حجاز در صدر اسلام

صالح احمد العلى
ترجمه: محمد آيتى

- ۶ -


اما خَيْف النَّعَم، در آنجا منبرى است. مردمش از غاضره و خُزاعه و مردمى ديگر هستند. در آنجا نخلستانها و مزارع است آبش جارى و بسيار است.

بئر معاويه ميان عُسْفان و مكه است. منسوب است به ابوعبيدالله بن معاويه وزير مهدى عباسى. مهدى هنگامى كه او را به وزارت طلبيد، اين موضع را به او داد و به نام او ناميده شد.

كَـدِيد

ميان عُسْفان و اَمَجّ، كديد واقع شده.(1) در فاصله چهل و دو ميلى مكه، هشت ميل بعد از عين خَلْص به طرف مكه و در سمت راست راه. بنى المُلَوّح كه طايفه اى از بنى لَيْثهستند در آنجا زندگى مى كنند.

كَدِيد آب چشمه اى است جارى و بر آن نخلهاى بسيار از آنِ ابن محرز مكّى. از اَمَجّ تا روضه چهار ميل است و از روضه تا كَدِيد دو ميل و از كَدِيد تا عُسْفان شش ميل. ميان قُدَيْد و كَدِيد شانزده ميل فاصله است و كَدِيد به مكه نزديكتر است.

در سى ميلى كَدِيد كوه سعد است و در نزد آن قصر و چند منزل است و بازارى و آبى شيرين. جاده فَيْد به مدينه از آنجا مى گذرد.

بَشَمى واديى است در تِهامه كه بَشائم در آن مى ريزد. ابن الاعرابى گويد: بَشَمى واديى است كه سيلاب آن در عُسْفان يا در اَمَج مى ريزد. آنجا را به سبب وفور درخت بشام در آنجا بدين نام خوانده اند. (بشام نام درختى است خوشبوى كه از چوبش مسواك سازند و با برگش موى را سياه كنند)

در جانب چپ عُسفان، شَراء است. كوهى است شامخ و عُسْفان در پايين آن است. مسكن بوزينگان است. در آن نبع و شوحط رويد. از آن بنى ليث و بنى ظفر از سليم است. در آنجا گردنه اى است به نام خريطه. گريوه اى در بلندى. خريطه از سنگى سخت است و بر آن هيچ چيز نرويد. از شَراة كه فرود آيند به سايه در آيند. در نزديكى عُسْفان بَعال است; زمينى است از بنى غِفار پيوسته است به غَيْقَه. حازمى گويد و نصر از او نقل مى كند و مى افزايد كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 365.


222


موضعى است در حجاز نزديك عُسْفان و آن از آنِ بنى غِفار است. پيوسته به غَيْقَه و گويد كوهى است ميان اَبْواء و كوه جُهَيْنَه. خَلْص در وادى آن است. بكرى گويد: بَعال و قبب دو كوه اند نزديك عُسْفان و نيز در همان نزديكى است غدير اَشْطاط رسيده به حُدَيْبِيّه.

اما كُراع الغَميم; ياقوت گويد: واديى است رو به روى عُسْفان و در شانزده ميلى آن. اين كُراع كوهى است سياه در جانب حَرّه (سنگلاخ) نزد اَلْيَه. نصر گويد: غَميم در طرف مِراضاست و مِراض ميان رابغ و جُحْفَه. بكرى گويد: از عُسْفان تا كُراع الغَميم هشت ميل است و غَميم وادى است و كُراع كوهى است سياه در جانب چپ جاده. به سبب بلند بودنش آن را به كراع (قلم پا، از زانو تا غوزك) تشبيه كرده اند. گويند يك ميل كه از غَميم دور شويم به سقاخانه عدنى و مسجد آن مى رسيم و بعد از آن موضعى است موسوم به سَدوس. چاههايى است از آنِ يكى از فرزندان ابولَهَب. از كُراع الغَميم تا بطن مَرّ پانزده ميل است. جُنابِذ (گنبدها) سه ميل پيش از كُراع الغَميم است و آن مجموعه اى از چاهها و گنبدها و مسجدى. جُنابذ وسط راه عُسْفان و بطن مَرّ است.(1)

ميان وادى عُسْفان و بطن مَرّ، از سمت چپ كسى كه به مكه مى رود وادى سِتاره واقع شده، طول اين وادى حدود دو روز راه است. نزديك آن وادى ديگرى است همانند آن معروف به سايه.

بطن مَــر

ّبطن مَـرّ آخرين منزل مهم ميان مكه و مدينه است. عَرّام گويد: چون از عُسْفانبيرون آمدى و دريا را ديدى و از چند كوه و قريه گذشتى به واديى مى رسى به نام مَسيحه و به وادى ديگرى به نام مُدْرَكه. در اين دو وادى بزرگ آب بسيار است. از آن جمله آبى است به نام حُدَيْبِيّه و در پايين آن آبهايى است كه در حَرّه (سنگلاخ) مى ريزد و تا دريا ادامه دارند.(2)

اما بطن مَرّ; ابن رُسْته گويد: قريه بزرگى است نيكو و پرجمعيت با نخلستانها و مزارع فراوان. در آنجا بركه اى است كه آب از كوه به آنجا مى ريزد.(3) ابن جُبَير گويد بطن مَرّ، وادى

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بكرى، ص 956 و ص 957.

2 ـ ياقوت، ج 4، ص 449.

3 ـ الاعلاق النفيسه، ص 178.


223


پرنعمتى است با نخلستانهاى بسيار و چشمه فوران كننده و آب جارى كه زمينهاى آن ناحيه را سيراب مى كند. ميوه هاى آن به مكه حمل مى شود. يعقوبى گويد: مَرّ الظهران از منازل مكه است.

اسدى گويد: ميان مكه و بطن مَرّ هفده ميل است. در بطن مَرّ مسجدى است از آنِ رسول خدا. و بركه اى است كه سيلابها در آن گرد مى آيد. طول آن سى ذراع است و چه بسا كه اين بركه از چشمه اى كه عَقيق ناميده مى شود پرمى گردد. در نزد اين بركه دو چاه است.(1) آن را به سبب تلخى آبش بدين نام خوانده اند.

ابوغَسّان گويد: آن را از اين روى به اين نام خوانده اند كه در بطن وادى، ميان مَرّ و نخله به خطى سفيد از نمك، گويى اين واژه نوشته شده است. در بطن مر قبيله خُزاعه تقسيم شد. پيامبر ـ ص ـ در آنجا به هنگام صلح با قريش فرود آمد.

رسول الله درون سيلگاهى در نزديكى مَرّالظَّهران فرود آمد تا از صَفْراوات سرازير شد و در درون اين مسيل كه در جانب چپ راه كسى بود كه به مكه مى رود فرود آمد. زين المراغىگويد: گويند مسجد معروف به فتح همان است.

فاسى گويد: مسجدى كه آن را مسجد فتح گويند نزديك به جَموم است از وادى مَرّالظَّهران. گويند از مساجدى است كه پيامبر در آن نماز گزارد. ابوعلى صاحب مكه بناى آن تجديد كرد. و كسى كه بعد از آن به تعمير آن پرداخت شريف حياش بود. در زمان ما شريف حسن بن عجلان براى آن درهاى محكم ساخت تا بيشتر از آن حفاظت كرده باشد و آن را سفيد كرد. كسى كه از جَموم به مكه رود، در طرف چپ خود در كنار سيلگاه آن را مى بيند.

دو وادى ضاج و نبَْط پيش از مَرّ واقع شده اند. بكرى گويد: مخبر قريه اى است ميان علاف و مَرّ.(2)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 174.

2 ـ بكرى، ص 228.


224


مسجد سَرِف

مسجد سَرِف، در آنجا قبر ميمونه است. پيامبر ـ ص ـ به هنگام بازگشت از مكه در سَرِف با ميمونه ازدواج كرد(1) و عروسى نمود. و ميمونه در آنجا درگذشت. در نزديكى سَرِف، مَسْحاء واقع شده است.

مسجد تَنْعيم

و در پهلوى سَرِف، تَنْعيم است. آنجا را بدين نام خوانده اند، زيرا كوهى كه در جانب راست آن قرار دارد نعيم ناميده شود و آنكه در جانب چپ آن است ناعم. و وادى را تَنْعيم گويند.(2)

بكرى گويد: تَنْعيم ميان مَرّ و سَرِف است. ميان آن و مكه دو فرسخ فاصله است.(3)اسدى گويد: تَنْعيم سه ميل آن سوى مرقد ميمونه است. و آن مكان شجره است. در آنجا مسجدى است از آن پيامبر ـ ص ـ و چند چاه. كسانى كه مى خواهند عمره به جاى آورند از آنجا محرم مى شوند.(4)

مسجد عايشه

در تنعيم چند مسجد است، مشهورترين آنها مسجد عايشه است ولى منابع متأخر در مكان دقيق آن اختلاف كرده اند. مثلاً اسدى مى گويد: ميقات مردم مكه به احرام مسجد عايشه است. و آن دو ميل بعد از شجره است و در چهار ميلى مكه. ميان آن و حد حرم يك پرتاب تير است. تقى الدين فاسى در باب اين مسجد گويد: در باب اين مسجد اختلاف است. بعضى گويند همان مسجدى است كه آن را مسجد الهَليلَجه گويند به سبب وجود درخت هَليلَج (هليله) كه در آنجا بود و چندى پيش بيفتاد.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ياقوت، ج 1، ص 879; ج 3، ص 77.

2 ـ بكرى، ص 331.

3 ـ سمهودى ج 2، ص 175.

4 ـ سمهودى، ج 2، ص 175.


225


بنا به قول سليمان بن خليل اين نام در نزد مردم مكه متعارف است و در آنجا سنگى است كه نوشته آن اين معنا را تأييد مى كند.

بعضى گويند: همان مسجدى است كه در نزديكى آن چاهى است و آن چاه ميان اين مسجد و مسجدى است كه آن را مسجد على گويند. در وادى مرّالظَّهران. در آنجا نيز سنگ نوشته اى است كه اين معنا را تأييد مى كند.

محب طبرى ترجيح مى دهد كه آن همان مسجدى باشد كه نزديك چاه است. سخن اسحاق خُزاعى و ديگران هم مؤيّد اين معنا است كه گويد: ميان مسجد هَليلَجه نخستين نشانه ها هفتصد و چهارده ذراع است به ذراع حديدى و ميان آن و مسجد ديگر هشتصد و هفتاد و دو ذراع است به همان ذراع مذكور. سَمْهودى گويد ـ و سخن او نزديك به سخن اسدى است ـ كه مسجد عايشه همان مسجد هَليلجه است زيرا از آن ديگران به نشانه هاى حرم نزديكتر است.

گردنه تَنْعيم را ثَنِيّة البيضاء گويند. ازرقى در وصف آن گويد: از آنجا به تَنْعيم روند و آن بر فراز كوه بَرُود است كه حسين بن على (شهيد فخ) در آنجا به قتل رسيد. ميان بَلْدَح و فَخّ. و نيز گويد: پايين ثنيَّة البَيضاء وادى فَخ است كه تا بَلْدح ادامه دارد.(1)

نزديك مسجد عايشه در تَنْعيم، خيمه جُمانَه واقع شده و پيش از آن در سمت چپ مسجدى است كه آن را محمد بن على الشافعى ساخته پشت تپه. اين مسجد ويران شده بود، ابوالعباس عبدالله بن محمد بن داود آن را عمارت كرد و بر سر چاه آن گنبدى بر آورد. ابوالعباس اميرمكه بود. سپس دخترش آن را نيكو عمارت نمود.

بعد از تَنْعيم، حدود حرم واقع شده، از راه مدينه، نزد بيوت غِفار.(2)

ذوطُـوى

ذوطُوى در نزديكى ثَنِيّة البَيْضاء است و در پشت آن كوه حَصْحاص است و ميان آن دو ثَنِيّه الحَصْحاص و سِقايه اهيب و كوه مسلم واقع شده است.(3)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ازرقى، اخبار مكه، ج 3، ص 240، 241.

2 ـ ازرقى، ج 2، ص 104.

3 ـ ازرقى، ج 2، ص 241.


226


در ذوطُوى شِعب المطَّلب مى ريزد و آن پشت شعب الاَخْنَس است. همچنين شعب زَريق و شعب اشرس كه به بيوت ابن مدد مى پيوندد.

كَــداء

ميان ذوطُوى و مكه گردنه كَداء واقع شده. مردم از آنجا به ذوطوى سرازير مى شوند. در روز فتح مكه قيس بن سعد بن عباده از آنجا به مكه درآمد و رسول ـ ص ـ به هنگام هجرت به مدينه از آنجا خارج شد. در آنجا خانه هاى يوسف بن يعقوب شافعى است و خانه آل طرفه از هذليان آنجا را دار اَراكه گويند.

مشرف بر كَداء، جبل الابيض قرار دارد. اين كوه نيز مشرف است بر ارنى در سمت راست كسى كه به مكه وارد مى شود. اما در جانب چپ او دماغه ابواشعث است كه مشرف بر كَداء است. و آن از جبل احمر است. ابواشعث مردى بود از بنى اسد بن خُزَيمه كه كثير بن عبدالله بن بِشر نام داشت.

