فحاشی یک لات به راهپیمایی کنندگان نجف آباد
فحاشی یک لات به راهپیمایی کنندگان نجف آباد
چند ‌ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود ولی برخی الوات هنوز به همان رویۀ سابق‌شان ادامه می‌دادند. یکی داشتیم به نام نعمت که حوالی مرکز شهر مغازه داشت. از آن «بزن‌بهادر»های قُلچماق که خیلی بد‌دهن و جوگیر بود.

فحاشی یک لات به راهپیمایی کنندگان نجف آباد

چند ‌ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود ولی برخی الوات هنوز به همان رویۀ سابق‌شان ادامه می‌دادند. یکی داشتیم به نام نعمت که حوالی مرکز شهر مغازه داشت. از آن «بزن‌بهادر»های قُلچماق که خیلی بد‌دهن و جوگیر بود.

سیستم‌اش را خیلی سریع روی انقلاب تنظیم کرده بود و تقریباً همان‌کارهای دوران پهلوی‌اش را به شکلی دیگر انجام می‌داد. کسی که روزی عضو باند جنایتکار آپاچی شناخته می‌شد، حالا واسه خودش حکم می‌داد و ادعای انقلابی بودن می‌کرد تا جایی که حتی جنازۀ یکی از پاسبان‌های اعدام‌شده را عقب ماشین در خیابان کشید.

با زور و قوه‌ای که داشت، بعضی بدشان نمی‌آمد برای رسیدن به مقاصد ظاهراً انقلابی نیز از او استفاده کنند. موقع عبور راهپیمایی از مقابل مغازه‌اش، مردم را مسخره و به زن و دخترها متلک می‌پراند. با آن هیکل درشت و سابقه‌ای که مردم ازش داشتند، کسی جرات جواب‌دادن نداشت.

یک‌روز با بچه‌ها پایِ نون‌کباب بودیم که خبر رسید «خودتون رو برسونید که نعمت را کشتند!» غذا خورده و نخورده برگشتیم شهر. نعمت، کنار دیوار کتابخانۀ[۱] کانون پرورش فکری کودکان روبه‌روی حسینیۀ‌اعظم افتاده بود و از چهار‌عناصر بدنش خون می‌آمد. چند بچۀ طُغث هم از گوشه و کنار سنگ‌اش می‌زدند.

نعمت، لابه‌لای ناله‌ها و فحش‌های کم‌رمق‌اش، خارت و خورتی می‌کرد و بچه‌ها را برای دقایقی فراری می‌داد. تعریف کردند آن‌روز وقتی جمعیت به نزدیک مغازه‌اش رسیده بود، دوباره شروع کرده بود به فحاشی. مردم هم چند جوان و نوجوان را وا داشته بودند، سنگ را بگیرند به مغازه‌اش. انداخته بود دنبال بچه‌ها ولی حوالی کمیته غافلگیرش کرده و کوچک و بزرگ از خجالتش درآمده بودند.

خیلی نماندم برای تماشا و رفتم سراغ کارهای خودم ولی شنیدم با همان وضع کشته شده بود و جنازه‌اش را عقب ماشین در خیابان کشیده بودند.

[۱] الآن به جای آن کتابخانه، سرویس‌بهداشتی ساخته‌اند.

*به روایت یکی از مبارزان دوران انقلاب در نجف آباد

 

روایتی دیگر از کشتن نعمت

البته برخی روایتی تا حدودی متفاوت از نحوۀ کشته‌شدن نعمت دارند؛ مثل یکی از نیروهای وقت کمیته نجف آباد:

جمعیت که به حوالی فلکه قبر‌آقا رسید، چند جوان که انگار از قبل هماهنگ کرده بودند، دکه روی جوی آب را غلتاندند. این‌جا بود که عربده‌های «نعمت» در آخرین روز زندگی‌اش شروع شد.

تازه انقلاب شده بود و راهپیمایی در گوشه و کنار شهر خیلی عجیب و غریب نبود ولی این یکی فرق داشت. نعمت که مغازه پر‌رونق پدرش در مرکز شهر بود، دکۀ خوار‌و‌بار فروشی‌اش را ظاهراً به کس دیگری واگذار کرده بود ولی اکثراً با رفقایش، همین‌جا شرب خمر می‌کردند. کفِ دکه را کمی بیشتر از یک صندوق نوشابه سوراخ کرده بودند تا مشروب‌ها با آب جوی خنک بمانند.

نعمت، با ژاندارمری و ساواک هم بده و بستان خوبی داشت و خیلی از بچه انقلابی‌ها را لو داده بود. وقتی هم حدود یک ماه بعد از غائلۀ محرم۵۷ نجف‌آباد، در اطراف شهر فتنه دیگری برپا شد و حتی طفل شیرخوار را کشتند، کرسی قضاوت داشت. یکی را می بخشید و دیگری را اعدام.

کسی جرات نمی‌کرد به این گنده‌لات بد‌دهن، تو بگوید ولی آن روز انگار ترس مردم ریخته بود. از میدان شیخ‌بهایی فعلی تا ساختمان سپاه (تربیت‌بدنی فعلی) کتکش زدند.

از ترس جانش، پناهندۀ سپاه شد. اگر با مدرک و سند به جرایمش رسیدگی می‌شد، حداقل چند بار اعدام می‌گرفت ولی مشکل، نبودِ مدرک محکمه‌پسند بود. از ترس لابی‌های قدرتمندی که همچنان برقرار بود، نقشه‌ای انقلابی کشیده شد و قرار شد منتقلش کنند به زندانی که در محل فعلی کلانتری‌۱۲ مستقر بود. همین که راه افتادند، نمی‌دانم چرا چند جوان آشنا، حمله کردند و شیشۀ خودرو را شکستند.

نعمتِ وحشت‌زده را کشیدند پایین و شروع کردند به زدن. چند چاقو هم به هیکل چرب و چیلی نعمت زدند ولی اثر نکرد و داشت فرار می‌کرد.

به پیچ کلانتری که رسید، با چوب زدن به سرش. افتاد ولی وقتی مرد که مقداری شن به دهانش ریختند.

تصاویر انقلاب در نجف آباد

تصاویر انقلاب در نجف آباد

فحاشی یک لات به راهپیمایی کنندگان نجف آباد