تجربه نبوی و تاریخ

مصطفي سلطاني

- ۳ -


آيا آنچه كه در كلام از قديم مطرح و در كلام جديد با رويكرد تازه و نوئى ارائه مى شود. كلامى تام خواهد بود.(81) آيا ترديد در پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)راه داشت بدانگونه كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بوسيله نزول وحى مراحل كمال خود را مى پيمود و...(82) در منظر دين پژوهان پاسخ سئوالات فوق منفى است. از اين رو كه تكلم خداوند در بين اديان آسمانى يك موضوع قطعى و پذيرفته شده است. پيامبران مدعى بودند كه خداى سبحان با آنان سخن مى گفت. شيخ طوسى مى نويسد: متكلم بودن خداى متعال مورد اتفاق همه مسلمانان است.(83) از نظر قاضى عضدالدين: پيامبران الهى اتفاق دارند كه خدا با آنان تكلم مى نمايد.(84) سيّد اسماعيل طبرسى مى گويد: همه مسلمانان بلكه پيروان همه اديان آسمانى در تكلم خدا اتفاق دارند. (85) و در نهايت صدر المتألهين مى نويسد: پيروان همه شرايع آسمانى در متكلم بودن خداى سبحان اتفاق دارند زيرا مى گويند خدا به فلان كار امر كرده و از فلان كار نهى فرموده است. امر و نهى نيز از اقسام كلام است.(86) قرآن نيز در موارد متعددى كلام را به خدا نسبت مى دهد. از جمله در سوره نساء مى فرمايد:و كلم الله موسى تكليما(87) «تكليم» ارتباط زبانى برقرار كردن است. يعنى خدا با حضرت موسى ارتباط زبانى برقرار كرد. و سخن گفت. سخن اين است كه عقل توان اثبات القاء حقائق به رسول را دارد. امّا اثبات كيفيت و چگونگى القاء حقائق از حيطه قلمرو عقل فراتر است. اين حقيقت فقط از راه نقل قابليت اثبات دارد. قرآن براى اثبات ادعاى پيامبران در سخن گفتن خدا با آنان در آياتى تأكيد مى كند كه وحى نازله بر انبياء گاهى در قالب الفاظ و زبان خاص به آنها ارائه مى شد. از اين رو قرآن صحت بر گفتارى بودن وحى مى نهد. در سوره زخرف مى فرمايد:...انا جعلناه قرآناً عربياً لعلكم تعقلون(88) و در سوره طه مى فرمايد: و كذلك انزلناه قرآناً عربياً و صرّفنا فيه من الوعيد (89) و در سوره فصلت مى فرمايد: كتاب فصلت آياته قرآناً عربياً لقوم يعلمون(90) و در سوره احقاف مى فرمايد: هذا كتاب مصدق لساناً عربياً(91)و در سوره طه مى فرمايد:و انا اخترتك فاستمع لما يوحى(92) در اين آيه از استماع به وحى سخن گفته شد. و پيداست كه «استماع»در صورتى صدق مى كند كه وحى شكل گفتارى و زبانى داشته باشد و درفرازى از قرآن آمده است فاذا قرأناه فاتبع قرآنه(93) در اين آيه خدا قارى و فاعل قرائت است. نه آنكه قرائت توسط وسائط وحى باشد. قرائت هم به معناى تكلم زبانى است.(94) زرقانى معتقد است: آنچه جبرئيل بر پيامبر اكرم نازل مى كند الفاظ قرآن است. اين الفاظ فقط كلام خدا هستندكه نه جبرئيل و نه محمد در انشاء و ترتيب آنها اصلا دخالتى ندارند. بلكه خدا آنها را مرتب نمود، و به همين جهت قرآن كلام خدا ناميده مى شود. جبرئيل جز حكايت و نقل الفاظ قرآن بر رسول خدا و حضرت محمد جز حفظ و تبليغ آنها كارى ندارند.(95) فراتر از آنچه كه در باره لفظ و معنى قرآن گفته شد، بحث ساختار قرآن است. در مباحث قرآن پژوهى اين سئوال مطرح است كه آيا تمامى نظم موجود در قرآن وحيانى، و مستند به خداوند است كه با نظارت پيامبر او صورت گرفته است ؟يا آنكه صحابه در بخشى از اين شكل دهى دخالت داشته اند؟ همانطور كه اشاره شد، بسيارى بر اين نظرند كه قرآن درلفظ و معنى و ساختار سخن خداست. و جبرئيل مأمور بوده تا آن را به پيامبر برساند و پيامبر مأمور به بازگوئى و تبيين آنها بوده است. عده اى بر اين نظر ادعاى اجماع كردند.(96) ابن انبارى در كتاب «الرد على من خالف مصحف عثمان» مى نويسد:

