تاريخ از نگاه قرآن و نهج البلاغه

جعفر وفا

- ۲ -


شـكـّى نـيـسـت كـه عـلم ، هـنـر، اخـلاق ، سـيـاسـت ، مـذهـب ، اقـتـصـاد و ديـگـر عـوامـل مـادّى و معنوى در بافت تاريخ مؤ ثّر است ولى مقصود ما اين است كه كدام يك از آنها روح اصلى تاريخ را تشكيل مى دهد و بطور كلى تاريخ چه ماهيّتى دارد؟ آيا ماهيّت اقتصادى دارد يا معنوى و انسانى ؟
ماديت تاريخ
بـرخـى از دانشوران معتقدند كه تاريخ ماهيّت مادى دارد و اساس همه حركتها، جنبشها، و تجلّيات تـاريـخى هر جامعه ، سازمان اقتصادى آن است ؛ يعنى روابط توليدى و شيوه و ابزار توليد اسـت كـه به همه نمودهاى معنوى ، اجتماعى ، اعم از اخلاق ، علم ، فلسفه ، مذهب ، قانون و فرهنگ شكل مى دهد و با دگرگون شدن ، آنها را نيز دگرگون مى سازد..(67)
بـه عـنـوان نـمـونه : (قبايل كوچ نشينى كه از راه شكار زندگى مى كردند، به (زن ) با ديده تـحقير مى نگريستند، زيرا زنان ، در شكار و پرورش دام ، نقش مؤ ثّرى نداشتند، اما وقتى كه ايـن مردم به كشاورزى پرداختند ارزش زن در ترازوى ارزيابى بالا رفت و رفته رفته مردان از زاويه ملاطفت آميز و بدور از خشونت به آنان نگريستند. بزرگترين علّت اين تغيير ريشه اى ، يـك دليـل افـتـصـادى مـحـض بـود؛ زيـرا از آنـجـا كـه زن در زمينه هاى متعددّى چون درختكارى ، بـذرپـاشـى و مـيـوه چينى ، به عنصر مفيدى تبديل شد، پايگاه اجتماعيش ‍ استوار گشت و موجود قابل احترامى شناخته شد.).(68)
هـمچنين مشاهده مى كنيم كه در دوره جاهليّت در شبه جزيرة العرب زنان حُرمت و موقعيّتى نداشتند و دخـتـران را زنـده بـگور مى كردند، برخلاف ، فرزندان پسر كه به آنها افتخار مى كردند. يكى از علل اصلى آن را، در وضع نابسامان اقتصادى آن روز مى يابيم . چون زنان در آن محيط تـنـهـا مـصـرف كننده بودند و در توليد و توسعه اقتصادى نقشى نداشتند به همين جهت همواره تـحـقـيـر مـى شـدنـد ولى پـسـران چـون نـيـروى مـولّد حـسـاب مـى آمـدنـد، جـايـگـاه خـوبـى داشتند..(69)
پـس ايـن دو نـمـونـه اخـلاقـى كـه بخشى از تاريخ است طبيعت و رنگ اقتصادى دارد و همزمان با تغيير عناصر توليد، اخلاق بشر هم شكل تازه اى به خود مى گيرد.
مبانى مادّيت تاريخ
اكنون اين پرسش مطرح است كه چرا برخى چنين نظريه اى را ارائه داده اند و بر چه مبنايى آن را بنيان نهاده اند؟
1 ـ تقدّم مادّه بر روح
ايـن افـراد بـراى امـور روانـى اصـالتـى قـائل نـيـسـتند و معتقدند امور مربوط به روح ، تنها انـعـكـاسات مادّى از مادّه عينى بر اعصاب و مغز مى باشد. ارزش اين امور تنها در اين حدّ است كه مـيـان قـواى مـادّى درونـى و جـهـان بـيـرون رابـطـه برقرار سازد. امور روانى همانند انديشه ، عـقل و ايمان و ... نمى تواند به تنهايى و بدون تكيه بر امور مادّى منشاء اثر و حركت آفرين و اهـرمـى بـراى حـركـت جـامـعـه بـاشـنـد. بـنـابـرايـن در تـفـسـيـر و تـحـليـل تـاريـخ اگـر در ظـاهـر ديده مى شود كه عقيده و انديشه مذهبى ، جامعه اى را به حركت درآورده و بـه سـوى تـكامل سوق مى دهد، اين در حقيقت انعكاس نيروهاى مادّى جامعه و خواسته هاى اقـتـصادى مردم است كه به صورت فكر تازه يا (ايمان قوى ) در آمده است وگرنه علم و ايمان خود اصالتى ندارند..(70)
2 ـ تقدّم نيازهاى مادّى بر معنوى :
گرچه انسان در وجود خود دو نوع نياز احساس مى كند: نيازهاى مادّى چون آب ، نان و مسكن ، ... و نيازهاى معنوى چون علم و دانش و اخلاق و نيايش ،... . ولى نيازهاى مادى از نظر رتبه مقدم است و نـيـازهـاى مـعـنـوى فرع ، يعنى خاستگاه و سرچشمه نيازهاى معنوى ، نيازهاى مادى است و آنها در حـقـيـقـت براى تاءمين نيازهاى مادّى در وجود انسان تعبيه شده است وگرنه در آفرينش او دو نوع نـيـاز، بـه نـام نـيـاز مـادى و مـعـنـوى وجود ندارد. بنابراين نيازهاى معنوى همواره تابع ابزار تـوليد، وضعيت اقتصادى و شيوه توليد است يعنى رشد اخلاق ، هنر و فلسفه يك جامعه بسته بـه رشد و توسعه اقتصادى است و در بررسيهاى اخلاقى يك جامعه بايد به سراغ امور مادّى آن جامعه برويم ..(71)
بـنـابـرايـن بـا نـفـى اصـالت روح و ابـعـاد روحـى انـسـان و جـهـان و اولويـّت قـائل شدن براى نيازهاى مادى ، نظريه ماديّت تاريخ بوجود آمد و طرفدارانش پذيرفتند كه ماهيّت تاريخ مادّى است و عامل غيرمادى ندارد.
