرضش چيزى فرض شده، محدود است، امكان حكايت از غير محدود، وجود ندارد و تعبيرى از آن نمى‏توان كرد.

چهارم: در كافى(50) به سندى روايت شده كه هشام از امام صادق عليه‏السلام در مورد اسم‏هاى خداوند و مشتقات آن سؤال كرد.

اللّهُ مِمّا هُوَ مُشْتَقّ‏ٌ؟

قَالَ له:

يَا هِشَامُ! اللّهُ مُشْتَقّ‏ٌ مِنْ إِلَهٍ وَ الاِْلَهُ يَقْتَضِي مَأْلُوها وَ الِاسْمُ غَيْرُ الْمُسَمّى، فَمَنْ عَبَدَ الِاسْمَ دُونَ الْمَعْنَى فَقَدْ كَفَرَ وَ لَمْ يَعْبُدْ شَيْئا، وَ مَنْ عَبَدَ الِاسْمَ وَ الْمَعْنَى فَقَدْ كَفَرَ وَ عَبَدَ اثْنَيْنِ، وَ مَنْ عَبَدَ الْمَعْنَى دُونَ الِاسْمِ فَذَاكَ التّوْحِيدُ؛ أَ فَهِمْتَ يَا هِشَامُ؟ - قَالَ: - فَقُلْتُ: زِدْنِى.

قَالَ: إِنّ لِلّهِ تِسْعَةً وَ تِسْعِينَ اسْما، فَلَوْ كَانَ الِاسْمُ هُوَ الْمُسَمّى، لَكَانَ كُلّ اسْمٍ مِنْهَا إِلَها، وَ لَكِنّ اللّهَ مَعْنًى يُدَلّ عَلَيْهِ بِهَذِهِ الاَْسْمَاءِ، وَ كُلّهَا غَيْرُهُ....

هشام پرسيد: الله از چه مشتق شده است و اصلش چه بوده است؟

فرمود: اى هشام! الله باز گرفته شده از اله است و اله را حقيقت شايسته پرستش بايست است، نام جز صاحب نام است، هر كه نام را بى معنى پرستند محققا كافر است و چيزى را نپرسيده، هر كه نام و معنى را با هم پرستد، محققا مشرك است و دو تا را پرستيده و هر كه معنى را تنها و قطع نظر از نام پرستد اين خداپرستى است، اى هشام خوب فهميدى؟

پرسيد: آقا بيشتر برايم بفرماييد؟

جواب: خدا نود و نه اسم دارد، اگر هر اسم همان صاحب اسم بود در زير هر اسمى معبودى بود، ولى خدايت حقيقى است كه همه اين اسمها دليل بر آنند و همه جز آنند.

پس كلام حضرت عليه‏السلام كه مى‏فرمايد: الله مشتق از اله است و اله اقتضاى معبود مى‏كند... يعنى الله مبالغه از اين ماده است و اين يا از اله - به فتح لام - الهة است كه يعنى عبد عبادة؛ و يا از اله يأله مثل فرحَ كه الها، يعنى تحير (سرگشته)؛ پس اله بر هر حالى كه باشد معبودى را كه عبادت مى‏شود اقتضا مى‏كند و تحير در آن اقتضا مى‏كند.

پس اسم الله اسمى است براى خداوند به اعتبار شى‏ء، نه به اعتبار عدم شى‏ء از خصوصيات (علم و قدرت و وجود و حيات...) و بنابراين به تمام صفات متصف مى‏شود و به تمام اسم‏ها نامگذارى مى‏شود غير از ساير اسم‏ها، پس هر اسمى براى الله اسم است و اين اسم، اسم است، براى مراتب چهارگانه، از آن اسمى كه آن خلق اول است نه به شى‏ء به اعتبار اطلاق و عدم تقيدش كه از عناوين صفات است و نه به عدم شى‏ء. پس تمام رتق عالم امكان به آن نسبت داده مى‏شود، بدون اين كه ساير اسم‏ها جدا باشند. همانطور كه اگر كسى در آيات و اخبار كمى دقت كند حتما شخص ميشود.

