حجاز در صدر اسلام

صالح احمد العلى
ترجمه: محمد آيتى

- ۹ -


رخوردار گردد. در اوايل عهد اموى، مورد توجه خلفاى اين سلسله واقع شده بود. حتى امويان بسيارى از رجال حجاز را در امور دولتى وارد كرده بودند و همواره عطاياى خود را به وسايل گوناگون به مردم حجاز ارزانى مى داشتند. بنابراين علل در حجاز بيش از ديگر اقاليم اسلامى تحولات اقتصادى ايجاد شد به عبارت ديگر حجاز ميدان وسيع اين تطورات گرديد.بايد اعتراف كرد كه وقتى مى گوييم حجاز حدود مشخصى را دربرنمى گيرد، قدما در تعريف حجاز و تحديد حدود آن اختلاف دارند. ولى من بحث خود را محدود مى كنم به همان سرزمينى كه شمالش خليج عَقبه است و جنوبش طائف و مغربش درياى سرخ و مشرقش اطراف مدينه. اما براى ضَرِيّه و رَبَذَه مبحث خاصى قرار مى دهم; زيرا اين دو مكان از نجدهستند و صحراى لم يزرعى آنها را از حجاز جدا مى سازد.

محققان زيادى احوال اجتماعى و اقتصادى اسلام را مورد بحث قرار داده اند. ولى اين بحثها يا كلى و يا منحصر به اقاليم مفتوحه; چون عراق و مصر بوده اند. اما درباره حجاز كسى را نديده ام كه در آن وادى گام زده باشد جز «لامنس» كه در بحث خود راجع به طائف به وضع اقتصادى حجاز هم اشاره كرده است و در كتاب خود «مهد اسلام» به احوال حجاز و تحولات آن نيز پرداخته است. ولى تحقيقات او با وجود طول و تفصيلى كه دارند چندان اقناع كننده نيستند. يا از اين جهت كه مسائلى كه او مطرح كرده، غير از آن مسائلى است كه ما به دنبال آن هستيم يا به سبب طرز تفكر خاص اوست. البته لامنس در مباحث خود داراى روش سالمى نيست.فرو گذاشتن اين موضوع با وجود اهميت بسيارى كه دارد، به نظر من از اين رو است كه بيشتر محققان براى تحقيقات خود از يك نوع منابع شناخته شده بهره جسته اند كه غالباً بحث در موضوعات معينى را مد نظر قرار داده اند در حالى كه اگر بخواهند موضوع را از جميع جوانب آن مورد بحث قرار دهند مى بايست در كتابهاى جغرافيا و فقه هم به جستجو پردازند يا اخبار اقتصادى و اجتماعى را با مطالعه سراسر كتابهاى تاريخ و تراجم گردآورى كنند كه البته كارى دشوار و جانكاه است.ديگر آن كه زبان آن عصر تا حدودى با زبان اعصار بعد فرق دارد. هر جامعه اى در يك دوران خاص واژه ها و تعابير خاص خود را به كار مى برد كه در دوره هاى بعد يا از استعمال افتاده، يا با معانى ديگر خلط شده يا تحول يافته است. به گونه اى كه شناخت معناى اصلى آن