در طرف چپِ كسى كه از مدينه به مكه مى رود، كوه مقلع واقع شده. در آنجا بر سر راه چاه عَنْبَسه خانه عبدالله است.

اسدى مواضعى را كه بعد از مسجد عايشه واقع شده اند برشمرده و گويد: فَخّ حدود دو ميل بعد از مسجد عايشه است و عَقَبه مُذْنبين يك ميل بعد از فَخّ است، در جانب چپ راه. راه ذوطُوى به مسجد حدود نصف ميل است. و نيز گويد: مستحب است نمازگزاردن در مسجد ذوطُوى. و آن ميان مسجد عَقَبَة المُذْنبين است و مشرف بر مقابر مكه و بين گردنه اى كه به حَصْحاص سرازير مى شود. آنجا مسجد ثنيه زبيد است.

موسى بن عُقْبه مسجد ذوطُوى را چنين توصيف مى كند كه از عبدالله بن عمران روايت شده كه پيامبر به ذوطُوى فرود آمد و شب در آنجا به سر برد. چون بامداد شد نماز گزارد و به مكه داخل شد. نمازگاه پيامبر بر روى تپه اى است سخت نه در مسجدى كه در آنجا ساخته شده.(1)

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 175.


227


راه منزلها در مدينه و مكه

 


229


فصل دهم

نظام ادارى حجاز در دوره هاى نخستين اسلامى در قرآن كريم چند واژه عربى اصيل هست; مانند امّ القرى، حاضر، مدينه، بلده، قريه، ارض كه هر يك بر نوعى از نظام ادارى دلالت دارد. جز اين كه مشخص كردن معناى هر يك از آنها بطور دقيق كار دشوارى است; زيرا حجاز به هنگام ظهور اسلام، هم جامعه اى قبيله اى بود و هم روستايى و هم شهرى و دولت واحدى نبود كه سراسر آن سرزمين را تحت يك حكومت يا امپراطورى واحد درآورد. پس تعابيرى كه به آنها اشارت رفت ريشه در ازمنه ديرين دارد. كه در آن روزگاران دولتى بزرگ سراسر آن سرزمين را تحت يك نظام ادارى درآورده بود يا متعلق به شهرهاى مستقلى بوده كه هر يك از آنها دولتى كوچك بوده محصور در شهر و توابع آن.

آگاهى از وضع ادارى حجاز پيش از اسلام، واقعاً محدود است. و بيشتر آن اطلاعاتِ محدود، مربوط به اوضاع حاكم در مكه و مدينه است كه به بركت ظهور اسلام در آن دو شهر، معلومات نسبتاً كافى حاصل كرده ايم. نظام ادارى مكه را «لامنس» در كتابى كه در باره مكه به هنگام ظهور اسلام نوشته و حميدالله خان در مقالاتى كه در باب اداره مكه دارد براى ما بيان كرده است. از تحقيقات آن دو، بر مى آيد كه وظيفه اداره كنندگان شهر منحصر بوده به تنظيم وضع دفاعى شهر در برابر دشمن و تأمين نيازهاى حجاج و امور مراكز عبادت. اين امر با شيوه اداره شهرهايى همانند آن شباهت دارد ولى نمى توان با يقين كامل اذعان كرد كه مكه در زمان ظهور اسلام شيوه نظام ادارى خود را از جاى ديگر اقتباس كرده باشد. و نمى توان هم گفت كه آن نظامات به سبب اوضاع و موقعيتهاى خاص مكه و نيازهاى آن، در آنجا به وجود


230


آمده باشد. رسول خدا ـ ص ـ آن نظامات را باقى گذاشت و اداره شهر را به دست رجال پيشين آن سپرد. ولى تطور احوال پس از ظهور اسلام با نقائص و كمبودهاى نظامات متداول مواجه شد. بويژه حج با وجود تزايد شمار حجاج به سبب انتشار اسلام، زمانش جداً كوتاه بود. بنابراين سازمان متعلق به حج فعاليتش منحصر به زمان حج مى شد. پس در كنار سازمان ادارى حج، بعد از فتح اسلامى، سازمان تازه اى به وجود آمد كه مقتضى موقعيت و تحولات تازه بود.

ترديدى نيست كه تقسيمات ادارى در درجه اول تحت تأثير اوضاع جغرافيايى است كه اين تقسيمات را مشخص مى كند و به هر يك رنگ و حال و هواى خود را مى دهد. ولى عوامل ديگرى هم در به وجود آمدن تقسيمات ادارى مؤثر افتاده اند; از آن جمله احوال سياسى و اجتماعى و امور نظامى و امنيتى است. اين عوامل آنچنان نيرومند بودند كه مسلمانان را واداشتند كه تنها به مراعات عوامل جغرافيايى بسنده نكنند. پس تقسيم اقليم را به منطقه تِهامه و غَور و حجاز و نجد مراعات ننمودند. همچنانكه پيش از اسلام در آنجا جز شهرها و قريه ها و داره ها و قبايلى كه براى هر يك از آنها منطقه محدودى بود، وجود نداشت كه مراعات و ابقاى آنها دشوار نمايد.

اساس كلى سازمان ادارى در حجاز، به عهد پيامبر باز مى گردد. پس از هجرت توانست به صورت دولتى درآيد با سازمانهاى خاص خود كه منبعث باشد از اهداف اسلام و نيز موقعيتى كه پيامبر را احاطه كرده بود. اين دولت در آغاز كار منحصر به مدينه بود. سپس به تدريج سلطه آن به مناطق مجاور امتداد يافت. تا آنجا كه مكه را هم دربرگرفت. سپس تمام بلاد حجاز و بيشتر اقاليم جزيرة العرب را. معلوم است كه انتشار و گسترش دولت اسلامى در اين بلاد همراه انتشار دين اسلام بوده است و در بيشتر مناطق به گونه اى مسالمت آميز بود، و از طريق تنظيم موافقت نامه ها و عقد پيمان ها با قبايل و رؤساى آنها. اينان بر طبق آن معاهده نامه ها، پيوستن به دولت اسلامى را گردن مى نهادند. از مطالعه متن آن معاهده نامه ها برمى آيد كه پيامبر در درجه اول به نشر اسلام و سلطه دولتى آن توجه داشته است. از اين رو اهتمام بسيارى به تحميل سازمانهاى پيچيده ادارى يا به تحميل يك سياست نيرومند كه به تبديل اساسى در اوضاع موجود منجر شود، اهتمام نمىورزيد. علاوه بر اين به هنگام ظهور اسلام در حجاز يك سازمان سياسى برتر يا دولتى كه سلطه همه جانبه داشته باشد وجود نداشت; به عبارت ديگر براى هر يك از قبايل و عشاير و قريه ها دولتى بود قائم به خود كه در


231


برابر يك سلطه برتر و خارج از محيط سر فرود نمى آورد. پيامبر اين نظام را در زمانى كه اين بلاد به اردوى اسلام مى پيوست رعايت نمى نمود. بنابراين چيز زياد يا سنگينى از آنها نمى طلبيد و نمى خواست كه تغييرات اساسى در سازمانهاى ادارى خود بدهند. ظاهراً رؤساى قبايل همان رؤساى قبلى بودند، فقط براى تعليم دين معلمانى به ميان قبايل گسيل مى گرديد يا براى جمع آورى زكات مأمورينى به ميان قبايل مى رفتند. ولى بر شهرها اميرى هم از جانب دولت اسلامى معين مى شد. مثلاً عَتّاب بن اُسَيد اُموى بر مكه و عثمان بن ابى العاص بر طايف امارت يافتند.(1)

بر سراسر حجاز بعد از اسلام سه والى معين شد; بر مدينه، مكه وطائف. والى مكه و مدينه عنوان امير داشتند ولى والى طائف مقامش فروتر از آنها بود. حتى امويان بر مكه و مدينه كسى را امارت مى دادند كه لياقت و كفايت خود را در طائف به اثبات رسانده باشد.

نظام جديدى كه در عهد رسول خدا ـ ص ـ در حجاز و بقيه بلاد جزيره شكل گرفته بود، بعد از وفات آن حضرت و گسترش شگرف دولت اسلامى ـ خواه و ناخواه ـ دستخوش تغيير شد، زيرا سرزمينهاى تازه اى با ثروتهاى بسيار و رسوم و آداب و عادات مختلف به اسلام گرويده بودند. و ديگر حجاز از لحاظ ادارى و نظامى و مالى قادر به اداره كشور پهناورى كه به وجود آمده بود، نبود. و اداره كنندگان مسلمان براى سامان دادن به اوضاع مالى و نظامى بلاد مفتوح، نياز به تجارب ديگر پيدا كردند. حتى بعضى از متخصصين به حجاز منتقل شدند.

اداره حجاز بعد از فتح اسلامى با اداره ديگر اقاليم مفتوحه در مشرق و مغرب تفاوت داشت. زيرا آن اقاليم به هنگامى كه تحت تصرف مسلمانان درآمدند خود داراى سازمانهاى ادارى پيچيده و خاص خود بودند كه در طى قرون متمادى استقرار يافته بود. اوضاع حاكم بر حجاز از حيث توليدات زراعى و شكوفايى صنعتى و بازرگانى و ازدحام مردم و شغلها و پيشه هاى آنها و طبقات و توزيع ثروت و سطح معيشت و شيوه زندگى، با ديگر بلاد مفتوحه فرق داشت. بالأخره حجاز اقليمى بود كه رسول خدا ـ ص ـ در آن زيسته بود و دعوتش را از آنجا نشر داده بود. و در زمان خودِ آن حضرت انتشار اسلام كمال يافته بود. حجاز مقرّ خلافت اسلامى و فرماندهى سپاه اسلام بود كه فتوحاتى كرد و دولت وسيع اسلامى را به وجود آورد. هرگز حجاز طوق بندگى به گردن ننهاده بود، همواره حاكم بود نه محكوم. پس بايد سازمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ براى تفصيل بيشتر به كتاب ما «فى عهد الرسول ـ ص ـ» مراجعه كنيد.


232


ادارى آنجا از اين اوضاع خاص متأثر شده باشد.

وضع حجاز، از حيث سلطه اسلام و تأثيرش در اداره آن، همانند ديگر شهرهاى بزرگ اسلامى; چون كوفه، بصره و فُسْطاط بود ولى باز هم از جنبه هايى با اين شهرها تفاوت داشت كه اينك به بررسى آن مى پردازيم:

1 ـ شهرهاى اسلامى، پايگاهى بودند براى استقرار سپاه و حركت از آنها براى فتح اقليمهاى ديگر. بنابراين رنگ نظامى داشتند اما حجاز با آن كه دولت اسلامى را با اعزام مردان جنگى يارى مى داد ولى اينگونه اعزامها اندك بود.

2 ـ شهرهاى اسلامى شهرهايى عربى و اسلامى بودند كه در مناطق مفتوحه غيراسلامى تأسيس شده بودند و به عبارت ديگر بلاد غير عربى. بنابراين ميان آنها و مناطق مجاورشان، تباينى وجود داشت; به عبارت ديگر از مناطق اطراف خود جدا افتاده بودند. مدتها سپرى شد تا اين شكاف ميان اين شهرها و مناطق محيط به آنها التيام يافت.

اما حجاز اقليمى عربى و اسلامى بود كه رابطه ميان شهرها و روستاها و حومه و باديه اش استوار بود. زيرا همه عرب بودند. بسيارى از مردم شهرها ـ مخصوصاً مدينه ـ از عشاير باديه بودند. همانگونه كه بسيارى از مردم شهر هم در حومه مى زيستند. پس تباين موجود ميان شهرهاى حجاز و باديه آن، از حيث حرفه آنها بود; يعنى بيشتر ساكنان باديه در كار تربيت مواشى و چهارپايان بودند.

3 ـ شهرهاى اسلامى هر يك مسؤول اداره اقاليم مفتوحه تابع خود بودند; مثلاً هر شهرى واليان تابع خود را معين مى كرد و خراج را گرد مى آورد و نظم و امنيت را در آن اقليم برقرار مى كرد. پس براى نظم امور مالى كارمندانى از مردم غير عرب كه در آن بلاد بودند به خدمت مى گرفت. آنان نيز شيوه هاى ادارى خود را در حوزه قلمرو خود اجرا مى كردند.

اما حجاز و مناطق تابع آن همه عرب بودند. بنابراين نياز نداشت كه غير عرب را در امور ديوانى خود به خدمت گيرد از اين رو نمى بينم كه سنتى ديوانى، كه از غير عربها اقتباس شده باشد، در حجاز متداول شده باشد.

از سوى ديگر، از همه شهرها كالاهاى بازرگانى را به حجاز مى آوردند. بنابراين اداره مالى در حجاز ساده تر از ديگر جايها بود و از پيچيدگى آنها به دور بود. درآمد دولت از خراجى بود كه زمينهاى كشاورزى مى گرفتند و عاملان جمع آورى هم عربهاى مسلمان بودند و احكام


233


جديد اسلام را اجرا مى كردند، بدون اين كه مجبور شوند از سنتهاى ادارى قديمى سود برند; زيرا چنين سنتهاى ادارى بومى پيش از اين در حجاز وجود نداشت.

