حجاز در صدر اسلام

صالح احمد العلى
ترجمه: محمد آيتى

- ۷ -


رؤساى قبايل را به رسميت مى شناسد و بايد كه آنان بر طبق سنتهاى بدوى بر افراد قبيله رياست داشته باشند. بيشتر اين دو دسته كه برشمرديم از قبايل يمن هستند.

دسته سوم نامه هايى است كه به عشاير نوشته شده، بدون اين كه به افراد اشاره شود. بيشتر عشاير اين دسته از مردم طى و حجازند و نيز نمى دانيم كه رسول ـ ص ـ نخواسته اند نام كسى را بياورند; يعنى رؤسا در خور ذكر نبوده اند يا آن كه هنوز اسلام را تأييد نكرده بوده اند. در هر حال از چگونگى اداره اين دسته از عشاير آگاهى نداريم.

از ميان نامه هاى رسول خدا ـ ص ـ بيست و هفت نامه در تعهد و امان است. در اين نامه ها از آن حضرت گاه به محمد و گاه به رسول و گاه به رسول الله ياد شده است امان نامه ها سيزده نامه است كه پنج نامه به عشاير حجاز نوشته شده و آنها كه در تعهد و ذمّه اند به چهارده نامه مى رسند كه اغلب به مردم و عشاير يمن فرستاده شده اند.

«امن» در قرآن كريم در نوزده آيه به صيغه فعل آمده و در سه آيه به صورت مصدر و همه به معنى اعتماد و اطمينان و ضد خوف هستند. اما كلمه ذمه در سه آيه به هم پيوسته آمده است و در آنها موقعيت مشركين را در برابر مسلمانان نشان مى دهد.

خداى تعالى فرمايد:

«چگونه مشركان را با خدا و پيامبر او پيمانى باشد؟ مگر آنهايى كه نزد مسجدالحرام با ايشان پيمان بستيد. اگر بر سر پيمانشان ايستادند بر سر پيمانتان بايستيد. خدا پرهيزگاران را دوست دارد.

چگونه پيمانى باشد كه اگر بر شما پيروز شوند، به هيچ عهد و سوگند و خويشاوندى وفا نكنند؟ به زبان خشنودتان مى سازند و در دل سرمى پيچند و بيشتر عصيانگرانند. عهد و سوگند وخويشاوندى هيچ مؤمنى را رعايت نمى كنند و مردمى تجاوزكارند.» (توبه:12ـ 7)

مى توان گفت كه مراد از امان و ذمّه و جوار، معاهدات دوستانه اى است كه با قبايل در باب عدم تجاوز بسته شده است و شايد ذمه نوعى معاهده باشد كه اسلام تعهد مى كند كه طرف ديگر معاهده را از تعدى و تجاوز قبايل ديگر در پناه گيرد.

اما شروط معاهده به چند گونه است، در بعضى از آنها مى خواهد از خدا و پيامبرش اطاعت كنند يا اسلام بياورند و از خدا و پيامبرش اطاعت كنند يا اسلام بياورند و نماز بگزارند و زكات بدهند، يا اقامه نماز كنند و زكات بدهند. يا نماز بگزارند و زكات بدهند و از مشركان


262


دورى گزينند.

دو نامه در زمره نامه هاست و در آن، از آن كس كه مورد خطاب نامه است خواسته شده كه به حزب الله روى بياورد.

فرمانبردارى از خدا و رسول او، منجر به اسلام مى شود، همچنانكه اسلام دربردارد فرمانبردارى از خدا و رسول و قيام به انجام فرائض را. اگر در برخى از پيمان نامه ها جدايى از مشركين شرط نشده براى اين است كه به روابط پيشين آنها با مشركان لطمه اى وارد نشود و اين امر بخصوص در موقعى است كه ميان مسلمانان و مشركان، عهود و ميثاقهايى است. در قرآن كريم به آنها اشارت شده است.(1)

اما گردن نهادن به اسلام و پيوستن به دولت اسلامى هدف كلى و اصلى است كه خواه و ناخواه قطع علاقه با مشركين را در پى دارد.

در بعضى از نامه ها كه شمارى از قبايل حجاز; بخصوص آنها كه نزديكتر هستند; چون ضَمره و غِفار و اَشْجع و بكاء و ربعه تأكيد شده كه آنان را در برابر كسانى كه به آنها ستم كنند و يا با آنها پيكار نمايند يارى خواهد كرد يا به عبارت ديگر ايشان را در برابر هر هجوم و تجاوزى حمايت خواهد كرد و با قبيله بنوسُلَيم شرطى ديگر افزوده كه بر آنهاست كه در موارد ضرورى به يارى پيامبر ـ ص ـ برخيزند.

از اين نگاه سريع و موجز به نامه هاى رسول خدا ـ ص ـ به عشاير و رجال آنها چنين برمى آيد كه مهمترين چيزى كه به آنها مى داده، حمايت بوده و آنچه از آنها مى طلبيده اطاعت بوده است. اين نامه ها عموماً مختصر است; يعنى قبايل را واگذاشته تا بر حسب نظام قديم و متعارف خود سير كنند و بر آنها قيود و شرايط سنگين وضع نكرده است. ترديدى نيست كه پيامبر ـ ص ـ هدفش نشر عقيده توحيد بوده است و توسعه دادن به دولت اسلام و براى حصول اين مقصود مى خواسته است كه شمار بيشترى از قبايل به او بپيوندند. اين پيوند سبب مى شده كه قبايل از هر تجاوز خارجى در امان بمانند. اما تغيير نظام ادارى چندان مورد نظر نبوده است. پيش از فتح مكه و بعد از آن به قدرى با قضاياى مختلف دست به گريبان بود كه فرصتى براى تبديل نظام قبايل نمى يافت و ما در منابع خود نام كسانى را نمى يابيم كه به رياست قبايل گماشته باشند. اگر نامى هست نام كسانى است كه بيشتر براى گردآورى زكات به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ توبه: 4 ـ 1 .


263


آن نواحى گسيل مى شده اند و ما در بحثى مستقل به آن خواهيم پرداخت.

واليان اماكن تابع مدينه

* در قريه هاى عربى: (از آن جمله تَبوك و خَيْبر و فَدَك) عمرو بن سعيد و عبدالله بن سعيد بن عاص.

* وادى القرى: سعيد بن سعيد بن عاص.

* دجاجة بن رِبعى (از سوى حسن بن على)

حارث بن الحُصَين بن الحارث (ابن زبير)

جَبَلة بن زُفَر.

* عُذْره: عامر بن رِبْعى بن دَجاجه.

تَباله: جوان بن عمر.

* جار: سعيد جارى (از سوى عمر)

* مَعْدِن: كثير بن عبدالله* عَروض: ابوسُفيان بن حارث (از سوى عثمان)

* جُرَش: صُرَد بن عبدالله اَزْدى.

* دَبا: حُذَيْفة بن يَمان.

* خَطّ: اَبان بن خالد.

* دَهْلَك: خَدّاش كندى (از سوى خالد قَسْرى)

* واليان حِمى: بِلال بن حارث مزنى (از زمان ابوبكر تا معاويه)،

هنى (از سوى عمر)

ربيع بن مُرّى (از سوى وليد بن عُقْبه)

سعد بن حَمَل (از سوى معاويه)

 


264


كارگزاران مدينه*

 در عهد عمر: شفاء بنت عبدالله بن عبدشمس.

سليمان بن ابو حثمه.

عبدالله بن عُتْبة بن مسعود.

سائب.

* در عهد عثمان: حارث بن حَكَم.

* در عهد عمر بن عبدالعزيز: سليمان بن يَسار.

بردان.

خراج مدينه

عبدالرحمان بن ابو الزّنادسليمان بن بِلالرؤساى شرطهمُصْعَب بن عبدالرحمان بن عَوْف (در زمان معاويه)

عمر بن زبير (در زمان يزيد بن معاويه)

عبدالحميد بن خطاب (در زمان عمر بن عبدالعزيز)

عبدالرحمان بن ابى سلمة بن عبيدالله بن عبدالله بن عمر.

ايوب بن عبدالرحمان بن عثمان بن عبيدالله.

سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان بن عوف.

 


265


واليان عمل

عيينة بن ابوسفيانصالح بن كيسانواليان مدينه* در عهد على ـ ع ـ : سهل بن حُنَيف، تَمّام بن عباس و ابو ايوب انصارى.

* در عهد حسن بن على ـ ع ـ : ابو هُرَيره، جارية بن قُدامه.

* در عهد معاويه: سعيد بن عاص، مروان بن حكم، وليد بن عُتْبه.

* در عهد يزيد بن معاويه: وليد بن عُتْبه، عثمان بن محمد بن ابو سفيان، عمرو بن سعيد، عمر بن محمد اشجعى، مسلم بن عُقْبه، رَوح بن زِنْباع، عبيدة بن زبير و عبدالله بن ابى ثَور.

* در عهد ابن زبير: حارث بن حاطِب جُمَحى، مُصْعب بن زبير، جابربن اسود الزُهْرى، طلحة بن عبدالله بن عَوف.

* در عهد عبدالملك: طارق بن عمرو، حجّاج بن يوسف، يحيى بن حكم بن مروان، اَبان بن عثمان، هِشام بن اسماعيل مَخْزومى.

* در عهد وليد بن عبدالملك: هشام بن اسماعيل مَخْزومى، عمر بن عبدالعزيز، عثمان بن حَيّان مُرّى.

* در عهد سليمان عبدالملك: ابوبكر بن عمرو بن حَزْم.

* در عهد عمر بن عبدالعزيز: ابوبكر بن عمرو بن حَزْم.

* در عهد يزيد بن عبدالملك: عبدالرحمان بن ضّحاك، عبدالواحد نصرى، ابراهيم بن هِشام مَخْزومى، خالد بن عبدالملك بن حرث، ابوبكر بن حَزْم، محمد بن ابراهيم بن هشام مَخْزُومى.

* در عهد يزيد بن وليد: محمد بن ابوبكر بن عمر بن حَزْم، يوسف بن محمد بن يوسف، عبدالعزيز بن عبدالله بن عمرو بن عثمان، عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز.

* در عهد مروان بن محمد: عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز، عبدالواحد بن سليمان


266


بن عبدالملك بن محمد بن عَطِيّه، وليد بن عمرو و يوسف بن عُروه.

قاضيان مدينه*

در عهد معاويه: عبدالله بن نوفِل بن حرث، ابو سَلَمة بن عبدالرحمان بن عَوف، مُصْعَب بن عبدالرحمان بن عَوْف و ابن زَمْعَة عامرى.

* در عهد يزيد بن معاويه: طلحة بن عبدالله بن عَوْف، عبدالله بن عثمان التيمى.

* در عهد عبدالملك بن مروان: عبدالله بن قيس بن مَخْرَمه، نَوفل بن مساحق، عمرو بن خالد زُّرْقى.

* در عهد وليد بن عبدالملك: عبدالرحمان بن يزيد انصارى وابوبكر بن عمرو بن حَزْم.

* در عهد عمر بن عبدالعزيز: ابو طواله.

* در عهد يزيد بن عبدالملك: عمر بن سَلَمه مَخْزومى، سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان، سعيد بن سليمان بن زيد بن ثابت، محمد بن صَفْوان جُمَحى، صَلْت بن يزيد، ابوبكر بن عبدالرحمان بن بُوَيْطِب، محمد بن صفوان.

* در عهد يزيد بن وليد: مُصْعَب بن محمد بن شارحيل، ابوبكر بن عمر بن حَزْم، سعد بن ابراهيم زُّهْرى، يحيى بن سعيد انصارى، عثمان بن عمر التَّيمى.

* در عهد مروان بن محمد: عثمان بن عمر بن محمد بن موسى و محمد بن عمران التَّيمى.

واليان ديوان*

 در عهد معاويه: عبدالملك بن مروان، عمر بن سعيد بن عاص، عثمان بن عَنْبَسة بن ابوسُفيان، حبيب بن عبدالملك بن مَرْوان.