342


دشوار گرديده است. مسلماً تعبير حائط و مخابره و مزابنه و عثرى و بعل همه براى كسانى كه لغت قرن چهارم را بحث مى كنند عجيب مى آيد. همچنين بسيارى از تعابير حدود دقيقى ندارند.فراموش نمى كنيم كه مؤسسات اقتصادى در آن عصر، در تطور و تحول بوده اند و هنوز در قالبى كه ما در قرون بعد شناخته ايم جاى نگرفته اند; مثلاً وقتى كه مى گويند: على ـ ع ـ در يَنْبُع ملكى داشته، ما تصور مى كنيم كه در آنجا مالك اراضى زراعتى بوده است. در حالى كه اين عبارت دقيقاً بيان كننده اين معنا نيست. يا نمى گويد كه املاك ديگرى كه دركنار آن بوده اند يا وسعت اراضى كشاورزى تا چه حد بوده است. ترديدى نيست كه هنگام ظهور اسلام در حجاز مناطق زراعتى بوده است. بيشتر معلومات ما از واحه هايى است كه يهوديان در آن مى زيستند چون خيبر و فدك و وادى القرى. يا بخشهايى از مدينه. اما باقى مناطق، معلومات ما از آنها راجع به بعد از اسلام است و از منابع برنمى آيد كه ميزان رابطه ميان اوضاع اين مناطق قبل از اسلام و بعد از اسلام چگونه بوده است. از اين رو ما در اين كتاب بحث خود را به اوضاع و احوال از آغاز اسلام به بعد متمركز مى كنيم. با توجه به اين كه بيشتر اطلاعاتى كه منابع به ما مى دهند، به مالكيتهايى كه بعد از اسلام به وجود آمده تعلق دارند.اما اطلاعات ما از آنچه پيش از اسلام بوده است; از منابع مطلب زيادى به دست نمى آيد. همچنين در خور توجه است كه مالكيت در مناطق صحرايى و بيابانى نه روشن است و نه دقيق و چنين است در مناطق زراعى و معادن. اما از اوضاع و احوال مالكيتها در دو قرن اول و دوم، مواد بسيارى در اختيار داريم ولى تحولاتى كه در قرون بعد حاصل شده باز هم اطلاعات ما از آنها اندك است.اما مدينه وضعش فرق مى كند; زيرا هجرت رسول خدا ـ ص ـ به آنجا بود و او باقى حيات خود را در آنجا زيست. رسول الله به مردم مدينه اعتماد داشت; زيرا با اسلام رابطه اى استوار داشتند. بنابراين از اوضاع و احوال آنجا اطلاعات وسيعى در دست داريم.پوشيده نيست كه مدينه منطقه زراعى و مسكونى بود. از مزارع اهل مدينه اخبار زيادى به دست ما رسيده است. اغلب آن مزارع در واديهاى بزرگ بوده است بويژه در مَهزُور و مُذَيْنِب و قَناة; يعنى در جنوب غربى آن و نيز از قُبا و حرّه زهره و در شمال شرقى آن در حدود تَمَغ و يَثْرِب. اما عَقِيق آبادانى اش از زمان عمر بود. از آنجا كه اين اراضى مزروع بوده اند، بطور


343


قطع، اساس مالكيت نيز در آنجا قويتر بوده است.در منابع، در باب اين مالكيتها، فصل جداگانه اى نيست، بلكه در ضمن حوادث تاريخى به آنها اشارت رفته است. ولى از اين اشارات درمى يابيم كه مالكيت فردى بوده و بطور تساوى نبوده و حق وراثت ثابت بوده است. اما كارگران، اگر زمين كوچك بوده، مالك آن خود بر روى آن كار مى كرده و اگر بزرگ بوده كشاورز استخدام مى كرده است ولى ما نمى دانيم كه رابطه كارگر و كارفرما چگونه بوده است. در هر حال پيچيده و متنوع نبوده و در احكام فقهيه منعكس شده است.البته همه اراضى مدينه قابل كشت نبوده و اراضى باير كه ساكنان اندكى هم داشته اند بسيار بوده است.هنگامى كه رسول خدا ـ ص ـ به مدينه وارد شد، مؤسسات اقتصادى و مالى راتغيير نداد. ميان عربها و مسلمانان برخوردى بر سر اراضى دست نداد. بويژه آن كه مهاجران در سرزمين بازرگانى مكه پرورش يافته بودند كه اقتصادش بر اساس مالكيت فردى پى ريزى شده بود. ديگر آن كه در آغاز بحران زمين رخ نداد; زيرا مهاجران اندك بودند و زمينهاى ناكشته بسيار.ولى آمدن اسلام به مدينه پس از چندى، تحولى در مالكيتها به وجود آورد; از آن جمله بود دور كردن بنى قَيْنُقاع و بنى النَّضير از مدينه و كشتن بنى قُرَيْظه و تصرف خيبر و وادى القُرى و فَدَك.اراضى بنى النّضير جزء فئ درآمد. فئ تعبيرى است در اصل و معنا غيرمحدود. ولى حتماً لازم بود كه اين غنيمت در دست رسول ـ ص ـ باشد و او هرگونه كه خود خواهد در آن تصرف كند، بدون اين كه به پيروى از رسم و آيين جارى ملزم باشد. در واقع آن ويژه مهاجرين بود نه ديگران.از انصار فقط دو تن را شامل شد; سَهل بن حُنَيف و سِماك. من به ذكر كسانى كه از آن اراضى چيزى نصيبشان شده مى پردازم:

يكى ابوبكر بود كه رسول خدا بئر حجر را به او عطا كرد. و ديگر عمر بن خطاب كه بئر جرم را به او داد، و نيز صُهَيب بن سِنان كه ضراطه را به او بخشيد و عبدالرحمان بن عوف كه سواله و كَيْدَمه را به او داد. عبدالرحمان بعداً آن را به عثمان به چهل هزار دينار فروخت و نيز


344


ابوسلمة بن عبدالاسد كه بُوَيره را به او داد.اراضى بنى نضير پهناور و آباد بود ولى نمى دانيم همه اراضى بنى نضير را تقسيم كرد يا بخشى از آن را و اگر بخشى از آن را تقسيم كرده، تكليف بقيه چه شده و چه كسانى بر روى آنها كار مى كرده اند و سهم حضرت رسول چه مقدار بوده و چه شده؟ قول راجح در نزد ما اين است كه صدقات هفتگانه از سهم خود او بوده است; زيرا از اراضى بنى نضير بوده است.اراضى بنى قُرَيْظَه بر وفق احكام خمس تقسيم شد. پس از آن كه پيامبر خمس خود را گرفت باقى را به تساوى ميان مسلمانان; همانند غنايم منقوله تقسيم كردند. در اين باره نه از مقدار سهم پيامبر ـ ص ـ آگاهى داريم و نه از نام كسانى كه اراضى بنى قريظه ميان آنها تقسيم شده و آيا «اراضى» تقسيم شده يا «محصول» آن؟ در هر حال از منابعى كه ما در اختيار داريم بر نمى آيد كه چه كسانى در اراضى متعلق به هفتصد يهودى به كار پرداخته اند و كيفيت اداره و احكام عملشان چگونه بوده است. سكوت منابع، موجب اين عقيده مى شود كه آنچه تقسيم مى شد محصول بوده نه زمين; زيرا زمين را در آن روزگاران چندان اهميتى نبوده است.درباره خيبر معلومات بيشترى داريم. دو روايت در دست داريم; يكى آن كه پيامبر نصف آن و خمس نصف دوم را از آن خود ساخت. سپس باقى را به ميان مسلمانان تقسيم نمود. روايت ديگر اين است كه خمس از آن بر گرفت و باقى را تقسيم كرد. در خور ملاحظه است كه نام كسانى كه در اين تقسيم ذكر شده و سهمى كه به آنها داده شد. معلوم مى دارد كه سهم ها مساوى نبوده است. در روايت آمده است كه سهم هر كس مقدارى از محصول بوده است كه آن را طعمه مى گفته اند; مثلاً پيامبر فلان كس را يك وسق جو داد، فلان مقدار خرما از محصول خيبر داد; يعنى از زمين صحبتى نيست بلكه از محصول صحبت است. همانگونه كه اين بخششها را هم طعمه ناميده اند ولى نمى دانيم كه اين طعمه مستمر بوده وثابت، يا نه.يا نمى دانيم كه به وارثان به ارث مى رسيده است،يا نه؟ خبرى داريم در باب زمين عمر در خيبركه آن را وقف كرده بود. جز اين خبرى در دست نداريم كه مسلمانى در خيبر ملكى داشته باشد. و نيز در جايى مطلبى نيامده كه اين اراضى ثروتمند سبب اختلاف و كشاكش ميان مسلمانان شده باشد. در حالى كه محصولشان چهل هزار وسق مى شده است. پس بايد بر اين عقيده باشيم كه اراضى خيبر مانند اراضى قُرَيظه ميان مسلمانان تقسيم نشد، بلكه محصول آنها تقسيم شد. و نيز اراضى خيبر و قريظه عامل به وجود آمدن مالكيت خصوصى نگرديد،