از سازمانها و نظامات ادارى در عصر رسول الله ـ ص ـ تا اندازه اى اطلاعات كافى داريم. مورخان اين اطلاعات را در ضمن مطالب تاريخى آورده اند. اما در دوره هاى ديگر كه بعد از آن ايام آمده اند اطلاعات ما اندك است و براى بيان يك تصوير جامع از اوضاع ادارى در آن زمان كفايت نمى كند. شايد علتش اين باشد كه پس از عصر خلفا، حجاز ديگر مركز دولت اسلامى نبود. بلكه شهرهاى ديگرى مركز حيات سياسى و اقتصادى و اجتماعى شدند. و مردان بسيارى ظهور نمودند كه در اداره و سياست نقش مهمى را بازى كردند. تا آنجا كه برخى مورخان فقط به جمع آورى احوال و آثار رجال شهرها پرداختند. اما حجاز پس از جنگهاى ردّه، ديگر نقشى را كه ديگر شهرها برعهده داشتند بر عهده نداشت. علمايى كه به تدوين حوادث تاريخى و ادارى در حجاز اهتمام ورزيده بودند، شمار اندكى بودند و آثارشان هم بطور كامل به دست ما نرسيده است. بلكه بيشتر گزيده ها يا اقتباسهايى است كه عراقيان گرد آورده اند. مسلم است آنها هم چيزهايى را برگزيده يا اقتباس كرده اند كه براى خودشان اهميت داشته و آنچه را مربوط به اوضاع ادارى حجاز بوده چون مورد توجه شان نبوده است رها كرده اند.

شك نيست كه مدينه و مكه دو شهر بزرگ حجاز هستند و هر دو مورد توجه مورخان بوده اند. از اين رو در احوال مردم و واليان و قضات آنها كتابهايى نوشته اند ولى متأسفانه اين كتابها بطور كامل به دست ما نرسيده است، به خصوص از قرن سوم، شمار اينگونه كتابها هم نقصان گرفت; زيرا شهرهاى مهم ديگرى هم در عرصه تاريخ پديدار گرديدند.

شمارى از جغرافيانويسان مسلمان كه در قرنهاى سوم و چهارم ظهور كرده اند در باب تقسيمات ادارى حجاز مطالبى نوشته اند. و ما به ذكر اقوال آنان خواهيم پرداخت. ولى بايد توجه داشت كه اين جغرافيانويسان در قرن سوم و بعد از آن پديد آمده اند. بنابراين سخنشان با اوضاع همان زمان تطبيق مى كند و نمى توان بطور قطع دعوى كرد كه آنچه درباره سازمانهاى ادارى حجاز نوشته اند عيناً همان است كه در عصر خلفا بوده است. از اين گذشته آنها از مردم حجاز هم نبوده اند و معلومات خود را از ديوانها و سجلاتى كه در بغداد بوده است برگرفته اند يا درباره اوضاع ديرين حجاز از اين و آن شنيده اند.

 


234


اصمعى مى گويد: حجاز دوازده دار است: مدينه، خيبر، فَدَك، ذوالمَرْوَه، دار بَلّى، دار اشجع، دار مُزَينه، دار جُهَيْنه و جمعى از هَوازن، همه سُلَيم، هِلال و حَرّه ليلى.(1) بكرى اين سخن را به عمر بن شَبه از بعضى از رجال او، از محمد بن عبدالملك الاسدى نسبت مى دهد.(2)

ملاحظه مى شود كه در اين نص از طائف و مكه ياد نشده است، افزون بر آن، ميان شهرها (مدينه، ذوالمَرْوَه) و مناطق (خيبر، فَدَك، حَرّه ليلى) و مواطن عشاير (بَلّى، اشجع، مُزَيْنَه، جُهَيْنه، هَوازن، سُلَيم و هِلال) خلط كرده است. و نيز تصريح نكرده كه اين بخشها همه واحدهاى ادارى هستند. زيرا در هيچ جا اشارت نرفته است كه بر عشاير واليانى بوده است.

يعقوبى اعمال مكه را ياد كرده(3) و ابن فقيه بعضى از اعمال مدينه را و ابن خردادبه از اعراض مدينه(4) و مخاليف مكه نام برده است.(5)

هيچ يك از اينان به تقسيمات ادارى حجاز اشاره نكرده اند جز مَقْدِسى آنجا كه گويد: «اما حجاز قصبه اش مكه است و از شهرهايش يثرب و يَنْبُع و قُرْح و خَيْبَر و مَرْوه و حَوراء و جُدّه و طائف و جار و سُقيا و عَونيد و جُحْفه و عُشَيْره هستند. اينها شهرهاى بزرگ اند و كوچكتر از اينهاست: بدر و خُلَيص و اَمَج و حِجر و بَدا يعقوب و سَوارِقيّه و فُرْع و سَره و جَبَله و مَهايع و حاذه.»(6)

تقسيمات مقدسى پيشتر مبتنى بر اساس بزرگى شهرهاست و در آنها به تقسيمات ادارى توجه نكرده است. شيوه كار او در معرفى ديگر اقاليم همين است و دليلى نيست كه درباره حجاز از شيوه خود عدول كرده باشد. معلوماتى كه از ديگر كتب گرد مى آيد اين معنى را كه همه اماكنى را كه مَقْدِسى ذكر كرده از مراكز ادارى بوده است، تأييد نمى كند; مثلاً مَقْدِسى مى گويد: مكه قصبه حجاز است و سپس چند موضع را نام مى برد كه بر طبق برخى منابع غير از جُدَّه همه از توابع مدينه هستند و در برخى ديگر از توابع مكه. از اماكنى كه تابع مكه بوده اند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ياقوت، ج 2، ص 205.

2 ـ بكرى، ص 10.

3 ـ البلدان، ص 312.

4 ـ ابن فقيه، ص 26.

5 ـ ابن خردادبه، ص 128.

6 ـ مقدسى، ص 69.


235


غير از جُدّه از جاى ديگر ياد نكرده است.

در كتب ديگر بخشهاى ادارى تابع هر يك از مكه و مدينه آمده اند; مثلاً يعقوبى آنها را اعمال مكه خوانده(1) و ابن خردادبه(2) و محمد بن سهل احول(3) بخشهاى تابع مكه را مخاليف مكه خوانده اند و اين تعبيرى ادارى است كه در يمن استعمال مى شده است.

در باب مدينه پاره اى از منابع، توابع آن را «اعمال مدينه» و برخى ديگر «اعراض مدينه» شمرده اند.(4)

اما اعراض; ياقوت گويد: اعراض قريه هاى بين حجاز و يمن و سَراة است. ازهرى و نيز اصمعى گويد كه اعراض مدينه قراى مدينه است در واديهاى آن. ديگرى گويد: اعراض مدينه بطون سواد آن است آنجا كه زراعت و نخل هست.(5)

بكرى از قول اصمعى گويد: اعراض قريه هاست و اعراض مدينه قريه هاى آن است و نيز آبهايى كه نزديك است به قريه هاى بزرگ.(6)

در برخى كتب جغرافيا اعراض را به قريه هايى در ديگر جايها نيز اطلاق كرده اند; مثلاً ياقوت گويد: نُجَيْل از اعراض مدينه است از يَنْبع و اَمَج نيز از اعراض مدينه است.(7)

و سَمْهودى گويد: ذوعظم از اعراض مدينه است.(8)

محمد بن سهل احول به نقل بكرى، گويد كه مَدْيَن از اعراض مدينه است مانند فُرْع و فَدَك و رُهاط.(9)

ابن خرداذبه گويد: از اعراض مدينه است; تَيماء، دومَة الجَنْدل، فَدَك، نَمِره، حَديقه، عادى، خَضِره، سائِره، رَحْبه، سَياله، سايه، رُهاط، غُراب، اَكْحَل و حميه.(10)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ يعقوبى، ص 316.

2 ـ ابن خردادبه، ص 133.

3 ـ بكرى، ص 308.

4 ـ ابن خردادبه، ص 126 و ابن رسته، ص 177 و ياقوت ص 313.

5 ـ ياقوت، ج 1، ص 312.

6 ـ بكرى، ص 1128.

7 ـ ياقوت ج 1، ص 357; ج 2، ص 115 و سمهودى ج 4، ص 1130.

8 ـ سمهودى، ج 4، ص 2267.

9 ـ بكرى، ص 1201.

10 ـ ابن خردادبه، ص 128.


236


ابن رُسْته اين نص را آورده ولى سَياله و غُراب را حذف كرده و در عوض فُرْع و ذوالمَرْوه و وادى قَرْن و مَدْيَن و خَيْبَر به سبب اهميتى كه داشته اند افزوده است. نظر به اهميت اين اماكن و تطبيق نص ابن رُسته و ابن خرداذبه، در بقيه اماكن مى توان گفت كه آن پنج مكان كه ابن رُسته آورده از نسخه موجود ابن خرداذبه ساقط بوده است.

از تعابيرى كه در توصيف بخشهاى تابع مدينه آمده عنوان عمل يا اعمال است. ابن فقيه گويد: از اعمال مدينه است: مَرّان و قُبا و دَثِينَه كه آن را دَفِينه نيز گويند و فَلجه و ضَريَّه و طخفه و اِمرّه و اُضاخ و معدنِ الحسن.(1)

از اين اسامى معلوم مى شود كه ابن فقيه مواضعى را كه در شرق حجاز بوده برشمرده و از مغرب حجاز هيچ موضعى را نام نبرده است. بنابراين نمى خواسته اماكن مهم حجاز را نقل كند، بلكه مى خواسته از مواضع تابع مدينه نام ببرد.

عَرّام گويد: از اعمال مدينه است: فَدَك و خَيْبَر و وادى القرى و مَروه و جار و فُرْع و اين مواضع همه اعمال و مواضعى پهناورند مگر جار كه در ساحل واقع شده.(2)

از سخن عَرّام برمى آيد كه «عمل» يك اصطلاح ادارى است. بدون توجه به مقدار بزرگى يا كوچكى آن. هر عمل فروعى دارد ولى او بطور كلى از «اعمال» مدينه ياد كرده و به عمل هاى تابع آنها نپرداخته است. نيازى به گفتن نيست كه آنچه او آورده شامل آنهايى است كه در حجاز بوده است و بنابراين آنچه را كه خارج از حجاز است نياورده است. او در جاى ديگر از منبر فُرْع ياد مى كند و همه مواضعى را كه در جنوب مدينه است به آن نسبت مى دهد. گويى معتقد است كه مواضع جنوبى مدينه تابع فُرْع هستند و فُرْع به نوبه خود تابع مدينه است.

مؤلف كتاب «المناسك» گويد: محمد بن عبدالحميد بن صباح عثمانى از مردم جُحْفهبراى من نقل كرد كه مدينه چهارده منبر در تابعيت خود دارد; اول خَيْبر است و سپس وادِى القُرى كه در آنجا مردم مختلط زندگى مى كنند، سپس مروه كه از آنِ جُهَيْنه است، سپس عِيص كه از آنِ جُهَيْنه و حسينيان است. سپس يَنْبُع كه در آن نود و نه چشمه هست و از آنِ على بن ابيطالب ـ ع ـ است، آنگاه جار كه در ساحل درياست، سپس صفراء كه از آن فرزندان جعفر و عثمان است، سپس وَدّان كه ويران شده. آنگاه فُرْع كه آباد است و سپس سائرتين كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابن فقيه، ص 26.

2 ـ بكرى، ص 10.


237


هر يك را منبرى است. آنگاه جَبَله كه بيشتر مردمش ايرانيان هستند و آنگاه رُهاط كه پيش از اين از آن ياد كرديم. جُحْفَه و قُدَيْد از اعمال مدينه اند و عُسْفان نيز از اعمال مدينه بود ولى به فرمانرواى مكه واگذار شد.(1)

شك نيست كه منظور از منبر، جايى است كه در آن نماز جمعه اقامه مى گردد. و فقها متفق اند كه براى اقامه نماز جمعه بايد شماره مقيمان آن بلد به حد كافى برسد. بعضى نيز گفته اند كه واجب است در آنجا حاكمى باشد ولى مكانت و مقام والى را معين ننموده اند. از سياق كلام مؤلّف برمى آيد كه مى خواهد بگويد آنجاها از مواضعى بوده كه در آنجا حاكمى بوده ولى معلوم نكرده است كه آيا هر يك از آنها يك واحد ادارى تابع مدينه بوده يا واحدى كوچك بوده تابع واحد بزرگتر و آن واحد بزرگتر تابع مدينه بوده است.

بكرى گويد كه فُرْع از بهترين ولايات مدينه است. صاحب آن بر دوازده منبر فرمان مى راند. منبرى در فُرْع است و منبرى در مَضِيق در چهار فرسخى آن معروف به مَضِيق فُرْع و منبرى در سَوارقِيّه و در سايه و رُهاط و عَمْق الزرع و جُحْفه و عَرْج و سُقْيا و اَبْواء و قُدَيْد و عُسْفان و استاره و همه اينها از اعمال فُرْع هستند.(2)

در كتب ديگر هم وجود منابر در آن مكانها تأييد شده است.

