مسواک کردن و مسواک وجود نداشت و تا آنجا که بهخاطر دارم خودم بعد از اتمام دبیرستان شروع به مسواک زدن دندانهایم کردم دندانپزشک اصلاً حتی در اصفهان نیز وجود نداشت و کشیدن دندان، ختنه کردن و حجامت (یعنی گرفتن خون از پشت) و شکسته بندی بهعهده سلمانیها که بنام دلاک معروف بودند، بود.
پنجسالهبودم ولی موهایم هنوز رنگِ قیچی ندیده بود. بعد از پنج خواهر به دنیا آمده بودم و اعتقاد داشتند چنین پسر نوبرانهای را باید کربلا یا نجفاشرف، سر تراشید و هموزن موهایش به فقرا پول داد. حوالی سال1331 با هزار مشقت و سختی راهی عتبات شدیم تا خانواده، نذرشان را ادا کنند.
خوراک مردم اغلب علاوه بر نان که بیشتر در منازل پخته و تهیه میشد و گوشت که بیشتر به صورت آبپز و ماست و پنیر که آنهم کمیاب و بیشتر از اوایل سال تا سه ماه اول سال پیدا میشد و بقیه سال از پنیر که در آب نمک نگهداری میشد بود، برنج مصرف فوقالعاده کمی داشت و بعضی هفته یک مرتبه آن هم شبهای جمعه برنج بصورت پلو و فقرا به قول خودشان فقط شبهای عید پلو میخوردند.
تبعات جنگهای جهانی اول و دوم به همراه ناامنی توسعه یافته در سطح کشور، کار را به جایی رسانده بود که قوتغالب مردم، نان جو یا گندم به همراه مقدار کمی لبنیات بود. این حداقل غذا هم که با مشقت زیاد تامین میشد، وقتی برقرار بود که سر و کلۀ شرایط خاصی مثل قحطی پیدا نمیشد.
دستشویی مدرسه عبارت بود از پنج توالت که آنروزها بنام مستراح یا خلا نامیده میشد و در جنوب مدرسه و روبروی درب ورودی مدرسه بود. به طوریکه هر کس وارد مدرسه و یا به عبارت دیگر وارد اداره فرهنگ میشد، اول چیزی که جلب توجه آن را میکرد توالتهای بدون درب که به نام «پنج برادران» نامیده میشد بودند.
چند ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود ولی برخی الوات هنوز به همان رویۀ سابقشان ادامه میدادند. یکی داشتیم به نام نعمت که حوالی مرکز شهر مغازه داشت. از آن «بزنبهادر»های قُلچماق که خیلی بددهن و جوگیر بود.
از مشهورترین شاهدوستان نجفآباد باید به خانوادهای اشاره کنم که سه پسر شاخص داشت. یکیشان مشروبفروشی داشت و قبل از انقلاب مغازهاش را چندینبار جابهجا کرد. خیلی اهل سیاست نبود و سرگرم زندگیاش بود و بعد از انقلاب، مشغول کاسبی دیگری شد.
این پنجاه تصویر، متعلق به آلبوم شخصی یکی از چهره های سرشناس و انقلابی نجف آباد است (متاسفانه هنوز نتوانسته ایم او را شناسایی کنیم) که از طریقی به دست مان رسیده است.
باورم نمیشد که به این راحتی آزادمان کنند. داشتم هاج و واج نگاهش میکردم که دوباره حرفش را کمی جدیتر تکرار کرد. خیلی سریع خودم را جمعوجور کردم، کلید را گرفتم و گواهینامۀ کاغذیام که همان اولِ ورودمان به شهربانی، داخل سطل آشغال ریزریزش کرده بودند را ریختم داخل جیبم و با ترس و لرز رفتم سراغ وانت.
مساله دیگری که در نزد کودکان شایع بود تب و به قول آنروزیها سرماخوردگی که هر موقع طفلی به آن مبتلا میشد بجای آنکه حرارت بدن بیمار را با پاشویه و سرد کردن پایین بیاورند بیشتر آنها را با پوشاندن لباس گرم و وسایل گرم کننده که باعث بالارفتن حرارت بدن آنها و بالنتیجه بدتر شدن حال آنها میشد می کردند.
مهمترین نماد رژیم در نجفآباد، مجسمۀ شاه در میدان مرکزی یا همان باغملی بود که بعدِ انقلاب به اسم امامخمینی نامگذاری شد. سال۵۷ در برخی شهرها مجسمۀ شاه یا وابستگاناش را به زیر کشیده بودند و روی همین حساب، رفتیم توی نخِ اینکار ولی رژیم حواسش حسابی جمع بود.
یکی از کارهای کمیته که بعدها سپاه در نجف آباد تا چندسال ادامهاش داد، اجرای حکم شلاق بود. تقریباً تمامی محکومان شلاق را متهمان موارد اخلاقی تشکیل میدادند. هم زن داشتیم و هم مرد. بر اساس انشای قاضی، گاهی حکم را باید در زندان، سپاه یا ملاءعام اجرا میکردیم.