نتايج ماترياليسم تاريخى
آثار و نتايج ذيل بر نظريه ماترياليسم تاريخى مترتّب است :
1 ـ براى شناخت و تحليل مـسـائل تـاريـخـى و اجتماعى بايد وضع اقتصادى ، روابط و ابزار توليد را بررسى كنيم ، زيرا بر اين اساس هر حادثه اى سرانجام ريشه در اقتصاد و امور مادى دارد و بهترين راه شناخت يك حادثه يافتن علّت اصلى آن است .
2 ـ خواه ناخواه جبر تاريخ را بايد پذيرفت و قوانين حاكم بر تاريخ را قانون جبرى و خارج از اراده و اخـتـيار انسان دانست . افزون بر آنها، طبق اين نظريه عقيده و ايمان ، ابلاغ و انذار، و مـوعـظـه و ارشـاد در تحوّل جامعه چندان نقشى ندارند؛ زيرا خود آنها ريشه در اقتصاد و موضع طبقاتى دارد..(72)
تحليل موضوع
ماديّت تاريخ با چند دليل مردود است :
1 ـ فرضيه بى دليل :
مـادّى بـودن حـركـت تـاريـخ يـك تـئورى اسـت ؛ يـعـنـى بر اساس شواهد تاريخى و بر پايه اسـتـدلال مـنـطـقـى ، تجربى و اصول علمى ثابت نشده است و تنها جنبه ذهنى دارد؛ به همين جهت برخى از بنيانگذاران اين مكتب در بازنگريهاى خود، آن را مورد انتقاد قرار داده و اعتراف كردند كه اقتصاد زير بنا نيست ..(73)
2 ـ نقض عملى :
ايـن نـظـريـه در موارد متعددى نقض شده است در حالى كه يك نظريه فلسفى نبايد نقض پذير بـاشـد. زيرا با نقض شدن ، ارزش فلسفى خود را از دست مى دهد. نقض شدن ماديت تاريخ به يـك يا چند مورد محدود نمى شود؛ بلكه در موارد زياد و در جوامع متعدد خلاف نظريه آنها اثبات شـده اسـت . بـه عـنوان مثال اين نظريه مى گويد: اخلاق و مذهب بازتاب شيوه توليد است . در حـاليـكه اگر اخلاق يك جامعه بازتاب شيوه توليد و تابع وضعيت اقتصادى باشد بايستى اخـلاق زمـان مـا بـرتـريـن اخـلاق و اخـلاق زمـان ظـهـور اسـلام بـدتـريـن اخـلاق بـاشـد بـه دليل اينكه ابزار توليد امروزه پيشرفت كرده است و در زمان صدر اسلام ابزار توليد بسيار ابـتـدايـى بـوده است ؛ درحاليكه هيچ كس نمى تواند انكار كند كه مسلمانان نخستين ، در پرتو رهـبـرى پيامبر گرامى اسلام (ص ) به قله هاى بلند اخلاق و انسانيت دست يافتند كه پس از آن مسلمانان جهان هيچگاه به چنان قله هايى نرسيدند. براى نمونه در زمان حكومت بنى اميه و بنى عـبـاس بـا ايـنـكـه مـال و ثروت مسلمانان زياد شده بود و دولت و ملت نسبت به صدر اسلام در رفـاه و آسـايـش بـودنـد ولى ديـن و تـقـوا و اخـلاق و انـسـانـيـت سـير نزولى پيدا كرده بود و قابل مقايسه با جوِّ معنوى زمان پيامبر نبود..(74)
3 ـ متزلزل بودن مبانى :
اصـول و پـايـه هـايـى كـه بـر اسـاس آنـهـا چـنـيـن نـظـريـه خـامـى مـطـرح شـده اسـت قـابـل قبول نيست زيرا اول اينكه اصالت و تقدم از آنِ نيروهاى مادى نيست ؛ بلكه روح واقعيتى اسـت اصـيـل و نـيـروهـاى روانى ، اعتقادى و عاطفى در بخشى از زندگى فردى و اجتماعى انسان عامل مستقلى به شمار مى آيد و در معرفى هويت تاريخ و تحولات آن از اين اهرمها مى توان سود جـسـت ؛ هـمـچـنـانـكـه عـلم نـيز كه يك مقوله غيرمادى است مى تواند نقش عمده اى در پيشرفت بشر داشته باشد..(75)
دوم ايـنـكه هرچند نيازهاى مادى در بستر زمان زودتر از نيازهاى معنوى در فرد جوانه مى زنند و نـيـازهاى معنوى به تدريج مى شكفند، ولى نيازهاى معنوى ارزش بيشترى دارند و نيازهاى مادى را تـحـت الشـعـاع قـرار مـى دهـنـد، در حدى كه انسان ، خواسته ها، لذتها و نيازهاى مادى خود را فـداى نـيـازهـا و لذتـهـاى مـعـنـوى مى كند. تاريخ چه بسيار مردانى را مى شناسد كه به عشق رسـيـدن به چشمه سارهاى علم و ايمان از منافع عظيم مادى گذشته اند و چه بسيار كسانى كه بـراى حفظ (آزادى ) و (عزت نفس ) كه در افق بالاترى از افق ماده قرار دارد، به زهد و قناعت و فقر و تنگدستى تن داده اند..(76)