اما فُرْع; عياض مى گويد: در آنجا مساجدى است از آنِ پيغمبر ـ ص ـ و منابر و قريه هاى بسيار. مجد گويد: در آنجا منبر است و نخل و آبهاى بسيار.(3)

اما سَوارِقيّه; عَرّام گويد آنجا قريه بزرگى است و آبادان و با مردم بسيار. در آنجا منبر است و مسجد جماعت.

اما جُحْفه; ياقوت گويد: جُحْفه قريه بزرگى است داراى منبر ابن رُسْته گويد: قريه بزرگى است داراى بازار. بكرى گويد: قريه اى جامع است و آنجا منبرى است. سَمْهودى گويد: قريه اى بوده است بزرگ و داراى منبرى. از عبارت سَمْهودى برمى آيد كه در زمان او جايى بزرگ و داراى منبر نبوده است.

اما عُسْفان; عَرّام گويد: در آنجا منبر است. و گويد كه خَيْف النَعَم منبر دارد و در قلمرو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ كتاب المناسك، ص 413.

2 ـ بكرى، ص 1021، ص 1020.

3 ـ سمهودى، ج 4، ص 1281.


238


والى عُسْفان است. مؤلّف «المناسك» از محمد بن عبدالحميد عثمانى روايت مى كند كه عُسْفان از اعمال مدينه بود و سپس به صاحب مكه واگذار شد.(1)

در بعضى منابع براى برخى مواضع، عنوان «قريه جامعه» به كار رفته كه در نص پيشين تابع منبر فُرْع بود.

از جمله آنها كه عنوان قريه جامع دارند سَوارِقيّه است و رُوَيْثَه و قُدَيْد. ابن رُسْته گويد كه آن قريه عظيمى است و سايه و جُحْفه و سُقيا و اَبواء.

از آن برمى آيد كه همه مواضعى كه بكرى ذكر كرده كه منابر فُرْع هستند، در منابع ديگر آنها را به «قريه جامع» وصف كرده اند. پس اين دو تعبير مترادف هستند ولى نمى دانيم كه غرض از جامع يعنى جايى كه در آنجا نماز جمعه خوانده مى شود يا اين كه از حيث ادارى مركز چند موضع تابع خود است با توجه به اين كه در منابع نام والى آنها ذكر نشده است.

بكرى گويد: صَفراء و اعمال آن، از توابع و مضافات فُرْع هستند.(2)

و نيز گويد كه: اِستاره از اعمال فُرْع است.(3)

از آنچه آورديم برمى آيد كه شمارى از ولايات تابع مدينه بوده اند و مهمترين آنها فُرْع بوده. جز اينكه در منابع از ولايات تابع مدينه جز از مَهايع و سايه ذكرى به ميان نيامده است.

اما مَهايع; عَرّام گويد: قريه بزرگى است آبادان و در آنجا منبر است.(4) بعضى نويسند كه والى آنجا از جانب فرمانرواى مدينه معين مى شد.

اما سايه; بكرى در وصف آن گويد: قريه اى است جامع و عَرّام مى گويد كه والى آن از جانب فرمانرواى مدينه بود. سَمْهودى از مجد فيروزآبادى روايت مى كند كه سايه واديى است از اعمال مدينه و پيوسته والى آن از جانب صاحب مدينه تعيين مى شد مگر در زمان ما و چون ديگر اعراض مدينه در اداره قلمرو خود منفرد بوده است.

عَرّام از چند موضع در تِهامه نام مى برد كه هر يك را منبرى بوده است. از جمله آنكه يَنْبُع قريه اى است آبادان كه داراى منبر است. و جار قريه اى است بزرگ با مردم بسيار و داراى منبر. و ضَرعاء قريه اى است داراى قصرها و منبر و دژها. و مَرّان قريه اى است آبادان كه دژى

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ المناسك، ص 40.

2 ـ بكرى، ص 102.

3 ـ بكرى، ص 1020.

4 ـ عرام، ص 114.


239


دارد و منبرى و سَوارِقيّه كه منبر دارد و مسجد جماعت و قريه اى است آبادان و پرجمعيت.(1)

اينها كه نام برديم بهتر است بگوييم كه بخشهاى ادارى بوده اند و تابع مدينه; زيرا به مدينه نزديك اند. ابن فقيه تصريح مى كند كه مَرّان از اعمال مدينه بوده است.(2)

مؤلف «المناسك» از محمد بن عبدالحميد روايت مى كند كه از توابع مدينه است يَنْبُعو جار.

عَرّام مى گويد: اعمال مدينه را هر يك توابعى است پهناور، جز جار كه در ساحل است.(3)

در كتب، نام شمارى از اشخاص آمده است كه هر يك در جايى از حجاز فرمان مى رانده اند.

مثلاً عمر بن خطاب، عبدالله بن سعد بن نَوْفَل را بر جار امارت داد و عبدالله بن زبير، سليمان بن خالد زرقى را بر خيبر و پيامبر ـ ص ـ هيصم مزنى را بر عَقيق و واليان مدينه پيوسته بر آنجا فرمان مى راندند تا امارت به داود بن عيسى رسيد كه در سال 198 هـ . ق. آنجا را ترك گفت.(4)

زبير بن بكار از اسحاق بن ابراهيم تميمى و او از ادريس بن ابوحفصه نقل مى كند: زياد بن عبدالله حارثى ابو عاصيه را بر ينبع گمارد.

مدينه پايگاه رسول خدا ـ ص ـ بود. دولت اسلام از آنجا گسترده شد تا از حجاز قدم بيرون نهاد و بيشتر اقاليم جزيره را دربرگرفت. عوامل مختلفى سبب شد كه رسول خدا ـ ص ـ مكه را مركز ادارى مستقلى سازد كه داراى فرمانرواى ويژه باشد و چنين بود يمن. اما ديگر قبايل عرب كه در جزيره بودند براى جمع آورى صدقات، كسانى از مدينه به آنها گسيل مى شدند.

چون رسول خدا ـ ص ـ وفات كرد و بيشتر اقاليم جزيره سر به شورش برداشت، سپاهى كه براى فرونشاندن عصيان اهل رَدّه فرستاده مى شد از مدينه بود تا آنگاه كه به شورش اهل ردّه پايان داده شد و بار ديگر سراسر جزيره فتح شد و به آغوش اسلام بازگرديد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ م. ن. ص 431.

2 ـ ابن فقيه، ص 26.

3 ـ بكرى، ص 10.

4 ـ سمهودى، ج 4، ص 1067.


240


اين عمل باعث شد كه سراسر جزيرة العرب غير از مكه و يمن تابع مدينه شوند و اين نظام با آنچه در زمان پيامبر ـ ص ـ بود منسجم شد. ابن سعد مى گويد: ابو هُرَيره در زمان عمر والى يمن بود با پانصد هزار درهم كه در آنجا گرد آورده بود به مدينه آمد. و چنين بود عَلاء بن حَضْرَمى.(1)

در عصر اُموى در امور ادارى تغييراتى حاصل شد. شَعْبى روايت مى كند: نخستين كسى كه هر دو عراق و خراسان و سِجِستان و بحرين و عُمان در قلمرو فرمان او قرار گرفت زياد بود. و حال آن كه بحرين و عُمان در تحت فرمان واليان حجاز مى بود.(2) ابونعيم در توضيح اين امر گويد كه همواره اصفهان تابع بصره بود تا سال 41 بعد از شهادت على ـ ع ـ و فرمانروايى معاويه. معاويه اصفهان را از بصره منتزع كرد و به كوفه داد و به جاى آن بحرين و عُمان را از مردم حجاز بستد و به مردم بصره داد.(3)

ديگر مناطق جزيره تابع مدينه شد. بلاذرى گويد: مجراى عيون الطَّف و اعراض آن مجراى اعراض مدينه و قراء نجد بود و صدقه آن به اعمال مدينه پيوسته بود. هنگامى كه اسحاق بن ابراهيم بن مُصْعَب از سوى متوكّل امارت سواد يافت آن را به قلمرو خود درافزود. و عمال او زكات آن گرفتند و جزء بلاد سواد درآمد و امروز نيز به همان حال است.(4)

صدقات قبايلى كه در نجد و مشرق حجاز بودند به مدينه مى رسيد. سكونى و ابوزياد كلابى چنين گويند.

مُصْعب زبيرى گويد: عِكرمة بن عبدالرحمان مخزومى براى جمع آورى زكات به ميان قبايل سعد و رباب رفت و اين در ايامى بود كه يمامه ضميمه مدينه بود.(5)

و صدقات بكر بن وائل از آنِ صاحبِ راهِ مكه بود و به سه هزار درهم مى رسيد.

در تعداد اماكن تابع مكه اقوال مختلف است. كاملترين صورتى كه ارائه شده چيزى است كه ابن خرداذبه و بكرى نوشته اند. ابن خرداذبه گويد: مخاليف مكه در قسمت نجد عبارتند از طائف و نجران و قَرْن المنازل و فُتُق و عُكاظ و زَيْمه و تُربه و بِيشه و تَباله و هُجَيْره

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ م. ن. ج 4، ص 9.

2 ـ مرآت الزمان، مخطوط اكسفورد.

3 ـ تاريخ اصفهان، ج 1، ص 29.

4 ـ بلاذرى، فتوح، ص 297 و ياقوت ج 3، ص 539، ص 540.

5 ـ مصعب الزبيرى، نسب قريش، ص 305.


241


و ثُجّه و جُرَش و سَراة. و مخاليف آن در تِهامه عبارتند از ضَنْكان و عَشَم و بَيْش و عَكّ و يَيْن.(1)

بكرى به نقل از محمد بن سهل اعور صورت ابن خرداذبه را آورده است ولى زَيْمه و ثُجّه و بَيْش و فُتُق را حذف كرده. ملاحظه مى شود كه آن دو مكان نخستين را جز ابن خرداذبه كسى ذكر نكرده است. اما فُتُقْ را فقط ابن رُسْتَه نقل كرده و بَيْش را يعقوبى. بكرى و قدامه از مخاليف مكه در قسمت نجد كتنه را افزوده اند.

ابن رُسْته مخاليف نجدى را با حذف زَيْمه و ثُجّه نقل كرده.(2) شايد عدم ذكر او مخاليف تِهاميه را، در اثر نقص نسخه باشد نه اين كه در اصل غفلت شده.

اما قُدامه در صورت خود مخاليف تِهاميه را نام نبرده همانگونه كه از مخاليف نجدى جز از فُتُق و زَيْمه و ثُجَّه و هُجَيْره ياد نكرده است.(3) ما معتقديم كه دو اسم آخرى از نسخه خطى ساقط شده است. زيرا منابع ديگر مخصوصاً ابن خرداذبه آنها را ذكر كرده اند. در حالى كه قُدامه به ابن خرداذبه توجه خاص دارد و از او بسيار نقل كرده است.

يعقوبى از صورت ابن خردادبه و بكرى، طائف و نجران و قَرْن المنازل و تَباله و سَراة و عَشَم و بَيْش را ذكر نموده ولى بر آن اماكنى چون سِرَّين و حَسَبَه و رعيلاء الهوذه و رعيلاء البياض كه معادن سُلَيم و هِلال و عقيل است و نيز عَثَّر و جُدّه و رُهاط و نَخْله و ذات عِرق و مَرّ الظَهران و عُسْفان و جُحْفه را افزوده است و آن را نيز از مخاليف مكه برشمرده است.(4)البته بعضى از اين اماكن گاه به مكه نسبت داده شده اند و گاه به مدينه. اما جدّه را بعضى منابع گفته اند كه بندر است نه از مخاليف. شايد بنادر را اداره اى خاص بوده كه آن را در زمره مخاليف نياورده. در هر حال جُدّه همواره از مضافات مكه بوده است.

ملاحظه مى شود كه بيشتر اماكنى كه فقط يعقوبى از آنها نام برده و آنها را تابع مكه برشمرده، در جنوب مكه واقع شده است. به نظر مى رسد كه آنجاها در زمان يعقوبى مراكز مخاليف بوده اند. و در نوشته او جاى اماكنى را كه او از ذكرشان غفلت كرده و ديگران در صورت خود آورده اند، گرفته اند. يعقوبى با ديگر منابع، در اين كه مخاليف يمن تا نجران كشيده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ م. ن. ص 133.

2 ـ ابن رسته، ص 184.

3 ـ قدامه، ص 248.

4 ـ يعقوبى، ص 316.


242


شده، هم عقيده است.

اماكنى كه ابن خردادبه و قُدامه و بكرى و ابن رُسْته ذكر كرده اند، همه در جنوب مكهواقع شده اند و هيچ يك براى مكه محلاتى را ذكر نكرده اند كه در شمال آن باشد.