* در عهد يزيد بن معاويه: يزيد بن عبدالله بن زَمعه، حُمَيْد بن عبدالرحمان بن عَوف.

* در عهد ابن زبير: عثمان بن عبدالله بن اَرْقَم.

* در عهد عبدالملك بن مروان: عبدالعزيز بن حارث بن حكم، ابراهيم بن محمد بن


267


طلحه و ابن خارجه انصارى. (تا زمان هشام)

* در عهد وليد بن عبدالملك: ابن هرمز.

* در عهد يزيد بن عبدالملك: ابن هرمز.

واليان مكه*

در عهد رسول الله ـ ص ـ عَتّاب بن اُسَيْد.

* در عهد ابوبكر: حرث بن نَوفَل.

* در عهد عمر: مَحرز بن حارثة بن ربيعة بن عبدالعُزّى، قُنْفُذ بن عمير بن جُدْعان تيمى، نافع بن عبدالحارث الخُزاعى (نايب او ابن ايزى) احمد بن خالد بن عاص مَخْزومى، طارق بن مرتفع كِنانى. حارث بن نوفل بن الحارث بن عبدالمطَّلِب.

* در عهد عثمان: على بن عَدِىّ بن ربيعة بن عبدالعُزّى، احمد بن خالد بن عاص مَخْزومى، حارث بن نَوفل، عبدالله بن خالد بن اُسَيد، عبدالله بن عامر حَضْرَمى.

* در عهد على ـ ع ـ ابوقَتاده انصارى، قُثَم بن عباس.

* در عهد معاويه: عُتْبة بن ابوسفيان، احمد بن خالد بن عاص مَخْزومى، مروان بن حكم، سعيد بن عاص، عبدالله بن خالد بن اُسَيد، عمرو بن سعيد بن عاص، عمرو بن سعيد بن (با مدينه) وليد بن عُتْبة بن ابوسفيان، عثمان بن محمد بن ابوسفيان، حارث بن خالد بن عاص، عبدالرحمان بن زيد بن خطّاب العدوى، حارث بن خالد، يحيى بن حكيم بن صفوان جُمَحى و حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه.

* در عهد عبدالملك بن مروان: مَسْلَمة بن عبدالملك، حجاج بن يوسف، حارث بن خالد مَخْزومى، خالد بن عبدالله القَسْرى، عبدالله بن سفيان مَخْزومى، عبدالعزيز بن عبدالله بن خالد، نافع بن عَلْقَمه كِنانى، يحيى بن حكم بن ابى العاص، هِشام بن اسماعيل مَخْزومى، ابان بن عثمان، قيس بن مَخْرمه.

* در عهد وليد بن عبدالملك: عمر بن عبدالعزيز، خالد بن عبدالله القَسْرى.

* در عهد سليمان بن عبدالملك: خالد بن عبدالله القَسْرى و طلحة بن داود حَضْرمى.

* در عهد عمر بن عبدالعزيز: عبدالعزيز بن عبدالله بن خالد بن اُسَيد، محمد بن طلحة


269


بن عبدالله، عُرْوَة بن عِياض نَوفَلى، عبدالله بن قيس بن مَخْرَمه، عثمان بن عبدالله بن سُراقه.

* در عهد يزيد بن عبدالملك: عبدالرحمان بن ضَّحاك، عبدالواحد نصرى، ابراهيم بن هِشام مَخْزومى، خالد بن عبدالملك.

* در عهد هشام بن عبدالملك: ابوبكر بن حَزْم، محمد بن هِشام مَخْزومى، محمد بن ابوبكر بن حَزْم و يوسف بن محمد بن يوسف.

* در عهد وليد بن يزيد: يوسف بن محمد بن يوسف.

* در عهد يزيد بن وليد: عبدالعزيز بن عبدالله بن عمرو.

* در عهد مروان بن محمد: عبدالعزيز بن عبدالعزيز، عبد الواحد بن سليمان، وليد بن عُرْوه، محمد بن عبدالملك بن مروان و يوسف بن عروة بن محمد.

واليان طائف*

در عهد رسول الله ـ ص ـ : عثمان بن ابى العاص.

* در عهد ابوبكر: عثمان بن ابى العاص.

* در عهد عمر: عثمان بن ابى العاص، سفيان بن عبدالله ثَّقَفى، حكم بن ابى العاص، عُتْبَة بن ابوسفيان.

* در عهد عثمان: قاسم بن ربيعة ثَّقَفى.

* در عهد معاويه: عُتْبه.

* در عهد ابن زبير: عبدالرحمان بن وليد بن عبد شمس.

* در عهد يزيد بن عبدالملك: عبدالواحد نصرى.

* در عهد هِشام بن عبدالملك: ابراهيم بن هشام مخزومى، محمد بن هشام مخزومى.

* در عهد مروان بن محمد: عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز، عبدالواحد بن سليمان، رومى بن ماعِز و محمد بن عبدالملك بن مروان.

 

 

 


270


فصل يازدهم

شيوه جمع آورى صدقات

رابطه ميان پيامبر و قبايل جزيرة العرب از نامه هايى كه آن حضرت به آنها يا رؤساى آنها نوشته است، آشكار مى شود. محتواى اين نامه ها و شروطى كه در آنها آمده، در همه يكسان نيست و اين به سبب اوضاع و شرايطى است كه به هنگام نگارش نامه حاكم بوده است، چه بر مدينه و چه بر قبايل، بطور كلى نامه ها كوتاه و شروطى كه در آنها به كار رفته است مشخص و روشن است. مگر دو نامه كه يكى به مردم نجران نوشته شده. و يكى به مردم ايله. اين دو نامه مفصل و در آنها شروط و احكامى آمده است كه در نامه هاى ديگر كه به قبايل ديگر نوشته است، به چشم نمى خورد.

چون پيامبرـ ص ـ وفات كرد، بيشتر قبايل جزيرة العرب مرتد شدند. البته اينجا جاى آن نيست كه در باب ردّه و مفهوم آن و انگيزه ها و مظاهر آن، صحبت كنيم. بلكه به همين اكتفا مى كنيم كه مرتدين ـ هر انگيزه و ادعايى كه داشتند ـ از ابوبكر اطاعت نمى كردند. و نمى خواستند تعهداتى را كه با رسول الله ـ ص ـ كرده بودند با او به اجرا در آورند. ابوبكر نيز كار را آسان نگرفت، بلكه بر ضد آنها به قدرت متوسل شد. زيرا نامه هايى كه در دست آنها بود به گونه اى نبود كه تعهدات و شروطى را دربر داشته باشند، هر چه بود تسليم بلا شرط بود. به اين معنا كه آنها را به پيوستن به دولت اسلام و انصراف از شرك ملزم مى نمود. بنابراين ابوبكر در برابر آنها به هيچ شرطى يا قيدى مشخص، ملزم نمى شد. او حق داشت كه قانوناً هر چه بر او فرض است درباره آنها به اجرا درآورد و براى آنها هم مقدور نبود كه پس از خضوع در برابر قدرت از خليفه امتيازاتى را مطالبه كنند يا در باب آنچه او مى طلبد چون و چرا كنند. واقع اين است كه على ـ ع ـ در زمان خلافتش با بنى ناجيه و عبدالقيس پيكار كرد زيرا خرّيت بن راشد ـ


271


از بنى ناجيه ـ قوم خود را از اطاعت على در صفّين بازداشته بود و قوم او در آن سال نيز از پرداخت صدقه خوددارى ورزيدند. پس بر عهده آنها دو «عقال» بود. (معنى عقال در پايان فصل مى آيد.م.)

ابوبكر براى پايان دادن به رده، سپاه اسلام را به اطراف جزيره، بويژه براى فتح بلاد شام گسيل داشت. او هر چند هيچ يك از مرتدين را در اين لشكرها نپذيرفت ولى بناچار اهميت بدويان در قتال را درك كرده بود و مى دانست كه به زودى براى فتوحاتى كه درپيش دارد به آنها نياز پيدا خواهد كرد.

عمر بن خطاب، بعد از ابوبكر در سال 13 هـ . به خلافت رسيد; يعنى دو سال بعد از پايان دادن به امر ردّه. عمر اجازه داد كه مرتدين سابق نيز به لشكر اسلام بپيوندند. پس شمار كثيرى از آنها به سپاه اسلام پيوستند. با پيوستن آنها بر شمار سپاهيان درافزود و لشكر اسلام توانست به فتوحات بزرگى نائل آيد كه اگر بدويان جزيره به آن نپيوسته بودند، نمى توانست با آن سرعت پيشروى نمايد. بيشتر جنگجويان سپاه اسلام بدويان بودند و نيز شمار كثيرى از فرماندهان و سرداران كه ميدانهاى جنگ را اداره مى كردند و پيروزى به دست مى آوردند، شهرها را يك يك مى گشودند و قلمرو اسلام را توسعه مى دادند. به سبب شركت فعال قبايل بدوى در جنگها و مهارت و جرئت آنها در پيكار با دشمن بود كه عمر بن خطاب در وصيت خود گفت: «شما را بعد از خود به عربهاى بدوى سفارش مى كنم. درباره آنها نيكى كنيد زيرا آنها مادّه اسلام هستند». درست است كه پس از تسليم بدويان در جنگهاى ردّه خلفا قانوناً خود را موظف به انجام شروطى در برابر آنها نمى دانستند ولى ارزش و اعتبار آنها را دريافته بودند و نمى خواستند با تحميل وظايف سنگين، آنان را برمانند، بلكه بر حسب موقعيت زمانى و مكانى نسبت به آنها راه مدارا و ملايمت در پيش مى گرفتند.

قبايل بدوى نيز بعد از شكست در جنبش ردّه به قدرت حقيقى اسلام ايمان آوردند و فرمان دولت جديد را گردن نهادند و از آن پس هيچ اقدام تمرد آميزى بر ضد آن مرتكب نشدند. زيرا دريافته بودند كه هر چه دولت اسلامى از عظمت بيشترى برخوردار باشد منافع مادى و معنوى ايشان بيشتر تأمين خواهد شد.

دولت اسلامى جزيرة العرب را از حالت اضطراب رهانيده و براى آن امن و آسايش را به ارمغان آورده بود. و از ديگر سو يك وحدت سياسى پديد آمده بود و بذر وحدت فكرى و روحى


272


اينك بارور مى شد. مسلمانان بر بلاد ديگر غلبه مى يافتند و اين امر علاوه بر اين كه سبب نشر عقايد اسلامى مى گراديد، براى آنها از منافع مادى هم خالى نبود. پس گردن نهادن به آنچه دولت اسلامى الزام مى كند ضرورى مى نمود.

مهمترين الزاماتى كه دستگاه خلافت بر بدويان مقرر داشت پرداخت صدقات بود. و مراد از آن مالياتى بود كه از مواشى مى پرداختند. شكى نيست كه پرداخت زكات در عهد پيامبرـ ص ـ مقرر بود زيرا بارها در قرآن از آن ياد شده است. واژه «صدق» و «تصدّق» در شش آيه و «صدقه» در پنج آيه و «صدقات» در هشت آيه، همچنين واژه هاى «المصدقين» در دو آيه و «المتصدقين» نيز در دو آيه و «المتصدقات» در يك آيه آمده است. و همه اين آيات از آيات مدنى هستند و واژه ها داراى معانى مختلف. بعضى پرداخت مال است به منظور برّ و نيكوكارى كه از آن به «تصدق» تعبير شده است. و نيز براى غرض معين در اينجا دو آيه است كه در آنها صدقه به عنوان يك وظيفه واجب به كار رفته است:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون خواهيد كه با پيامبر نجوا كنيد، پيش از نجوا كردنتان صدقه بدهيد. اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است و اگر براى صدقه چيزى نيافتيد، خدا آمرزنده ومهربان است. آيا ترسيديد كه پيش از نجوا كردن صدقه ها بدهيد؟ و حال آن كه صدقه نداده ايدو خداهم توبه شمارا پذيرفته است. پس نماز بگزاريد و زكات بدهيد و از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد، كه خدا به كارهايى كه مى كنيد آگاه است» (مجادله: 13ـ12».