پس هر اسمى كه در آن صفتى از صفات (علم، قدرت و...) به همراه ذات اعتبار شده باشد براى خدا اسم مى‏گردد، به اعتبار اين كه، آن صفت به خلاف اسم الله باشد، پس آن اسمى براى خداوند تعالى، نه براى اعتبار شى‏ء و نه عدم شى‏ء؛ پس اسمى براى ذات به آن چه هست، نمى‏باشد؛ بلكه به اعتبار اطلاق مقسمى است نه قسمى.

هشتم: اصحاب ما - رضوان الله عليهم -

بنابر آن چه كفعمى ابراهيم بن على نخعى رحمه الله در مصباح ذكر كرده است، در مورد اسم اعظم اختلاف دارند كه 61 قول دارد كه در فصل 31 كتاب‏(51)

مى‏گويند: بدانيد كه اقوال در اين مورد منحصر به كتاب مصنف و مجموع آثار مؤلف نمى‏باشد و ما اقوالى را از آن ذكر مى‏كنيم... سپس آن‏ها را ذكر كرده است.

مى‏گويم: بدانيد كه روشن شدن موضوع مسئله از مهم‏ترين نكات است و از اصحاب رحمهم الله تعجب مى‏كنم كه قبل از اين كه مسئله را روشن كنند راهى را طى كرده‏اند كه از آن‏ها دور است، دورتر از فاصله بين آسمان و زمين. پس مى‏گويم و از خدا درخواست هدايت مى‏كنم.

در ابتدا دانستيد كه اسم از مظاهر صفات، از واسطه‏هاى بين حق و خلق و از ارباب انواع موجودات، مى‏باشد، بنابراين اسم از مقوله حرف و صوت نمى‏باشد. علاوه بر آن چه در كافى در باب معبود و در باب اشتقاق اسما از هشام گذشت، روايت ديگرى در مورد حدوث اسما، در خصوص اسم اعظم روايت شده است كه دلالت بر اين مطلب دارد.

از جمله رواياتى‏(52) كه به اين نكته دلالت دارند روايتى از امام باقر عليه‏السلام است كه مى‏فرمايد:

إِنّ اسْمَ اللّهِ الاَْعْظَمَ عَلَى ثَلَاثَةٍ وَ سَبْعِينَ حَرْفا، وَ إِنّمَا كَانَ عِنْدَ آصَفَ مِنْهَا حَرْفٌ وَاحِدٌ، فَتَكَلّمَ بِهِ فَخُسِفَ بِه الاَْرْضِ مَا بَيْنَ وَ بَيْنَ سَرِيرِ بِلْقِيسَ، حَتّى تَنَاوَلَ السّرِيرَ بِيَدِهِ ثُمّ عَادَتِ الأَرْضُ كَمَا كَانَتْ أَسْرَعَ مِنْ طَرْفَةِ عَيْنٍ وَ عِنْدَنَا نَحنُ عَن الِاسْمِ الاَْعْظَمِ اثْنَانِ وَ سَبْعُونَ حَرْفا، وَ حَرْفٌ وَاحِدٌ عِنْدَ اللّهِ تَعَالَى اسْتَأْثَرَ بِهِ فِي عِلْمِ الْغَيْبِ عِنْدَهُ، وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِيّ الْعَظِيمِ.

اسم اعظم خداوند 73 حرف است و فقط يك حرف از آن‏ها نزد آصف بود؛ بنابراين به آن تكلم كرد پس زمينى كه بين خودش و تخت بلقيس بود از بين رفت تا اين نوبت از بين رفتن تخت رسيد. طورى كه آن را به دست گرفت سپس زمين برگشت؛ همانطورى كه بود سريع‏تر از يك چشم بر هم زدن. اسم اعظم نزد ما72 حرف است و يك حرف از آن‏ها نزد خداوند تعالى مى‏باشد كه با آن، در علم غيب كه نزد اوست، تأثير مى‏گذارد و لا حول و لا قوة الا با الله العلى العظيم.