345


آن سان كه اراضى بنى نضير گرديد.در منابع، نام تعدادى نه چندان كم، از اقطاعات كه رسول خدا ـ ص ـ در داخل مدينه و در حجاز و باقى اطراف جزيره به ديگران واگذار كرده بود آمده است. مسلم است كه او در مدينه بسيارى از اراضى را براى ساختن خانه هاى مسكونى و يا زراعت به اشخاص داد. غالب اين اراضى باير و بدون مالك بودند يا چندان اهميتى نداشته اند و همين امر سبب شد كه هيچگونه مشكلى ايجاد نشود. بيشتر اين اراضى باير يا از اراضى يهود و در جانب غربى شهر بوده اند. اراضى اين منطقه از شهر باير بودند به نظر مى رسد كه واگذارى اين اراضى به در خواست اشخاص بوده است. حضرت رسول هم به مسأله ملكيت اهميت چندانى نمى داده اند; بويژه آن كه آن اراضى هم نه داراى ساكنينى بوده و نه مستقل بوده اند.اما در خارج مدينه; صورت بلندى در دست داريم از اقطاعاتى كه به اشخاص مرحمت فرموده اند. همه آنها را حميدالله خان در كتاب خود موسوم به «الوثائق السياسيه» آورده است. متأسفانه از منابع موجود بر نمى آيد كه كيفيت اين اراضى چه بوده و مالك سابق آنها چه كسانى بوده و رابطه اقطاع دهنده و ملاكين و متصرفين سابق چگونه بوده است. بلكه گاهى اوقات مساحت آنها را هم ننوشته اند. ممكن است بعضى از اسناد متعلق به اقطاعات مجعول باشد ولى همه آنها چنين نيستند. به نظر مى رسد كه همه اين اراضى را رسول خدا ـ ص ـ بنابه در خواست اقطاع گيرنده به آنها واگذار كرده باشد بدون آن كه شكل ملكيت قانونى را در آنها چندان اهميتى بوده است و نيز آن اراضى زراعتى نبوده اند. البته غير از يَنْبُع كه اقطاع گيرنده آن را به مبلغ سى هزار درهم خريده است و عَقِيق كه اهميت آن از زمان عمر آشكار شد; زيرا عمر در شرط اقطاع آن مقرر داشت كه اولاً: از زمين حاصل به دست آورد ثانياً: پيش از سه سال حق تحجير نخواهد داشت.اقطاع پيامبر بر انديشه ملكيت فردى قائم بود و حتى بعد از آن هم كه عمر استثمار را شرط اقطاع نمود، از عوامل تكوين مالكيتهاى فردى بود.از آغاز قرن اول هجرى در حجاز، تطورات مهمى رخ داد. فتح اسلامى، هجرتِ شمار بسيارى از افراد برخى عشاير را به شهرهايى كه مسلمانان فتح كرده بودند در پى داشت. همچنين شمار كمى از عجمان هم به حجاز آمدند كه البته با شمار مهاجرين عرب قابل مقايسه نبود. از سوى ديگر اين عجمان در يك جاى مدت زيادى اقامت نمى كردند.