معلوم است كه صدقه در اين آيه مال معينى است كه مسلمانان پيوسته به پيامبر ـ ص ـ بايد بپردازند خواه بدوى باشند و خواه صاحب مواشى و خواه كشاورز يا بازرگان. مفسرين مى گويند: حكمى كه در اين دو آيه آمده، به آيه ديگرى كه درباب زكات است نسخ شده است. در اين آيه از صدقه به عنوان ضريبه اى واجب ياد شده:

«گروهى از عربهاى باديه نشين كه گرد شما را گرفته اند منافقند و گروهى از مردم مدينه نيز در نفاق اصرار مىورزند. تو آنها را نمى شناسى ما مى شناسيمشان و دوبار عذابشان خواهيم كرد و به عذاب بزرگ گرفتار مى شوند. و گروهى ديگر به گناه خود اعتراف كردند كه اعمال نيكو را با كارهاى زشت آميخته اند. شايد خدا توبه شان را بپذيرد. زيرا خدا آمرزنده ومهربان است. از داراييهايشان صدقه بستان تا آنان را پاك و منزه سازى و بر ايشان دعاكن، زيرادعاى تومايه آرامش آنهاست وخداشنواو داناست». (التوبه 104 ـ 101)

 


273


در قرآن كريم نصاب صدقات و طريقه گردآورى آنها معين نشده است. در احاديث پيامبر است كه نصاب صدقات معين شده ولى ترديدى نيست كه تأكيد بعضى از نامه هاى پيامبرـ ص ـ كه بايد صدقات از مواشى و اموال اغنيا گرفته و به فقرا داده شود; يعنى جمع آورى و مصرف، محصور در خود عشيره است. هم اوست كه براى ما توضيح مى دهد كه به چه سبب اموال و مواشيى كه از جمع آورى صدقات به دست پيامبرـ ص ـ مى رسيد اندك بود. با وجود آن كه اسلام توسعه يافته بود و در اواخر حيات آن حضرت سراسر جزيرة العرب را دربرگرفته بود.

خود دارى از پرداخت صدقات مهمترين سبب حركت ردّه بود كه ابوبكر آن را سهل نينگاشت و دربرابر آن به پيكار برخاست. مهمترين نتيجه اى كه از اين پيكار حاصل شد پايان دادن به جنبش ردّه و ملزم ساختن قبايل به پرداخت زكات بود. حال كه چنين شده بود مى بايست مقدار آن تعيين گردد و نصاب آن مشخص شود و روش گردآورى آن سامان گيرد. درست است كه خلفا به قدرت حق توانستند مرتدان را خاضع سازند و آنان را به اداى فريضه وادارند ولى آنان عملا در تعيين مقدار و جمع آورى آن بر حسب اوضاع عمومى اسلام عمل مى كردند، به گونه اى كه با اوضاع و احوال جزيرة العرب موافقت داشته باشد.

براى مواشى كه صدقه در آن واجب بود، حدى معين شد، اين حد را فقها نصاب مى گويند. مقدار آن با مالياتى كه از اموال ديگر مى گرفتند منسجم بود; يعنى از هر چهل، يك عدد بود. در كتب فقهى انواع حيوانات و سنّ و احوال آنها معين شده، بگونه اى كه نصاب زكات و مقدار زكات آنها با اين اساس منسجم است.

اساس اصلى اقتصاد صحرا اقتصاد طبيعى است. يعنى مبادله جنس به جنس . زيرا پول در نزد بدوى اندك است و ثروت مهم او همان حيوانات اوست; چون شتر و گوسفند. گاوهم در آنجا بسيار كم يافته شود. از اين رو خلفا اصرار نمىورزيدند كه صدقات به پول نقد گرفته شود. در حالى كه نظام مالى اسلامى بر اساس نقود استوار بود. گردآوريها و هزينه ها همه با پول سنجيده مى شد.

روايت است كه عمر بن خطاب به هنگام مرگ، به كسى كه بعد از او عهده دار امر خلافت مى شد وصيت كرد كه به اعراب بدوى نيكى كند و از آنها دينار و درهم نستاند.(1)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ طبقات ابن سعد، ج 1، ص 146; و طبرى ج 1، ص 2775.


274


در كتب فقهى از نصاب و مقدار دقيق صدقات واجب در مواشى، اطلاعات وسيعى آمده است. اين آگاهيها جز در موارد اندكى همه يكسان و متفق اند.

مكان جمع آورى صدقات

صاحبان مواشى اعم از بدويها يا گلّه دارها، به حكم اوضاع طبيعت مجبورند كه در بهار از پى آب و گياه در حركت باشند. آنگاه در كنار چاههاى پرآب گردآيند. بنابراين كسانى كه براى جمع آورى صدقات (زكات) مى روند بايد خود به ميان آنها بروند نه اين كه از آنها بخواهند در جاى معينى گردآيند. زيرا چه بسا آنجا براى مواشى آنها مناسب نباشد. در اين باب نصوص متعدد وارد شده است; مثلا از پيامبرـ ص ـ روايت شده كه گفته است: صدقات مسلمانان را يا بر سر آبهايشان بگيريد و يا بر درگاه خانه هايشان.(1)

واقدى نيز روايت مى كند كه عثمان كارگزاران زكات را براى گرفتن صدقات هنگامى كه مردم بر سر آبها جمع مى شدند، مى فرستاد.(2)

عمر بن عبدالعزيز هم به همان روشى كه از حضرت رسول ـ ص ـ روايت شده بود دستور داد كه صدقات را يا بر سر آبها گيرند و يا بر درگاه خانه ها.(3) گويند كه مالك بن انس هم مى گفت: كارگزاران زكات را بايد پيش از تابستان و هنگامى كه ستاره ثريا طلوع مى كند براى گرفتن زكات فرستاد. زيرا در اين هنگام است كه مردم با مواشى خود بر سر آبها گرد مى آيند و اين بيشتر به صلاح مردم است.(4) سخن مالك بدين سبب است كه در بهار صاحبان مواشى در اطراف به طلب مراتع پراكنده اند و ترك كردن چراگاهها براى پرداختن زكات دشوار است. ديگر آن كه بره هايى كه در بهار زاده شده اند در آخر بهار و اوايل تابستان بزرگ شده اند و مى توان از آنها زكات گرفت.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابو عبيد، كتاب الاموال، ص 404.

2 ـ انساب الاشراف،ج 5،ص 29.

3 ـ ابوعبيد، الاموال، ص 405.

4 ـ المدونّه،ج 2، ص 98.


275


زمان جمع آورى صدقات

سخن مالك را قبلا ذكر كرديم ولى گويى اين روش از زمان عمر بن خطاب معمول بوده است. زيرا ابن سعد روايت كند كه عمر بن خطاب كارگزاران زكات را پيش از تابستان مى فرستاد.(1) و درخور توجه است كه عطايا را در آغاز تابستان و هنگام طلوع ثريا مى پرداخت. پس ميان گرفتن زكاتها و پرداخت عطايا رابطه اى بود.

جمع آورى صدقات در آغاز تابستان، مطابق تقويم شمسى است كه با اوضاع طبيعت هم تناسب دارد. ولى شافعى مى گويد كه من دوست دارم در اول محرم زكاتها را بستانم. اعم از اين كه محرم در تابستان باشد يا زمستان.(2) معلوم مى شود كه او براى جمع آورى صدقات تقويم قمرى را بر شمسى ـ هر چند مشكلاتى ايجاد كند ـ ترجيح مى داده است.

از آنچه در پيش گفتيم معلوم مى شود كه صاحبان مواشى پيش از تابستان بر سر آبهاى خود گرد مى آمده اند. و چنان بر مى آيد كه هر قبيله را منطقه اى معين بوده كه در آن جولان مى داده است وبر سر چاههاى خود گرد مى آمده اند كه آنها را از تجاوز و غصب محافظت كنند. حفاظت اين چاهها يا تصرف آنها از عوامل مهم جنگ و ستيز ميان صحرانشينان بوده است ولى چون اسلام آمد و دولت اسلامى بر سرتاسر جزيرة العرب سيطره يافت براى هر قبيله چراگاهى و آبى معين شد و اين امر سبب توقف يا تقليل اين جنگها گرديد.

دولت آبهايى را كه قبايل در تابستان بر سر آنها فرود مى آمدند زيرنظر داشت و جمع آورى صدقات بر اساس مراتع اين آبها بود و اين امر هم براى قبايل و هم براى كارگزاران صدقات تسهيلات بيشترى بود.

در منابع نام منازلى كه جمع آورى كنندگان صدقات بنى كلاب و فزاره فرود مى آمده اند، ذكر شده است:

اما جمع آورندگان صدقات بنى كلاب; ابوزياد كلابى گويد: چون عامل بنى كلاب براى جمع آورى صدقات ايشان از مدينه خارج شود و نخست در اُرَيْكه فرود آيد سپس از اريكه به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابن سعد،ج5، ص 380.

2 ـ الامّ،ج 2، ص 14.


276


عَناقه رود كه از آنِ غنى است. غنى صدقه خود را بدهد و هم در آنجا بطونى است از ضُباب و بطونى از جعفر بن كلاب سپس وارد مَذْعا از آنِ بنى جعفر شود آنگاه به مَصْلوق رود. در مَذْعا شمارى بزرگ از بنى جعفر و كعب بن مالك و غاضرة بن صَعصَعه باشند.(1)

اما عامل صدقاتى كه به ميان فزاره رود; سكونى از طريق ابو جعفر محمد بن حسن بن مسعود زُّرقى گويد كه عربى باديه نشين از بنى جُشَم بن معاويه يكى از بنى مازن گفت كه براى گردآورى صدقات بنى فزاره راهى چنين طى كرديم.

نخست به شُبَيْكه از آن بنى زنيم بن عدى بن فزاره درآمديم. سپس به غُزَيله و از آن بنى صارد (در اصل: الصادر) و گروهى از فزاره فرود آمديم.

آنگاه در نَقْره فرود آمديم و از بنى سليم و بنى شمخ زكات گرفتيم آنگاه به حسى در بطن الرُّمه وارد شديم.آنگاه به جَنَفاء درآمديم.

سپس به ضُلْضُله فرودآمديم و از بنى عدىّ بن زنيم بن فزاره زكات گردآورديم.

پس به انقره رفتيم كه مردمش از مازن بن فزاره اند.

آنگاه به قِدّه از آن بنى بدر.

پس به جَفْر در بطن الجَريب.

و سپس در حُدْمه كه از طَهَيان است.(2)

بكرى گويد: آنجا نخلستانى است از آن بنى فزاره ولى سكونى گويد:

آبى است ميان قَصّه و ثامليّه، همان كارگزارى كه از خُضره محارب زكات مى گرفت در آنجا نيز فرود آمد.(3)

از اسامى اندكى كه از جمع آورندگان زكات به ما رسيده است، با عاملين قبايل ديگر هم آشنا مى شويم. مثلا در زمان عثمان، حكم بن ابوالعاص مأمور صدقات قُضاعه شد(4) و كعب بن مالك مامور صدقات مُزَيْنه(5) و وليد بن عقبه مأمور صدقات كلب و بلقين(6). همچنين نام

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ياقوت ، ج 3، ص 734; ج 1، ص 339; ج 4، ص 556.

2 ـ بكرى، ص 398.

3 ـ بكرى، ص 1303.

4 ـ انساب الاشراف، ج 5، ص 28 و طبرى، ج 1، ص 2980.

5 ـ طبرى، ج 1، ص 3070.

6 ـ تاريخ يعقوبى، ج 1 ، ص 390.