افزون بر آنها، كار، منشاء انديشه و انديشه ، منشاء كار است . شرافت انسان به دانش و ايمان و عـزت و كـرامـت نـفـس اوسـت و كـار از آن جـهـت مـايـه شرافت است كه وسيله تاءمين اين كرامتها و شـرافـتـهـاست . انسان هم سازنده كار است و هم ساخته شده آن ، و اين امتياز خاص انسان است كه هـيـچ مـوجودى ديگر، با او در اين جهت شريك نيست و از نوع خاصّ آفرينش الهى او سرچشمه مى گيرد. ولى سازندگى انسان نسبت به كار، سازندگى ايجادى و ايجابى است . اما سازندگى كـار نـسـبـت به انسان سازندگى (اعدادى ) است ؛ يعنى انسان واقعا كار خويش را مى آفريند اما كـار واقـعـا انـسـان را خـلق نـمـى كـنـد بـلكـه كـار و مـمـارسـت و تـكـرارعـمـل ، زمـيـنـه خـلق شـدن انـسـان را از درون فـراهـم مـى كـنـد و هـمـواره آنـجا كه رابطه مـتـقـابل دو شى ء از يك طرف (ايجابى ) و (ايجادى ) است و از طرف ديگر (اعدادى ) و (امكانى ) تـقـدم بـا طـرف ايـجـابـى و ايـجـادى اسـت . پـس انـسـان بـر كـار مـقـدم است نه كار بر انسان ..(77)
ماهيّت معنوى تاريخ
از ديـدگـاه قـرآن ، تـاريـخ تـنـهـا يـك پـديـده سـيـاسـى يـا اقـتـصـادى نـيـسـت بـلكـه مـسـائل اقـتـصـادى ، سـيـاسـى ، اعـتـقـادى و اخـلاقـى بـا يـكـديـگـر اثـر متقابل دارند، و همچنين تمدنها و جامعه ها نيز در هم مؤ ثرند پس نبايد تاريخ را بطور كلى يك بـعـدى و به صورت انتزاعى ديد و آن را برگرفته از اقتصاد و سياست يا خلقيات و روحيّات دانـسـت ، بلكه بايد عناصر و اصول مختلف را براى درك ماهيّت انسانى و فطرى تاريخ مورد بـررسـى قرار داد. اگر در سوره يوسف دقيق شويم ، به تاريخ جامع و كاملى بر مى خوريم كـه عـنـاصـرى هـمـانند: عقيده ، عصبيّت ، انتخاب ، مبارزه ، هجرت ، اشرافيّت ، غرايز نفسانى ، خودسازى ، اقتصاد و اخلاق ، سازنده و تشكيل دهنده آن است ..(78)
آيات تاريخى قرآن ، نشانگر اين واقعيت است كه حركت تاريخ يك امر جبرى و بدون نقش انسان نـيـسـت ؛ زيـرا انـسـان مـوجودى مختار، انتخابگر و پرتحرك و سازنده است كه مى تواند روند جـامـعـه و تـاريـخ را عـوض كـنـد. از نـظـر قـرآن هـر كـس مـسـؤ ول كار خويش است و تاريخ و جامعه انعكاسى از عملكرد انسان است :
(تـِلْكَ اُمَّةٌ قـَدْ خـَلَتْ لَهـا مـا كـَسـَبـَتْ وَ لَكـُمْ مـا كـَسـَبـْتـُمْ وَ لا تـُسـْئَلُونَ عـَمـّا كـانـُوا يَعْمَلُونَ).(79)
آنـهـا امـتـى بـودند كه درگذشتند. آنچه كردند، براى خودشان است ؛ و آنچه هم شما كرده ايد، براى خودتان است ؛ و شما مسؤ ول اعمال آنها نيستيد.
چهره تاريخى و اجتماعى انسانها را با اصول فطرى بايد شناخت . اگر تاريخ بشريت را در امور مادّى جستجو كنيم مقام انسان را پايين آورده و آن را مساوى با ماشين يا حيوان تلقى كرده ايم . چـه بـسـيار شاعران ، اديبان و حكيمانى كه در خصوص قداست انسان و مقوله هاى آزادى ، عشق ، كـرامت و شرافت ذاتى بشر كه با هيچ يك از ابعاد مادى سنجيده نمى شود سخن گفته اند و به حـيـثـيـت ذاتـى بـشـر و حـفـظ كـرامت و بزرگوارى نفس توصيه نموده اند، حضرت على (ع ) مى فرمايد:
(وَ اَكـْرِمْ نـَفـْسـَكَ عـَنْ كـُلِّ دَنـِيَّةٍ وَ اِنْ ساقَتْكَ اِلَى الرَّغائِبِ فَاِنَّكَ لَنْ تَعْتاضَ مِمّا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً).(80)
و جـان خـود را از هـر كـار پـسـتـى بـرتـر بـدان ، اگـرچه نفست آنرا بخواهد، زيرا هر مقدار از شرافت خود را اگر بخواهى در مقابل يك ميل نفسانى بپردازى عوضى ندارد.
