سيرى در تربيت اسلامى

مصطفى دلشاد تهرانى

- ۲ -


موانع و مقتضيات سياسى
سياستهاى حاكم بر يك جامعه ، شكل حكومت و روابط حاكميت مى تواند در توقف ، تخريب و سقوط انسانها؛ يا بيدارى ، حركت و كمال جويى آنها نقشى عمده داشته باشد. مردم از حكومت و سياستهاى حاكم رنگ مى پذيرند. در حكمتهاى منسوب به امير مؤ منان ، على (ع ) چنين آمده است :
((الملك كالنهر العظيم ، تستمد منه الجداول ؛ فان كان عذبا عذبت ، و ان كان ملحا ملحت .))(68)
زمامدار همچون رودخانه پهناورى است كه رودهايى كوچك از آن جارى مى شود، پس اگر آب آن رودخانه پهناور، گوارا باشد آب درون رودهاى كوچك گوارا خواهد بود، و اگر شور باشد، آب درون آنها نيز شور خواهد بود.
يعنى مردمان همانند آن رودهاى كوچكند كه از زمامداران خود متاءثر مى شوند و رنگ مى گيرند. ((ملاى رومى )) اين حقيقت را مورد توجه قرار داده و چنين آورده است :
خوى شاهان در رعيت جا كند
چرخ اخضر خاك را خضرا كند
شه چو حوضى دان حشم چون لوله ها
آب از لوله رود در كوله ها
چون كه آب جمله از حوضى است پاك
هر يكى آبى دهد خوش ذوقناك
ور در آن حوض آب شور است و پليد
هر يكى لوله همان آرد پديد(69)
نقش سياست و حكومت در صلاح و فساد مردم
با مرورى در تاريخ و سيرى در تحولات حكومتى مشاهده مى شود كه چگونه مردمان در زير سايه حكومتى صالح ، به صلاح گرايش ‍ يافته اند، و چگونه در زير سايه حكومتى فاسد، ميل به فساد افزون شده است . نقش سياستهاى حاكم ، بر تربيت ، نقشى آشكار است . به بيان على (ع ) با تغيير قدرت و حكومت ، زمانه و همه چيز تغيير مى يابد:
((اذا تغير السلطان تغير الزمان .))(70)
هرگاه (انديشه و كردار) سلطان تغيير كند (اوضاع و احوال ) زمانه تغيير مى كند.
در حاكميت ستم ، ميدان عمل براى نيكان بسته و حرمتها شكسته است ؛ بدكاران از هر قيدى رسته و راستكرداران به خوارى نشسته اند، چنانكه امير مؤ منان (ع ) فرموده است :
((تنهد فيه الاشرار و تستذل الاخيار.))(71)
بدان در آن روزگار بلند مقدار شوند و نيكان خوار.
چنانچه زمامداران خودسر و حاكمان خيره سر، رشته امور را به دست گيرند، شايستگان را خوار، و بى مقداران را فرا مى كشند و دست به تباهى مى زنند كه در اين صورت موانعى بلند فرا راه كمال آدميان ايجاد مى شود. اين سنت خودسران و مستبدان است .
((قالت ان الملوك اذا دخلوا قرية افسدوا و جعلوا اعزة اهلها اذلة و كذلك يفعلون .))(72)
گفت : پادشاهان چون به سرزمينى درآيند تباهش كنند و عزيزان مردم آن را خوار گردانند. (آرى پيوسته ) چنين مى كنند.
اين حقيقت در سخنان پيشواى موحدان ، امير مؤ منان (ع ) مكرر آمده است ؛ از جمله فرموده است :
((اذا ملك الاراذل هلك الافاضل .))(73)
هرگاه زمام امور به دست سفلگان افتد برتران هلاك شوند.
((اذا استولى اللئام اضطهد الكرام .))(74)
هرگاه فرومايگان مصدر امور شوند گرانمايگان درافتند و مقهور شوند.
((اذا فسد الزمان ساد اللئام .))(75)
هرگاه روزگار تباهى پذيرد فرومايگان سرورى يابند.
برترين مقتضى تربيت
هيچ چيز چون عدالت مقتضى تربيت نيست ؛ و اين حقيقت بصراحت در سخنان پيشواى عدالتخواهان ، على (ع ) آمده است :
((العدل حياة .))(76)
عدالت حيات است .
((بالعدل تصلح الرعية .))(77)
مردمان به وسيله عدالت اصلاح مى شوند.
((ما عمرت البلاد بمثل العدل .))(78)
هيچ چيز چون عدالت سرزمينها را عمران و آباد نمى كند.
بنابراين عدالت بهترين وسيله است تا بتوان مردمان را از آلودگيها پالود و به راستى و درستى سير داد، در سخنى بلند از امير مؤ منان (ع ) آمده است :
((جعل الله سبحانه العدل قوام الانام ، و تنزيها من المظالم و الاثام ، و تسنية للاسلام .))(79)
خداى سبحان عدالت را مايه برپايى مردمان و ستون زندگى ايشان ، و سبب پاكى از ستمكاريها و گناهان ، و روشنى چشم اسلام قرار داده است .
سيره تربيتى پيامبران بر اين بوده است كه با زدودن ستمها و برپا كردن عدالت ، حجابهاى تربيت را پس زنند و آدميان را به صفات و كمالات الهى متصف كنند.
در حكومت ستم انسانها به خوارى كشيده مى شوند، گناه و معصيت مى كنند، و دست به تباهگرى مى زنند؛ و در حكومت عدل استعدادها شكوفا مى شود، خردها به كمال مى رسد و حكمت و علم فراگير مى شود. شاخصه و نمونه اعلاى اين تربيت ، با ظهور حجت حق و خورشيد مغرب ، امام زمان (عج ) تحقق مى يابد؛ تا جايى كه در آن زمان فرخنده همه مردم علم و حكمت مى آموزند و زنان در خانه ها با كتاب خدا و سنت پيامبر قضاوت مى كنند. از امام باقر(ع ) روايت شده است كه فرمود:
((توتون الحكمة فى زمانه حتى ان المراءة لتقضى فى بيتها بكتاب الله تعالى و سنة رسول الله (ص ) ))(80)
در دولت مهدى (ع ) به همه مردم علم و حكمت مى آموزند تا آنجا كه زنان در خانه ها با كتاب خدا و سنت پيامبر(ص ) قضاوت مى كنند.