346


از يك سو شمار ساكنان شهرها بالا رفت و از ديگر سو سطح زندگى آنها در اثر ازدياد ثروت به مقدار هولناكى ارتقاء يافت. اين امر سبب شد كه به انواع خوردنيهاى اشرافى چون سبزيجات و ميوه ها و البسه و عطرها نياز بيشتر حاصل شود.پس، واردات از بلاد خارج فزونى گرفت. دولت اسلامى از مصر گندم وارد كرد و در بندر جار به انبارها فرستاد تا به كسانى كه نامشان در ديوان عطا ثبت شده و بيشتر آنها هم از مردم مدينه بودند، تقسيم كند.گفتيم كه بسيارى از اين خوردنيها را صاحبان آن مصرف نمى كردند بلكه به كسانى كه نامشان در ديوان نبود مى فروختند. حجاز جز از مصر، از شام و يمامه هم گندم وارد مى كرد.بالا رفتن تقاضا براى توليدات كشاورزى سبب شد كه در وضع زراعت تحولى پديد آيد و كشاورزان محصولات تازه اى توليد كنند. در اخبار قرن دوم آمده است كه مزارع موز و انار و هلو در مناطق حجاز روى به فزونى نهاد. در كتب فقه و حديث صورت درازى از توليدات كشاورزى از انواع حبوبات و سبزيجات و روغن حيوانى و روغنهاى ديگر و عطرها و ميوه ها آمده است. ترديدى نيست كه اغلب آنها در اين قرنى كه بايد آن را قرن رفاه ناميد، وارد حجاز مى شده اند.به نظر مى رسد تحولى كه در كشاورزى حجاز حاصل شد، از طريق عجمانى بود كه به حجاز آمده بودند و شمار كثيرى از آنها را به كارهاى زراعتى گماشته بودند. بعضى اشارات هست كه چشمه يُحَنِّس را يكى از عجمان براى على ـ ع ـ برآورد به نام يُحَنِّس كه شايد ژوهانس بوده است و چشمه ابونيزر را يكى از حبشيان. در خليج بنات نائله از مزارع عثمان سه هزار تن از اسيران عجم كار مى كردند. وكيل معاويه بر صوافى در مدينه، ابن مينا نام داشت كه معلوم است نامى عجمى است; شايد از شام يا از مصر. مسلماً براى آبيارى و كِشتن مردمى از عجمها به كار مشغول بودند. استخدام ايشان سبب شد كه شيوه هاى زراعتشان كه در حجاز معمول نبود، معمول گردد. اما نظام كارگرى و رابطه ميان كارگرِ كشاورزى و صاحب زمين، موضوعى است كه بايد براى آن عنوان خاص قرار داد; زيرا در كتب فقه و حديث و لغت در اين باب مطالب بسيار آمده است. به نظر مى رسد مالكان كوچك خود شخصاً روى زمينشان كار مى كرده اند ولى مالكان بزرگ براى كار در مزارع خود كارگر استخدام مى كرده اند. اين كارگران يا به صورت مزدورى كار مى كرده اند يا به صورت موأجره و مزارعه و مزابنه و


347


مساقات; يعنى به گرفتن حصه اى از محصول كه مقدار آن بين پنج يك و نصف بوده است. همچنين براى كشاورزان بخشى از زمين را معين مى كردند تا ستوران خود را در آنجا بچرانند يا از آنجا هيزم گرد آورند. بعضى از آنها هم به زمين وابسته بوده اند; يعنى هر گاه زمين فروخته مى شده، كارگر هم با آن بوده است. در مُدَوَّنه و مُوَطّأ كه تأليف دو تن از اهل مدينه هستند، در اين باب اشارات بسيار هست و اين به دليل اهميت موضوع است.بى شك وضع اقليمى حجاز مانع رشد كشاورزى نشده است. بارانهاى زمستانى كمتر از آن است كه براى زراعت كفايت كند ولى آبهاى درون زمين بسيار است و چون به سطح زمين آورده شوند زراعت را كفايت مى كنند. اين آبها در اطراف واديها و حَرّه ها (سنگلاخها) و كوههاست و اين غير از واديهايى است كه هميشه آب در آنها روان است يا غير از غديرهاست. واقع اين است كه بيشتر اراضى مدينه در آغاز از واديها و چاهها سيراب مى شد. از زمان عثمانبرآوردن چشمه ها به تدريج رو به فزونى نهاد. مخصوصاً در شمال و شرق آن. از بيشتر رواياتى كه به ما رسيده، برمى آيد كه آبيارى مزارع در خارج مدينه از چشمه ها بوده است.از تعبير روات چنان برمى آيد كه مقصود از «چشمه» چاههاى آرتِيزين بوده است. آبيارى منحصر به چاهها و چشمه ها نبوده. از بستن سدها و كندن قناتها و كاريزها هم استفاده مى كرده اند. در اخبار آمده است كه عثمان در مُذَيْنِيب سدى بست تا مسجد جامع را از غرق در سيل نجات دهد و همين سد موجب شد كه اراضى كشاورزى در راه قُباء آباد گردد. و نيز عبدالله بن زبير سدى در جنوب مدينه كشيد. اينها غير از آب بندهاى بسيارى است كه كشيده شده بود تا مزارع از آب عَقيق مشروب گردند. اما قناتها و كاريزها فراوان بوده اند; از جمله قناتها و كاريزهايى است كه معاويه در شمال مدينه در دو چشمه نزديك احد احداث كرد.به اين نكته نيز بايد اشارت رود كه گاه امراض بدى چون مالاريا و ديگر تبها موجب ركود زراعت مى شد. بخصوص به مالاريا اشارات فراوانى در منابع آمده است.چون زمين احيا شد و بهره كشى از آن ممكن گرديد، مردم به خريد آن و مضاربه درآن روى نهادند و اين سبب بالا رفتن بهاى زمين گرديد. اطلاعات نسبتاً زيادى از بهاى زمين و خانه در مدينه داريم. بهاى بعضى از خانه ها به چند هزار دينار مى رسيد. بخصوص خانه هايى كه نزديك مسجدالرسول بودند كه توانگران مهاجران در آنها مى زيستند. اين گرانى به زمينهاى كشاورزى هم سرايت كرد. بعضى به بهاى زيادى خريد و فروش مى شدند.