انـسـان در مـنـطـق ماركس فاقد اراده و اختيار و آزادى در انتخاب است و به صورت ماشينى است در لابـه لاى ابـزار درحـالى كـه آزادى مـهـمترين عناصر تاريخ و جامعه است حذف آزادى از قاموس زنـدگـى انـسـانى حذف حياتى ترين عنصر تشكيل دهنده جامعه است و تحقق آزادى مردم از سلطه ديگران و حاكميت و برخورد آزادمنشانه از اهداف انبياء بشمار مى رود.
(... وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اِصْرَهُمْ وَ الاَْغْلالَ الَّتى كانَتْ عَلَيْهِمْ).(81)
و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بود، (از دوش و گردنشان ) برمى دارد.
حضرت على (ع ) مى فرمايد:
(وَ لاتَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ لَقَدْ جَعَلَكَاللّهُ حُرّاً).(82)
بنده ديگرى مباش خداوند تو را آزاد قرار داده است .
عوامل محرك تاريخ
بى شك تاريخ بر اصولى استوار است و علل و اسباب مقدارى آن را به حركت وامى دارد. آنچه جـاى بـحـث و تـحـقـيـق اسـت تـعـيـيـن و ارزيـابـى نـقـش ايـن اصـول و عوامل است : در اين باره بيش از بيست نظريه ارائه شده است كه ما تنها به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
1 ـ نظريه اقتصاد
ماركسيسم اقتصاد و ابزار توليد را يگانه خاستگاه تاريخ مى شناسد. ماركس مى گويد:
(حـركـت تـاريـخ را، نـيـروهـاى تـوليـد و روابـط تـوليدى تفسير مى كنند نه طرز تفكر آدمى ).(83)
2 ـ قدرت
بـرخـى قـدرت و تـوسـعـه طـلبـى را عـامـل حـركـت تـاريـخ مـى دانـنـد. برتراندراسل دراين باره مى گويد:
(خـشـايار شاه ، هنگامى كه به آتن لشكر كشيد نه كمبود غذا داشت و نه كمبود پوشاك و نه ... بـلكه او بيش از هر زمان احساس بى نيازى و ايمنى مى كرد. او فقط در انديشه توسعه قدرت و جهانگشايى بود.) .(84)
3 ـ تهاجم و دفاع
(آرنـولد تـريـنـيـى ).(85) اصـل تـهـاجـم و تـدافـع را مـوتـور و عامل محرك تاريخ مى داند و معتقد است تمدن نه بواسطه محيط جغرافيايى و نه به سبب تفوّق بـيولوژيكى يا به سبب ذات يا نژاد پديد آمده بلكه در اثر احتياج به مبارزه با مشكلات و در اثـر كـشـمـكـش و تـلاش بـراى زنـدگـى در مـيـان مـوانـع و لزوم دفـع مـوانـع و مـشـكـلات شكل گرفته و توسعه يافته است . .(86)
بـديـهـى اسـت كـه هـيـچ يـك از آنـها نمى توانند نسبت به ساختار بنيادين تاريخ حركت آفرين باشد و نقش مهمى را ايفا كند.
4 ـ نظريّه جغرافيا
عـوامل جغرافيايى مانند: آب ، خاك ، هوا، حرارت ، برودت ، شرايط كيهانى ، تغييرات فصلى ، جـريـانـهـاى جـوّى ، پـديـده جـاذبـه ، رودهـا و دريـاهـا عناصر اصلى سازنده تاريخ و تمدن و پـيـدايـش جامعه هستند..(87) زيرا مناطق سرد، افراد قوى و مناطق گرم ، افراد ضعيف ، سـسـت و تـنبل به وجود مى آورد و هميشه حركت از مناطق شمالى پديد مى آيد، چون اغلب زندگى در نـيـمـكـره شمالى است . سپس به سوى مناطق جنوبى و استوايى كشيده مى شود به همين نسبت حـركـتهاى بزرگ تاريخ هميشه هجومهايى بوده كه اقوام شمالى به سوى اقوام جنوبى برده انـد بـه دليـل آنكه ميان آب و هوا تضاد به وجود مى آيد و افراد ضعيف و قوى پديد مى آورد و مـردم را بـه حـركـت و تـلاش وا مـى دارد و جـابـجـايـى و تغيير تمدنها را سبب مى شود و بدين گونه تاريخ را در مسير تكاملى قرار مى دهد..(88)
اگر چه سرزمين و آب و خاك ، در روحيّه و انديشه و اخلاق انسان اثر مى گذارد چنان كه حضرت عـلى (ع ) هـنـگـام نـكـوهـش مـردم بـصـره بـه ايـن نـكـته اشاره كرده است ؛ گاهى شور بودن آب آشـامـيدنى اين شهر را نقطه ضعف ساكنان آن مى داند..(89) گاهى موقعيت جغرافيايى شهر بصره را يادآور مى شود و خطاب به اهل آن مى فرمايد:
(اَرْضُكُمْ قَريبَةٌ مِنَ الْماءِ بَعيدَةٌ مِنَ السَّماءِ خَفَّتْ عُقُولُكُمْ وَ سَفِهَتْ حُلُومُكُمْ ...).(90)
سرزمينتان به آب نزديك و از آسمان دور، عقلهايتان سبك و اخلاقتان نسنجيده است .