امام باقر(ع ) درباره تحول تربيتى و اكمال عقلها در آن دوره مى فرمايد:
((اذا قام قائمنا وضع يده على رؤ وس العباد بجمع به عقولهم و اكمل به اخلاقهم .))(81)
چون قائم ما قيام كند، دست خود را روى سر بندگان مى گذارد و بدين ترتيب خردهاى مردمان را به كمال مى رساند و اخلاقشان را كامل مى كند.
آن حضرت به تاءييد الهى ، خردها را نورانى مى كند تا مردمان پيروى هوا و هوس نكنند و خلق و خويها را الهى مى كند تا به نيكى و درستى زندگى كنند.
موانع و مقتضيات اقتصادى
اوضاع اقتصادى و نوع معيشت انسان يكى از اساسى ترين زمينه هاى تربيت است . نوع زندگى و نحوه برخوردارى از امكانات آن و ميزان ثروت و تلقى از آن در شكل گيرى تربيت انسان و نوع سلوك او نقشى عمده دارد. ميان نحوه تفكر و نوع زندگى رابطه اى دوسويى برقرار است و هر يك بر ديگرى تاءثير مى گذارد. انسان ، آن گونه تفكر مى كند كه زندگى مى كند و آن گونه زندگى مى كند كه تفكر مى كند. انسانى كه در اسارت مشكلات مادى اعم از نداشتن يا كم داشتن به سر مى برد، چگونه مى تواند به سوى كمال پرواز كند؟ آن كه در بند زندگى است و جز تلاش معاش همتى ندارد، چگونه فرصت انديشيدن و پرداختن به امورى فراتر از آن را بيابد؟ انسانى كه در اسارت فراواندارى و فراوانخواهى است ، چگونه مى تواند در مسير سعادت حقيقى گام بردارد؟ آن كه گرفتار طغيان ثروتمندى است ، چگونه ممكن است به امورى وراى اينها توجه يابد؟ اينها همه مانع است و رفتن و سلوك حقيقى را دشوار مى سازد.
فقر و غنا
انسان گرسنه ، اسير است و گرفتار مانعى بزرگ كه نمى گذارد بسيارى از حقايق را آن سان كه بايد دريابد.
اگر ز نان شكم آدمى نباشد سير
حديث و موعظه در وى نمى كند تاءثير(82)
نقطه مقابل اين ؛ آن كه خود را به سبب فراواندارى خويش بى نياز مى بيند، خود را در معرض بزرگترين آفت علم و حكمت قرار مى دهد و به نداى فطرت خويش پشت مى كند و ميل به فزونخواهى تباهش مى سازد.
آفت علم و حكمت است شكم
هر كه را خورد بيش دانش كم
اى عزيز اين همه ذليلى چيست
وى سبك روح اين ثقيلى چيست
نظر از كام و از گلو بگسل
هر چه آن نيست حق از او بگسل
تا تو دربند آرزو باشى
زير بار خسان دو تو باشى (83)
بنابراين ؛ دو مانع اصلى براى تربيت انسانها و سير جوامع به سوى سعادت وجود دارد: فقر و غنا؛ فقر ذلت آور و اسيركننده ، و غناى افزون بر كفاف و سيرى ناپذيرى . علامه طباطبايى (ره ) در اين باره مى نويسد:
((قطعا مهمترين چيزى كه جامعه انسانى را بر اساس خود قوام مى بخشد و پايدار مى سازد امور اقتصادى جامعه است كه خداوند آن را مايه قوام و برپايى اجتماع قرار داده است و اگر گناهان و جرايم و جنايات و تعديات و مظالم مورد بررسى و آمارگيرى قرار گيرد، در تحليل نهايى به اين نتيجه مى رسيم كه علت بروز تمام آنها يا فقر مفرطى است كه انسان را به اختلاس اموال مردم از راه سرقت و راهزنى و آدمكشى و گرانفروشى و كم فروشى و غصب و ساير تعديات مالى وادار مى كند؛ و يا ثروت بى حساب است كه انسان را به اتراف و اسراف در خوراك و نوشاك و پوشاك و ازدواج و تهيه سكنى و بى بند و بارى در شهوات و هتك حرمتها، و گسترش تعدى و تجاوز به مال و ناموس و جان مردم وامى دارد.))(84)
خداى رحمان اموال و داراييها را وسيله اى براى برپايى امور آدميان و بسترى مناسب براى حركت متعال و رشد آنان قرار داده است ، نه آنكه اموال و داراييها وسيله اى باشد براى گنجينه سازى و فسادانگيزى و تباهگرى . اموال و داراييهاى اجتماعى بايد در دست كسانى باشد كه با تدبير صحيح آن را در جهت اصلاح امور به كار گيرند و بدان وسيله موانع تربيت را از پيش پاى مردمان بردارند و راه كمال را بگشايند.
((و لاتؤ توا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما.))(85)
اموال خود را كه خداوند وسيله برپا بودن زندگى شما قرار داده است به كم خردان مدهيد.
فزونخواهى و تكاثرطلبى و كنز كردن اموال و داراييها، فرد و جامعه را به سوى تباهى مى كشاند و خداوند صريحا ثروت اندوزى و گنجينه سازى اموال را تحريم كرده است و به مسلمانان فرمان مى دهد كه اموال خويش را در راه خدا و در طريق بهره گيرى بندگان خدا به كار اندازند، و از اندوختن و ذخيره كردن و خارج ساختن آنها از گردش معاملات بشدت بپرهيزند، در غير اين صورت بايد منتظر عذابى دردناك باشند.