348


در باب مالكيت ها و احوال آنها، در كتب فقه و تراجم و ادب، مطالب متفرقه اى آمده است. واز ميان مورخان ابن زَباله و زُبَيْر بن بَكّار و ابن شَبّه و ابو عبدالله اسدى و عَرّام بن اصْبَغ نيز اهتمامى نشان داده اند.

كتاب عَرّام كه مورد توجه ياقوت و سَمْهودى بوده و اخيراً سه بار به چاپ رسيده حاوى مطالب مفصلى است در باب منطقه اى كه ما در صدد تحقيق پيرامون آن هستيم و اطلاعات زيادى در باب اراضى و آبها و محصولات و مردم و مالكيتها به ما مى دهد. او و ابن زَباله با وجودى كه در قرن سوم مى زيستند، تنها كسانى هستند كه وضع املاك عمومى و خصوصى را براى ما روشن مى سازند.اما محمد بن حسن بن زَباله، قديمى ترين مورخ تاريخ مدينه است. قطعاتى از كتابش را ابن نجار و سَمْهودى نقل كرده اند و از محلات انصار و يهود و چاهها و مزارع و املاك اطلاعات وسيعى گرد آورده است.

ابن شَبّه در اواخر قرن دوم مى زيست. او كتابى از اخبار مدينه فراهم آورده است. از آنچه سَمْهودى از او نقل كرده معلوم مى شود كه به امر مهاجران حجازى كه در مدينه متوطنبوده اند و احشام فراوان داشته اند و از نرخ كالاها و بهاى خانه ها و املاك صحابه به ما آگاهيهاى بسيار داده است. كتاب او چند سال پيش به چاپ رسيد.ابو عبدالله محمد بن احمد اسدى در وصف راه بين مكه و مدينه كتابى تأليف كرده و در آن املاك واقع در اين راه را معرفى نموده است. معلومات او در كتاب المناسك و منازل الحج كه اخيراً به طبع رسيده آمده است.بسيارى از تأليفات در اين زمينه بوده اند كه متأخران و بويژه سَمْهودى مطالب بسيارى از آنها نقل كرده اند ولى خود كتابها از ميان رفته است و نمى توان بطور حتم گفت كه همه معلومات آنها را براى ما نقل كرده باشند. اما زُبَير بن بَكّار كتابش به نام «فى نسب قريش» اخيراً چاپ شده و از املاك زبيريان اطلاعات وسيعى به ما مى دهد.نمى توانيم بگوييم كه معلومات ما از املاك بزرگ، همه جانبه است يا شامل همه آن املاك مى شود.اغلب اين معلومات پيرامون املاك كسانى است كه در مدينه مى زيسته اند بخصوص


349


خاندانهاى معينى. ولى از بعد از قرن دوم ديگر سخن از آنها در كتابها نمى بينيم، كه يا مورخين غفلت ورزيده اند يا در اوضاع اقتصادى تغيير و تبديلى به عمل آمده است. واقع اين است كه از بحرانهاى اقتصادى از اوايل قرن دوم در كتابها، چيزهايى آمده است; از جمله بحران اقتصادى زمان هِشام بن عبدالملك كه باعث مهاجرت برخى از ساكنان گرديد.بزرگترين خاندانهايى كه افرادشان املاك و اراضى داشتند و به احياء اراضى كشاورزى همت مى گماشتند، عبارت بودند از خاندان على ـ ع ـ و زبير و طلحه و عبدالرحمان بن عَوف.