اما يعقوبى علاوه بر ذكر عُسْفان و جُحْفه، كه در شمال مكه واقع هستند، معدن سُلَيمرا هم ذكر مى كند كه منابع ديگر به وضع ادارى آن نپرداخته اند.

در اينجا بايد به مقدسى هم اشاره كنيم كه فقط او درتقسيمات ادارى شهرهاى تابع مكه، طائف و جُدّه و امَج و خُلَيْص و سَوارِقيه و فُرْع و سيره و مَهايع و حاذه و جَبَله را از توابع مكه شمرده همه اين اماكن بجز طائف در شمال مكه هستند.

شيخ الربوه،(1) مخاليف تِهامى را كه تابع مكه هستند، ذكر كرده غير از يَيْن و نيز منجره و نُعْم و يَلْيَل و حَلْى و مَهْجَم و شَرْجه و ابيات حسن را ذكر كرده ولى معين ننموده است كه كدام مخلاف از مخاليفى هستند كه ديگران از مخاليف نجد شمرده اند، همانگونه كه از جُدّه و نَخْله و مَرّالظَهران نام برده است.

ياقوت گويد كه بِيشه از اعمال مكه است و شَرون از اعمال قَرْن مُعَيّه و فُتُق از مخاليف طائف.(2)

مُصْعَب زبيرى گويد كه هارون الرشيد عبدالله بن مصعب را امارت يمن داد و ولايت عَكّ را نيز بدان درافزود.(3) عَكّ زير نظر والى مكه بود. بكرى گويد چه بسا عَكّ را به مكه ضميمه كرده باشد. البته عَكّ آخرين مخاليف مكه در جانب جنوبى است نيز بكرى گويد: شَرون از اعمال مكه و آخرين حدود يمن است.(4)

عَرّام در كتاب خود (جبال تِهامه) بعضى از اماكنى را كه در منابع، از مخاليف مكه ذكر شده اند نام برده و گفته است آنجا قريه است يا داراى منبر، ولى وضع ادارى آنها را ذكرنكرده اند. البته نمى توان نوشته عَرّام را كامل پنداشت زيرا او در كتاب خود فقط به تِهامهپرداخته نه همه حجاز ونيز جوانب ادارى را هم موردتوجه قرار نداده است.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ شيخ الربوه، ص 215.

2 ـ م. ن. ج 4، ص 72، ج 3، ص 851.

3 ـ نسب قريش، ص 242.

4 ـ بكرى، ص 309.


243


عَرّام گويد: طائف و تَباله داراى منبر هستند.(1) سپس موضعى چند را كه خود قريه خوانده است ياد مى كند، چون قَيْقَعان و راسِب و حَوْطه و رَنْيه و بِيشه و رِحْضيّه و حِجْر و جَفْنِيّه و ذوالنّخل.

اما جُدَه را وضع خاصى است زيرا نام آن نه در صورت ابن خردادبه آمده و نه در صورت محمد بن سهل احول. ولى يعقوبى آن را از اعمال مكه برشمرده و در وصف آن گفته است كه جُدّه در ساحل است.(2) و مَقْدِسى آن را بدون هيچ توضيحى از بلاد مكه خوانده است.(3)

بكرى در وصف آن گفته است حاضره بحر است(4) و فاسى گويد: جُدّه امروز بزرگترين بندر مكه است. عثمان بن عَفّان نخستين كسى بود كه آن را بندر ساخت. او در سال 26 هـ . پس از مشورت با مردم، جُدّه را بندر مكه قرار داد و حال آن كه قبل از آن شُعَيْبه بندر مكه بود.(5)

فاكهى در كتاب خود (المنتقى فى اخبار ام القرى) فصلى تحت عنوان «حدود مخاليف مكه و انتهاى آن» آورده و در آن گفته است:

اعمال و مخاليف مكه بسيارند و ما براى رعايت اختصار به آوردن نام و حدود آنها بسنده مى كنيم.

آخرين اعمال مكه كه بر كنار راه مدينه شريفه است موضعى است به نام جُنابِد(گنبدها) ابن صيفى، ميان عُسْفان و مَرّ. در فاصله يك روز و خرده اى از روز.

آخرين اعمال مكه در مرز يمن در راه تِهامه موضعى است به نام ضَنْكان و آن ده روز راه تا مكه است.

و آخرين اعمال آن ـ چنانكه گذشت ـ بلاد عَكّ است داخل در يمن تا نزديك عَدَن. و آخرين اعمال در جوار يمن در راه دريا و راه صَنْعا موضعى است به نام نَجْران و آن آخرين مخاليف يمن و دورترين آنها از مكه است. از نَجْران تا مكه بيست روز راه است.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ عرام، ص 420.

2 ـ يعقوبى، ص 316.

3 ـ مقدسى، ص 79.

4 ـ بكرى، ج 1، ص 87.

5 ـ فاكهى، ج 2، ص 50 و نيز بنگريد به فاسى، ج 1، ص 24.


244


واضح است اين حدود كه برشمرديم، همه در زمانهاى متأخر است اما در روزگاران نخستين، منابع فقط به برخى از مخاليف اشارت كرده اند; از آن جمله است:

1 ـ فرمانروايى عَكّ بر عهده والى مكه بود و ما به منابعى كه اين معنى را تأييد كرده اند اشارت كرديم.

2 ـ طائف در نزد خلفا از اهميتى خاص برخوردار بوده و حتماً خليفه مردى از خاصان خود را به آنجا امارت مى داده است.

3 ـ در كتاب «المناسك» از محمد بن عبدالحميد عثمانى آمده است كه عُسْفان از اعمال مدينه است سپس به صاحب مكه واگذار شد.(1) عَرّام گويد عُسفان داراى منبرى است(2) و خَيْف النَّعَم نيز منبرى دارد ولى زير نظر والى عُسْفان است.(3)

فاسى عبارات ابن خردادبه و فاكهى را آورده و آن را مورد نقد قرارداده و افزوده است:(4)

چنين نيست كه آنچه فاكهى و ابن خردادبه از مخاليف مكه ذكر كرده اند، امروز هم از اعمال مكه به شمار رود. زيرا بسيارى از آنها امروز تحت فرمان امير مكه نيست. دورترين مكان از مكه كه تحت فرمان امير مكه است حَسَبه است و آن بلده اى است به طرف يمن از راه تِهامه. ميان آن و قَنَونا دو روز راه و تا حَلْى نيز دو روز راه فاصله است. وادى طائف و وادى لِيَّه داخل در ولايت قاضى مكه هستند و قاضى را در آن دو موضع نوابى است. دورترين جاى از مكه در سمت مدينه، كه تحت نظر امير مكه است، وادى الهَدَة; يعنى هَدَه بنى جابر است كه در يك مرحله اى مَرّ الظَهران است.

واليان مكه امروز هر چه را در بين جُدّه و رابغ در دريا غرق شود خود مى گيرند و پندارند كه اين منطقه جزو اعمال آنهاست و جُدّه برحسب تاريخ خود از اعمال مكه است و آن در دو مرحله اى مكه واقع شده است.(5)

در كتب به بعضى از شهرهاى حجاز كه داراى حدود معين و ثابت هستند، اشارت رفته است. حد آنها نشانه هايى است كه دولت نصب كرده و در كتب به اين نشانه ها اشارت شده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ المناسك، ص 40.

2 ـ عرام، ص 415.

3 ـ م. ن. ص 415.

4 ـ الفاسى، ج 2، ص 21 و 22.

5 ـ الفاسى، ج 1، ص 25.


245


است. اسدى گويد: شجره كه مردم مدينه آنجا احرام مى بندند، در پنج ميل و نيمى است. بر ميلى كه بعد از آن است نزديك عَلَمين نوشته شده: «شش ميل از بريد». معلوم مى شود كه نشانه ها غير از بريدها هستند.

سَمْهودى گويد: آغاز بيابان در آخر ذوالحُلَيفه است و در آنجا دو نشانه هست براى فرق دادن ميان آنها.

از اين رو اسدى درتعداد نشانه هاى راه گويد: به هنگام خروج از مدينه دو نشانه است و در مدخل ذوالحُلَيْفه هم دو نشانه و نيز در مكان بيرون شدن از ذوالحُلَيْفه هم دو نشانه است. و در جاى ديگر گويد: بَيْداء بالاتر از نشانه ذوالحُلَيفه است، هر گاه از وادى به طرف بالا روى و در اول بَيْداء چاهى است.(1)

و نيز گويد: در مكان بيرون شدن از ذوالحُلَيْفه دو نشانه ديگر است و بَيْداء بالاى دو نشانه ذوالحليفه است به قدر يك پرتاب تير از مسجد آن. نشانه هاى مذكور، موجود هستند.(2)

از اين عبارت معلوم مى شود كه ذوالحُلَيْفه را در مكان دخول، نشانه اى است و در مكان خروج نيز نشانه اى و اين نشانه ها غير از نشانه هاى مدينه است.

ذكر نشانه هاى ديگر اماكن نيز آمده است. اسدى گويد: در مدخل رَوحاء دو نشانه است و در مكان خروج از آن هم دو نشانه. همچنين جُحْفه در آخر آن نزد دو نشانه، مسجد پيامبر ـ ص ـ است كه آن را مسجد ائمه گويند.

و گويد به نشانه به نيمه رسيدن راه مكه و مدينه، يك ميل در پايين گردنه هَرْشىنصب شده است.

همچنين گويد: در پاى گردنه، مسجد پيامبر ـ ص ـ است، حد ميلى كه بر آن نوشته اند «هفت ميل بريد». از اين عبارت هم برمى آيد كه نشانه ها غير از بريدها هستند.(3)

وجود اشاراتى كه حدود شهرها و بلاد را معين كند از قديم در خاورميانه امرى مألوف بوده است. معروف است كه در مدخل شهر حيره غَرِيِّيْن بوده اند و در مدخل نينوا تنديسهايى. اين نشانه ها گاه تنديسهايى هستند و گاه سنگهايى كه در قديم جنبه تقدس داشته اند سپس به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ م. ن. ج 4، ص 1157.

2 ـ م. ن. ج 4، ص 1195.

3 ـ سمهودى، ج 3، ص 1195.


246


مرور ايام آن جنبه تقدس زايل شده و نشانه ها بر در شهرها باقى مانده اند. و ما نمى دانيم كه اين نشانه ها كه ذكر كرديم پيش از اسلام هم بوده اند يا بعداً به وجود آمده اند.

وظيفه امير در مكه و مدينه وظيفه مهمى بوده است. امير بزرگترين قدرت را داشته و در واقع نماينده خليفه بوده است و مسؤول اجراى اوامر خليفه يا تنفيذ قواعد و قوانينى كه خود وضع مى كرده يا از مقام خلافت صادر مى شده است. همچنين او موظف بوده كه امور ديوانها را زير نظر بگيرد و امنيت را در قلمرو خود برقرار سازد. و آنهايى را كه قصد بر هم زدن امنيت را داشته باشند يا بخواهند زندگى مردم را پريشان و آشفته سازند گوشمال دهد. و گاه نيز براى رفع نزاعها و اختلافات مردم و حل مشكلاتشان، دخالت حاكم ضرورى مى نمود. امير از قدرت بسيار برخوردار بود به گونه اى كه در قلمرو خود همانند حاكمى مستقل فرمان مى راند ولى در مقابل خليفه مسؤول بود زيرا حق توليت و عزل و امر و منع و مراقبت از آنِ او بود. البته خليفه رسماً در تحديد سلطه امير به هنگام امارتش دخالت نمى كرد.

قواعد معين و روشنى كه سلطه امير را در مرزهاى حكومتش محدود كند وجود نداشت. امير در اجراى عدالت تابع بصيرت و تفكر خود بود و بر طبق قوانين سياسى و اخلاقى كه اسلام وضع كرده بود قلمرو خود را اداره مى كرد. البته نمى توان از وجود عرفياتى در احكام غافل شد. امير شمارى كارمند و كارگزار برمى گزيد تا او را دركار حكومتش يارى رسانند; از آن جمله قاضى و رئيس شرطه بود ولى در هر قضيه اى خود او صاحب رأى و نظر اصلى بود; به عبارت ديگر در كار قاضى و رئيس شرطه دخالت تام داشت.

امير در اداره قلمرو خود، سلطان واقعى بود. در نظام اسلامى مجلس منتخبى كه داراى قدرت قانونى باشد يا مراقب اعمال واليان باشد يا قدرت آنها را محدود نمايد وجود نداشت و والى يا امير در ناحيه خود تقريباً حاكم مطلق بود.