((و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لاينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون .))(86)
و كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند، پس آنان را به عذابى دردناك مژده ده ؛ روزى كه آن (زر و سيم ) را در آتش دوزخ بتابند و با آن پيشانيها و پهلوها و پشتهاى آنان را داغ نهند (و گويند:) اين است آنچه براى خويشتن مى اندوختيد. پس (طعم ) آنچه مى اندوختيد بچشيد.
انبوهى ثروت موجب غفلت و فراموشى حق و تباهى قلب مى شود و اين امر مانعى سخت در تربيت است .
((الهاكم التكاثر.))(87)
تكاثر شما را به خود مشغول كرد.
در اين باره از امير مؤ منان (ع ) چنين روايت شده است :
((كثرة المال يفسد القلوب و ينسى الذنوب .))(88)
فراوانى مال قلبها را تباه مى كند و گناهان را به فراموشى مى سپارد.
همچنين از آن حضرت وارد شده است :
((اعلموا ان كثرة المال مفسدة للدين ، مقساة للقلوب .))(89)
بدانيد كه فراوانى مال ، تباه كننده دين و سخت كننده دلهاست .
انبوهى مال ، ذهن و فكر آدمى را پر مى سازد و او را از انديشه حقيقى و سير كمالى بازمى دارد، از على (ع ) چنين نقل شده است :
((المال يفسد المال و يوسع الامال .))(90)
(انبوهى ) مال عاقبت فرد را تباه مى كند و آرزوها را افزون مى سازد.
فزوندارى و فزونخواهى آدمى را اسير خود مى سازد و اين گونه است كه مبداء و معاد فراموش مى شود و دنيا، آغاز و انجام فرد مى گردد و دوستى مال تباهش مى كند. امير مؤ منان (ع ) فرموده است :
((حب المال يوهن الدين و يفسد اليقين .))(91)
دوستى مال دين را سست مى كند و يقين را تباه مى سازد.
آدمى چون خود را بى نياز بيند، حق را فراموش مى كند و سر به طغيان برمى دارد.
((كلا ان الانسان ليطغى ان راه استغنى .))(92)
آرى ، هر آينه آدمى سركشى مى كند و از حد مى گذرد، از آن رو كه خود را بى نياز و توانگر بيند.
اين احساس بى نيازى ، راه تربيت فطرى را بر آدمى مى بندد و او را به سوى هلاكت سوق مى دهد. در سخنان امير مؤ منان (ع ) آمده است :
((ثروة المال تردى و تطغى و تفنى .))(93)
بسيارى مال هلاك مى كند و سركش مى سازد و نيست مى گردد.
آدمى براى تربيت و اصلاح ، بيش از آنكه به گردآورى مال و ثروت نيازمند باشد به ادب و عمل صالح نيازمند است ؛ چنانچه على (ع ) فرموده است :
((انكم الى اكتساب صالح الاعمال احوج منكم الى مكاسب الاموال .))(94)
بدرستى كه شما به كسب اعمال صالح نيازمندتريد تا به كسب اموال .
((انكم الى اكتساب الادب احوج منكم الى اكتساب الذهب و الفضة .))(95)
بدرستى كه شما به كسب ادب نيازمندتريد تا كسب طلا و نقره .
همان گونه كه انبوهى مال و دارايى ، و فزوندارى و فزونخواهى ، فرد و جامعه را از سير كمالى باز مى دارد، فقر مفرط و نادارى ، و پيوسته گرفتار دغدغه معاش بودن و اسارت در چنگال تنگدستى نيز مانعى براى حركت كمالى است . فقر مفرط انسان را متوقف و منكسر مى سازد. ايمان و يقين را متزلزل مى كند و كمالات اخلاقى را رو به تباهى مى برد. از رسول خدا(ص ) روايت شده است كه فرمود:
((كاد الفقر ان يكون كفرا.))(96)
نزديك است كه فقر به كفر بكشد.
از امير مؤ منان ، على (ع ) نيز وارد شده است :
((الفقر طرف من الكفر.))(97)
فقر نيمى از كفر است .
فقر و نادارى مفرط آدمى را به خود مشغول مى سازد و درگير امور ابتدايى مى كند و از پرداختن به امور متعالى باز مى دارد. از رسول خدا(ص ) روايت شده است كه فرمود:
((اللهم بارك لنا فى الخبر و لاتفرق بيننا و بينه فلو لا الخبر ما صلينا و لاصمنا و لاادينا فرائض ربنا.))(98)
خدايا به نان ما بركت عنايت فرما و ميان ما و نان جدايى ميفكن ، زيرا اگر نان نباشد، نه نمازگزاريم و نه روزه داريم و نه واجبات الهى را ادا كنيم .
نتايج و پيامدهاى فرو رفتن در گرداب فقر چنان خطرناك است كه امير مؤ منان (ع ) در وصيتى به فرزندش حسن (ع ) مى فرمايد:
((يا بنى ، من ابتلى بالفقر فقد ابتلى باربع خصال : بالضعف فى يقينه ، و النقصان فى عقله ، و الرقة فى دينه ، و قلة الحياء فى وجهه ، فنعوذ بالله من الفقر.))(99)
فرزندم ، هر كس دچار فقر شود، به چهار خصلت گرفتار مى شود: ضعف در يقين ، نقصان در عقل ، سستى در دين و كم حيايى در چهره ؛ پس به خدا پناه مى برم از فقر.
آن حضرت ، فرزندش ((محمد حنفيه )) را نيز از فقر بر حذر مى دارد و پيامدهاى تباهگر آن را به او گوشزد مى كند تا همگان بدانند كه براى حركت به مقصد كمال بايد اين مانع را رفع كرد.
((يا بنى انى اخاف عليك الفقر، فاستعذ بالله منه ، فان الفقر منقصة للدين ، مدهشة للعقل ، داعية للمقت .))(100)
فرزندم ، از فقر بر تو مى ترسم ؛ از آن به خدا پناه ببر! زيرا فقر دين انسان را ناقص و عقل و انديشه او را مشوش سازد، و كينه و دشمنى پديد آرد.