277


مروان بن حكم در شمار عاملين زكات آمده است و به قبيله اى اشارت نرفته است.(1)

در زمان امام على ـ ع ـ چنانكه از منابع برمى آيد، قبيله عبدالقيس از پرداخت زكات در سال صفّين و سال بعد از آن سرباز زد.(2) و نيز از صدقات بكر و خَثْعَم سخن رفته است. عمر بن عبدالعزيز، ابن زراره را براى گردآورى صدقات يمامه فرستاد. و صدقات اسد و طى را در زمان مروان بن حكم، اميّة بن مطّرف گرد مى آورد.(3)

اما در باب منازلى كه اينان طى مى كرده اند در منابع چيزى نيامده است. در نصوص فراوانى آمده است كه رسول الله ـ ص ـ مقرر داشت كه صدقه را از توانگرانشان بستانند و به بينوايانشان دهند.(4)

مصرف كردن صدقات در محل

واقدى گويد كه يزيد بن شريك الفَزارى مى گفت: عمر بن خطّاب، مَسْلمة بن مخلّد را براى گرفتن صدقات به ميان ما مى فرستاد و او صدقات را از توانگرانمان مى گرفت و به مستمندانمان مى داد.(5)

از وصاياى عمر به هنگام مرگش آن بود كه اعراب باديه نشين اصل عرب و ماده اسلامند. بايد صدقه را به نيكوترين وجه از آنان گرفت و درهم و دينار نگرفت و آنچه از توانگرانشان مى گيرند به بينوايانشان بدهند.(6)

و نيز گويند كه معاذ بن جبل در زمان پيامبر و ابوبكر عامل جَنَد بود. چون عمر آمد او را به همان مقام باقى گذاشت. معاذ يك ثلث صدقات مردم را نزد عمر فرستاد. عمر را ناخوش آمد و پيام داد كه من تو را به عنوان گردآورنده ماليات و گيرنده جزيه نفرستاده ام. بلكه فرستاده ام تا از توانگران مردم بستانى و به فقرايشان دهى. معاذ گفت: اگر كسى را مى يافتم كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ انساب الاشراف، ج 5، ص 28.

2 ـ طبرى، ج 1، ص 3433.

3 ـ مسند شافعى، ج 1، ص 219 ; الاموال، ص 580.

4 ـ مسند شافعى، ج 1 ، ص 219; الاموال ص 580.

5 ـ ابن سعد، ج 3، ص 334.

6 ـ الاموال، ص 595.


278


از من چيزى بستاند، چيزى براى تو نمى فرستادم. سال ديگر نيم آن را فرستاد باز ميان او و عمر همين گفتگوها شد.

سال سوم تمام آنچه را كه وصول كرده بود فرستاد و باز همان گفتگوها پيش آمد و معاذ گفت: حتى يك تن را هم نيافتم كه از من چيزى بستاند.(1)

عمر معاذ را براى گردآورى صدقات به ميان بنى كلاب يا بنى سعد بن ذُبيان فرستاد و او هر چه گرفته بود به ميان آنها تقسيم كرد و هيچ باقى نگذاشت.(2)

و گويند كه عمر بن عبدالعزيز، ابن زُراره را براى جمع آورى صدقات به يمامه فرستاد. در سال اول به او نوشت كه نصف آن را تقسيم كن و در سال دوم نوشت كه همه را تقسيم كن و چيزى نزد خود باقى مگذار.(3)

واقع اين است كه بعضى از فقها تأكيد دارند بر وجوب تقسيم صدقات در محل. مثلا مالك مى گفت: نبايد چيزى از زكات به بيت المال برسد، بلكه بايد همه آن در همان موضع كه جمع آورى شده مصرف گردد و اگر در محل كسى را نيافتند كه مستحق زكات باشد پس در نزديك ترين مكان به محل اخذ صدقات ... و گويند كه والى بايد به محلى كه صدقات از آنجا گرد آمده است بنگرد. ساكنان محل گردآورى در بهره مندشدن از تقسيم صدقات اولى هستند و چون چيزى افزون آمد به ديگران دهند و به هنگام تقسيم مستمندان را بر توانگران مقدم داشت. و اگر خبر برسد كه در فلان بلد به سبب قحط و غلا يا از دست رفتن اموالشان يا زراعتشان نياز به يارى هست امام موظف است كه همه صدقات را به آنجا گسيل دارد. و همه بلاد اسلام در بهره مندى از اين موهبت برابرند.

روايتى هم از ابومعاويه از ابو برده از ابراهيم هست كه گفت صدقه بر سر آب تقسيم مى شود. اگر آنجا مستحقى نيافتند بر سر آب ديگر كه نزديكتر است مى روند و اگر آنجا هم كسى يافته نشد بر سرآبى كه نزديكتر است مى برند.

يزيد سوم خليفه اموى، چون به خلافت رسيد گفت: من اجازه نمى دهم كه مالى از مكانى به مكان ديگر حمل شود. مگر آن كه نياز نيازمندان آن بلد برآورده شود. اگر چيزى

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الاموال، ص 596.

2 ـ الاموال، ص 199، ص 200.

3 ـ المدونه، ج 21، ص 756 و الاموال، ص 594.


279


افزون آمد بايد كه آن به بلدى كه نزديك به آن است برده شود و به محتاجان آنجا داده شود.(1)

البته روايات بسيارى هم در دست داريم كه همه صدقات از زمان رسول خدا ـ ص ـ به مدينه ارسال مى شد. و نيز در روايات آمده است كه پيامبر ـ ص ـ به قَبِيصَه بن مُخارق گفته است كه بمان تا صدقات برسند. و او از صدقات حجاز به نجديان مى داد و از صدقات نجد به حجازيان.

عَدىّ بن حاتم در واقعه ردّه صدقات قوم خود را نزد پيامبر آورد. و نيز عمر به ابن ابى ذياب كه بعد از عام الرّماده صدقات را آورده بود گفت: از آنان دو عقال بستان يكى را به ميان خودشان تقسيم كن و يكى را به ما بده. و همچنين معاذ به مردم يمن گفت: به ما پارچه ندوخته و دوخته دهيد. آن را به جاى زكات از شما مى ستانيم. اين كار براى شما آسان تر است وبراى مهاجران نافعتر.

از ا خبار تاريخ برمى آيد كه اين گرايش ـ فرستادن زكات به مدينه ـ پيشتر اعمال مى شده، معروف است كه از اسباب جنگهاى ردّه اين بود كه قبايل نمى خواستند صدقات خود را نزد ابوبكر بفرستند. و نيز اخبارى داريم كه پيامبر ـ ص ـ و ابوبكر و عمر و ديگر خلفا براى چريدن شتران صدقه، چراگاههايى ترتيب دادند.

روايات قابل توجهى در دست است كه در زمان برخى از خلفا چه مقدار شتر گردآورى شده و اين نشانگر ثروت عظيم والى جزيرة العرب است. واقدى روايت كند از طلحة بن محمد بن حوشب بن بشر فزارى كه در عام الرّماده اموال ما از ميان رفت و از آن شمار كثير، جز اندكى باقى نماند. در آن سال از سوى عمر عاملان صدقات به ميان ما نيامدند. سال بعد آمدند و دو «عقال» گرفتند يكى را تقسيم كردند و يكى را به نزد خليفه فرستادند. از بنى فزارهشصت شتر گردآمد كه سى شتر را به مستمندان قبيله تقسيم كردند و سى شتر ديگر را به مدينه فرستادند.

شكى نيست كه چنين رقمى در خور تأمل است; زيرا پس از قحطسالى و هلاكت مواشى است. از منابع ديگر برمى آيد كه ثروت دامى آنان بسى بيش از اينها بوده متأسفانه مقدارى كه از عشيره گرد مى آمده ذكر نشده تا معلوم شود كه از چه ثروت برخوردار بوده اند. ما

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ جاحظ، البيان و التبيين ،جچ 2، ص 143 و طبرى، ج 2، ص 1834.


280


به ذكر ارقام اجمالى كه به مدينه مى رسيده است اكتفا مى كنيم.

از اين روايات چنين برمى آيد كه عمر نيمى از واردات صدقات را به همان عشيره اى كه صدقات از آنجا گردآمده بود مى داد و نيم ديگر را به مدينه مى خواست. ولى نمى دانيم كه اين قاعده تا چه زمان در عهد او يا بعد از او اجرا مى شده است. ولى روايتى در دست هست كه عمر بن عبدالعزيز به عامل خود در سال اول نوشت كه نيم آن را تقسيم كن و در سال بعد نوشت همه را تقسيم كن و چيزى نزد خود نگاه ندار. و درباب كثرت اشتران صدقات در مدينه گويند كه عمر چهل هزار شتر به شام فرستاد كه بر هر يك مردى سوار بود و چهل هزار به عراق فرستاد كه بر هر يك دو مرد سوار بودند.(1)

اما در زمان عثمان: از ابن عباس روايت شده كه از چيزهايى كه بر عثمان عيب گرفته بودند يكى اين بود كه حكم بن ابى العاص را براى گردآوردن صدقات قُضاعه فرستاد و او سيصد هزار درهم آورد و عثمان همه آن مبلغ را به او بخشيد.(2)

واقدى گويد: اشتران صدقه را نزد عثمان آوردند و او همه آنها را به حارث بن حكم بن ابى العاص بخشيد.(3)

عثمان همچنين كعب بن مالك را براى گردآوردن صدقات مُزَينه فرستاد و هر چه گردآورده بود همه را به خودش بخشيد.

در كتب نيز اخبارى آمده حاكى از تعديات عاملان صدقات. زبير بن بَكّار گويد: يكى از واليان مكه، جُوان بن عمر را بر سرتَباله فرستاد. او بر خَثْعَم در اخذ اموال سخت گرفت. چنانكه «سال جُوان» به صورت تاريخ درآمد: و چون يحيى بن حكم والى مدينه شد، شاعر عمرو بن احمر بن العَمَرّد باهلى از عاملان زكات به نزد او شكايت برد:

يا يحيى يا ابن ملوك النّاس اَحرقَنا *** ظلمُ السعاة و بادَ الماءُ و الشجرُ

ان قُمْتَ يا ابن أبى العاصى بحاجتنا *** فما لحاجتنا ورد و لاصدر(4)

ابن منظور گويد: معاويه پسر برادر خود عمرو بن عُتْبَة بن ابوسفيان را براى گردآورى

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 225.

2 ـ انساب الاشراف، ج 5، ص 28.

3 ـ انساب الاشراف، ج 5، ص 29 و طبرى، ج 1، ص 2980.

4 ـ انساب الاشراف، ج 5 ، ص 28.


281


صدقات به ميان قبيله كَلب فرستاد. عمروبن عداء كلبى گفت:(1)

سعى عقالا فلم يترك لنا سبداً *** فكيف لَو قد سَعى عمرو عقالين؟

لاصبح الحىّ اَو باداً و لم يجدوا *** عند التفرّق فى الهيجا جمالين

سيف بن عمر گويد كه ابوبكر مى گفت: اگر حتى يك عقال را نپردازند با آنان جهاد خواهم كرد تا آن را بستانم. و دادن عقال صدقه با صدقه بر صدقه دهندگان واجب بود.(2) از اين عبارت معلوم مى شود كه عقال صدقه چيزى است غير صدقه كه بر آن افزوده شود و مقدار آن اندك است به گونه اى كه ابوبكر از آن به عنوان حداقل ياد كرده است كه اگر حتى آن مقدار اندك را ندهند براى گرفتن آن جهاد مى كند.

يعقوبى گويد: ابوبكر براى گرفتن زكات از منع كنندگان آن قتال كرد و گفت: اگر حتى عقالى را ندهند با آنها مى جنگم.(3)

واقدى گويد كه عمر صدقه را در عام الرّماده به تعويق انداخت و چون خداوند آن قحط و خشكسال را رفع كرد عاملان بفرستاد و گفت: كه بروند و دو عقال بستانند. و فرمان داد كه يك عقال را به ميان خود آنها تقسيم كنند ويك عقال را به مدينه آورند.(4)

سيف بن عمر گويد كه خرّيت بن راشد چون بعد از صفّين بر ضد على شورش كرد. قوم او در سالى كه جنگ صفين در آن واقع شد زكات ندادند و در سال بعد نيز از پرداخت آن سرباز زدند پس برآنها دو عقال بود.(5)

ابن منظور گويد: عقال زكات يك ساله است از شتر و گوسفند و براى اثبات سخن خود شعر عمرو بن عداء كلبى را كه پيش از اين آورديم مثال آورده است.