خداوند همه قرآن را بر آسمان دنيا نازل كرد و سپس آن را در مدت بيست و سه سال به صورت پراكنده فرو فرستاده و جبرئيل، پيامبرش را بر جايگاه آيه ها و سوره ها آگاه مى ساخت. بنا بر اين چينش و گرد آورى سوره ها مانند گرد آورى آيات و حروف است كه تمامى آنها از جانب پيامبر است.(97) كرمانى در «البرهان »مى نويسد:

ترتيب سوره ها به اين صورت كه هست در نزد خداوند در لوح محفوظ نيز همين گونه است و رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بر همين ترتيب آنچه را از قرآن جمع گشته بود،هر ساله بر جبرئيل عرضه مى كرد...

طيبى و آلوسى مى گو يند: سخن كرمانى و ابن انبارى از جماعت بسيارى روايت شده است.(98) نهاوندى در تفسير «نفحات الرحمن» مى گويد: بدون شك و ترديد آيه ها و سوره هاى قرآنى ترتيبى دارد كه مورد رضايت خداوند است و در لوح محفوظ ثابت بوده و بر پيامبر نازل شد. وى بر ادعاى خود اقامه برهان نيز مى كند.(99) و حتى در بين دانشمندان شيعى عدّه زيادى قائل به توقيفى بودن ترتيب و نظم قرآنند، شيخ صدوق(100) مرحوم طبرسى(101) سيد ابن طاووس(102) آيت الله خوئى (103)محمد تقى شريعتى (104) آيت الله حسن زاده آملى (105) سيّد جعفر مرتضى(106) از جمله آنان مى باشند. بنظر مى رسد كه ديدگاه توقيفى بودن نظم قرآن مأخوذ از قرآن باشد. خداوند در سوره اسراء مى فرمايد: و قرآنا فرقناه لتقرأ على الناس على مكث و نزلناه تنزيلا(107) بر مبناى اين آيه جدا سازى و تنزيل قرآن از سوى خداست. و پيامبر مأمور قرائت آن است. در آيه ديگرى مى فرمايد:قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين (108) و در سوره ديگرى مى فرمايد: كار پيامبر تلاوت و قرائت قرآن بوده است.«اقراء باسم ربك»،«واتل ما اوحى اليك من ربك (109) واژه قرائت و تلاوت باز گو نمودن سخن ديگران است.و در سوره توبه خداوند كلام را با صراحت به خود نسبت مى دهد و مى فرمايد:و ان احد من المشركين استجارك فاجره حتى يسمع كلام الله(110) نتيجه اينكه: قرآن نه تنها در لفظ و معنى سخن خداست، بلكه ساختار قرآن نيز از آن خداست و در نظم بخشى به واژگان قرآنى و در ساختار جملات و عبارات آن نيز، دست بشر دخالت نداشته پس از نزول نيز هيچ تغييرى در آن راه نيافته است.(111)| مؤيد كلام ما روايات وارده در اين موضوع است.