فقر مفرط، مردمان را جز آنان كه راسخ در اصول شده اند بشدت تهديد مى كند، زيرا آدمى را به غفلت و فراموشى از خالق و ذلت و خوارى در برابر مخلوق مى كشاند؛ و اين مانعى سهمگين در برابر تربيت آدميان است ، در سخنان نورانى على (ع ) آمده است :
((القلة ذلة .))(101)
كمبود داشتن خوارى است .
((الفقر ينسى .))(102)
فقر فراموشى (و غفلت ) مى آورد.
بسيارى از تباهيها ريشه در فقر مفرط دارد و براى سامان دادن زندگى بشر به مقصد بندگى و اتصاف به صفات الهى بايد آن را زدود. از حضرت رضا(ع ) روايت شده است كه فرمود:
((المسكنة مفتاح البوس .))(103)
تهيدستى و بينوايى كليد بيچارگى و تيره روزى است .
پيشوايان حق و عدل ، فقر را در كنار كفر مى ديدند و از آن به خدا پناه مى بردند. در دعايى كه ((معاوية بن عمار)) از امام صادق (ع ) روايت كرده است چنين مى خوانيم :
((اللهم انى اعوذ بك من الكفر و الفقر.))(104)
خدايا از كفر و فقر به تو پناه مى برم .
بهترين مقتضى اقتصادى تربيت
بدين ترتيب ، هيچ نداشتن و كمبود داشتن (مسكنت و فقر) از يك سو؛ و فراوان داشتن و افزودن بر غناى مشروع نگاه داشتن (غناى تكاثرى و غناى وافر) از ديگر سو، موانعى بزرگ بر سر راه تربيت كمالى آدميان است و در اين ميان ، غناى مشروع (غناى كفافى ) مقتضى تربيت است .(105) ((عفاف )) و ((كفاف )) و ((قناعت )) و ((قصد)) بهترين مقتضى براى تربيت آدمى و بهترين زمينه اقتصادى براى دستيابى به زندگى سعادت آميز (حيات طيبه ) است . از امير مؤ منان (ع ) درباره تفسير اين آيه سؤ ال شد كه خداوند فرموده است :
((فلنحيينه حياة طيبة .))(106)
هر آينه او را به زندگى پاك و خوشى زنده داريم .
على (ع ) فرمود:
((هى القناعة .))(107)
زندگى پاك و خوش قناعت است .
آسايش و آرامش حقيقى كه بستر مناسب رشد و كمال است ، در سايه غناى مشروع (غناى كفافى ) حاصل مى شود، چنانكه على (ع ) فرموده است :
((من اقتصر على بلغة الكفاف فقد انتظم الراحة ، و تبوا خفض ‍ الدعة .))(108)
هر كه به مقدار نياز اكتفا كند، آسايش و راحتى خود را فراهم آورد و گشايش و آرامش را به دست آورد.
در چنين زمينه اى است كه پاكى به دست مى آيد و راه تعالى گشوده مى شود. پيشواى موحدان ، على (ع ) فرموده است :
((من اقتنع بالكفاف اداه الى العفاف .))(109)
هر كه به كفاف قناعت كند، او را به پاكى كشاند.
خداى متعال مردمان را به زندگى پاك و معيشت حلال و عدم پيروى از شيطان فراخوانده است تا راه رشد بر آنان گشوده شود.
((يا ايها الذين كلوا مما فى الارض حلالا طيبا و لاتتبعوا خطوات الشيطان انه لكم عدو مبين .))(110)
اى مردم ، از آنچه در زمين حلال و پاكيزه است بخوريد و از پى گامهاى شيطان مرويد كه او شما را دشمنى است آشكار.
زندگى پاك و سالم همان راه ((قصد و ميانه )) بر اساس ‍ ((كفاف )) است .
((كلوا و اشربوا و لاتسرفوا انه لايحب المسرفين .))(111)
بخوريد و بياشاميد و اسراف مكنيد كه خدا اسرافكاران را دوست ندارد.
در تاءييد همين معنا از على (ع ) وارد شده است :
((كل ما زاد على الاقتصاد اسراف .))(112)
هر چه افزون بر ميانه روى باشد، اسراف است .
((مافوق الكفاف اسراف .))(113)
آنچه بيش از اندازه مورد نياز است ، اسراف است .
رسول خدا(ص ) سه چيز را سبب نجات معرفى كرده است كه يكى از آن سه چيز ميانه روى در امور اقتصادى است :
((القصد فى الغنى و الفقر.))(114)
ميانه روى در فقر و غنا.
آن حضرت در دعاهاى خود از خداوند درخواست اعتدال و ميانه روى در فقر و غنا مى كرد و مى گفت :
((اللهم انى اساءلك ... القصد الفقر و الغنى .))(115)
خدا از تو ميانه روى در فقر و غنا را خواستارم .
امام سجاد(ع )، آموزگار نيكو زيستن ، نيز در دعايى مى فرمايد:
((و نعوذ بك من تناول الاسراف و من فقدان الكفاف .))(116)
پناه مى بريم به تو از دست آلودن به اسراف ، و از نايافتن رزق كفاف .
بنابراين ((غناى كفافى )) و ((ميانه روى در امور اقتصادى )) مقتضى مناسب براى تربيت فرد و جامعه است و مال و ثروت مشروع و محدود مى تواند در اين جهت بهترين يارى كننده باشد.
مال را كز بهر دين باشى حمول
نعم مال صالح خواندش رسول (117)
اين همان چيزى است كه پيشوايان معصوم (ع ) مردمان را بدان خوانده اند، چنانكه على (ع ) فرموده است :
((عليكم بالقصد فى الغنى و الفقر.))(118)
بر شما باد به ميانه روى در فقر و غنا.