كسائى گويد: عقال صدقه يك سال است. مى گويند عقال امسال از آنها وصول شده. بعضى گويند مراد ابوبكر از عقال ريسمانى است كه شتر را به آن بندند. و چون حيوان را به عنوان فريضه زكات بستانند ريسمان آن را نيز بستانند. و بعضى گويند مراد او مبلغى اندك بوده است كه يك عقال پاى بند شتر مى ارزد.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ لسان العرب، ج 13، ص 491.

2 ـ طبرى، ج 1، ص 1873.

3 ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 148.

4 ـ ابن سعد، ج 3، ص 233.

5 ـ طبرى، ج 1، ص 2432 و 2438.


282


بعضى گويند كه چون عين اشتران زكات را بستانند گويند زكات را عقالا گرفته اند و اگر بهاى آن را بستانند گويند نقداً گرفته اند. و نيز گفته اند كه چون مى گويند فلان براى گرفتن عقال به ميان فلان قبيله فرستاده شد، مراد گرفتن زكات است. ابو عبيده اين تعبير را پسنديده و گفته است كه اين قول اشبه به صحت است. خطّابى گويد: عقال را غالباً براى بيان حداقل مى آورند نه بيشتر. واژه عقال واژه اى نيست كه بر زبانشان جارى باشد و به معناى زكات يك سال باشد. در اكثر روايات به جاى عقالا عناقاً (= بره يا بزغاله ماده) آمده است و در روايتى ديگر جدياً (بزغاله) آنچه در احاديث آمده به هر دو قول دلالت دارد.

مثلا از عمر روايت شده كه او با هر ستورى عقالى و روائى مى گرفت. (عقال ريسمانى است كه ستور را بدان بندند و رواء ريسمانى است كه با آن بار را بر پشت ستور استوار كنند.م.) و چون آن ستور به مدينه مى رسيد آن ريسمانها را مى فروختند و جزء زكات به مصرف مى رسانيدند و نيز محمد بن مَسْلَمه روايت كرده كه در عهد رسول ـ ص ـ عامل صدقات بود. دستور داده شد كه چون دو ستور به عنوان فريضه زكات مى آورد بايد دو عقال و دو مهار هم با آن ها باشد.

ديگر آن كه عمر گرفتن صدقه در عام الرّماده را به تأخير انداخت. چون مردم به تن و توش آمدند عامل خود را فرستاد و گفت: از آنها دو عقال بستان. آنگاه يك عقال را ميان خودشان تقسيم كن و يكى را نزد من بياور. مرادش صدقه دو ساله بود. و بر بنى فلان دو عقال است يعنى صدقه دو ساله. و عقل المصدق (كارگزار صدقه) آن را اخذ كرد.

و مكروه است فروش صدقه تا كارگزار آن را قبض كند و مى گويند: «لاتشتر الصدقة حتى يعقلها المصدق». يعنى آن را عامل زكات قبض كند. عقال به معنى اشتر جوان هم هست.

از اين عبارات برمى آيد:

1 ـ واژه عقال از زمان ابوبكر استعمال شده.

2 ـ عقال مربوط به سنوات است. در هر سال عقالى است; يعنى يك گردآورى صدقه.

3 ـ به جاى صدقه به كار مى رود مانند اسم علم. به سبب كثرت استعمال آن در دوره هاى نخستين.

4 ـ عقال به ستوران اطلاق مى شود نه به نقود.

 


283


5 ـ در بعضى از روايات ديده مى شود كه عقال غير از صدقه است و همراه آن گرفته مى شود.

6 ـ در اشتقاق آن اختلاف بسيار است.

7 ـ مقصود از آن ريسمانى است كه زانوى شتر را با آن مى بندند اين همان چيزى است كه بايد با زكات پرداخت شود.

 

 


284


 

فصل دوازدهم

مراتع و چراگاهها در صدر اسلام

 چراگاهها پيش از اسلام

اهل لغت در معناى «حِمى» چند تعريف به دست داده اند. دقيق ترين تعريف آن، اين است كه حِمى موضعى است كه در آن گياه باشد و مورد حمايت قرار گيرد تا كس ديگر آن را نچرد (قرقگاه).(1) اين تعريف را سَمهودى آورده و براى آن تعريفى فقهى هم ارائه داده است كه حِمى موضعى است از اراضى موات كه كسى را حق ورود در آن نباشد تا گياهانش بسيار گردد و مواشى خاص در آن حق چريدن داشته باشند.(2)

از اين تعريفات برمى آيد كه «حِمى» ملك عام است; يعنى متعلق به دولت است كه براى استفاده عموم آن را در اختيارشان مى گذارد. يا متعلق است به شيخ يا رئيس قبيله كه از آن فقط خود بهره مى برد. و ديگر افراد عشيره هم از آن استفاده توانند برد.

شافعى گويد: چون يكى از عزيزان عرب به طلب آب و گياه به مكانى سرسبز و پرنعمت رسد، سگى را بر كوهى و اگر كوه نباشد بر تپه بالا مى برد و سپس آن را وا مى دارد كه پارس كند تا هر جا كه صداى آن سك برود از هر طرف حمى يا چراگاه اوست. او حق دارد كه با ديگران در بيرون آن بقعه بچراند و آن شمار از ستورانش را كه ناتوانند يا مى خواهد در نزديك يا در دسترس او باشند در آن بقعه بچراند و ديگران را از ورود به آن منع كند.(3) از اين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ لسانب العرب،ج 18، ص 217.

2 ـ سمهودى، ج 2، ص 221.

3 ـ الام،ج 3، ص 270 و سمهودى،ج 2، ص 224 و لسان العرب، ج 18، ص 217.


285


عبارت معلوم مى شود كه آن قدسيتى كه براى حرم هست براى حِمى نيست وفقط در اثر قهرو غلبه از صورت مشاع خارج شده به ملكيت اشخاص در مى آيد.

ياقوت گويد: اصمعى گفت كه حِمى در دو جا است. حماى ضريّه و حماى رَبَذه. مولف (ياقوت) گويد كه من حماهاى ديگرى هم يافته ام چون حماى فَيْد و حماى نِير و حماى ذوالشرف و حماى نَقيع.

اما حماى فَيْد; ثعلب گويد: حما، حماى فيد است اگر در اشعار اسد وطى آيد اما در اشعار كلب، مراد حماى بلاد آنهاست، در نزديكى مدينه ميان مدينه و غرب.(1) ياقوت از حماى جَلْسَدو ذو شَرى نيز نام برده است.(2)

از جمله حماهاى عصر جاهلى، حماى عُرَنه بود. ياقوت گويد: بئر اَلْيه در سرزمين بنى عُوال در چهل واند ميلى مدينه. و گويند كه اَلْيه واديى است در فَسْح الحيا و فَسْح واديى است كه عُرَنه در كنار آن است و عُرَنه بستانى است در واديى كه هم در جاهليت و هم در اسلام چراگاه اسبان بود. در فرود آن قَلَهى است.(3)

ابن مجاور گويد: به قولى همه اراضى زَبِيد چراگاه مُهَلْهِل و كُلَيب بوده است و آن از حجف است تا اَنْف تا قونص. قصر و بركه مُهَلْهل و اصطبلى كه در آن اسبان خود را مى بسته در آنجاست.

اما حماى كُلَيْب و مُهَلْهِل از حجف است تا اَنف تا قونص تا رأس رمع و همه اراضى و واديهاى زَبِيد تا مرز نوبتين و قوارير، هم از طول و هم از عرض.(4)

اين روايتى مشكوك است و از دقت عارى.(5)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ياقوت، ج 2، ص 342.

2 ـ ياقوت، ج3، ص 123.

3 ـ ياقوت، ج 1، ص 355 و سمهودى ج 2، ص 251.

4 ـ المستبصر، ص 63،64.

5 ـ به «صفة جزيرة العرب»، ص 172 بنگريد.


286


حِماهاى رسول خدا ـ ص ـ

ياقوت گويد: اَلْجام موضعى است از حماهاى مدينه.(1) بدون آن كه به موضع آن اشارت كند يا تفصيلات بيشترى بياورد.

در بعضى از كتب آمده است كه رسول الله فرمود: هيچ حِمايى نيست مگر از آن خدا و رسول اوست.(2)

ولى رواياتى هم نقل شده كه پيامبر براى بعضى از اشخاص حِماهايى قرار داده. مراد از آن حديث ـ به قول سَمْهودى ـ مى تواند اين باشد كه حماها از آن دولتها و واليان نيست بلكه از آن خدا و رسول او است.

نقيـع

اصفهانى صاحب اغانى روايت كند كه عمرو بن سَلَمة بن سَكَن بن قُرَيْط اسلام آورد و اسلامش نيكو شد و نزد پيامبر آمد و از پيامبر خواست كه حماى ميان شُعارى و سعديه را به او بخشد. سعديه آبى است از آن عمرو بن سلمه و شعارى آبى است از آن بنى قَتادة بن سَكَن بن قُرَيْط. آن بقعه، زمينى بود نُه ميل طول داشت و شش ميل عرض. پيامبر ـ ص ـ آن زمين را به او داد. فرزندش جَحوش آن را در حمايت خود گرفت.

گروهى از بنى جعفر بن كلاب آمدند و بدون اذن او ستوران خود را در آنجا چرانيدند چون پيامبر شنيد خشمگين شد و فرمان اخراج آنها را داد.(3) ياقوت همين مطلب را روايت كرده ولى به جاى «شعارى»، «شَقراء» آورده است.

ابن اسحاق از عبدالله بن ابوبكر روايت كند كه جُرَش نزد رسول خدا ـ ص ـ آمدند و اسلام آوردند. پيامبر چراگاهى را كه نزديك قريه آنها بود به آنها واگذاشت.

ابو داود روايت كند كه هلال يكى از بنى متعان نزد رسول خدا ـ ص ـ آمد و عشر خـرماى خـود را آورد و از او خواست كه وادى سكبه را حماى او سازد. رسول خدا ـ ص ـ نيز

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ياقوت، ج 1، ص 350.

2 ـ الام، ج 3، ص 270 و سمهودى، ج 2، ص 424 و ابن حنبل، ج 4، ص 71 ،73; البخارى ، المساقات باب 11.

3 ـ اغانى،ج 20، ص 165 و سمهودى، ج 2، ص 330 و ياقوت، ج 3، ص 306.


287


او را عطا كرد.

چون عمر به خلافت نشست، سفيان بن وهب در باب آن وادى به او نوشت كه با آن چه كند؟ عمر گفت اگر آنچه را كه به رسول خدا ـ ص ـ مى پرداخته بازهم مى پردازد آن زمين را حماى او بشناس.

ابن سعد گويد: پيامبر ـ ص ـ بنى قرّه را حمايى معين كرد و نامه اى نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم. اين چيزى است كه محمد رسول الله به بنى قُرّة بن عبدالله بن ابونجيح نهدى اعطا مى كند. همه درختان سايه دار و زمين و آب و جلكه و كوه آن را. تا مواشى خود را در آن بچرانند.

اين نامه را معاوية بن ابوسفيان قلمى كرده است.(1)

حِماى (چراگاه) نَقيع

در شمارى از منابع آمده است كه نَقِيع از آنِ رسول خدا ـ ص ـ بود.(2) سَمْهودى در باب اين حِمى آورده است كه زبير بن بكّار گويد: مراوح مُزَنى گفته است كه رسول خدا در نقيع در مُقَمِّل و صُلَيْب فرود آمد و در باب چراگاه نَقيع گفت: نيكو مرتعى است براى اسبها كه بر آنها سوار شوند و در راه خدا جهاد كنند. سپس آن را در تصرف گرفت و مرا سرپرست آنجا نمود. و ديگرى از ثقات گويد كه در مُقَمِّل نماگزارد و همه مراتع اطراف آن را چراگاه اسبان مسلمانان قرار داد. و پس از آن بنى اميه آن را چند برابر توسعه دادند.