بنا به نقل روايات وقتى وحى نازل مى شد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)آن را املاء مى فرمود و كاتب وحى آنرا مى نوشت. سپس پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)از كاتب وحى مى خواست تا آنچه را نوشته براى او بخواند. و اگر اشكالى در آن نوشته بود، رفع مى فرمود.(112) از ابن عباس روايت شده كه: چون وحى بر پيغمبر نازل مى شد كسى از نويسندگان را مى خواند و مى فرمود اين آيات را در جايى كه چنين و چنان است بگذار(113)همچنين از عثمان بن ابى العاص روايت شده كه: در حضور پيغمبر بودم، آن جبرئيل آمد و امر فرمود كه اين آيه را در اين محل از سوره بگذاريم.(114) علاوه بر روايات فوق ابن عباس نقل مى كند كه وقتى آيه «واتقو يوماً ترجعون فيه الى الله (2:281)نازل شد جبرئيل به پيامبر گفت: خداى تعالى مى فرمايد كه اين آيه را بر سر دويست و هشتادآيه از سوره بقره قرار ده(115) و يا گفت: خداوند اين آيه را ميان دو آيه ربا(276ـ280:2)و دين (282:2) قرار داده است.(116) نتيجه حاصل از مجموع سخنان اينكه: بر خلاف تئورى تجربه دينى، وحى سرشتى زبانى دارد. بر اين اساس پيامبر نه تنها معارف و حقايق دينى را از خداوند اخذ مى كرد. به شهادت قرآن و روايات و منابع تاريخى، واژگان مستعمل در جريان نزول وحى و حتى ساختار آيات و سور نيز از خداست. جبرئيل در اين عرصه صرفاً واسطه فيض و طريق نزول وحى است. پيامبر نيز صرفاً ناقل آيات نازله خداوند براى امت است.

بعضى از دانشمندان حوزه دين، وحى، به معنى ارتباط زبانى خدا با انسان، را بر نتافته آن را غير ممكن دانسته اند به اين بيان كه: خدا وجودى مجرد و غير محدود است. پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)وجودى مادى و محدود است. از اين رو ارتباط گفتارى بين اين دو غير ممكن است. اين عده در امكان وقوع وحى و كيفيت آن توجيه مورد قبولى نداشتند. به اين جهت اصل وحى را انكار كردند و معتقد شدندكه وحى ساخته شخص محمد است.

بر اساس اين تفكر، بر پيامبران وحى نازل نمى شد. و آنچه را كه به عنوان وحى از طرف پيامبران مطرح مى شد،زائيده نبوغ آنها بوده است(117) وحى، منبعى جز عقل انسانى و حقيقتى جز بروز عالى ترين تجلّيات انسانى ندارد.اين نظريه در زمان جاهليت هم مطرح بود و قدرت نمانى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در عرصه فصاحت و بلاغت را به خوش ذوقى پيامبر نسبت مى دادند.... بل هو شاعر(118) منتگمرى وات در اين زمينه مى گويد:محمّد مردى بود كه نيروى تخيّل و خلاّقه اش در سطوح بسيار عميقى عمل كرد، اصول و افكارى ايجاد نموده كه بستگى به مسائل مركزى حيات و انسان دارد. به طورى كه دين او داراى جاذبه وسيعى نه تنها در عرصه خود بلكه در قرون بعد مى گرديد. البته تمام افكار و اصولى كه وى اعلام كرده حقيقت و درست نيست. ولى به فضل خدا توفيق يافت، به ميليونها بشر دينى بهتر از آنچه داشته اند بدهد.و آنها را بدانجا برساند كه بگويند:لا اله الاّ الله، محمّدرسول الله.(نقل از شناخت وحى) اين تفكّر از جنبه هاى عديده قابل خدشه است.

1) پيامبران با استعانت از وحى از آينده خبر مى دادند.(119) در حاليكه افراد نابغه توان پيشگوئى را ندارند.

2) انبياءبراى صدق ادّعاى خود معجزه ارائه كردند.در حاليكه هيچ نابغه اى توان چنين عملى را ندارد.

3) انبياء همواره همديگر را تاءييد مى كنند و نسبت دروغ و ناروا به همديگر نمى دهند. در حاليكه نوابغ نسبت دروغ و ناروا به همديگر مى دهند.

4) عقائد انبياء در باره انسان و جهان ثابت و بدون تغيير است. چرا كه از وحى ناشى شده است. و با تكرار وحى تجربه وحيانى آنها تغيير يا تكامل نمى يابد در حاليكه تفكّرات نوابغ هميشه دستخوش تغيير و تحوّل است.