بخش سوم : مبانى تربيت
شناخت انسان
اهميت و جايگاه شناخت انسان
شناخت انسان مهمترين امر در تربيت است ؛ اينكه حقيقت انسان چيست ، و اين موجود از چه استعداد و ظرفيت وجودى برخوردار است ، ملكى است يا ملكوتى ، در جهتگيرى تربيت ، نحوه رفتار با انسان و سير انسان به سوى مقصد تربيت نقشى تعيين كننده دارد، با توجه به همين جايگاه است كه در سخنان پيشوايان معصوم (ع ) بر شناخت انسان و معرفت نفس تاءكيدى بسيار شده است تا جايى كه هيچ شناختى با آن قابل مقايسه نيست . از امام باقر(ع ) روايت شده است كه فرمود:
((لامعرفة كمعرفتك بنفسك .))(119)
هيچ شناختى چون شناخت خويشتن خودت نيست .
اين شناخت ، برترين معرفتها و حكمتهاست ، چنانكه در سخنان امير مؤ منان على (ع ) آمده است :
((افضل المعرفة ، معرفة الانسان نفسه .))(120)
برترين معرفت ، شناخت آدمى است خويشتن خود را.
((افضل الحكمة ، معرفة الانسان نفسه .))(121)
برترين حكمت ، شناخت آدمى است خويشتن خود را.
والايى اين معرفت تا بدانجاست كه از پيشواى موحدان على (ع ) چنين وارد شده است :
((غاية المعرفة ان يعرف المرء نفسه .))(122)
هدف نهايى معرفت ، آن است كه آدمى خود را بشناسد.
((من عرف نفسه فقد انتهى الى غاية كل معرفة و علم .))(123)
هر كه خود را بشناسد، به نتيجه و غايت هر شناخت و دانشى دست يافته است .
غايت تربيت ، معرفت الله است و اتصاف به صفات حسناى الهى ؛ و اين راه از خود انسان مى گذرد.
((يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم .))(124)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بر شما باد نفسهايتان .
علامه طباطبايى (ره ) در تفسير اين آيه مى نويسد:
((از عبارت ((عليكم انفسكم )) كه مؤ منان را به پرداختن به نفس ‍ خود فرمان داده است ، بخوبى دريافت مى شود كه ((نفس مؤ من )) همان راهى است كه به سلوك آن و ملتزم بودن بدان فرمان داده شده است ، زيرا وقتى گفته مى شود زنهار راه را گم مكن ، معنايش التزام به خود راه است نه جدا نشدن از رهروان ؛ بنابراين در اينجا هم كه مى فرمايد: ((زنهار نفسهايتان را از دست ندهيد))، معلوم مى شود كه نفسها همان راهند نه راهرو؛ چنانكه نظير اين معنا در آيه زير به چشم مى خورد:
((و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لاتتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله .))(125)
و اين است راه راست من ، پس آن را پيروى كنيد و به راههاى ديگر مرويد كه شما را از راه او جدا مى كند.
پس ، از فرمان خداى متعال به مؤ منان در ملازمت نفس خود، مشخص مى شود كه نفس مؤ من همان راهى است كه بايد آن را سلوك كند؛ بنابراين نفس مؤ من طريق و مسيرى است كه او را به سوى پروردگارش سير مى دهد و اين همان راه هدايت او و راهى است كه او را به سعادتش مى رساند.
آيه مورد بحث حقيقتى را بروشنى بيان كرده است كه آيات زير به اجمال بدان پرداخته است :
((يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون ، و لاتكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم اولئك هم الفاسقون لايستوى اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون .))(126)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا پروا كنيد؛ و هر كسى بايد بنگرد كه براى فردا (روز رستاخيز) چه پيش فرستاده است . و از خدا پروا داشته باشيد كه خدا بدانچه مى كنيد آگاه است . و مانند كسانى مباشيد كه خداى را فراموش كردند و خدا خودشان را فراموششان ساخت . اينان همان فاسقانند. دوزخيان و بهشتيان برابر نيستند؛ بهشتيان همان رستگارانند.
اين آيات فرمان مى دهد نفس را زير نظر گيرند و اعمال صالح آن را كه زاد و توشه فرداى قيامت اوست و بهترين زاد و توشه تقواست تحت مراقبت قرار دهند، زيرا براى نفس امروز و فردايى است ، و نفس هر لحظه در صيرورت و طى مسير است ، و غايت سيرش ‍ خداى سبحان است كه حسن ثواب يعنى بهشت ، نزد اوست ، بنابراين ، بر انسان است كه اين مسير را ادامه دهد و همواره به ياد خدا باشد و لحظه اى او را فراموش نكند، زيرا خداى سبحان غايت و هدف است و فراموش كردن غايت و هدف سبب از ياد بردن راه است . ((فمن نسى ربه نسى نفسه )). هر كه پروردگارش را فراموش ‍ كند، خود را فراموش كرده است ؛ و در نتيجه اين روز واپسين خود زاد و توشه اى كه مايه زندگى اش باشد، نيندوخته است ، و اين همان هلاكت است ، رسول خدا(ص ) نيز در حديثى كه شيعه و سنى آن را روايت كرده اند، فرموده است :
((من عرف نفسه فقد عرف ربه .))(127)
هر كه خود را بشناسد، پروردگار خود را شناخته است .
اين معنا، حقيقتى است كه تدبر زياد و انديشه صحيح آن را تاءييد مى كند.))(128)
حقيقت انسان
انسان از چنان حقيقتى برخوردار است كه معرفت به او، معرفت به حق است ، در قرآن كريم در مواضع مختلف سخن از اين حقيقت رفته است ، از جمله در بحث خلافت انسان كه جامعترين بيان در اين باره است . آدمى ، موجودى متحول و متغير و داراى صيرورتى شگفت است .
((كيف تكفرون بالله و كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه ترجعون . هو الذى خلق لكم ما فى الارض جميعا ثم استوى الى السماء فسواهن سبع سماوات و هو بكل شى ء عليم .))(129)
چگونه خدا را منكريد؟ با آنكه مردگانى بوديد و شما را زنده كرد؛ باز شما را مى ميراند و باز زنده مى كند و آن گاه به سوى او بازگردانده مى شويد. اوست كسى كه آنچه در زمين است همه را براى شما آفريد، آن گاه به آسمان پرداخت و هفت آسمان را استوار كرد، و او به هر چيزى داناست .