محمد بن هَيْصم مُزَنى از پدرش واو از جدش روايت مى كندكه رسول خدا ـ ص ـ به مُقَمّل كه وسط نقيع جاى دارد، فرا رفت. در آنجا مسجد او بود. پدر ابن هيصم گويد كه پيامبر ـ ص ـ پدرم را فرا خواند و گفت: تو را سرپرست اين وادى مى كنم. پس آنچه از آنجا و آنجا ـ به مشرق و مغرب اشاره كرد ـ آيد مانع ورود آن شو. پدرم گفت: من مردى هستم كه چند دختر دارم و پسرى ندارم كه مرا در كار يارى كند. پيامبر گفت: به زودى صاحب پسر خواهى شد كه مددكار تو شود. پس از چندى صاحب پسرى شد.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابن سعد، ج 1 ـ 2، ص 22 و الوثائق السياسيه شماره 89.

2 ـ بخارى، ج 3، ص 13 ; ابن حبنل، ج 2 ، ص 155،157 و سمهودى ، ج 2، ص 221 و 223.


288


از سوى والى مدينه به آنجا واليانى فرستاده مى شد تا عهد داود بن عيسى. داود در سال 198 به نَقِيع آمد ولى آنجا را ترك كرد. زيرا مردم به سبب مخاطرات آن سالها از آنجا كوچ كرده بودند وكسى را كه بر آن سرزمين ولايت دهد نيافت.(1)

ابن عمر گويد: نقيع چراگاه اسبان بود. ابن شَبّه از ابن عمر روايت كند كه رسول خدا ـ ص ـ نقيع را چراگاه اسبان نمود. اما چراگاه رسول خدا ـ ص ـ در رَبَذَه را منابع تأييد نمى كنند.(2)

اگر حماها حكم خاصى داشتند كه آنها را از اراضى اطراف جدا مى كرد بايد داراى حدود معين و مشخصى مى بودند.

رسول خدا ـ ص ـ براى چراگاه نَقيع حدودى معين كرد ولى اين حدود ثابت نماند و چنانكه زبير بن بكّار روايت مى كند كه يعقوب مزنى گفت سپس مردم بر آن افزودند تا از تراخم تايَلْبَن را دربرگرفت. و در آنجا آغلهايى براى شتران ساختند و شتران را در آنجا نگاه داشتند. زبير گويد كه مرا گفت ديدم كه پدرت بيش از سه هزار گوسفند در نَقيع داشت و او در آن هنگام امير مدينه بود. امير مردم را از چرانيدن مرتع منع مى كرد تا علفها بلند شوند آنگاه عامل حِما كسى را مى فرستاد كه بانگ كند كه بيايند و مرتع را بچرانند. مردم چون اسبان مسابقه به سوى آن مى دويدند.(3)

بكرى گويد: نَقيع موضعى است نزديك مدينه، ميان مدينه و مكه. در سه مرحله اى مكه و نزديك قُدس. صحيح آن است كه بگوييم در سه مرحله اى مدينه.(4)

و نيز روايت كند كه او گفت كه پيامبر ـ ص ـ نماز صبح را در مسجد برفراز عَسِيب به جاى آورد. و عَسِيب كوهى است در بالاى دشت نقيع. سپس مردى بلند آواز را فرمان داد تا به صداى بلند بانگ برآورد. بُردِ صداى او يك بريد بود; يعنى چهار فرسخ و تا آنجا كه صدا مى رفت حمى قرار داد. طول آن يك بريد بود و عرض آن يك ميل. و در بعضى منابع كمتر از آن. در آن دشت علف فراوان رويد و نيزارى شود. چنانكه سوار در آن ناپديد شود و در آنجا جز علف، درختان ديگر بسيار باشد. آن دشت در ميان چند حرّه (سنگلاخ) محصور است: حَرهّ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 223.

2 ـ سمهودى، ص 222.

3 ـ سمهودى،ج 2، ص 223، 224.

4 ـ بكرى، ص 1323. درست: سه مرحله است تا مدينه.


289


بنى سُليم در مشرق آن است و در آنجا چشمه سارها باشد جارى بر روى زمين و در مغرب آن صخره است و نيز در غرب آن چند مكان ديگر است چون بَرام و وَتد وضاف و گفته اند كه نخستين آنها عَسِيب است، سپس بَرام كه كوهى است چون خيمه اى. وَتَد در پايين نقيع است مانند شاخى برافراشته و مُقَمِّل كوهى است سرخ رنگ ميان بَرام و وَتَد راهى است در مغرب نَقيع. روايت شده كه پيامبر بر مُقَمِّل فرا رفت و در آنجا نماز گزارد. در دشت نقيع غديرى چند است.

بكرى مى افزايد كه در برابر نَقِيع از آن سوى كه صخره است جز يك آب نيست و آن هم چاهى است از آن جعفر بن طلحه كه آن را حَفيرة السدره گويند. سيلابهاى نقيع به زمينى مى رود كه آن را نفخاء گويند.(1) و آن زمينى هموار است. جمع نفخاء، نفاخى است. در فرو دست آن حصير واقع شده. حصير جايى است كه در آن سيلاب نقيع مى ريزد در آنجا چاههايى است و مزارعى و چراگاهى براى اشتران، از شوره گز و مغيلان و برخى درختان. نيز آتمه، آتمه ابن الزبير به حصير مى ريزد و در آنجا چاهى است منسوب به ابن زبير. اشعث مزنى در آتمه فرود آمد و در آنجا ماند و صاحب گله و رمه فراوان گرديد و مال بسيار به دست آورد. آتمه از حصير به غديرى مى رود موسوم به مَزْج. اين غدير هيچگاه بى آب نمى ماند. در شكافى است ميان دو كوه. سيلابهاى عقيق نيز در آن غدير وارد مى شود ولى به سبب تنگى گذرگاه زمين را مى كند اين كوه را كه سيل بر آن مى گذرد سقف گويند. سيل از آنجا به غدير ديگرى مى رود به نام رواوه. قعر آن را كس نديده است; زيرا هيچگاه خشك نمى شود. سيلها از آن غدير نيز مى گذرند و به غدير طفيتين مى رود. آب آن شيرين و گواراست و از آنجا به اثبه روان گردد. در اثبه غديرى است به همين نام و نام زمين از آن گرفته شده. در آنجا ضياع و عقارى است از آنِ حمزة بن عبدالله بن زبير با نخلهاى فراوان كه سراسر وقف است. فرود آن رابغ است آن نيز بريدگى است در كوهِ سقف و تنگه هايى است كه آب در آنها گرد مى آيد سيل عقيق. سپس به وادى عقيق و وادى ريم مى رسد.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بكرى، ص 1327 و 1328.


290


مراتع ابوبكر

ابن سعد از هُنَىّ از موالى عمر روايت مى كند كه ابوبكر در جايى از زمين جز نَقيعمرتعى نداشت و گويد: ديدم كه رسول الله در آنجا مكانى به او داد و او آن را چراگاه اسبانى كه براى غزا بر آن سوار مى شدند، گردانيد. شتران زكات را هم اگر لاغر بودند به رَبَذه يا بالاتر مى فرستاد تا بچرند و فربه شوند. او به صاحبان آب فرمان مى داد كه مانع آب خوردن آن شتران نشوند. با شتران خودشان بچرانندشان و آبشان دهند.(1)

سيف بن عمر از سهل بن يوسف از قاسم بن محمد روايت مى كند كه چون اهل ردّه مغلوب شدند و برجاى خود نشستند، بنى ثعلبه به منازل خود آمدند تا در آنجا فرود آيند. آنان را منع كردند. پس به مدينه نزد ابوبكر شدند و گفتند از چه روى ما را از منازلمان باز مى دارند. ابوبكر گفت دروغ مى گوييد آنجا منازل شما نيست، آنجا را به من بخشيده اند و خود نيز بخشى را خريده ام تا چراگاه اسبان مسلمانان باشد كه به غزا مى روند و نيز جايى باشد براى چريدن اشتران زكات(2) همچنين اَبْرق رَبَذه از منازل بنى ذُبْيان بود. چون مرتد شدند و ابوبكر مغلوبشان نمود اَبْرَق را مرتع اسبهاى مسلمانان ساخت.(3)

حِماهاى عمر: ربذه

ابن شبَّه و طبرانى از ابن عمران روايت كنند كه رسول خدا ـ ص ـ رَبَذَه را مرتع اشتران زكات ساخت.(4)

و ابن سعد به اسناد خود روايت مى كند كه عمر بن خطاب نَقِيع را مرتع اسبان مسلمانان ساخت و رَبَذَه و شَرَف را مرتع اشتران زكات.(5)

هُنّى مولاى عمر گويد: چون عمر بن خطاب به خلافت رسيد و مردم بسيار شدند و او

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابن سعد، ج 5، ص 6.

2 ـ طبرى، ج 1، ص 1879.

3 ـ ياقوت، ج 1، ص 77.

4 ـ سمهودى، ج 2، ص 222،227.

5 ـ ابن سعد،ج 3، ص 220.


291


هيأتهايى به شام و مصر و عراق فرستاد. رَبَذه را در تصرف گرفت و مرا بر آن برگماشت.(1)

زيد بن اسلم از پدر خود روايت كند كه عمر بن خطاب مولاى خود هُنَىّ را بر مرتع رَبَذَه برگماشت.(2)

بكرى گويد: رَبَذه جايى است كه عمر بن خطاب آن را مرتع شتران صدقه نمود. مقدار آن يك بريد در يك بريد بود. سپس واليان از اطراف به آن درافزودند. در زمان مهدى مراتع مباح شد و از آن پس كسى آن را در تصرف نگرفت.(3)

اصمعى گويد: در ابتداى شَرَف، رَبَذه است و آن مرتع سمت راست است و شريف در كنار آن است. تسرير ميان آن دو فاصله است. آنچه برطرف شرق باشد شريف است و آنچه به طرف مغرب باشد شرف است. سَمْهودى در باب رَبَذه گويد: رَبَذه قريه اى است در نجد از اعمال مدينه و در فاصله سه روز راه از آنجا. مجد چنين گويد و اسدى مى گويد در فاصله چهار روز راه. پيش از اين سخن اصمعى را آورديم كه آن از شرف است و آن مرتع سمت راست است. نصر گويد از منازل حاجيان است ميان سليله و عقيق يعنى آنچه در ذات عِْرق است.(4)

و نيز گويد: ابن شبه به اسناد صحيح از ابن عمر روايت مى كند كه عمر مرتع رَبَذه را براى ستوران صدقه اختصاص داد. از اين رو است كه هَجَرى مى گويد: نخستين كسى كه در رَبَذه مرتعى را در اختيار گرفت عمر بود. وسعت آن يك بريد در يك بريد بود. اصل مرتع رَبَذه حَرّه بود ولى پس از آن واليان به آن در افزودند. آخرين كسى كه آن را در اختيار داشت ابوبكر زبيرى بود، براى ستوران خود و مردم مدينه هم در آن مى چرانيدند. جعفر بن سليمان در اواخر حكومتش بر مدينه، آنجا را براى ستوران خود برگزيد. و چون در زمان مهدى عباسى مراتع مباح شد از زمانى كه ابوبكر زبيرى عزل شد، از آن پس كسى آن را در اختيار نگرفت.(5)

و از اسدى روايت شده كه رَبَذه از آن قومى از فرزندان زبير است. و از آن سعد بن بكراز فَزاره بود.(6)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ابن سعد، ج 5، ص 6.

2 ـ الام، ج 3، ص 269 و سمهودى، ج 2، ص 225.

3 ـ بكرى، ص 633.

4 ـ سمهودى، ج 2، ص 227.

5 ـ سمهودى، ج 2، ص 227.

6 ـ سمهودى، ج 2، ص 227.


292


در تاريخ عبيدالله اهوازى آمده است كه رَبَذه در سال 319 در اثر تداوم نبرد ميان اهل آن و اهل ضَريّه ويران شد. سپس مردم ضَريّه از قرامطه امان طلبيدند و آنان نيز به ياريشان برخاستند. مردم رَبَذه از آنجا كوچ كردند و رَبَذه ويران گرديد. رَبَذه بهترين منزل در راه مكه است.(1)

اصمعى از جعفر بن سليمان روايت كند: اگر شتر در رَبَذه چرا كند و دوبار بر آن نشسته سفر كنى از چربيش كاسته نشود زيرا در آن سرزمينِ شوره، خار وجود ندارد.(2)

نشانه هاى مرتع رَبَذه را سمهودى در كتاب خود آورده است. شايد آنها را از هَجَرى و بكرى برگرفته است. ياقوت نيز رَبَذه را در چند جاى از كتاب خود آورده است.

