تهیه استخوان مردگان برای درس پزشکی
تهیه استخوان مردگان برای درس پزشکی
دانشکده پزشکی اصفهان اتفاقاً در دبیرستان سعدی با یک اتاق به عنوان دفتر و دو کلاس در سال ۱۳۲۹ افتتاح شد. تعداد دانشجویان ۴۰ نفر بودند. کلاسها اغلب قبل از طلوع آفتاب شروع میشد به علت اینکه سال اول دوم آناتومی و تشریح انسان داشتم که استاد این رشته مرحوم سرهنگ دکتر ریاحی بود. نامبرده چون چندین محل مشغول بود ، به علت نداشتن وقت آزاد قبل از ساعات اداری برای تدریس به دانشکده میآمد و در آن موقع کتاب آناتومی و تشریح در ایران وجود نداشت و نامبرده کتاب تشریح رویر را که به فرانسه بود سر کلاس به فارسی ترجمه و ما نیز مجبور بودیم تمام درسها را جزوه نویسی کنیم. تنها کتابی که چاپ شده بود کتاب شیمی وارطانی بود. بقیه دروس را مجبور بودیم که یادداشت کنیم و بعداً از آنها استفاده کنیم.
معمولاً محصلین پزشکی آناتومی را از روی استخوانهای اسکلت انسان تشریح میکنند و بعداً به تشریح پیکر انسان میپردازند. در آن موقع به علت جدید بودن دانشکده استخوان اسکلتی وجود نداشت و محصلین خود باید تهیه نمایند و این مسئله باعث شده بود که بعضی اشخاص به فروش اسکلت انسان بپردازند و معلوم بود که قیمت آن گران و متمولین میتوانستند استخوان خریداری کنند و برای من ممکن نبود لذا تصمیم گرفتم خود استخوان تهیه کنم.
در آن موقع از یکی دو نفر از دانشجویان شنیدم که در محله احمدآباد قبرستان قدیمی وجود دارد که برای تغییر کاربری و تبدیل آن به دبستان دست به خراب کردن قبرستان زدهاند. لذا من یک روز عصر نزدیک غروب با دوچرخه به آن قبرستان رفتم و مشاهده نمودم که بعد از شکافتن قبرها استخوان ها را در گودالی ریختهاند. من خوشحال شدم و مشغول جمع کردن استخوانهای مورد احتیاج شدم آنها را در یک گوشه جمع کردم و داخل گونی کوچکی که همراه برده بودم ریختم.
در این موقع یک نفر نزدیک آمد و سؤال کرد بچه استخوانها را چرا جمع میکنی؟ گفتم من دانشجوی دانشکده پزشکی هستم و برای مطالعه این کار را انجام میدهم. ناگهان نامبرده عصبانی شد و با فریاد از یک نفر دیگر کمک خواست که این جوان بیدین استخوانهای مسلمانان را برای درس خواندن میخواهد ببرد. من چون اوضاع را خطرناک دیدم سوار بر دوچرخه فرار کردم. چون برای تهیه آن صدمه دیده بودم و به علاوه ممکن بود دیگر دسترسی به استخوان پیدا نکنم و ضمناً از آمدن به قبرستان در شب وحشت داشتم. لذا از یک نفر نجفآبادی که شغل سلمانی داشت و به نام استاد اکبر معروف بود کمک خواستم. نامبرده با شنیدن جریان دچار رنگپریدگی شد و مرا از مغازه بیرون کرد.
شب به منزلم که در جنوب شرقی میدان نقش جهان در بازارچه مقصود، منزل یک نفر به نام آقا تقی به ماهیانه پنج تومان اجاره کرده بودم رفتم. شب تا صبح به فکر استخوانها بودم و صدمهای که برای پیدا کردن آنها خورده بودم، بالاخره تصمیم گرفتم که هر طور شده آنها را بیاورم بعد از اذان صبح و قبل از طلوع آفتاب با دوچرخه به همان قبرستان رفتم، مطمئن بودم که استخوانها را از گونی خالی کردهاند. ولی خوشبختانه گونی استخوان دست نخورده بود آنها را برداشته و اول آفتاب بدون اینکه صاحبخانه متوجه شود که استخوان مرده به منزل او آوردهام آنها را داخل اتاق و درپشت رختخواب مخفی کردم.
قصه استخوان به اینجا ختم نمیشود چون لازم است که استخوانها را تمیز نمایم و با سؤالاتی که از دیگران کردم بایستی مدت یک هفته استخوانها را در آب آهک قرار میدادم که پس از شستشو قابل استفاده شود. برای این کار از دیگ کوچکی که برای نرم نگهداشتن نان به کار میرفت استفاده نمودم. استخوانها را داخل دیگ ریختم و آهک تهیه کردم. مدت یک هفته آن را در اتاق نگه داشتم و برای شستشوی آنها یک شب تقریباً دو ساعت بعد از نیمهشب که همه خواب بودند آنها را لب حوض حیاط آورده تمیز کردم و آب کشیدم و پس از خشک کردن دو مرتبه آنها را در گونی گذاشته به اتاق بردم و در تنها طاقچه اتاق که جنب تنها درب ورودی بود گذاشتم.
یک شب که مشغول خواندن تشریح استخوان بازو بودم و یک استخوان بازو را آورده بودم برای مطالعه خواب چشمانم را فرا گرفت و چراغ نفتی که بنام لامپا۷ نامیده میشد پایین کشیده و به خواب رفتم.نیمههای شب بود که بیدار شدم حس کردم که گونی حاوی استخوانها حرکت میکند و صدائی از آن شنیده میشود کمکم حس کردم که استخونها سر هم شده و یک اسکلت کامل درست شده، در این موقع به خود جرأت دادم و فتیله چراغ را بالا کشیدم. بلافاصله به نظرم رسید که اسکلت داخل گونی شد ولی هنوز گونی حرکت و صدا میکند.
از ترس صاحبخانه که یک مرد عصبانی و خشن بود و اتاقش هم جوار من بود نتوانستم فریاد بزنم ولی حرکت گونی و صدای آن را کاملاً میدیدم. تصمیم گرفتم از اتاق خارج شوم. با توجه به اینکه طاقچهای که استخوانها در آن بود جنب درب خروجی و بایستی از پهلوی آنها رد شوم ولی چاره نبود. با احتیاط برای ترک اتاق حرکت کردم. نزدیک گونی شدم که حس کردم گونی تکان نمیخورد ولی صدایی از بالای گونی شنیده میشود. بالاخره با ترس خارج شدم. مشاهده کردم که باران میبارد. چاره ای نبود که باید داخل اتاق شوم و بالاخره شدم. و تا صبح نخوابیدم.سپس متوجه شدمکه ناودانی آب باران پشت بام فوقانی را روی طاق اتاق من میریزد و ایجاد صدا کرده و بقیه تخیلات واهی بوده است.
از قضای روزگار در سن ۷۵ سالگی باتفاق زن و فرزندان و نوهها و دامادها به همان منزل که اکنون توسط فرزند مرحوم آقا تقی به صورت رستوران سنتی درآمده رفتیم و پس از صرف ناهار اتفاقاً همان اتاق وجود داشت و فقط درب آن تعویض و فلزی شده بود و جریان را برای فرزندانم تعریف کردم.
بخشی از کتاب «خاطرات هشتاد ساله (مرحوم) دکتر سید مصطفی مرتضوی» به قلم فضل الله خلیلی؛ کاری از انتشارات مهر زهرا(س)
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