آبان۶۰، ۱۲۰نفر از نیروهای داوطلب بسیجی نجفآباد با مسئولیت مهدی ملکی، به زندان اوین مامور میشوند تا در یک بازه ۶ماهه مسئولیت نگهبانی بندهای مختلف این مجموعه را بر عهده داشته باشند.
اوایل انقلاب، کار داشت نظام و قانون پیدا میکرد ولی برخی تندروهای خودسر، همچنان سازِ خودشان را میزدند. چند پیرمرد متهجر، «باند گونی» را در نجف آباد تغذیۀ فکری کرده و به چند جوان بیمغز، دستور اجرا میدادند.
پانزدهم اسفند53، قرار بود امیر عباس هویدا، برای افتتاح رسمی ساختمان حزب رستاخیز به نجفآباد بیاید. پیش خودم که در بیستسالگی تازه از درس و مشق فارغ شده بودم، گفتم نباید آقای نخستوزیر را دستخالی بدرقه کنیم.
یکی از نیروهای پشتیبانی لشکر8، یک بار خاطرهای از دوران سربازیاش در پادگان نظامی مهرآباد تهران برای احمد کاظمی فرماندۀ لشکر تعریف میکند که بعدها زمینهساز تصمیمی خاص در جریان عملیات بدر در بهمن63 میشود.
در اتفاقات محرم سال پنجاهوهفت در نجفآباد اراذل و اوباش قفل برخی مغازهها را شکسته و غارتشان میکردند. تمام لنگه کفشهای «کفاشیجوانان» که داخل ویترین گذاشته بود را سرقت کرده بودند. از لوازمخانگی «پورعزیزی» در نزدیکی بانکملی مرکزی، آنچه قابل حمل و نقل بود را برده بودند. از انبار مرکزیاش در سهراه یزدانشهر نیز اقلام زیادی را سرقت کردند.
«اگه امشب اینا رو اعدام نکنید، دیگه زورتون بهشون نمیرسه!» منظورش را خیلی خوب فهمیدیم و سریع و بی سر و صدا، حوالی غسالخانۀ فعلی گلزار شهدا تیرباران شدند.
چند سال مانده به پیروزی انقلاب، قبرستان جدید نجفآباد آماده شد و همه منتظر یک جنازۀ خاص بودند تا با آن، قبرستان را افتتاح کنند. متنفذین و مسئولان، نظرشان روی یک شخصیت روحانی بود ولی کشته شدن یک دانشجوی نجفآبادی ورق را برگرداند.
فرمانداری ، قبل از انقلاب ساختمان خشت و گلی و یک طبقهای در مکان فعلیاش بود و حداکثر پنج کارمند داشت. از در که وارد میشدی، دو اتاق در طرفین برای مسئول سیاسی و مدیر مالی در نظر گرفته بودند و روبهرو، سالن مراجعۀ اربابرجوع با دو کارمند دیده میشد. پشتِ این سالن که کاربرد تشکیل جلسات هم داشت، دو اتاق برای فرماندار و خانوادهاش ساخته بودند.