امـّا ايـن نـظـريـه ، يـك جـانـبـه و در بـرگـيـرنـده جـزئى از حـقـيـقـت اسـت نـه تمام حقيقت . زيرا عـوامـل جـوّى و جـغـرافـيـايـى هـر چـنـد بـى تاءثير نيستند ولى بشر نسبت به آنها كاملا حالت انفعالى ندارد بلكه در مقابل شرايط محيط خويش واكنش نشان داده و آن را به دلخواه خود تغيير مى دهد. از اين رو محيط نمى تواند عامل قطعى تغييرات اجتماعى و تاريخى باشد و به تنهايى سرنوشت انسان را عوض كند..(91)
5 ـ نظريه قهرمانان و نوابغ
بـرخـى مـدّعـى هستند كه تاريخ ، جنگ ميان نبوغ و حدّ عادى است و تاريخ با نوابغ و قهرمانان آغـاز مـى شـود و بـا هـمـت و تـلاش آنـان حركت مى كند زيرا اكثريت غريب به اتفاق افراد جامعه فـاقـد ابـتـكـار و قـدرت پـيشروى هستند، تنها اقليّتى با نبوغ خداوندى تصميم مى گيرند و تـحـوّل ايـجـاد مى كنند و مردم عادى را در پى خود مى كشند. يعنى همواره افراد عادتى و متوسط طـرفـدار وضـعـى هـسـتـنـد كـه بـه آن خـو گـرفـتـه انـد و نـابـغـه هـا خـواهـان تـغـيـيـر و تـبـديـل وضـع موجود به وضع عاليتر هستند و اگر شخصيّتهاى علمى ، سياسى و ذوقى و ... ظـهـور نـكـرده بـودنـد بـشـريـّت بـه هـمـان حـالى بـاقـى مـى مـانـد كـه روز ازل بود و يك قدم به جلو نمى آمد..(92)
اگـر در قـرآن و نهج البلاغه دقيق شويم خواهيم ديد كه اين نظريه درست نيست . آيا مى توان پـذيـرفـت كه اقلّيّتى بسيار معدود سرنوشت جامعه اى را در دست گيرند و بقيّه فاقد ابتكار، خـلاّقـيـّت و نـثـش اسـاسـى بـاشـند؟ از نظر قرآن مطالعه و دقت در مظاهر طبيعت مى تواند منشاء تـحـولات جـامـعـه بـشـرى بـاشـد و تـاريـخ بـا ايـن خـصـيـصـه مـتـحـول و مـتـكـامـل شده است ؛ در جوامع ابتدايى به افرادى بر مى خوريم كه با الهام از طبيعت توانسته اند نقش مثبت خود راايفا نمايند بى آنكه منتظرافراد نابغه و شخصيتهاى مستعدّ باشند؛ هـابـيـل بـرادر خـود را كـشـت و از دفن او عاجز و متحير گشت . از كلاغ يادگرفت كه چگونه جسد بـرادرش را پـنـهـان نـمـايـد و به خاك بسپارد. بنابراين هر كس به استعداد خود مى تواند در سـاخت جامعه و حركت تاريخ نقشى داشته باشد. البته جاى انكار نيست كه اثر هركس به مقدار قـدرت فـكـرى و عـلمـى ، پـايـگاه اجتماعى و خصيصه هاى روحى اوست . بسان وزنه اى كه به اسـتـخـرى پرتاب مى شود سنگ كوچك تنها در محيط بسته خود اثر نه چندان محسوس ايجاد مى كـنـد ولى وزنـه اى بزرگ و پرحجم موجى در آن ايجاد مى كند و بخشى از آب آن را بيرون مى ريـزد. بـنـابـرايـن شـخـصـيتهاى بزرگ و رهبران دينى در حركت و تحولات تاريخ نقش زيادى دارند چه بسا با ديد وسيع خود نظام و حكومت را تغيير مى دهند حضرت على (ع ) مى فرمايد:
(اِذا تَغَيَّرَ السُّلْطانُ تَغَيَّرَ الزَّمانُ).(93)
هنگامى كه حاكم عوض شد زمان دگرگون مى شود.
دگـرگـونـى بـنـيادين را در نهضت فكرى و سياسى امام خمينى بروشنى مى بينيم . يادآور مى شـويـم كـه نـظـريـه قـهـرمـانـان بـعـدى از (نـظـريـه فـطـرت و تـكـامـل عـلمـى ) اسـت زيـرا فـطـرت سـالم افـراد اسـت كـه تـحـت عـوامـل مختلف در افق خاصى قرار مى گيرد و تحت شرايط ويژه ، شخصيت علمى و سياسى و ... كسب مى كنند و آثارى در تاريخ بجا ميگذارند.
6 ـ نظريه فطرت
اين نظريه مبتنى بر سه پايه است و چون همه آنها به سرشت انسان برمى گردد، از اين جهت به (نظريه فطرت ) يا (تكامل علمى ) تعبير مى شود و آنها عبارتند از:
1 ـ قدرت يادگيرى .
2 ـ قدرت ابداع و نوآورى .
3 ـ حفظ تجارب و انتقال آنها به ديگران .
توضيح اينكه : انسان برخلاف حيوانات استعداد علمى دارد يعنى مى تواند معارفى را كسب كند و چيزهايى بياموزد كه قبلاً نمى دانسته است :
(عَلَّمَ الاِْنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ).(94)
(خداوند) به انسان آنچه را نمى دانست ياد داد.
و مى تواند آموخته ها و انديشه هايش را با الفاظ،حروف ، كلمات و علامات لفظى به ديگران منتقل كند:
(اَلرَّحْمنَُ عَلَّمَ الْقُرْآنََ خَلَقَ الاِْنْسانََ عَلَّمَهُ الْبَيانَ).(95)
خداوند رحمان ، قرآن را تعليم فرمود، انسان را آفريد و بيان را به او آموخت .