اين آيات و آيات بعد، به بيان حقيقت انسان و آنچه خداى متعال در نهاد او به وديعه سپرده است ، مى پردازد؛ ذخائر كمال و وسعت دايره وجود انسان و آن منازلى كه اين موجود در مسير وجود خود طى مى كند يعنى مرگ ، حيات ، سپس مرگ ، آن گاه حيات و سپس ‍ بازگشت به خداى سبحان و اينكه بازگشت به پروردگار، آخرين منزل در سير آدمى است ، در خلال اين بيان ، پاره اى از ويژگيها و مواهب تكوين و تشريع را كه خداى متعال آدميان را بدان اختصاص داده است ، يادآور مى شود و مى فرمايد: انسان مرده اى بى جان بود، خداوند او را زنده كرد، همچنان او را مى ميراند و زنده مى كند تا در آخر به سوى خود برگرداند؛ و آنچه را در زمين است براى او آفريده و آسمانها را نيز برايش مسخر كرده و او را خليفه و جانشين خود در زمين قرار داده و فرشتگان خود را وادار به سجده بر او كرده است .(130)
در اين آيات ، مخاطب ((انسان )) است ، نه شخصى خاص ، بنابراين بحث مربوط به ((نوع انسان )) است و اينكه اين موجود از چنان جايگاهى ويژه در هستى برخوردار است كه همه چيز براى اوست . و چون كلام در مقام امتنان است ، از آن برمى آيد كه پرداختن به آسمان نيز براى انسان بوده است و اگر آن را هفت آسمان قرار داده است نيز به خاطر اين موجود دردانه بوده است .(131)
پس از دو آيه ياد شده كه مقدماتى را براى ورود به اصل بحث درباره حقيقت انسان مطرح كرد، آيات مربوط به خلافت الهى انسان و برترى و امتياز و شرافت نوع انسان بر فرشتگان از باب داشتن ((علم به اسما)) آغاز مى شود.
((و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون .))(132)
و چون پروردگار تو به فرشتگان فرمود: من در زمين جانشينى خواهم گماشت ، (فرشتگان ) گفتند: آيا در آن كسى را مى گمارى كه در آن تباهى كند و خونها بريزد؟ و حال آنكه ما با ستايشت ، تو را تنزيه مى كنيم ، و به تقديست مى پردازيم . فرمود: من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.
خداى سبحان در اينجا از موجودى خبر مى دهد كه خليفه اوست . ((خليفه )) به معناى جانشين است و جانشين هر كس بايد عين مستخلف باشد تا عنوان خليفه بر او صدق كند، چنانكه حكيم متاءله ، سيد حيدر آملى (ره ) مى نويسد: ((لان الخليفة يجب ان يكون عين المستخلف ليتمكن من الخلافة .))(133)
((خليفه )) بايد متصف به صفات و كمالات مستخلف باشد و آثار و تجليات مستخلف را در خود ظاهر سازد؛ بايد آينه تمام نماى مستخلف باشد، بايد بتوان كمالات و آثار علم و قدرت مستخلف را در او مشاهده كرد. و خداوند اعلام مى كند كه مى خواهد چنين موجودى در زمين بگمارد؛ موجودى كه خليفه اوست ، جلوه تمام عيار اوست ، آينه اوست .
به دنبال اعلام اين مطلب كه انسان خليفه خدا در زمين است ، فرشتگان پرسشى را مطرح كردند دال بر اينكه اين موجود تباهگر و خونريز است . آنان بر اساس زمينى بودن اين موجود آن استنتاج را كردند، زيرا موجود زمينى به خاطر آنكه مادى است ، بايد مركب از قوايى غضبى و شهوى باشد، و چون زمين دار تزاحم و محدود الجهات است و در آن تزاحمهاى بسيار روى مى دهد، مركباتش در معرض انحلال و انتظامهايش و اصلاحاتش در معرض فساد و بطلان واقع مى شود. و ناگزير زندگى در آن جز به صورت زندگى نوعى و اجتماعى فراهم نمى شود و بقا در آن به حد كمال نمى رسد، جز با زندگى دسته جمعى ؛ و معلوم است كه اين نحوه از زندگى بالاخره به فساد و خونريزى منجر مى شود.
در نظر فرشتگان مقام خلافت و مرتبه مادى انسان مزاحم يكديگر جلوه كرد. آنان به مرتبه اى از مراتب انسان كه مرتبه حيوانيت اوست اشاره كردند و آن را با مرتبه خلافت ناسازگار يافتند، زيرا مقام خلافت همان طور كه نام آن گوياست ، تمام نمى شود مگر اينكه خليفه در تمام شئون وجودى و آثار و احكام و تدابيرى كه به خاطر تاءمين آنها خليفه است ، نمايشگر مستخلف باشد؛ و خداى سبحان كه مستخلف اين خليفه است ، در وجودش مسما به اسماى حسنا و متصف به صفات عليا، از صفات جمال و جلال است ، و در ذاتش ‍ منزه از هر نقصى ، و در فعلش مقدس از هر شر و فسادى است ، و خليفه زمينى با آن آثارى كه زندگى زمينى دارد، لايق مقام خلافت نيست ، و با هستى آميخته با آن همه نقص و عيبش ، نمى تواند آينه هستى منزه از هر عيب و نقص و وجود مقدس از هر عدم گردد.