شَــرَف

پيش از اين روايت واقدى را آورديم كه عمر مرتع شرف را نيز در اختيار گرفت. سَمْهودى گويد: شرف را كه عمر در اختيار گرفت، شرف رَوحاء نبود، بلكه جايى بود در وسط نجد. نصر گويد كه شَرَف در وسط نجد است و گويند وادى عظيمى است كه كوههاى مرتع ضَرِّيه آن را در ميان گرفته است. گويا اين نظر كسى است كه ميان شرف و مرتع ضَرِّيه و رَبَذه فرق بگذارد. اصمعى گويد: شرف و سط نجد است. منازل بنى آكل المرار آنجا بود. و امروز آنجا مرتع ضَريّه است. و رَبَذه در ابتداى شرف است و آن مرتع سمت راست است و شريف در كنار آن است. تَسْرير ميانشان فاصله است.پس آنچه به جانب مشرق باشد شريف است و آنچه به جانب مغرب باشد شرف است. و محتمل است كه وقتى مى گويند حماى «شرف و رَبَذه»، حماى ضريّه باشد. و ربذه چنانكه خواهد آمد حماى ضريه باشد. به عامل آن عامل شَرَف گويند. هجرى در بيان حماهاى نجد شرف را ذكر نكرده و محل آن را نيز بيان ننموده است. اصمعى گويد. مى گفتند كه هر كس تابستان را در شرف باشد وبهار را در حَزْن و زمستان را در صَمّان به تحقيق به مراتع پر علف دست يافته است.(3)

از اين نوشته ها برمى آيد كه مرتع شَرَف همان مرتع ضَريّه است. معلوم مى شود كه در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 227.

2 ـ بكرى، ص 860.

3 ـ سمهوى، ج 2 ،ص 227.


293


اوايل آنجا را شَرَف مى گفته اند و سپس ضَريّه ناميده اند.

سمهودى از قول مجد مى گويد كه مشهورترين مراتع مرتع ضَريّه است كه به عقيده بعضى از قبيله طى مرتع كليب بن وائل بود... و در جايى از آن قبر كُلَيب است و تا به امروز معروف است.

سَمهودى مى گويد: يكى از رؤساى نجد به نام اجود بن جبر مرا از آن خبر داد. و گفت قبر كُلَيب در آنجاست عربها آن را مى شناسند و به زيارت آن مى روند. يكى از آنها خواست مرا به سر قبر او برد، گفتم: كُلَيب يكى از مردم جاهلى بوده.

مـرتـع ضريّه

هَجَرى گويد: نخستين كسى كه ضرَيّه را مرتع ساخت عمر بن خطاب بود. آنجا را چراگاه شتران صدقه و اسبان غازيان قرار داد. ستوران حق داشتند تا فاصله شش ميلى ضريه بچرند و باز به آنجا برگردند. ضريه در وسط مرتع است. اين امر در تمام ايام خلافت عمر و آغاز خلافت عثمان ادامه داشت. سپس شمار ستوران افزون شد و به چهل هزار شتر رسيد، چنانكه مرتع را گنجايش آنها نبود. عثمان فرمان داد كه به چراگاه شتران صدقه و اسبان غازيان بيفزايند. او خود آبى را از آبهاى بنى ضبيبه كه نزديكترين آبها به ضَريّه بود خريد. اين آب را بَكْره مى گفتند در كنار بلنديهاى مرسوم به بَكَرات، در ده ميلى ضريّه.

پس بَكْره به مرتع عثمان داخل شد و پيوسته واليان به وسعت آن مى افزودند. از جمله ابراهيم بن هشام مخزومى به قدرى آن را توسعه داد كه جاى بر مردم آن نواحى تنگ كرد. و در آنجا از هر نوع شتر هزار تا جاى داد.(1)

ضَريّه از آبهاى ضباب بود. در عصر جاهلى از آنِ ذوالجوشن ضِبابى پدر شمر قاتل حسين بن على ـ ع ـ بود.(2)

ضَريّه بعد از اسلام اهميت بسيار پيدا كرد. سَمْهودى گويد كه واليان مدينه از سوى خود عاملى به ضريّه مى فرستادند; زيرا واليان مدينه به مراتع ارج فراوان مى نهادند. و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ص 229.

2 ـ سمهودى،ج 2، ص 233.


294


نگهبانان آن را قدرت و توانى عظيم بود. نگهبانان هر ناحيه سران قوم و اشراف آنها بودند. از اين رو عامل ضريّه را عامل الشّرف مى گفتند.(1)

مرتع ضَريّه سابقه اى ديرين دارد كه به زمان جاهليت مى رسد. ضَرِيّه منازل بنى آكل المرار از قبيله كِنده بوده است(2) و به قول ارجح مقر فرمانروايى آنها كه از آنجا بر قبايل نجد و بلاد آن سيطره يافتند. قبر كُلَيب نيز در آنجاست.(3) شايد كليب آنجا را مقر خود قرار داد تا مواريث و سنن آلِ كِنده را زنده دارد و به فرمانروايى پرداخت تا كشته شد. قتل كُلَيْب سبب يك سلسله جنگهايى شد موسوم به جنگهاى بسوس و از نتايج اين جنگها عدم تكوين دولت كُلَيبى به جاى كِنده بود. ديگر آنكه يك سلسله ناآراميها در جزيرة العرب پديد آمد و تَغْلِب را از ارتفاعات نجد دور ساخت و از ضريّه كه قبايل كِلاب و غنى در آن، مكان گرفته بودند، بركند.

اهميت ضَريّه مربوط به اهميت موقعيت جغرافيايى آن نيست بلكه به سبب اهميت اقتصادى آنجاست. زيرا بيشتر معادن طلاى جزيرة العرب در آنجا يا در نزديكى آن است. و پيكارهاى كِنده و تغْلِب سببش دست يافتن و استخراج اين معادن بوده است.

منطقه ضريّه به سبب داشتن چشمه ها و چاهها و آبهاى بسيار مناسبتر براى زراعت و از ديگر مناطق ممتاز است. سَمْهودى به نقل از هَجَرى شمارى از چشمه ها و مزارعى كه در عهد اسلامى در ضَريّه به وجود آمده ياد مى كند، اين مزارع مربوط به عصر جاهلى بوده اند و مسلمانان آنها را توسعه بخشيدند و چاهها را بيشتر حفر كردند. شكوفايى كشاورزى ضريّه در عصر جاهلى انگيزه توجه مسلمانان به ضريّه و احياى آن بود.

سمهودى گويد: عثمان بن عفّان آبى از آبهاى بنى ضُبيبه را كه نزديكترين آبهاى غنى به ضريّه بود خريد. اين آب كه بَكْره نام داشت از بلنديهاى بَكَرات در ده ميلى ضريّه مى آمد و به مرتع عثمان مى رفت. مردمى از قبيله ضباب نزد پسران عثمان آمدند و خواستند تا اجازت دهد كه از بَكْره آب برگيرند. اجازت دادند و تا امروز در دست آنهاست.

عثمان در ناحيه اى از زمين غنى، خارج از مرتع چشمه اى برآورد. در حوزه آبى كه آن را نَفْى مى گفتند: اين آب در پانزده ميلى اَضاخ بود. و نهرى حفر كرد. و عمالش در آنجا قصرى

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 323.

2 ـ ياقوت،ج 3، ص 285 و سمهودى، ج 2، ص 227.

3 ـ سمهودى، ج 2، ص 22.


295


ساختند كه هنوز آثارش برجاست. ولى آب در آن به جريان نيفتاد. عمال او نيز آنجا را ترك گفتند. در فتنه ابن زبير، غنى آن نهر را پركرد.

نزديكترين آبهاى بنى تميم به اَضاخ آبى است موسوم به اُضَيْخ از آن بنى هُجَيم. كه از مدتى پيش در زير خاك مدفون شده بود. جُمَحى از بنى عبدالله بن عامر كه خويشاوندان سببى شان از بنى هُجَيم بودند گفتند كه ما از فرزندان عثمان براى شما آب مى ستانيم. اينان پذيرفتند و فرزندان عثمان هم اجابت كردند. هُجَيْميان به راه افتادند. در راه به چوپانان غنى رسيدند. پرسيدند كه به كجا مى روند، گفتند كه فرزندان عثمان كار خود به ما واگذاشته اند. ميانشان خصومت افتاد واين خصومت سبب شد كه به آ ن آب كس نپردازد. پس اراضى آنها در سال 155 هـ . بكلى خشك شد.

عبدالله بن مطيع نهرى حفر كرد. اين نهر در دست ضباب بود. در فاصله يك بريد از مدينه به راه اَضاخ در ناحيه شُعَبى.

كِنديان نيز آبى داشتند موسوم به ثُريّا.

قُنَيْع آبى است از آنِ عباس كندى بر راه مردم بصره. و داره اى از دارات مرتع به نام داره عَسْعَس. چون كِنديان از قُنيع كوچ كردند ميان بنى ابوبكر بن كلاب و بنى جعفر نزاع درگرفت. بنى ابوبكر گفتند كه ما به اين آب سزاوارتريم زيرا صاحبان سابق آن حليفان ما بودند. وبنى جعفر مى گفتند: ولى ما سزاوارتريم زيرا به ما نزديكتر است. سرانجام بنى جعفر آن را بستند.

يكى از فرزندان حسن بن على ـ ع ـ نهرى كند و چشمه اى برآورد. كه آب آن به جريان افتاد وتا غرب طخفه در كرانه رَيّان در سيزده ميلى ضَرِيّه رسيد. آن آب در دست كسانى از فرزندان حسن بود، سپس به دست فرزندان ملاعِب الأسنّه افتاد. از جانب خواهر زادگانشان بنى الحسن.

بنى اردم از بنى تيم بن لؤى را در قديم آبى بود بر سر راه مردم ضَرِيّه به مدينه و در هجده ميلى ضَريّه. موسوم به جَفْر. با ايشان گروهى از بنى عامر بن لؤى بودند. سعيد بن سليمان المساحقى عامرى (القارى) چشمه اى بيرون آورد و آب آن جارى ساخت و نخلستانى غرس كرد. در يك ميلى يا حدود يك ميلى آب بنى اردم در داره اسود كوه بزرگ سياهى است. آبادان و با نخلهاى بسيار.

 


296


چون ابراهيم بن هشام امارت مدينه يافت در مرتع نهرى كند در ارتفاعات جانب راست، در شش ميلى ضَرِيّه. بر سر راه بَكْره به ضَرِيّه. آن را ناميه ناميد و ديگرى در ناحيه شُعبى بين ضَرِيّه و نهر بنى اردم در هفت ميلى ضَرِيّه، در واديى به نام فاضحه. فاضحه به معناى بريدگى در كوه است.

چون ابراهيم بن هشام درگذشت جعفر بن مصعب بن زبير در پهلوى نهر ابن هشام در فاضحه، نهرى كند و فرزندان خود را نيز به آنجا آورد. چون بمرد پسرش محمد بن جعفر جاى پدر را گرفت. تا آنگاه كه محمد بن ابراهيم بن عبدالله بن حسن خروج كرد. محمد نيز با او خروج كرد. چون محمد بن ابراهيم كشته شد او به بصره گريخت سپس به فاضحه بازگشت و با يكى از زنان بنى جعفر ازدواج كرد. آنگاه با يكى از بنى طفيل، و عبدالله زاده شد. او با دخت قاسم بن جندب فزارى ازدواج كرد. از اعلام عرب شد. در لواء فرود آمد. قاسم هرگز سفر نكرد و حج نيز به جاى نياورد و به ضَرِيّه نيامد. فرزندان عبدالله كه از دختر او بودند با بقيه اموالشان در فاضحه مى زيستند.