5) انبياء در تبليغ وحى از قاطعيّت خاصّى برخوردار بودند. در حاليكه نوابغ از چنين قاطعيتى بهره مند نيستند.(120) حاصل كلام ما اين است كه: انديشه انكار وحى بهره اى از عقل و نقل نبرده است. از اين رو ادّعائى بى دليل و باطل خواهد بود.اين تفكّر باطل مدّتها در حوزه وحى شناسى مطرح بود.امّا زمانى كه بحث درباره روح مطرح شد عدّه اى از دانشمندان قائل به مسئله روح شدند. بر اساس تفكّر قائلان روح، انسان ها علاوه بر درك و شعور ظاهرى از درك و شعور باطنى نيز بهره مندند كه به شعور باطن يا ضمير ناآگاه مشهور است. آنان وحى را نوعى تجلّى شعور باطن و نا خودآگاه فردى تعريف نمودند،به نظر اين دانشمندان وحى از باطن پيامبر بر او عارض شده است نه از خارج.(121) و عدّه اى از آنها وحى را به معناى الهام و القاى معنا در قلب رسول تلقّى كردند.اين دو تئورى نيز دليلى براى اثباط ندارند.در اينجا ابتدا تئورى ضمير نا خودآگاه رامورد بررسى قرار داده سپس با طرح مقدّماتى به بحث الهام مى پردازيم.

الف: ارزيابى نظريه ضمير نا خود آگاه

1) اولا هيچ دليلى مؤيد اين نظريه نيست، ثانياًبين ضمير ناخودآگاه و وحى تلازمى وجود ندارد.

2) تجلّيات شعور ناخودآگاه متناسب بامحتويات آن است. يعنى هر فردى آنچه را كه در درون داردمتجلّى مى كند از اين رو مى توان گفت كه تجليات افراد تابع ضمير آنهاست. حال مى گوئيم، پيامبرى كه قبل از بعثت خود نه معلّمى داشت ونه علمى اندوخته بود چگونه عاليترين انديشه ها بر ذهن او خطور مى كند؟ پيامبرى كه ضمير ناخودآگاه او عارى از علوم ومعارف با ارزش بوده، چگونه باارزش ترين معارف بر عرصه خودآگاه وى ظهور مى كند؟از سوى ديگر آيا خبر از حقايق تاريخى آينده را مى توان ناشى از ضمير ناخودآگاه دانست؟ 3)تجليات ناخودآگاه آن گاه كه به عرصه خودآگاه راه مى يابند مى تواند دستخوش تغيير و فراموشى گردد.در حالى كه پيامبر هيچ گاه محتويات وحى را فراموش نمى كرد.(122) سنقرئك فلاتنسى 4)پيامبر به آنچه بر او وحى مى شد يقين داشت و نسبت به واقعيت ودرون اين پديده هشيار بود.چرا كه پديده وحى همواره با آگاهى كامل همراه است(123) و حال آنكه تجليات ناخودآگاه مقرون به يقين نبوده و اراده و عقل بشرى نمى تواند هيچگونه دخالتى در آن داشته باشد.

5) اگر وحى تجلّى ضمير ناخودآگاه است، وقفه هاى طولانى در وحى (فترت وحى )را چگونه تبيين مى كنيم. فترت در وحى گواهى گوياست. كه وحى در اختيار نبى نبوده; جوشيده از باطن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نيز نبوده است.

6) اين بيان با آنچه در تعريف وحى ارائه مى شود سازگار نيست.(124) حقيقت اين است كه واقعيت هاى دينى و آگاهيهاى غيبى كه به پديده وحى مربوط مى شودهيچ ارتباطى با بخش ناخودآگاه وجود انسان (پيامبر)كه سعى در كشف مجهولات از طريق حدس زدن سريع در امور و فراستهاى خاص باطنى را دارد قابل توجيه نيست(125)اگر چنين بود چرا قرآن پيامبر رااز فشارآوردن به حافظه اش براى محفوظ نگاه داشتن قرآن نهى نمود و براى او در اين كار اراده و اختيارى قائل نشده است. اين حقيقت مبيّن آن است كه وحى از ذات پيامبر نبوده است. بلكه عنايت خداوند ضامن نگهدارى آن در حافظه پيامبر بوده است(126) عده اى از دين پژوهان معتقدند كه وحى نازل بر رسول به معناى الهام بود. به اين معنا كه وحى القاء معنى در دل بود.نه ارائه لفظ... براى تبيين موضوع ابتدا الهام را تعريف نموده تفاوت آن را با وحى متذكر مى شويم.