روايات از جهت دلالتشان، بر اختصاص داشتن يك حرف از آن حروف، به خداوند تعالى صريح هستند؛ البته ممكن نيست كه آن يك حرف، از مقوله حروف و صوت باشد. در اين كه اسم اعظم حرف و صوت نمى‏باشد؛ بلكه آن خلق اول است كه حرف، بدون صدا است و لفظى است كه نطق ندارد و شخصى است كه جسم ندارد و تشبيهى است كه موصوف ندارد و رنگى است كه رنگ نشده و قطرها، از آن نفى شده، و حدود از آن دور است، و حس هر متوهمى از آن محجوب است، مستترى است كه غير مستور است. (53)

همان طور كه در امر هفتم بيان شد، بر آن مراتب و شئونى است و مرتبه‏اى از آن مخصوص خداست، كه ملك مقرب و نبى مرسل آن را نمى‏دانند و خداوند تعالى با آن در علم غيب كه نزدش مى‏باشد، تأثير مى‏گذارد.

نزد آصف يك حرفى از آن حروف بود؛ يعنى يك مرتبه، نزد عيسى عليه‏السلام دو حرف بود كه به آن‏ها عمل مى‏كرد؛ نزد موسى عليه‏السلام چهار حرف بود؛ نزد ابراهيم عليه‏السلام هشت حرف؛ نزد نوح عليه‏السلام پانزده حرف؛ نزد آدم عليه‏السلام 25 حرف و خداوند براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم همه حرف‏ها را، به جز يك حرف جمع كرد. (54)

آن يك حرف اسمى است كه به سبب گستردگى‏اش غيب مطلق است. اسم، رسم، صفت و تعبيرى براى آن نيست؛ بنابراين چگونه تطبيق اين اسم‏هاى لفظيه كه از معانى عنوان شده محدود حكايت مى‏كند بر آن، ممكن است، بله عبارتش در عالم لفظ، لفظ اسم است و آن اسم از اسم‏هاى خداوند تعالى مى‏باشد، همانطور كه على بن ابراهيم در واقعه جنگ حديبيه روايت كرده است. (55)

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى قريش را پذيرفت، اميرمؤمنان عليه‏السلام را دعوت كرد و حضرت به اميرمؤمنان عليه‏السلام فرمود: كه بنويس. حضرت على عليه‏السلام بسم الله الرحمن الرحيم را نوشت. سهيل بن عمر گفت: ما رحمان را طبق آن چه پدرانمان مى‏نوشتند، نمى‏شناسيم. بنويس: باسمك اللهم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: باسمك اللهم، را بنويس چون اين هم از اسما خداوند است....

توصيف خداوند به اعظم در ادعيه زياد است. از جمله آن‏ها، مصباح كفعمى‏(56) است كه از امام عليه‏السلام آورده: خدايا از تو به حق اسمت كه گنج پنهان عظيم اعظم است درخواست مى‏كنم، الاجل الاكبر، البرهان الحق المهيمن القدوس، كه آن نورى از نورهاست و نورى است همراه نور و نورى است بر نورها و نورى است بالاى نورها و نورى است در نورها و نورى است كه همه ظلمت‏ها با او روشن مى‏شوند و هر جبار رانده‏شده‏اى با او شكسته مى‏شود و زمين و آسمان در برابر نور او نمى‏توانند مقاومت كنند و نظير اين در ادعيه زياد هست.

پس اسم اعظم عبارت است از اسمى كه به تمام اسم‏ها احاطه دارد و از هر حدودى منزه است و از هر قيدى رها است، چون خداوند وجودش بسيط است پس همه اسم‏ها بسيطش، مظاهر اسم اعظم عنوان شده‏اند و به سبب اين، حضرت على عليه‏السلام خداوند را در كلامش اين گونه توصيف كرده است: او نورى از نورهاست و نورى همراه نورها....

و در اخبار و روايات زيادى وارد شده است:

بسم الله الرحمن الرحيم، انه اقرب الى اسم الله الاعظم من سواد العين الى بياضها؛ بسم الله الرحمن الرحيم اسم اعظم، نزديك‏تر از سياهى چشم به سفيدى چشم است. (57)

اگر اسم به سبب گستردگى‏اش در هر اسمى داخل شود، ولى با آن اسم ممزوج نشود و جداى از آن اسم هم نباشد، صحيح است كه بگوييم: همه اسم‏ها، اسم اعظم هستند . همانطور كه گفته مى‏شود: زيد انسان است و عمر انسان است.