البته كثرت صحابه و سپس تابعين و كسانى كه در زمان رسول خدا در اداره امور شركت داشته اند يا اعمال رسول خدا را به چشم ديده بودند يا در فرماندهى لشكرهاى اسلام دخالت مى كردند و اكنون مدينه و مكه را اقامتگاه دائمى خود برگزيده بودند، سبب شده بود كه نظرها به سوى مكه و مدينه جلب شود; مثلاً خلفاى اُموى بويژه آنهايى كه در دوره نخستين فرمان مى راندند به شنيدن آراء ساكنان مدينه آزمند بودند. ولى حوادث و اتفاقاتى كه در حجازپديد آمد بخصوص قيام امام حسين بن على ـ ع ـ و عبدالله بن زبير و شركت شمار زيادى از


247


مردم در آن قيامها يا در طرفدارى از آنها يا سعى نكردن در برانداختن آنها از موقعيت مردم حجاز در نزد خلفاى اموى فرو كاست. همچنين اقامت گزيدن اهل مكه و مدينه و ديگر بلاد حجاز در شهرهاى ديگر و رشد بلاد ديگر اسلامى در امور اقتصادى و نظامى و ادارى، اثر شگرفى در كاستن از اهميت و مكانت اهل مدينه و حجاز داشت و كم كم از نفوذشان در دربار خلافت كاسته شد و اعمال قدرتشان در دربار خلافت نقصان پذيرفت. اشارت به اين موضوع هم ضرورى است كه نسلهاى بعدى صحابه آن روحيه و افكار و گرايشهاى پدران خود را نداشتند. بيشتر آنها صاحب مال و منال دنيوى شده بودند و در نوشخوارى و رفاه افتادند و از مصالح مردم غافل گرديدند.

نفوذ و مكانت اهل مدينه در دربار خلافت اموى ضعيف شد ولى زوال نپذيرفت. در مدينه شمارى از افراد خاندان اموى و ياران آنها زندگى مى كردند. حجاز مكه را كه قبله مسلمانان در نمازهاى پنجگانه است دربرداشت و مركز حج، يكى از اركان اسلامى بود. از سوى ديگر مدينه مرقد پيامبر اكرم ـ ص ـ و سه تن از خلفا بود. بنابراين اگرچه شمارى از صحابه، مدينه و مكه را ترك گفتند و به شهرهاى ديگر مهاجرت كردند، ولى مردم حجاز بويژه مكه و مدينه از سنت رسول الله ـ ص ـ پيروى مى كردند و هر چند در دربار خلافت از مكانت و مقام و نفوذ آنان كاسته شد در قلوب عامه مسلمانان بس معزز و محترم بودند; به عبارت ديگر اگر دربار اُموى را از دست دادند اقبال مردم را به دست آوردند. اشارت به اين نكته هم ضرورى است كه خلفاى اُموى رابطه خود را با مردم حجاز كاملاً قطع نكردند. بلكه براى جلب دوستى و خشنودى آنها كارهايى هم مى كردند. آنها شورشهايى را كه مردم حجاز برضدشان به راه انداخته بودند، به فراموشى سپردند و براى تقويت رشته هاى مودّت، سعى فراوان به كار بردند. از حجازيان زن گرفتند و به آنها زن دادند و مقدار عطايا به رجال حجاز را درافزودند، هر چند در زمره معارضين بوده باشند. از جمله آن كه هر سال به حج مى رفتند و در اين سفرها بود كه صلات و انعامات خود را به آنها ارزانى مى داشتند. حجاز تنها اقليمى بود كه سه تن از امراى آن، به مقام خلافت رسيدند. مروان و عبدالملك و عمر بن عبدالعزيز و نيز تنها اقليمى بود كه خلفاى اموى هر يك چند بار به آنجا سفر كردند. البته غير از پنج خليفه اخير كه مدت درازى بر مسند خلافت نماندند.

مدينه مركز رسول الله ـ ص ـ و سه خليفه نخستين; يعنى ابوبكر و عمر و عثمان بود.


248


هر يك از آنان مدت زمانى خود اداره مدينه را به عهده داشتند. هنگامى كه رسول خدا ـ ص ـ براى غزوات خود مدينه را ترك مى كرد يكى از اصحاب را براى اِشراف بر امور مدينه در مدت غيابش برمى گزيد. البته چنان نبود كه اين مقام را هميشه به يك تن دهد و اين گزينش به گونه اى بود كه سبب اعتراض ديگران نمى شد. سه خليفه نخستين كمتر از مدينه سفر مى كرده اند; مثلاً عمر بن خطاب يك بار به بيت المقدس سفر كرد سپس به جابيه. عمرو دو خليفه اول و سوم به مناسبت حج موقتاً مدينه را ترك مى كردند و ما نمى دانيم كه چه كسى را به جاى خود در چنين مواقعى مى نهاده اند. اميرالمؤمنين على ـ ع ـ چون به خلافت رسيد جز چند ماهى در مدينه درنگ نكرد. سپس حجاز را به قصد عراق ترك گفت و در آنجا حوادثى پديد آمد. على ـ ع ـ پس از ترك حجاز سهل بن حُنَيْف را به جاى خود در مدينه نهاد.

با آن كه امام على ـ ع ـ قصد آن نداشت كه مقرّ دولت را از مدينه انتقال دهد ولى از آن پس مركز دولت اسلامى از مدينه و يا حجاز بيرون آمد. خلفاى اموى شام را مقر خلافت خود برگزيدند و خلفاى عباسى عراق را. اگر على ـ ع ـ آهنگ آن نداشت كه براى هميشه مدينه را ترك گويد ولى معاويه و كسانى كه بعد از او به حكومت رسيدند، تصميم قطعى داشتند كه شام را مركز خلافت قرار دهند. از آن پس مدينه فقط عنوان مركز اقليم يافت و هرگز مؤسسات متعلق به خلافت به آنجا بازنگرديد.

گفتيم كه خلفاى اُموى درتحكيم رشته هاى ارتباط خود با حجاز مى كوشيدند. بسيار از خاندانهاى اموى و پيروان و موالى آنها در مدينه مى زيستند و خلفا و بيشتر افراد خاندان خلافت در مدينه املاك و اراضى داشتند و در مدينه و اطراف آن تجارت مى كردند; مثلاً معاويه از هيأتهايى كه از مدينه به شام نزد او مى رفتند به گرمى استقبال مى كرد و رجال معروف و مبرز را عطاياى كلان مى داد. يزيد هم مى خواست پاى به جاى پاى پدر نهد ولى موفق نشد. اعمال او مردم مدينه را بر ضد او به شورش واداشت. و اين شقاق و جدايى بيشتر و بيشتر شد. زيرا مردم مدينه عبدالله بن زبير را در قيامش يارى كردند. مروان و عبدالملك بار ديگر قدرت اُمويان را به مدينه بازگردانيدند. آنها از مقدار خراجها كاستند و مردم حجاز و مدينه را استمالت كردند. اين امور سبب شد كه در مدينه از آن پس انقلاب و شورشى پديد نيايد.

از صورت واليانى كه امويان بر مدينه گماشته اند، ميزان اهتمامشان به مدينه آشكار مى شود. البته آن سالهاى اواخر حكومت يزيد و آغاز حكومت عبدالملك سالهاى خاصى بودند


249


زيرا حجاز با امويان بر سر جنگ بود. اما در باقى ايام خلامت امويان، وضع دگرگون شد. از آن پس كه حجاج بن يوسف به شورش عبدالله بن زبير پايان داد و خود به امارت ناحيه شرقى منصوب گرديد، پنج تن از خاندان اموى و دو تن از خاندان خلافت بر مدينه حكومت كردند. آن دو وابستگان نزديك خليفه بودند. يكى هشام بن اسماعيل المخزومى دايى خليفه بود و ديگرى محمد بن هشام پسر دايى او بود. دو تن نيز از انصار بودند; يكى ابوبكر بن عمرو بن حزم و ديگرى پسر او بود. و چهار تن از مُضَريان بودند; عثمان بن حيّان مرّى و عبدالرحمان بن ضحاك و عبدالواحد نصرى و خالد بن عبدالملك بن حَرث. ما در اين شمار، آن عده را كه مروان بن محمد معين كرده بود نياورديم. دو تن از آنها از خاندان اموى بودند و سه تن از عشيره هاى مختلف; چون عبدالملك بن محمد بن عطيه و وليدبن عروه و يوسف بن عروة بن محمد بن عطيه.

اما مكه، از همان زمان پيامبر خدا ـ ص ـ واليانى بر آن گمارده مى شد; يكى از آنها عتّاب بن اُسَيد اُموى بود و تا زمان عمر بن خطاب كه وفات كرد در مقام خود ثابت بود. حكامى كه در زمان خلفا بر مكه گمارده مى شدند، بيشتر به عشاير مكه انتساب داشتند، چون عبد شمس و تيم و خزاعه و مخزوم. تا آنگاه كه اميرالمؤمنين على، ابوفضاله انصارى را معين كرد و بعد از او قُثَم بن عباس را.

حكامى كه معاويه بر مكّه گماشت، همه از خاندان اموى بودند اما يزيد شمارى از عشاير مختلف را به حكومت برگماشت. و عبدالملك و خلفاى بعد از او، واليان را از خاندانهاى مختلف برمى گزيدند و همه از كسانى بودند كه پيش از حكومت مكه در ديگر جايها حكومت كرده بودند; مثلاً خالد قَسّرى قبلاً فرمانرواى عراق بود. حكومت مكه از مدينه جدا بود و هيچگاه اين دو شهر يك فرماندار نداشته اند، اما طائف در زمان پيامبر ـ ص ـ عثمان بن ابو العاص بر آنجا حكومت يافت و تا زمان خلافت عمر در آنجا بود سپس برادرش حَكَم جانشين او شد. آنگاه نوبت به سفيان بن عبدالله و قاسم بن ربيعه رسيد كه هر دو از ثقيف بودند، سپس خليفه قُثَم بن عباس را حكومت داد و در عصر اُموى از ولات طائف نام كسى غير از عَنْبسهنيامده است.(1)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابن الكلبى، ص 14 ب.


250


قضاء و حَرَسمنصب قضا از مناصبى است كه در كتب، نام متصديان آن فقط در مدينه ذكر شده است. عدم ذكر نام قاضى در ديگر شهرها دليل بر اين است كه در عهد خلفاى سه گانه و اُموى چنين منصبى در جاى ديگر غير از مدينه نبوده است و ما نمى دانيم در شهرهاى ديگر كه منصب قضا بوده، قاضيان به چه نحوى به حل مسائل قضايى مردم مى پرداخته اند.

در زمان خلفاى سه گانه در مدينه قاضى نبود; زيرا آنان خود به مسائل قضايى بررسى مى كردند و حكم مى دادند. در اوائل خلافت اموى هم همان كسى كه به حكومت مدينه منصوب مى شد، به كار قضا هم مى پرداخت.(1)

در عصر اموى چهار تن از قضات مدينه از انصار بودند چون عمرو بن خالد زرقى و عبدالرحمان بن يزيد انصارى كه در عهد خلافت وليد بن عبدالملك بر سر كار قضا بودند و ابوبكر بن عمر بن حزم در زمان هشام و يحيى بن سعيد انصارى در زمان وليد دوم. اما بقيه كسانى كه عهده دار امر قضا بودند از قريش بودند. از اين قرار كه از خاندان عبدالرحمان دو تن از فرزندان و يكى از نوادگان و يكى از برادرزادگانش. اما بقيه از عشيره هاى مختلف بودند. طبيعى است كه از صحابه كسى در ميان آنها نبود. اما در باب شرطه در مدينه فقط از رؤساى آنها ذكرى به ميان آمده. چون مُصعب بن عبدالرحمان بن عَوف در زمان معاويه و عمر بن زبير در زمان يزيد. گويا عدم ذكر نام كسان ديگر، اين بوده كه اين شغل هم به عهده حكام بوده است. و عدم ذكر نام آنها در جاهاى ديگر به علت نبودن آنها در آن بلاد بوده است. زيرا واليان درهرجاكه بوده اند، نگهبانان خاصى داشته اندكه وظايف شرطه هم به عهده آنها بوده است.

از مشاغلى كه در مدينه وجود داشت يكى حرس مسجد بود. سَمْهودى از ابن زباله از موسى بن عبيد روايت مى كند كه عمر بن عبدالعزيز براى حراست مسجد عده اى را استخدام كرد. و جز آنان كسى آن كار را برعهده نداشت. كثير بن زيد گويد: حَرَس عمر بن عبدالعزيز را ديدم كه مردم را از خواندن نماز ميت در مسجد منع مى كردند.

عثمان بن وليد از عروة بن زبير نقل مى كند كه گفت: مردم را به هنگام گزاردن نماز بر جنازه ها مى زدند، گفتم چنين است ولى بر جنازه ابوبكر در مسجد نماز خواندند. يحيى مى گويد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ وكيع، ج 1، ص 141; ابن سعد، ج 5، ص 117 و مصعب الزبيرى، ص 284،


251


پيش از عمر بن عبدالعزيز مردم را از خواندن نماز بر جنازه ها در مسجد منع مى كردند. از اين عبارت برمى آيد كه قبل از عمر بن عبدالعزيز، حرس مسجد وجود داشته است. از ابن ذئب از مقبرى روايت شده كه او ديده است كه شرطگان مروان بن حكم مردم را از مسجد بيرون مى كردند و نمى گذاشتند كه بر جنازه ها نماز بخوانند.(1)

1 ـ روايت ابن زباله از وجود حرس مسجد در عهد حكومت عمر بن عبدالعزيز بر مدينه (كه در زمان خلافت وليد بن عبدالملك بوده) منافاتى با روايت يحيى ندارد او مى گويد حرس در زمان حكومت مروان در مسجد وجود داشته; زيرا مروان در عهد خلافت معاويه بر مدينه حكومت مى كرده است.