الهام:

در اصطلاح شرع، القاء معنى در دل از طريق فيض است. به عبارتى ديگر الهام فيض ربانى است كه ناگهان رخ مى دهد. در نظر شيخ محمد عبده: الهام معرفتى است كه حاصل مى شود مثل احساس اندوه و شادى...امّا منشأ و مبدأش شناخته شده نيست. و چون برقى بر صفحه روح و ذهن مى درخشد و موضوعى را براى شخص ملهَم آشكار مى كند.(127) اين حقيقت روانشناسى را عده زيادى از دانشمندان و متفكّران شرق و غرب مثل آلبرت انشتين و آلكيس كارل، اعتقاد داشتند.(128) دين پژوهان بين الهام و وحى تفاوتهايى قائل اند، با چشم اندازى به تفاوتهاى ارائه شده، اين دو پديده مستقل از همديگر هستند. نگاهى هر چند گذرا به تفاوت هاى دو پديده فوق مى تواند تبيين بهترى از بحث را ارائه نمايد.وحى و الهام از جهانى كه متذكر مى شويم با هم تفاوت دارند.

الف: وحى از اختصاصات انبياء است. و از جمله لوازم نبوت بشمار مى آيد. شيخ مفيد مى گويد:.وقتى وحى به خدا نسبت داده شود، در عرف اسلام به پيامبران اختصاص دارد. همو مى گويد: مسلمانان اجماع دارند كه بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)وحى بر كسى نازل نخواهد شد. و آنچه كه بر ائمه معصومين القاء مى شود وحى ناميده نمى شود.(129) ولى الهام معناى عامى دارد كه شامل انبياء و اولياء خواهد شد.

ب: وحى اعم از ادراك است الهام فقط نوعى ادراك درونى است كه به انسان دست مى دهد. در حاليكه وحى گاهى با فرود آمدن فرشته و گاهى با سخن گفتن خدا و در صورت احساس ضرورت به قلب پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)نازل مى شد.

ج: وحى نورى است كه نشانگر راه تعالى و كمال براى رهروان راه كمال و حقيقت است. قرآن مى فرمايد: يا ايها الناس قد جائكم برهان من ربكم و انزلنا اليكم نوراً مبيناً و در جايى ديگر مى فرمايد: قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين اما الهام جنبه شخصى و فردى داشته و در بر گيرنده دو زمينه تقوا و فجور است.

د: وحى از ديدگاه شرع حجت و لازم الاجرا است. اما الهام از چنين خصيصه اى بر خوردار نيست. بلكه فقط براى ملهَم يقين آوراست.

ه: وحى از منشاء وحدانى نازل مى شود. اما الهام منشاء مشخصى ندارد.

و: در وحى پيامبر مأمور به تبليغ است. اما در الهام ملهَم مسئو ليتى در اين جهت ندارد.(130) با توجه به فرقهاى ارائه شده مى توان گفت:اولاً قلمرو اين دو پديده كاملاًمستقل بوده و از همديگر جداست به نحوى كه شايد مرز مشتركى بين اين دو نباشد. لذا نمى توان ادعا كرد كه تجربه نبوى گويا الهام درونى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)است.

ثانياً: اگر الهام، ادراك ناگهانى باشد با آموزه هاى قرآنى كه دال بر نزول قرآن (الفاظ و معانى) از طرف خداست (وحى گفتارى )سازگار نيست. چرا كه صرف ادراك است و هيچ سخنى در بين نيست. هر چند بين اين دو نسبتى موجود است در نهايت اين نظر ضمن تعارض با قرآن، از مبانى عقلى نيز بهره اى نبرده است.