سخن فرشتگان اين بود كه گماشتن خليفه تنها بدين منظور است كه آن خليفه و جانشين با تسبيح و تحميد و تقديس زبانى و وجودى ، نمايانگر خداى متعال باشد، و زندگى زمينى اجازه چنين نمايشى به او نمى دهد، بلكه برعكس او را به سوى تباهى و بدى مى كشاند. از سوى ديگر سخن آنان چنين بود كه وقتى غرض از گماشتن خليفه در زمين ، تسبيح و تقديس به معناى نمايش صفات خدايى تو باشد، اين مقصد با تسبيح و تحميد و تقديس از جانب خود ما حاصل است ، پس ما آن خليفه ايم كه مى خواهى ، ما را خليفه خودت بگمار، خليفه گماشتن اين موجود زمينى چه فايده اى دارد؟
خداى سبحان در پاسخ فرشتگان و رد پيشنهاد آنان ، مساءله فساد در زمين و خونريزى در آن را از جانب انسان خليفه زمينى نفى نكرد، بلكه به طور ضمنى آن را تاءييد نيز كرد، زيرا نفرمود كه اين موجود در زمين خونريزى نخواهد كرد و فساد نخواهد انگيخت . همچنين ادعاى فرشتگان را مبنى بر تسبيح و تقديس خود، انكار نكرد، بلكه آنان را بر ادعايشان تقرير و تصديق كرد. در عوض ، مطلبى ديگر عنوان كرد، و آن اينكه در اين ميان امرى هست كه فرشتگان قادر بر حمل آن نيستند و نمى توانند آن را تحمل كنند، ولى اين خليفه زمينى قادر بر تحمل و حمل آن است .
آرى ، انسان از چنان مرتبه وجودى برخوردار است كه مى تواند آن امر الهى را حمل نمايد و كمالاتى از خداى سبحان را به نمايش ‍ گذارد و اسرارى را تحمل كند كه در وسع و طاقت فرشتگان نيست . اين حقيقت آن قدر ارزنده و بزرگ است كه مساءله فساد و خونريزى را جبران مى كند.(134)
انسان واجد حقيقتى است كه براى رسيدن به آن آفريده شده و به سبب آن شايسته مقام خليفة اللهى گرديده است . اما اين شاءن حقيقى چگونه شاءنى است و به چه سبب اين موجود شايسته قائم مقامى خداى متعال در زمين است ؟ خداى سبحان براى روشن كردن اين امر در ادامه آيات ياد شده فرمود:
((و علم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملائكة فقال انبئونى باسماء هؤ لاء ان كنتم صادقين قالوا سبحانك لاعلم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم قال يا آدم انبئهم باسمائهم فلما انباهم باسمائهم قال الم اقل لكم انى اعلم غيب السماوات و الارض و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون .))(135)
و (خداوند) همه اسما را به آدم تعليم كرد، سپس آنها را بر فرشتگان عرضه نمود و فرمود: اگر راست مى گوييد، مرا از اين اسما خبر دهيد. گفتند: منزهى تو، ما را علمى نيست مگر آنچه به ما تعليم كرده اى كه تويى دانا و حكيم . فرمود: اى آدم ، ايشان را از اسامى آنان خبر ده . و چون (آدم ) ايشان را از اسمايشان خبر داد، فرمود: آيا به شما نگفتم كه من غيب آسمانها و زمين را مى دانم ؛ و آنچه را آشكار مى كنيد، و آنچه را پنهان مى داشتيد مى دانم ؟
اين آيات ، زيباترين و جامعترين و كاملترين توصيف درباره حقيقت انسان است . همه فضايل و شايستگيها و برتريهاى انسان در ((علم به هم اسما است )) زيرا خداوند در پاسخ فرشتگان و در بيان اين مساءله كه چرا اين موجود را خليفه خويش مى گمارد، فرمود: ((و علم آدم الاسماء كلها)). پس اين بيان ، تعليل سخن قبل است كه : ((انى جاعل فى الارض خليفة )).
بنابراين ، پاسخ اين پرسش كه چرا انسان (نوع انسان ) خليفه خداست و چرا فرشتگان با همه مقام تقديس و تسبيحى كه دارند، به اين مرتبت دست نيافتند شايستگى آن را داشتند اين است كه انسان واجد علم به همه اسما است و ساير موجودات چنين استعداد و ظرفيتى را دارا نيستند.
واژه ((اسماء)) در عبارت ((و علم آدم الاسماء كلها)) از نظر ادبيات اسم جمعى است كه ((الف و لام )) بر سرش اضافه شده است ، و چنين جمعى به تصريح اهل ادب ، افاده عموم مى كند. علاوه بر آن ، اين مطلب با كلمه ((كلها)) مؤ كد شده است . در نتيجه ، مراد از آن ، تمام اسمهايى خواهد بود كه ممكن است نام يك مسما واقع بشوند، زيرا در كلام ، نه قيدى آمده و نه عهدى تا عنوان شود كه مراد آن اسماى معهود و مقيد است .(136)
پرسشى كه درباره ((علم به اسما)) مطرح است اين است كه آيا اين علم از سنخ همان علوم مصطلحى است كه ما داريم ؟ آيا دانستن اسامى موجودات است ؟ اينكه اسم اين شى ء چيست و اسم آن چيست ؟ اين چه مزيتى است ؟ آيا دانستن چند اسم و معلوماتى چند در حافظه داشتن ، شايستگى و برترى و فضيلت مى آورد؟ آن سان كه موجوداتى گرانقدر چون فرشتگان نمى توانند بدان دست يابند و آن را بدانند؟
بى گمان ((علم به اسما)) غير آن نحوه علمى است كه ما به اسمهاى موجودات داريم ، زيرا اگر از سنخ ((علم )) ما بود، مى بايست پس از آنكه آدم فرشتگان را از آن ((اسما)) خبر داد، آنان نيز مانند آدم داناى به آن ((اسما)) مى شدند و در داشتن آن ((علم )) چون او و مساوى با او مى گشتند. بدين ترتيب ديگر نبايد آدم احترامى بيشتر داشته باشد و خداوند او را آن چنان گرامى بدارد. به سبب اينكه ((اسما)) را به آدم آموخته و به آنان نياموخته است ، زيرا اگر به ايشان نيز مى آموخت ، آنان هم چون آدم يا برتر از او مى شدند، همچنين اگر ((علم )) مورد بحث از سنخ ((علم )) ما بود، نمى بايست فرشتگان به صرف اينكه آدم ((علم به اسما)) دارد، قانع مى شدند و استدلالشان باطل مى گرديد. اين چه استدلالى در ابطال حجت فرشتگان است كه خداوند به يك انسان مثلا علم لغت بياموزد و آن گاه وى را به رخ فرشتگان گرامى خود بكشد و به وجود او مباهات كند و او را بر فرشتگان برترى دهد كه در چنان مرتبتى قرار دارند كه خداوند درباره شان فرموده است : ((لا يسبقونه بالقول و هم باءمره يعملون .))(137) يعنى به گفتار بر او پيشى نگيرند و آنان به فرمان او كار مى كنند. آن گاه به اين گونه موجودات بفرمايد كه اين انسان ، خليفه من و قابل كرامت من است و شمانيستيد؟ بعد هم اضافه كند كه اگر قبول نداريد، و اگر راست مى گوييد كه شايسته مقام خلافتيد، يا اگر درخواست اين مقام را داريد، مرا از لغتها و واژه هايى كه بعدها آدميان براى خود وضع مى كنند، تا بدان وسيله يكديگر را از منويات خود آگاه سازند، خبر دهيد! با توجه به آنكه اصلا كمال و شرافت علم لغت بدان است كه از راه لغت هر شنونده اى به مقصد درونى و قلبى گوينده پى ببرد و فرشتگان بدون احتياج به لغت و تكلم ، بدون هيچ واسطه اى اسرار قلبى هر كس را مى دانند، پس ‍ فرشتگان كمالى فوق كمال تكلم دارند.