و نيز مى تواند بوسيله يك سلسله علامات غيرلفظى چون خطّ، كتابت و... تجربيات
خود را حفظ كند و با حفظ آن به علم خود بيفزايد؛ چنانكه حضرت على (ع ) مى فرمايد:
(فِى التَّجارُبِ عِلْمٌ مُسْتَاءْنَفٌ).(96)
در تجربه ها آموزش جديد است .
اين ويژگيهاى سه گانه افزون بر غريزه كمال جويى و افزون طلبى ، زندگى بشر را در افـق جـديـد قـرارداده اسـت و تـاريـخ را قـدم بـه قـدم پـيـش بـرده و تـمـدنها و جوامع زيادى را پديدآورده است ..(97)
7 ـ ايمان مذهبى
آنـچـه از نـهـج البلاغه بر مى آيد اين است كه دين و ايمان و عقيده صحيح نقش مهمى در ساخت و سـيـر تـاريـخ دارد و به عنوان محور و مدار حركت جامعه به شمار مى رود؛ حضرت على (ع ) مى فرمايد:
(اَلَْيمينُ وَ الشِّمالُ مَضَلَّةٌ وَ الطَّريقُ الْوُسْطى هِىَ الْجادَّةُ عَلَيْها باقِىَ الْكِتابِ وَ آثارُ النُّبُوَّةِ وَ مِنْها مَنْفَذُ السُّنَّةِ وَ اِلَيْها مَصيرُ الْعاقِبَةِ).(98)
انـحـراف بـه چـپ و راست (افراط و تفريط) گمراهى و جادّه اصلى راه وسط است . مسير قرآن و آثـار نـبـوت بـرآن است و روزنه هاى سنت پيامبر به اين راه باز مى شود و سرانجام ، همين راه مقياس كردار همگان است .
استاد مطهرى دراين باره مى نويسد:
(ايمان بالاخصّ آنجا كه با علم هماهنگ گردد، نيروى عظيم و كارآمد است و مى تواند نقش زيرورو كننده و پيش برنده خارق العاده اى در حركات تاريخى داشته باشد.).(99)
8 ـ صبر و مقاومت
استقامت در برابر مشكلات و صبر (مثبت ) از عواملى است كه مى تواند جهت تاريخ را عوض كند و بـه يـك سـو هـدايـت نـمـايد. از اين روست كه پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله ) و همراهان و پيروانش ماءمور به صبر و پايدارى مى شوند:
(فَاسْتَقِمْ كَما اُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ)
پـس همان گونه كه فرمان يافته اى ، استقامت بورز و همچنين كسانى كه با تو به سوى خدا آمده اند.
سـيـره عـمـلى حـضـرت عـلى عـليـه السـلام و ديـگـر ائمـه (ع ) ايـن بود كه در مقاطع لازم صبر ايـثـارگـرانـه پـيـشـه مـى كـردنـد وگـرنـه تـاريـخ اسـلام ، شـكـل ديـگـرى رقـم مـى خـورد. و ايـن كـلام نـهـج البـلاغـه شـاهـد زنـده و دليل گويايى است بر روش آنها:
(فَرَاءَيْتُ اَنَّ الصَّبْرَ عَلى هاتا اَحْجى فَصَبَرْتُ ...).(100)
سـرانـجـام ديـدم بـردبارى و صبر به عقل وخرد نزديكتراست ازاين رو من راه بردبارى را پيش گرفتم .
بنا بر آنچه گذشت عوامل محرك از ديدگاه قرآن و نهج البلاغه عبارتنداز:
1 ـ تـكـامـل عـلمـى بـه مـعناى وسيع آن كه شامل اختراعات ، پيشرفتهاى فنى و صنعتى و ابزار توليد و بالا رفتن نيروى تفكر و قهرمانان مى باشد.
2 ـ ايمان مذهبى و صبر و استقامت در مقاطع مختلف .
عوامل منفى حركت تاريخ
در كنار عوامل يادشده عوامل ديگرى وجود دارد كه در بعد تخريب و انحطاط جامعه مؤ ثر هستند كه از آنـهـا بـه عـوامـل انـحـطـاط تـمـدنـهـا تـعـبـيـر مـى شـود ايـن عوامل عبارتند از:
سلطه پذيرى :
مـسـؤ وليـت سـلطـه پـذيـرى كمتر از سلطه گرى نيست . آيين اسلام ، ازستم پذيرى به اندازه ستمگرى بيزار و متنفر است چنانكه حضرت على (ع ) مى فرمايد:
(اَيُّهـَا النـّاسُ اِنَّما يَجْمَعُ النّاسَ الرِّضى وَ السُّخْطُ وَ اِنَّما عَقَرَ ناقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ واحِدٌ فَعَمَّهُمُ اللّهُ بِالْعَذابِ لَمّا عَمُّوهُ بِالرِّضى ).(101)
مردم ! خشنودى و خشم (از چيزى ) همگان را (در پيامد آن ) شريك سازد (و كيفر يا پاداش آنچه را بدان راضى شده اند به آنان بپردازد) چنانكه شتر ثمود را يك تن پى نمود و خدا همه آنان را عذاب فرمود: ( چرا كه اعتراض ‍ نكردند) و همگى آن كار را پسنديدند..(102)
پس اگر در جامعه اى براى فرد يا فرهنگ منحرف پذيرش نباشد هيچ قدرتى نمى تواند بر افكار و سرنوشت مردم حاكم شود. برخلاف جوامعى كه حالت انفعالى دارند و هر نوع سلطه و حكومت را مى پذيرند بى شك مسير نامعلومى مى پيمايند و سير نزولى به خود مى گيرند.