عبدالله بن محمد نهرى در كنار نهر جدش حفر كرد و نهر ابن هشام در خاك مدفون شد و مكانش از نظرها مخفى گرديد. جوشن از موالى ابن هشام در دو ميلى يا سه ميلى نهر بنى اردم و مساحقى نهرى حفر كرد و آن را جوشنيه ناميد. سپس مردمى از فرزندان رافع بن خديج از انصار، آن را خريدند و در نزديكى آن به مدد سلطان نهرى حفر كردند. محمد بن جعفر بن مصعب از جانب بنى اردم به مخالفت با آنان برخاست و او مردى سهمناك بود و يك تنه با آنان به جنگ پرداخت.

حسن بن زيد در مدينه نيرويى فراهم نمود و در جوشنيه و حفيره به جنگ پرداخت تا بنى اردم و مساحقى را برافكند. مردم با او به گفتگو پرداختند و او آنان را در آنجا باقى نهاد. انصاريان را خيمه ها و ستوران بود چون فتنه برخاست دزدان قبيله قيس و كلاب و فزاره بر آنان تاختند آنان به طىّ پيوستند و در ميان آنان مدتى در امن و امان زيستند. آنگاه بار ديگر دزدان بر سرشان تاختند. آنان پراكنده شدند و باديه را ترك كردند. بنى اردم و بنى بحير از قريش بودند. شمارشان در جَفر افزون شد و ميانشان جنگ و ستيز افتاد. همسايگانشان كه از قيس بودند آنان را اكرام كردند و چون چندى برآمد هر گروه دزدان را بر ضد گروه ديگر تحريك مى كرد. بنى كلاب و فزاره آنان را غارت كردند و برخى از رجالشان را كشتند. آنان به


297


مدينه آمدند سپس به اطراف پراكنده شدند.(1)

اما عين ضَرِيّه و آب روان آن; گويند از آنِ عثمان بن عَنْبَسة بن ابى سفيان بود. او بود كه آن را حفر كرد و بر آن نخلهايى غرس كرد. آنگاه سدى بست تا آب را حبس كند. چون ابوالعباس قيام كرد آنجا هم از جايهايى بود كه بستدند. ابوالعباس زنى داشت به نام امّ سَلَمه مَخزومى از بنى جعفر بن كلاب برادر آن زن معروف بن عبدالله در اواخر امارت ابوالعباس نزد او رفت. ابوالعباس اكرامش كرد، عبدالله از او خواست كه عين ضَرِيّه را به او بخشد. معروف بن عبدالله بدوى بود و كشاورز. چون نخلها رطب دادند با خاندان خود در آنجا فرود آمد. و مواشى او نيز به آنجا مى آمدند. مردمى از ضَرِيّه از او خواستند كه از نخلستانش بگذرند، او نيز اجازت داد. براى مهمانان خود رطب چيد و شير دوشيد. دو ماه درنگ كرد مهمانان ديگر آمدند، او براى مهمانان خود رطب خواست. آن كه به نخلستان رفته بود با اندكى رطب بازگشت و گفت رطب به پايان رسيده است و جز اين كه مى بينى چيزى باقى نمانده است. عبدالله به خشم آمد و از نخلستان بيزار شد و خواست آن را بفروشد. عبدالله هاشمى عامل يمامه آن را به دو هزار دينار خريد و ابو جعفر بن سليمان را كارگزار آن نمود. او در بازار ضَرِيّه چند دكان گرفت و شمار دكانها از هشتاد درگذشت. او از فروش غله و خرما و ديگر محصولات هشتاد هزار درهم در سال سود مى برد.(2)

هنگامى كه ابو خُليد العبسى دايى وليد به امارت ضَرِيّه رسيد در آنجا فرود آمد و در حوزه تصرف غنى، نهرى حفر كرد. چون بنى عباس بر سر كار آمدند، غنى آن نهر را با خاك انباشت و با زمين برابر ساخت.

بنى عبس را در دره اى آبى است به نام اسوده و در مرتع آبى است به نام ضحح در كنار رمَيْلَة الحسى. اين حسى حساى بنى حصبه است. و نيز از ايشان است الحاء كه نخل فراوان دارد و نيز آبهايى ديگر.

ضَرِيّه به عنوان مرتع و چراگاه اهميت بسيار دارد. اصمعى گويد گفته مى شد كه اگر كسى تابستان را در شَرَف بگذراند و بهار و خزان و زمستان را در صمّان چنين كسى چراگاه واقعى را دريافته است.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 229 ـ 232.

2 ـ سمهودى،ج 2،232،233.


298


ابن جنّى در كتاب «النوادر الممتّعه» حكايت كند كه فضل بن اسحاق يا يكى از مشايخ او گفت كه اعرابيى را ديدم. پرسيدم: از كدام قبيله اى؟ گفت: از بنى اسد. پرسيدم: از كجا مى آيى؟ گفت: از اين باديه. پرسيدم: در كجاى آن زندگى مى كنى؟ گفت:در ضَرِيّه جايى كه همتايى ندارد. آبش شيرين است و خاكش شور نيست. در آنجا نه بيمارى هست و نه لرز و نه تب و ما در نهايت آسودگى و فراوانى نعمت زندگى خويش مى گذرانيم.(1)

در كتب آمده است كه عمر مرتع ضَرِيّه را براى چريدن شتران صدقه در اختيار گرفت و هر سال سى هزار شتر كه در راه خدا داده بودند به آنجا مى فرستاد. و به قولى: چهل هزار شتر.

نَقِيـع

نَقِيع چراگاه اسبان مردم بود و رَبَذه و شَرَف جايگاه شتران صدقه.(2)

زيد بن اسلم از پدرش روايت مى كند كه: عمر بن خطاب را ديدم كه يكى از موالى خود به نام هُنَىّ را بر مرتع امارت مى داد و به او سفارش مى كرد كه به داد مظلومان برسد. و مى گفت اگر ستوران عثمان بن عفّان و عبدالرحمان بن عوف تلف شوند، آنها به مدينه بازمى گردند و در اين جا نخلستانها و كشتزارها دارند و اگر ستورى از مسكينى تلف شود، نزد من مى آيد و فرياد برمى آورد. آب و علف براى من آسان تر از اين است كه او را به غرامت زر دهم. آنجا سرزمين آنهاست در جاهليت براى آن جنگيده اند و هم در آنجا اسلام آورده اند. اگر اين چارپايان نباشند كه جنگجويان مسلمان را بر آنها بنشانم و به جهاد فرستم چگونه مى توانم از اين بلاد حمايت كنم. قاسم بن سلام پس از ايراد اين عبارات گويد: اسلم گفت كه شنيدم مردى از بنى ثعلبه به عمر مى گفت: بلاد ما را مراتع قرق شده كردى و حال آن كه در زمان جاهليت ما براى آنها جنگيده بوديم و در عصر مسلمانى در آنجا اسلام آورده ايم. و اين سخن چند بار تكرار كرد. عمر سر برداشت و گفت: زمين زمين خداست و ستوران از آن خدا كه جنگجويان در راه خدا بر آنها سوار مى شوند.(3)

از اين عبارات برمى آيد:

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سمهودى،ج 2، ص 234.

2 ـ ابن سعد، ج 3 ـ 1، ص 221 از واقدى.

3 ـ الاموال، فقره ، ص 740.


299


1 ـ مراتع را اگر قرق مى كردند براى مصلحت عموم بود.

2 ـ اين كار به فرمان خليفه صورت مى گرفته است.

2 ـ شامل بعضى از اراضى مى شد كه بعضى بر آن دست انداخته بودند.

3 ـ براى چراگاه بود.

5 ـ براى همه مباح بوده و ملك خاص كسى نبوده.

6 ـ جايز بوده كه بعضى از مردم يا همه را از استفاده از آنها منع كنند.

7 ـ جنبه قدسيت نداشته و براى اغراض دينى نبوده است.

واقدى به نقل از معمر الزهرى گويد كه عثمان مرتع نَقيع را براى اسبان مسلمانها در اختيار گرفت و در هر سال پانصد اسب و هزار اشتر به آنجا مى فرستاد.(1)

فَـيْـد

در منابع از چراگاه فَيْد نيز نام برده شده.(2)

سَمْهودى گويد:فَيْد منزلى است در راه حاجيان عراق در فاصله يك ميل از مكه.

اسدى گويد: فَيْد از آن قبيله طى و از آن بنى نبهان است. در آنجا جماعاتى از قبيله اسد و قبيله هَمْدان و ديگران زندگى مى كنند. سه چشمه در آنجاست. عين النخل را عثمان بن عفان حفر كرده و ديگرى معروف است به حاره در وسط بارو و بازار كه آن را منصوربرآورده. و سومى بارده نام دارد بر سر راه و بيرون از منزل كه برآورده مهدى عباسى است. در فَيْد نيز چاههايى است ولى كم آب.

هَجَرى گويد: اما حِماى فَيْد و وصف آن، كسى را نيافتم كه آن را از اين كه چه كسى آنجا را چراگاه ساخت و در آغاز وسعت آن چقدر بوده آگاهيى داشته باشد. جز اين كه فيد چنان كه امروز هست فلاتى است ميان بنى اسد و طى و به كوه طىّ نزديكتر است. نخستين كسى كه در عهد اسلامى در آنجا چشمه حفر كرد ابو الديلم از موالى فزاره بود. چشمه او هنوز آبش جارى است و بر سر آن آب درختهاست. آنجا در اختيار او بود تا بنى عباس بر سر كار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ انساب، ج 5، ص 38.

2 ـ ياقوت،ج 2، ص 343وسمهودى،ج2،ص221.


300


آمدند و آنجا را از او بستدند و امروز در دست آنهاست.

سَمْهودى پس از نقل سخن هَجَرى مى افزايد كه گويى از چشمه هايى كه عثمان در آنجا برآورده و اسدى از آنها ياد كرده، بى خبر بوده است.

در روايات ديگرى آمده است كه عثمان در مراتع قرق شده افزود. ابومِخْنَف گويد: آنان كه بر ضد عثمان بشوريدند يكى از چيزهايى را كه بر او عيب مى گرفتند افزودن او بر اين گونه مراتع بود. مى گفتند كه اين كار چرا كردى؟ مى گفت عمر پيش از من مراتعى براى شتران صدقه معين كرده بود. در زمان خلافت من بر شمار شتران افزوده شده پس نياز به چراگاه بيشترى است.(1)

در كتب آمده است كه عثمان مراتع قرق شده را توسعه داد. هَجَرى مى گويد: مرتع ضَرِيّه شش ميل در شش ميل بود، در زمان عمر و در اوايل خلافت عثمان. ولى بر شمار ستوران افزوده گرديد و به چهل هزار رسيد و جاى براى آنها در مرتع تنگ شد. عثمان براى چريدن اشتران صدقه و اسبان سپاهيان بر وسعت آن افزود. چنانكه آبى از آبهاى بنى ضبيبهرا كه نزديكترين آبهاى غنى به ضَرِيّه بود خريد. اين آب را بَكْره مى گفتند و در نزديكى ارتفاعات در ده ميلى ضَرِيّه بود. عثمان اين آب را داخل در مرتع ضَرِيّه نمود.(2) البته اين توجيهات معلوم نمى كند كه خشم مردم بر او در باب مراتع به چه سبب بوده است.

امويان و مراتع

در عصر اموى فقط از يك مرتع نام برده شده. ابن شبّه از ابو عبيد روايت مى كند كه زياد مرتعى در ناحيه عَُذَيب در سال قحطى به مسكين دارمى داد، تا آنگاه كه قحطسال به پايان رسيد.(3)

به نظر ما امويان نمى خواستند با در اختيار گرفتن مرتعهاى جديد به همان سرنوشت عثمان دچار شوند. فقط به توسعه مراتعى كه پيش از آمدن آنها بر سر كار موجود بود بسنده كردند.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ طبرى، ج 1، ص 2962.

2 ـ سمهودى، ج 2، ص 227.

3 ـ اغانى،ج 18، ص 68.