در نتيجه معلوم مى شود آنچه آدم از خدا گرفت و آن علمى كه خداوند به وى آموخت ، غير آن علمى بود كه فرشتگان به واسطه آدم خبر يافتند. علمى كه براى آدم حاصل شد، حقيقت علم به اسما بود كه فراگرفتن آن براى آدم ممكن بود و براى فرشتگان ممكن نبود. و آدم به سبب همين علم به اسما شايسته مقام خلافت الهى شد، نه به سبب خبر دادن از آن ، و گرنه پس از خبر دادنش ، فرشتگان نيز مانند او باخبر مى شدند و ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند: ((سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا)).
پس از آنچه گذشت روشن مى شود كه علم به اسماى آن مسميات بايد به گونه اى بوده باشد كه از حقايق و اعيان وجودهاى آنها كشف كند، نه صرف نامها كه اهل هر زبانى براى چيزى وضع مى كنند. بنابراين آن مسميات و اسما كه براى آدم معلوم شد، عبارت بوده اند از حقايق خارجى و وجودهاى عينى ؛ و اينها در پس پرده غيب يعنى آسمانها و زمين بوده اند و علم پيدا كردن به آن حقايق و موجودات غيبى آن گونه كه هستند از يك سو تنها براى موجود زمينى ممكن بوده است ، نه فرشتگان آسمانى ، و از سوى ديگر آن علم در خلافت الهى دخالت داشته است .(138)
بدين ترتيب ((علم )) در حقيقت ، نحوه اى و مرتبه اى از وجود است و علم ((خود انسان )) است و عالم و علم متحدند و اينكه فرمود: ((و علم آدم الاسماء كلها)) يعنى او را آن سان آفريد كه واجد تمام اسما باشد، مظهر ذات مقدس الهى به جميع كمالات باشد؛ زيرا در آن مرتبه ، بحث از الفاظ و اسامى و علم لغات نبود آن گونه كه ما مى شناسيم بلكه ظهورات الهى و تجليات او و كمالات او بودند و واجديت و مظهريت اين اسما مورد نظر بود؛ و تمام شايستگى و شرافت انسان به سبب وجودش است كه او به گونه اى آفريده شده است كه مى تواند مظهر همه صفات و اسماى الهى باشد. سيد حيدر آملى (ره ) در اين باره مى نويسد:
((شرافت انسان بر ساير موجودات به نظر اهل تحقيق تنها به اين سب است كه او مظهر ذات مقدس الهى است كه جامع تمام كمالات بالذات است ، چنانكه حضرتش عليه السلام فرموده است : ((خلق الله آدم على صورته .))(139) (خداوند آدم را بر صورت خويش آفريد). و نيز وارد شده است كه فرمود: ((ما خلق الله تعالى خلقا اشبه به من آدم )). (خداى متعال هيچ مخلوقى را نيافريده است كه شبيه تر از آدم به او باشد). و نيز اين كلام الهى كه فرمود: ((و علم آدم الاسماء كلها.)) (و خداوند همه اسما را به آدم تعليم كرد). و آيات و روايات فراوان ديگرى كه همين معنا را مى رساند و مراد از همه آنها اين است كه موجودات ديگر غير از انسان مظهر برخى صفات و اسمايند (و تنها انسان است كه مظهر همه اسما و صفات است ). و خلافت انسان براى خداوند بر همين منا دلالت مى كند، زيرا كه خليفه بايد عين مستخلف باشد تا امر خلافت تحقق يابد.))(140)
انسان از چنين حقيقتى برخوردار است . نوع آدمى اين استعداد را دارد كه مظهر همه اسما و صفات الهى باشد و خليفة الله گردد، چنانكه خداى متعال فرموده است :
((و هو الذى جعلكم خلائف الارض و رفع بعضكم فوق بعض ‍ درجات ليبلوكم فيما آتاكم .))(141)
و اوست كسى كه شما را جانشينان زمين كرد و برخى از شما را بر برخى ديگر به درجاتى بالا برد تا در آنچه به شما داد بيازمايدتان .
و برخى انسانها اين مظهريت خليفة اللهى را به فعليت مى رسانند.
((يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض .))(142)
اى داوود، همانا تو را در زمين خليفه و جانشين گردانيديم .
انسان كامل ، خليفه خدا و مظهر همه اسما و صفات الهى است . انسان از چنين مرتبه و استعدادى شگفت بهره مند است و آن مصلحتى كه در آفرينش اين موجود بوده است ، از همين جا برمى خيزد و به همين سبب است كه همه چيز براى او آفريده شده است .
انسان براى اين به زمين آمده است كه اين مقصد در او تحقق يابد و به سمت مرتبه حقيقى خود سير كند؛ و تربيت حقيقى نيز چيزى جز اين نيست .

next page

fehrest page

back page