استكبار و جاه طلبى :
اسـتـكـبـار بـراى هـر كس بخصوص براى زمامداران و حاكمان بسيار آفت زا و زيانبار است . جاه طـلبـى و كـبـر و غـرور، تـجـمـل و اشـرافـيـّت ، اسـراف و تـبـذيـر، بـحـران و ضـلالت را بدنبال دارد و تهديدى است عليه ايمان ، اخلاق و نظام ، چنانكه حضرت على (ع ) مى فرمايد:
(وَ لا تـَقـُولَنَّ اِنـّى مـُؤَمَّرٌ امـُرُ فـَاُطـاعُ، فَاِنَّ ذلِكَ اِدْغالٌ فِى الْقَلْبِ وَ مَنْهَكَةٌ لِلدّينِ وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِيَرِ.(103))
هـرگـز مـبـاد كـه با خود بگويى كه مرا فرمانروايى داده اند فرمان مى دهم و بايد بى درنگ اجـرا شـود كـه ايـن سـيـاه كـنـنـده دل ، ويـرانـگـر ديـن و عامل نزديكى به دگرگونيهاست .
وابستگيهاى مادى و دنياپرستى :
ركود معنوى ، خيانت ، دين فروشى از مظاهر دنياگرايى است . وابستگى مادى ، انسان را آشفته و از خود بيگانه مى سازد؛ چنانكه در نهج البلاغه آمده است :
(فَانْظُرْ فى ذلِكَ نَظَرا بَليغا فَاِنَّ هذاَ الدّينُ قَدْ كانَ اَسيرا فى اَيْدِى الاَْشْرارِ يُعمَلُ بِالْهَوى وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيا).(104)
[مـالكـا !] در آن چـه گـفـتـه شـد، ژرف بـيـنـديـش كـه ايـن دين مدتها اسير اشرار بود كه از آن چهارچوبى براى هوسرانى ساخته و به دنياپرستى پرداختند.
عصبيّت و گرايشهاى نژادى :
عـصـبيّت از موانع رشد سياسى و احياى حق است و اين حقيقت در تاريخ گذشته مسلمانان به چشم مـى خـورد؛ امـويـان در سـيـاسـت ظـالمـانـه خـود بر تعصّبات نژادى تكيه مى كردند، قوميّت و هـمـخـونـى را از امتيازات و ملاكهاى تقدم و اولويّت مى دانستند و سرانجام همين سبب انقراض آنها گرديد؛ چنانكه حضرت على (ع ) مى فرمايد:
... تـا سـومـيـن [خـليـفـه ] بـه مـقصود رسيد و همچون چار پا بتاخت و خود را در كشتزار مسلمانان انـداخـت ، و پـيـاپـى دوپـهـلو را آكـنـده كـرد و تهى ساخت . خويشاوندانش با او ايستادند، و بيت المـال را خـوردند و بر باد دادند. چون شتر كه مهار بُرَد و در گياه بهاران چرد ـ چندان اسراف ورزيـد ـ كـه كـار بـه دسـت و پـايـش پـيـچـيـد و پـرخورى به خوارى و خوارى به نگونسارى كشيد..(105)
بـا توجه به آفات نژادگرايى است كه پيشوايان دينى پيروان خود را از آن پرهيز مى دهند؛ امام على (ع ) مى فرمايد:
آتش عصبيّت را كه در دلهاتان نهفته است خاموش سازيد و كينه هاى جاهليت را براندازيد كه اين حميّت در مسلمان از آفتهاى شيطان است ..(106)
ناسپاسى و كفران نعمت :
جـامـعـه اى كـه ارزش مـواهـب الهـى را نـشـنـاسد و قدر و منزلت نعمتها را نداند و آنها را در مسير صحيح به كار نگيرد، بى شك راه سقوط و انحطاط را مى پيمايد.
زيـرا خـداونـد نـعـمـت خـود را از چـنـيـن جـامـعـه اى مـى گـيـرد و آن را بـه حال خود رها مى سازد. به سرنوشت بنى اسرائيل بنگريد كه در اثر نافرمانى و اصرار بر كـفـر و الحـاد چـگـونـه تمدن چشمگير خود را از دست دادند و كاخها، گنجها و باغهاى خود را به ديگران واگذاردند و رفتند:
(كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُيُونٍَ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَريمٍَ وَ نَعْمَةٍ كانُوا فيها فاكِهينََ كَذلِكَ فيها فاكِهينََ كَذلِكَ وَ اَوْرَثْنها قَوْما اخَرينَ).(107)
چه بسيار باغها و چشمه ها كه از خود به جاى گذاشتند، و زراعتها و قصرهاى زيبا و گرانقيمت ، و نـعـمـتـهـاى فـراوان ديـگـر كـه در آن (غـرق ) بـودنـد. ايـن چـنـيـن بـود مـاجـراى آنـهـا؛ و مـا (اموال و حكومت ) اينها را ميراث براى اقوام ديگرى قرار داديم .