در خصوص بعضى از اسم‏هاى اعظم اخبارى وارد شده، مثل آن چه در اين جا آمده است: يا هو يا من لا هو الا هو. هم چنين در برهان(58) به استناد روايتى از حضرت على عليه‏السلام آمده كه فرمود:

رايت الخضر فى المنام: قبل بدر بليلة، فقلت له: علّمنى شيئا انتصر به على الاعداء، قال: قل: يا هو يا من لا هو الا هو؛ فلما اصبحت قصصتها على رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فقال لى: يا على، علمت الاسم الاعظم.

يك شب پيش از جنگ بدر، خضر عليه‏السلام را در خواب ديدم و به وى گفتم: چيزى به من بياموز كه به وسيله آن بر دشمنان پيروز شوم.

گفت: بگو يا هو، اى آن كه جز او، اويى نيست.

وقتى صبح بيدار شدم داستان را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل كردم. به من فرمود:

اى على! اسم اعظم را فرا گرفتى . و در روز بد همواره بر زبانم بود.

از اين قبيل روايات هست.

بين روايات وارد شده اختلافى در خصوص بعضى اسم‏ها كه اسم اعظم مى‏باشند، نيست؛ چون همه اسم‏ها به اين معنى، اسم اعظم هستند؛ اما به معنايى كه شما شناختيد، هيچ اسمى اسم اعظم نمى‏باشد، مگر خلق اول، پس اختلاف معنا ندارد.

زمانى كه شما اين مقدمات را شناختيد، ابتداى شمردن آن‏ها شروع مى‏شوند و من بر اساس حروف الفبا آن‏ها را منظم كردم تا استفاده از آن‏ها براى افراد راحت باشد؛ در اين مورد ماده اصلى اسم‏ها نه صيغه آن‏ها آورده شده است.

با استعانت از خدا مى‏گويم:

حرف الف‏

1: ابدى‏

كسى كه براى هستى‏اش در آينده، پايان و نهايت وجود ندارد.

2: احد

وحدت دو نوع است:

وحدت عددى: عبارت است از وحدتى كه بر چيزى عارض مى‏شود، به اين اعتبار كه ماده‏اش از چيز ديگر جدا شود، همانند وحدت همه چيزهاى ممكن، جدا از اين كه عقلى يا حسى باشد؛ پس انتزاع وحدت از آن‏ها به اعتبار اين كه از چه نوع، گروه يا مشخصاتى باشند، آن‏ها را از نوع، گروه، يإ؛(( شخص ديگر جدا كند، مى‏باشد.

وحدت ذاتى: عبارت است از وحدتى كه از جدا نشدن چيزى، انتزاع پيدا مى‏كند، به صورتى كه اين و آن گفته ميشود، پس به خداوند بلندمرتبه واحد گفته مى‏شود، براى اين كه در عرض چيزى نبوده است، و واحد عبارت از واحد، از جهت وحدت ذاتى نمى‏باشد، مگر با عدم جزء جزء شدنش به سبب تعدد كلماتى كه دارد، پس به هر كمالى براى او، جز مانند همه چيزهايى ممكن، ثابت نمى‏شود، پس در رابطه هر چيز ممكن، سميع به اعتبار شنيدنش، و بصير به اعتبار ديدنش، گفته مى‏شود؛ پس به غير از آن چه با آن مى‏بيند يا مى‏شنود؛ و به غير از آن چه با آن مى‏شنود مى‏بيند و غير از آن چه با آن قادر است، مى‏داند و به غير از آن چه مى‏داند، به آن قادر است و با آن مى‏شنود و مى‏بيند.