از اين عبارت معلوم مى شود كه حرس مسجد، در زمان معاويه معمول شده است. حالا پيش از معاويه هم بوده يا نه، ما را از آن آگاهى نيست.

2 ـ از نص مذكور در فوق برمى آيد كه از وظايف حرس مسجد، منع كردن مردم از خواندن نماز بر جنازه ها در درون مسجد بوده است. البته شايد اين يكى از وظايف آنها بوده است; زيرا با وجود گسترش شهر مدينه، مسجد جامع تنها در مدينه بوده و بودن مسجد به عنوان مركز اجتماعى و ادارى و فكرى، مسلماً موجب بروز مشكلاتى مى شد و افراد شرطه علاوه بر منع مردم از خواندن نماز جنائز در مسجد وظيفه داشته اند كه امنيت را هم در آنجا برقرار سازند.

ابن نجّار از اهل سير روايت مى كند كه رسول خدا ـ ص ـ مردى به نام هَيْصم مزنى را بر عَقيق امارت داد. از آن پس حاكم عقيق از سوى مدينه معين مى شد تا زمان داود بن عيسىكه در سال 198 آن را ترك گفت.(2)

عبدالله بن ذكوان گويد: بنى اميه در ديوان حقوقى معين كرده بودند، براى كسى كه در عَقيق از حوض مروان بن حكم نگهبانى كند و عهده دار امور بئر مُغَيْره گردد; مثل مهيا كردن طناب و دلو براى آن.(3)

قول مرجح اين است كه ابن نجار و عبدالله بن ذكوان را يك هدف بوده و آن اين كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 531.

2 ـ سمهودى، ج 4، ص 1067.

3 ـ سمهودى، ج 3، ص 1050.


252


والى عَقيق را وظيفه اى خاص در آن وادى بوده است; زيرا بعد از اسلام، درآمدِ آن رو به ازدياد نهاده بود، آنهم به سبب مزارع و قصرهاى زيبا و زندگى اجتماعى فعالِ آن بوده است. مسلم است كه در آنجا مشكلاتى پديد مى آمده كه رفع آنها و جلوگيرى از آنها نياز به يك مأمور مخصوص داشته است.

ديوان و عامل بازارديوان فقط در مدينه بود زيرا تقسيم عطا منحصر به مدينه بود. رؤساى ديوان از عربها بودند، تا زمان هشام بن عبدالملك كه موالى را بر آن رياست داد.(1) در زمان معاويه چهار تن از خاندان اموى بر امور ديوانى مدينه رياست يافتند، اما در سالهاى بعد كسانى از بنى زُهره و تَيم و انصار و بنى اميه و غير ايشان عهده دار امور ديوانى شدند.

ابن هرمز در زمان يزيد بن عبدالملك عهده دار ديوان مدينه بود(2) همچنين در زمان هشام بن عبدالملك همين مقام را داشت(3) و در زمان خلافت هشام نيز ابن ابوعطاء از چنين سمتى برخوردار بود.

از وظايفى كه در مدينه و مكه معمول بود وظيفه عامل بازار بود. در كتابهاى آمده است كه سعيد بن مينا از سوى ابن زبير و حسين بن على ـ ع ـ عامل بازار مكه بود.(4)

در مدينه در زمان عمر و عثمان و عمر بن عبدالعزيز نام چند تن ذكر شده است; از جمله عبدالله بن عُتْبة بن مسعود و سليمان بن أبوحثمه و سائب و شفاء دخت عبدالله.

در زمان عثمان بن عَفّان از حارث بن حكم نام برده اند. و در زمان عمر بن عبدالعزيز از سليمان بن يسار.

اصفهانى صاحب اغانى هم از بردان نام برده، بدون اين كه زمان تعيين شدن او را بنويسد.(5)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابن حبيب، ص 378.

2 ـ ابن سعد، ج 7، ص 348.

3 ـ طبرى، ج 7، ص 1450.

4 ـ ابن حزم، ص 72.

5 ـ اغانى، ج 8، ص 277.


253


صاحب سوق، در مدينه بر درگاه خانه معمر بن عبدالله عدوى مى نشست.

عنوان وظيفه «عامل بازار» در معناى برابر است با واژه [Agoranomos] اين عنوان در بلاد مغرب و اندلس در عصر سيادت تمدن روم شايع بود.

ابن سعد گويد: عبدالله بن عُتْبه از حبوبات حق مى گرفت و شافعى گويد: از چاه عشريه مى گرفت مالك گويد: از گندم و روغن نيم عشر مى گرفت و قصدش اين بود كه ورود بارها به مدينه افزايش يابد و از حبوبات عشريه مى گرفت. او از شهاب نقل مى كند كه اين عشريه در زمان جاهليت هم معمول بود و عمر بار ديگر آنان را به پرداختن عشريه الزام نمود.(1)

اشارات فراوانى است كه ثابت مى كند عشريه پيش ازاسلام در شهرهاى حجاز رواج داشته; از جمله آنكه در مكه پيش از اسلام گرفتن عشريه معمول بوده است. پيامبر در نامه هايى كه به قبايل و عشاير نوشته، آنان را از پرداخت عشريه معاف داشته است. معاف داشتن از عشريه دليل بر آن است كه قبل از اسلام در حجاز معمول بوده است.

عامل بازار مى بايست از خصوصياتى برخوردار باشد; از جمله به قوانين داد و ستد آگاه باشد. ابوالفرج اصفهانى گويد: زمانى كه بردان متولى امور بازار مدينه بود، مردى از ديگرى شكايت كرد و مدعى بود كه حق او را نداده است. بردان بررسى كرد و متهم را به حبس محكوم نمود.

بلاذرى گويد: عثمان حارث را بر بازار گماشت، او كالاى مردم را ارزان مى خريد و به فروشندگان گران مى فروخت و اعمال ناشايست مى كرد. تهديدش كردند كه اگر چنين كند بازار را از او بستانند و او ديگر چنان نكرد.(2)

ترديدى نيست كه تعيين عادلانه بهاى كالاها، در وضع اقتصادى مردم تأثير بسزايى دارد. بويژه آن كه روغن و گندم و مويز از خارج به شهر وارد مى شد و از آنگونه معاملات بودند كه حاكم موظف بود از آنها عشريه بگيرد. ولى در همان وقت بازار احتكار و بازى با قيمتها رواج داشت. و فقها تأكيد كرده اند كه نبايد دولت در قيمتها دخالت كند. در حديثى منسوب به پيامبر ـ ص ـ آمده است كه آن حضرت مؤكداً مى فرمود كه در قيمتها نبايد دخالت كرد و نبايد قيمتهايى را تحميل نمود زيرا قيمت گذارى با خداست. او است كه گاه تنگ مى گيرد و گاه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الموّطأ، ج 1، ص 116.

2 ـ همان، ج 5، ص 247.


254


گشادگى مى دهد; به عبارت ديگر در تعيين نرخها قوانين طبيعت حاكم است. و نيز در احاديث آمده است كه رسول خدا ـ ص ـ از احتكار نيز منع فرموده است. ولى ما نمى توانيم يقين كنيم كه وجوب بقاى اين حكم بعد از آن حضرت هم برجا بوده يا نه. زيرا در منابع آمده است كه شمارى از مسلمانان به احتكار دست مى زده اند; مثلاً روايت شده كه مروان بن حكم خرما احتكار مى كرد(1) و سعيد بن المسيّب خرما و نخ و روغنِ چراغ احتكار مى كرد.(2) ممكن است كه اين احاديث، پس از آن كه بعد از رسول خدا ـ ص ـ مردم از دست محتكران در رنج افتادند بر دهانها افتاده باشد.

سَمْهودى فصلى ارزشمند در باب بازارهاى مدينه گردآورده و از مجموعه آن روايات برمى آيد كه:

1 ـ ابن شَبّه از ابو غَسّان روايت كند كه در زمان جاهليت در مدينه، در زُباله بازارى بود در ناحيه اى كه يثرب خوانده مى شد. و بازارى در جسر بود در محله بنى قَيْنُقاع و در صفاصفدر عُصَبَه بازارى بود و در زُقاق ابن حُيَيْن در زمان جاهليت و اوايل اسلام بازارى برپا مى شد و آن موضع را مزاحم مى گفتند.

2 ـ بازار قَيْنُقاع بزرگترين و مهمترين بازارها بود.

3 ـ ابن شَبّه از صالح بن كيسان روايت كند كه رسول خدا در موضع بقيع الزبير چادرى برپا كرد و گفت: اين بازار شماست. كَعْب بن اشْرف آمد و بدان داخل شد و طنابهايش را بريد. پيامبر گفت: آن را به موضعى نقل مى كنم كه خشم شما را بيشتر برانگيزد. پس آن را به موضع سوق المدينه منتقل كرد و گفت: اين بازار شماست، نه كسى بر شما سخت خواهد گرفت و نه بر آن خراج خواهد بست.

اين موضع تهاجمى كه كعب بن اشرف گرفته است، حتماً مربوط به اوايل هجرت است كه يهوديان را در مدينه نفوذ قوى بود و رسول خدا در مقابل خشونت او نرمش مى نمود. كَعْب در اين مناقشه از منافع يهود دفاع مى كرده و از خطر رقابت بازار جديد با بازار قَيْنُقاع مى ترسيده است. و رسول خدا ـ ص ـ پيش از قبايل ديگر يهود اينان را طرد كرد.

4 ـ ابن زباله از عباس بن سهل از پدرش روايت مى كند كه پيامبر به محله بنى ساعده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بلاذرى، ج 5، ص 29; تاريخ الخميس، ج 2، ص 299.

2 ـ سنن ابى داود، كتاب البيوع، باب النهى عن المنكر.


255


آمد و گفت براى كارى نزد شما آمده ام. آمده ام كه قبرستان مردگان خود را به من دهيد تا در آنجا بازارى تأسيس كنم. بعضى قبول كردند و بعضى ديگر گفتند كه قبرستان ما چون حرم زنان است و قبول نكردند. ولى بعداً نزد او آمدند و قبرستان را به او دادند و او آنجا را بازار كرد.

5 ـ سوق الرسول بعداً توسعه پيدا كرد و به آن قبرستان منحصر نماند.

6 ـ ابن شبه و ابن زباله از محمد بن عبدالله بن حسن روايت كنند كه رسول خدا ـ ص ـ بازارهاى مسلمانان را بر آنان تصدق كرد ابن شَبّه از ابن اُسَيْد روايت كند كه پيامبر ـ ص ـ گفت: اين بازار شماست نه از آن كاسته شود و نه بر آن خراج بندند.

ابن زَباله گويد كه عمر بن عبدالعزيز به مردم مدينه نوشت بازار صدقه است و نبايد كسى از آن كرايه بگيرد.

سَمْهودى چند روايت نقل مى كند در باب اين كه رسول الله ـ ص ـ كسانى را كه خواسته اند براى خود در بازار مدينه جايى را احتكار كنند، منع كرده است.

7 ـ ابن زَباله روايت مى كند كه معاويه دو خانه در بازار مدينه بنا نمود; يكى را دار القطران ناميد و ديگر را دار النقصان و بر آنها خراج مقرر كرد.

8 ـ هشام بن عبدالملك به اشارت دايى خود ابراهيم بن هشام بن اسماعيل والى مدينه در بازار خانه بزرگى ساخت، به گونه اى كه جلو چند خانه و كوچه را در بازار سد كرد. و براى آن درههايى كه در شام و بيشتر در بلقاء ساخته شده بود بياورد. طبقه پايين دكانها بود و طبقه بالا خانه هايى بود كه براى سكونت كرايه مى داد. بازرگانان در آن خانه زندگى مى كردند و كرايه مى پرداختند. چون خبر مرگ هشام به مردم مدينه رسيد هجوم آوردند و آن را خراب كردند و درها و چوبها و تيرهايش را به غارت بردند. سه روز نگذشته بود كه در آنجا زمينى بيش نبود.

معلوم مى شود كه بازار مدينه از ماليات آزاد بود تا مهدى عباسى به خلافت رسيد و بر آن خراج بست.(1)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 721.


256


صوافى (املاك خالصه)از مشاغل و وظايفى كه در مكه و مدينه بود. سرپرستى صوافى بود. و آن به بيت المال تعلق داشته.