تكامل تاريخ
انـسـان هـمـچـنـانـكـه از نـظـر زيـسـتـى ، طـبـيـعـت مـتـكـامـل دارد، از نـظـر اجـتـمـاعـى نـيـز تـكـامـل پـذيـر اسـت ؛ بـا اين تفاوت كه تكامل در بُعد زيستى ، بطور طبيعى و بدون دخالت و اخـتـيـار انسان انجام مى گيرد ولى تكامل در تاريخ با اراده و تلاش انسان صورت مى پذيرد. پس تكامل عبارت است از:
(بـه فـعـليـّت رسـيـدن اسـتـعـدادهـاى فـطـرى كـه در جـامـعـه هـسـت و مـى تـوانـد بـه فـعليّت برسد.).(108)
امكان تكامل
بـحـث اين است كه آيا تكامل را به عنوان يكى از قوانين حاكم بر سير جامعه و حركت تاريخ مى توان پذيرفت يا بطور كلى اين مقوله قابل ارزيابى نيست ؟
بـرخـى مـى گـويـنـد از آنـجـا كـه تكامل از مفاهيم ارزشى و حاكى از پسند و ناپسند اشخاص و بيانگر حالات روانى و سليقه هاى آنهاست و تنها اظهار نظرهاى شخصى افراد را مى رساند از نـظـر عـلمـى قـابـل اثـبـات نـيست اگر چه نمى توان بكلّى نيز آن را نفى كرد. چنانكه زيباتر بـودن (رنـگ سبز) از رنگ (آبى ) بسته به سليقه شخصى و موقعيّتهاى روحى افراد است كه گـاهـى آن را زيـبـاتـر مـى يـابـنـد و گـاهـى نـه . زيـرا مفاهيم و قضايايى به عنوان قانون ، قابل اثبات يا نفى هستند كه عينى و واقعى باشند چون قضاياى منطقى ، رياضى و فلسفى و ... نه مفاهيم ارزشى همانند مفاهيم اخلاقى ، حقوقى و زيباشناسى .
پـس ، از ديـدگـاه ايـن نـظـريـّه تـكـامـلى بـودن و نـبـودن جـريـان جـامـعـه و تـاريـخ از حـوزه مسائل حقيقى بيرون است ..(109)
ولى عـده اى آن را نـمـى پـذيرند و كمال را از مفاهيم ارزشى نمى دانند بلكه معتقدند كه آن ، از سـنـخ مـسـائل حـقـيـقـى اسـت و مـفـهـوم كـمـال ، تـابـع سـليـقـه هـاى فـردى و امـيـال شـخـصـى نـيـسـت بـلكـه مـحـك پـذيـر و نـفـى و اثـبـات بـردار اسـت و مـى تـوان تكامل تاريخ را ارزيابى و بطور حقيقى درباره آن داورى كرد.
نگرشى بر نظريّه هاى تكامل
آن دسـتـه از انـديـشـمـنـدان و صاحب نظران كه تكامل تاريخ را به صورت عينى امكان پذير و قابل اثبات مى دانند، در مورد حركت و تحوّل تاريخ سه نظريّه عمده ارائه داده اند:
حركت انحطاطى
تكاملى
ادوارى
1 ـ حركت انحطاطى
طرفداران اين نظريه معتقدند كه تاريخ همواره سير نزولى دارد و جوامع ، رفته رفته از قُلّه سعادت دورتر مى شوند..(110)
2 ـ حركت تكاملى
اكـثر مورّخان و فلاسفه تاريخ (بويژه از قرن هفده به بعد) بر اين نظرند كه تاريخ داراى تـرقـى مداوم و صعود مستقيم است و پيوسته از وضعيّت پست به وضعيّت عالى در حركت است و از نـظـر پـيشرفت عقلانى و اخلاقى گويا بر نردبانى قرار گرفته است كه بى انتهاست و زندگى نسلهاى متوالى بشرى در طى اعصار گذشته مانند زندگى انسانى است كه هميشه زنده اسـت و مـدام يـاد مـى گـيـرد و هـر چـه زمـان بـگـذرد جـامـعـه انـسـانـى بـه كمال و سعادت نزديكتر مى شود..(111)
3 ـ نظريّه ادوارى
ايـن نـظـريّه ، تاريخ را قابل تكرار مى داند و معتقد است كه تحوّلات تاريخى بر محور حركت تصاعدى و تنزّلى دور مى زند يعنى تاريخ از نقطه اى شروع مى شود سير صعودى مى كند و بـه قـلّه رفـيـعـى مـى رسـد، سـپـس در مـسـيـر انـحـطـاط و تـنزّل قرار مى گيرد و به نقطه آغازين خود مى رسد همانند چرخ فلك كه حركتش (دورى ) است و جـهـت خـاصّى ندارد. پس تكامل تاريخ و جامعه از نوع بازگشت كننده است ؛ بدين صورت كه تـمـدّنـى پـيـدا مـى شـود دوران رشـد و نـمـو را مـى گـذرانـد پـس از آن بـه پـيـرى مى رسد و افـول مـى كـنـد، سپس ‍ جوامع ديگر مى آيند و همين سرنوشت را تكرار مى كنند..(112) بسان انسان كه مرحله كودكى را با ضعف و ناتوانى آغاز مى كند پس از مدّتى ، جوان و نيرومند مـى شـود و بـه كـمـال قـدرت فـكـرى و بدنى مى رسد، سپس نوبت پيرى و سالخوردگى مى رسد؛ توان بدنى و فكرى و حواس پنجگانه اش به ضعف مى رود و به مرحله اى مى رسد كه بـدون كـمـك ديـگـران قـادر بـه زنـدگـى نـيـست و سرانجام به همان نقطه مى رسد كه تاريخ زندگيش را از آنجا آغاز كرده بود. چنانكه خداوند مى فرمايد:
(وَ مَنْ نُعَمِّرُهُ نُنَكِّسْهُ فِى الْخَلْقِ اَفَلا يَعْقِلُونَ). (113)