پس براى هر كمال و صفت او جزئى حسى يا عقلى ثابت مى‏شود؛ بر خلاف خداوند يكتاى بلندمرتبه، كه دانشش، تواناييش، شنيدنش، ديدنش، هستى‏اش، زندگى‏اش و ديگر صفاتش همه يكسان است. با آن چه مى‏بيند، مى‏داند، مى‏تواند، مى‏آفريند، روزى مى‏دهد وسخن مى‏گويد، مى‏شنود و در آن ذات خداوند بلندمرتبه است كه از هر چيزى كفايت مى‏كند.

و كمال توحيده نفى الصفات عنه. (59)

و نهايت توحيد يا دور كردن صفات از او مى‏باشد.

احديت عبارت است از اين كه ذات خداوند بلندمرتبه، از نظر صفت و غير آن جدا نشود. پس الله و صفت، يإ؛ الله و چيز ديگر گفته نمى‏شود، بلندمرتبه، و برتر و بزرگتر از آن چه قابل وصف شدن باشد است، پس منشأ انتزاع وحدت، عدم جدا شدن ذات خداوند بلندمرتبه مى‏باشد، منتها نه از جهت صفت، آفرينش و نه از جهت اين كه اله ديگرى وجود داشته باشد.

اميرمؤمنان عليه‏السلام فرمود:(60)

داخل: فى الاشياء كلها غير ممازج بها و لا بائن منها.

درون همه چيزها مى‏باشد، نه اين كه مخلوط و يا جداى از آن‏ها باشد.

هم چنين فرمود:(61)

فارق الاشياء لا على الاختلاف الاماكن، و يكون فيها لا على وجه الممازجة.

خود را از چيزها جدا كرده است، نه اين كه با آن‏ها اختلاف مكان داشته باشد. در آن‏ها مى‏باشد، نه از آن جهت كه با آن‏ها مخلوط شود.

بنابراين منشأ انتزاع تمام صفات او، ذاتش مى‏باشد؛ او از نظر ذات يكتاست و صفاتش يگانه مى‏باشد؛ يعنى تركيبى در ذات او و صفتى در آن سوى ذاتش وجود ندارد.

3: آخر

بيانش در نام اول خواهد آمد.

4: ازلى‏

در فرهنگ لغت اصل ازلى يزلى مى‏باشد كه منسوب به لم يزل است؛ براى تخفيف ى به الف تبديل شده است، آن چنان كه در مورد نيزه منسوب به ذى يزن أزنى گفتند؛(62) ازلى صفتى براى خداوند بلندمرتبه است، به اعتبار اين كه، هستى‏اش در زمان گذشته با نيستى، قطع نگشته است.

5: اله‏

بر اساس آن چه در توحيد(63) از امام باقر عليه‏السلام روايت شده است، معنايش چنين مى‏باشد: هو المستور عن حواس الخلق.

او از حواس آفريده‏شدگان پوشيده است.

در روايت ديگرى از ايشان عليه‏السلام آمده است. (64)

لأن تفسير الاله هو اَلّذِى اله الخلق عن درك ماهيته و كيفيته بحس اوبوهم.

براى اين كه تفسير اله كسى است كه خلق از درك چيستى و چگونگى او با حس يا با وهم ناتوان‏اند.

پس نام اله نامى براى خداوند بلندمرتبه، به اعتبار ناتوانى همگى آفريده شدگان از درك چيستى و چگونگى او است؛ پس اله نامى براى خداوند بلندمرتبه به اعتبار همه جهان هستى مى‏باشد كه چيستى او و چگونگى‏هايش را درك نمى‏كنند، جز اين كه آنها به درستى مى‏دانند كه او از بين نمى‏رود. آن چنان كه اميرمؤمنان عليه‏السلام در خطبه وسيله فرمود:(65)

الحمدلله اَلّذِى منع الاوهام تنال الّا وجوده.

ستايش براى خداوندى است، كه اوهام از دستيابى به چيزى، جز هستى او منع شده‏اند.

يعنى اوهام نه ذات و نه چيزى از اوصافش را درك نمى‏كنند، و اگر چيزى را درك كنند، باطل خواهد بود و از آن استفاده‏اى نخواهد شد، به عبارت ديگر، آن چيز، نه ذات و نه چيزى از اوصافش خواهد بود.