ابن شَبّه نام شمارى از خانه ها را كه جزء صوافى بوده اند ياد كرده; از جمله خانه مروانجزء صوافى شد و خانه آل شُرَحْبيل كه باقى مانده آن را يحيى بن خالد بن برمك خريد و آن زمان كه خرماستان طلحه را ويران كرد آنجا را نيز ويران نمود و جزء صوافى شد. و خانه مليكه كه آن را عبدالله از معاويه خريد و جزء صوافى شد و بعدها مهدى عباسى آن را داخل در مسجد نمود. مفضل بن سليمان روايت كند كه چون خبر شهادت حسين در فَخ به عمرىرسيد برجست و خانه حسين و جماعتى از اهل بيتش و ديگران را; يعنى كسانى كه با او در قيام شركت جسته بودند ويران ساخت و نخلهايشان را آتش زد و هر چه نسوخته بود بگرفت و جزء صوافى و مقبوضه نمود. از عبارات فوق برمى آيد كه مراد از صوافى خانه هايى است كه به هر طريق كه باشد دولت تصرف و تملك مى كند اما از عبارات ديگرى برمى آيد كه صوافى شامل اراضى زراعتى هم مى شود. سَمْهودى گويد كه در مدينه و اطراف آن چشمه هاى بسيارى بود كه بعد از پيامبر ـ ص ـ احداث شده بود. و معاويه را به اين موضوع اهتمام بسيار بود. از اين رو در ايام او در اراضى مدينه غله فراوان شد. واقدى در كتاب حَرّه گويد كه در زمان معاويه در مدينه صوافى بسيار بود. معاويه در مدينه و توابع آن صد و پنجاه هزار وسق ضبط مى كرد و صد هزار وسق گندم درو مى كرد.

طبرى گويد كه چون در سال 160 هـ . مهدى عباسى به حجاز آمد حسن بن ابراهيم بن عبدالله بن حسن نزد او رفت و او صله و جايزه اى كرامند عطايش كرد. از جمله مقاديرى از صوافى حجاز را به او داد.(1)

در كتب، نام شمارى از كسانى كه متولى امر صوافى در عصر عباسى در مكه و مدينه بوده اند ذكر شده ولى در عصر اموى جز از شخصى به نام ابن مينا كه چنين سمتى داشته، نام نبرده اند.

هر چه راجع به صوافى هست متعلق به عصر عباسى است.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ طبرى، ج 3، ص 482.


257


از جمله كسانى كه امور صوافى را به عهده داشتند; يكى عمر بن ماهان بود كه نخست رئيس بريد بود و در زمان امين مسؤول صوافى شد.(1) و نيز سالم بن جراح عامل امين بود بر صوافى مكه. اما در مدينه، ابن مينا متولى صوافى، در زمان معاويه بود.(2) در عصر اُموى اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه را مى شناسيم كه در يَمامه عهده دار امر صوافى بوده است.(3)

از مشاغل مالى در مدينه گردآورى خراج بود. ابن سعد گويد كه عبدالرحمان بن ابى الزّناد و سليمان بن بلال متوفى به سال 172 هـ . نيز شغلشان گردآورى خراج بوده است.(4)ولى قول راجح اين است كه اينان مالياتهايى را كه بر مزارع مقرر شده بود، جمع مى كردند. اينان فقط به اراضى مسلمانان سرمى كشيدند نه آن سان كه از خراج در عراق و مصر مفهوم مى شود از غير مسلمانان نيز چيزى مى گرفته اند.

اداره مناطق قبيلگىبيشتر ساكنان حجاز و جزيره قبايلى بودند كه هر يك در منطقه خاص خود زندگى مى كردند. آن منطقه خاص را «دار» مى گفتند. قبيله را نظامى سياسى بود و در رأس آن مشايخ قرار داشتند. پيامبر اسلام ـ ص ـ براى توسعه دولت اسلام با اين قبايل برخورد داشت.

بدون ترديد خردى اين قبايل و تعدد آنها از عواملى بود كه پيامبر ـ ص ـ را در تسليم و فرمانبردارى آنها مساعدت كرد. ولى اين پيوستن به اسلام يك باره صورت نگرفت و به يك شيوه و اسلوب هم نبود. بلكه به تدريج و تحت شرايط و موقعيتهاى خاص صورت گرفت.

از آنجا كه هر قبيله اى براى پيوستن به اسلام شرايط ويژه اى داشت، معامله رسول خدا نيز با آنها يكسان نبود. بلكه اشكال مختلف و متعدد داشت. با بعضى قبايل به همين اندازه كه تعهد مى كردند كه با مسلمانان مهربان باشند و متعرض آنها نشوند، بسنده مى نمود و ديگر آنها را به ترك دين خود ملزم نمى نمود. در قرآن مجيد به اينگونه معاهدات اشارت رفته است:

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ازرقى، ج 2، ص 48; فاسى ج 1، ص 248.

2 ـ ازرقى، ج 1، ص 139.

3 ـ سخاوى، التحفة اللطيفه، ج 1، ص 281.

4 ـ ابن سعد، ج 5، ص 311.


258


«مگر آن گروه از مشركان كه با ايشان پيمان بسته ايد و در پيمان خودكاستى نياورده اند و با هيچ كس بر ضد شما همدست نشده اند. با اينان به پيمان خويش تا پايان مدتش وفا كنيد. از آنها دست برداريد، زيرا خدا پرهيزگاران را دوست دارد». (التوبه: 4)

البته ناگفته نماند كه اينگونه مصالحه ها به سالهاى نخستين هجرت برمى گردد; هنگامى كه خصومت قريش براى اسلام خطرى تهديد كننده بود.

در آن روزها اوضاع و احوال به گونه اى بود كه بايد قريش از ديگر قبايل منعزل شود تا هر چه ناتوانتر گردد. معاهداتى كه در سالهاى بعد بسته شده از موضع قدرت اند و حكايت از تثبيت اسلام و ضعف قريش دارند. البته در آن گونه معاهدات مصالحه آميز نيز بعدها تجديد نظر شد.

شروطى كه رسول خدا ـ ص ـ در معاهدات خود ذكر كرده، همه در كتاب «الوثائق السياسيه فى عصر الرسول و الخلافة الراشديه» تأليف حميدالله خان گرد آمده است، شمار معاهداتى كه پيامبر بسته است حدود دويست معاهده است. كه از حيث طول و محتوا با هم متفاوت اند. در برخى فقط اشاره اى به موضوعى است و بعضى از چند كلمه تجاوز نمى كنند و بعضى بيش از يك صفحه اند.

ترديد نيست كه نمى توان بطور قطع و يقين گفت كه اين معاهدات بى هيچ تغيير و تحريف يا بى هيچ افزون و كاست به دست ما رسيده اند. بخصوص در آنهايى كه به نام افراد نوشته شده و جنبه مادى دارند; مثل دادن جايى را به اقطاع يا دادن پاره اى امتيازات، اين شبهه قوى تر است.

بعضى از نامه ها به ملوك و حكام بلاد بيرون از جزيرة العرب نوشته شده اند كه البته موضوع بحث ما نيستند. بعضى نيز به برخى از رؤساى اهل يمن نوشته شده اند. البته يمن در قلمرو دولت اسلامى پيوسته بود ولى اوضاع سياسى واقتصادى و تاريخى آن را گاه رسول خدا ـ ص ـ رعايت مى كرد و در نامه هاى خود برخى شروط خاص را كه تحت تأثير آن اوضاع بود پيشنهاد مى كرد. بحث در اوضاع يمن هم از موضوع ما خارج است از اين جهت به آن نمى پردازيم.

سرشت نظام بدوى و اوضاعى كه حتى بعد از فتح مكه و منضم شدن آن به حوزه اسلام و سيطره دولت اسلام بر حجاز و سراسر جزيرة العرب حكمفرما بود، همه سبب شده بود


259


كه رسول الله ـ ص ـ با قبايل معامله اى به شكل خاص داشته باشد; به عبارت ديگر به آنها در اداره امورشان استقلال داخلى دهد. از اين رو بر آنها والى يا حاكمى نگماشت.

بلكه رؤساى پيشين را كه خود افراد قبيله برگزيده بودند، بر سر كار گذاشت. پس از رحلت رسول خدا ـ ص ـ و حوادث جنگهاى ردّه و قيام به فتوحات، در مكانت قبايل نقصانى به وجود آمد ولى چنان نبود كه يكباره راه و رسم دگرگون شود. بلكه هر قبيله اى شخصيت و موجوديت خود را حفظ كرد.

بنابراين مى توان گفت كه در حجاز دو نظام حكومتى وجود داشت; يكى نظامى كه شامل شهرها مى شد و خليفه به هر شهرى حاكمى گسيل مى داشت تا اوامر او را نفاذ دهد و ديگر نظام قبيلگى كه تابع رسوم و نظامات خاص خود بود. البته قدرت رئيس قبيله بر حسب موقعيتهاى خاص افزونى و كاستى مى يافت ولى در هيچ حال دولت مركزى در عزل و نصب رؤسا دخالتى نداشت. آنچه در آنجا حكومت مى كرد رابطه خونى بود.

از مطالعه كتاب حميدالله خان درمى يابيم كه آن حضرت تا چه حد به مسأله قبايل اهميت مى داده است.

نامه هاى رسول خدا ـ ص ـ از حيث بلندى و كوتاهى و از جهت مطالبى كه در آنها آمده، متفاوت است. بعضى از نامه هايى كه راويان نقل كرده اند، از چند كلمه محدود درنمى گذرند، بخصوص نامه هايى كه در آنها چيزى را به بعضى اقطاع داده است ولى بسيارى از نامه ها هم هست كه با تفاصيل بيشترى مكتوب شده اند; مثل نامه اى كه به نجرانيان نوشته و در آن شروطى را مقرر ساخته است يا نامه اى كه به مردم تَيْماء فرستاده. ولى اغلب نامه ها از اين حيث در حدّ متوسط اند و از چند سطر تجاوز نمى كنند.

اغلب اين وثائق عنوان نامه دارند نه معاهده و نه عهد و نه ميثاق يا امان نامه يا عنوان ديگر. و ما آنها را يا بنابر محتواى نامه ها تقسيم مى كنيم يا به مقتضاى احكامى كه در آنها آورده شده.

در اين نامه ها اشاره به مدت زمانى كه حكم در آن اجرا مى شود، نشده است و اين دليل است كه آن حضرت احكام خود را ابدى مى دانسته و بر قبيله اى كه مورد خطاب بوده، فرض بوده كه به محض رؤيت نامه حكم آن را به اجرا درآورد و تا زمانى نامعين ادامه دهد. مسلم است كه احكام اين نامه ها بعضى محدود و روشن است و بعضى كلى و مطلق; مثل


260


مواقعى كه از مخاطبان نامه مى خواهد از خدا و پيامبرش اطاعت كنند و به اسلام گردن نهند. نامه هاى نوع نخست هرگز به معناى اين نيست كه حدودى كه معين شده حدّ نهايى است. زيرا منطق امور مقتضى است كه رسول خدا را چنين حقى هست كه نامه هاى ديگرى بنويسد و بر شروط بيفزايد يا امتيازات ديگرى اعطا كند ولى كمتر مشاهده مى شود كه شمار نامه هايى كه به يك قبيله فرستاده از يك نامه تجاوز كرده باشد.

اوضاع قبايل حجاز با ديگر قبايل متفاوت است. زيرا قبايل حجاز به مدينه مركز رسول الله و اسلام نزديكتر بودند و تأثرشان از تدابير و اعمال آن حضرت بيشتر. بخصوص در سالهاى نخستين هجرت كه قريش نفوذ زيادى بر قبايل حجاز داشتند و اين نفوذ در برابر توسعه اسلام به مثابه سدى بود. چون در اين سالهاى آغازين همه همّ رسول خدا غلبه بر قريش و جلب آنها به اسلام و برداشتن آن سدها بود، برخى تسهيلات قائل مى شد تا قبايل را به اسلام بكشاند و از زير نفوذ قريش خارج سازد.

شماره نامه هايى كه به قبايل حجاز نوشته در مقايسه با نامه هايى كه به مردم يمن يا اهالى مشرق جزيرة العرب نوشته كمتر است. ولى در خور ملاحظه است كه مردم يمن از روى ميل و به خواست خود به اسلام گردن نهادند و پيامبر ـ ص ـ لشكرى به يمن نفرستاد كه در آنجا اقامت كند پس احكام پيامبر ـ ص ـ هم در آنجا با تسهيلات بيشترى همراه بود.

اكنون به بيان احكامى كه خاص مردم حجاز است مى پردازيم آنگاه به احكامى كه بقيه عشاير هم در آنها شريك بودند:

دسته اول، نامه هايى است كه پيامبر به افراد معين يا به افراد و عشاير آنها يا به عشاير نوشته. از اين نامه ها آنچه به افراد فرستاده شده بيشتر اقطاعات شخصى است; يعنى متعلق به نظام مالى است نه نظام ادارى. از اين رو موضوع بحث فعلى ما نيستند. شمار نسبتاً زيادى از نامه ها كه به افراد فرستاده شده متضمن احكام ادارى است و محتمل است كه هر چند نامه خطاب به يك نفر است همه ياران و پيروان او را در نظر داشته باشد، هر چند صريحاً به اين امر اشارتى نرفته باشد.

دسته دوم نامه هايى است كه به افراد و عشيره هايشان فرستاده شده و ما نمى دانيم كه اين افراد در ميان عشيره هاى خود رياست و سرورى داشته اند يا آن كه پيامبر ـ ص ـ آنها را برگزيده تا در آن مقامها منصوب كند. در هر حال اين گونه نامه ها دليل بر اين است كه پيامبر