املاك على بن ابيطالب ـ ع ـ

مهمترين املاك على بن ابى طالب در يَنْبُع بود. آن سان كه بكرى مى گويد: يَنْبُع وادى على بن ابى طالب بود.(1) شافعى مى گويد: على بن ابيطالب تا پايان عمر بر سر صدقه خود در يَنْبُع بود.(2)از اين عبارات معلوم مى شود كه آن حضرت فراوان در يَنْبُع اقامت مى گزيد. گويند كه ابو فَضاله در يَنْبُع به عيادت على رفت. على ـ ع ـ بيمار شده بود. او را گفت: چگونه در اينجا زندگى مى كنى كه اگر ناگهان از دنيا بروى كسى جز اعراب جُهَيْنَه در كنار تو نخواهد بود. به مدينه كوچ كن تا اصحابت تو را خدمت كنند. على ـ ع ـ گفت كه من به اينگونه دردها نخواهم مرد. رسول خدا به من گفته است كه نخواهم مرد مگر وقتى كه اين ـ اشاره به محاسن خود كرد ـ از خون اين ـ اشاره به سر خود كرد ـ رنگين شود.(3)عمار ياسر گويد كه پيامبر ذوالعُشَيْره ـ از يَنْبُع ـ را به على داد. عمر نيز هنگامى كه به خلافت نشست قطعه ديگرى به او داد. على ـ ع ـ خود نيز قطعه هاى ديگر را خريد. اموال او در يَنْبُع چشمه هايى بود پراكنده كه همه را در زمره صدقات خود قرار داد.ابن شَبّه گويد: املاك على ـ ع ـ در يَنْبُع پراكنده بود. از جمله چشمه اى بود موسوم به عين البُحَير و نيز عين ابونيزر و چشمه اى به نام عين نولا. و اين همان چشمه اى است كه على به دست خود آن را برآورده بود. و در آنجا مسجد پيامبر است. و از اين چشمه ها جويهايى

1 ـ بكرى، ص 1310.2 ـ الامّ، ج 3، ص 276.3 ـ سمهودى، ج 2، ص 393.


350


 

است در دست اقوامى كه بعضى از مردم پندارند آنها را كارگزاران صدقات به آنها داده اند. و نيز پندارند كه اكنون ملك آنهاست. مگر نولا كه خالصه است.از روايات چنان برمى آيد كه رسول خدا ـ ص ـ قسمتى از يَنْبُع را به على ـ ع ـ داد و آن حضرت با خريدن قطعات ديگرى، ملك خود را توسعه داد. ما به درستى مساحت آن را نمى دانيم.از عين البُحَير و عين نولا اطلاع زيادى نداريم. معلوم مى شود از قديميترين چشمه هاى يَنْبُع بوده اند; زيرا على ـ ع ـ خود در آنها كار كرده است و در آنجاست مسجد ذوالعُشَيْره. اما از بُغَيْبَغَه و عين ابونيزر نسبتاً آگاهى بيشترى داريم.در باب بُغَيْبَغَه، ابن شَبّه گويد: چون يَنْبُع به ملكيت على ـ ع ـ درآمد، اولين كارى كه در آنجا كرد برآوردن آب بُغَيْبَغَه بود. چون آب جارى شد، گفت: وارث خوشحال شود. سپس گفت: صدقه است بر مساكين و ابن سبيل و نيازمندان خويشاوند.(1)محمد بن يحيى گويد: على در يَنْبُع بُغَيْبَغات را برآورد و آن مجموع چند چشمه بود از آن جمله چشمه اى بود به نام خَيْف الاَراك و ديگرى خَيْف ليلى و چشمه اى به نام خَيْف نسطاس كه در آنجا خرمابنهايى هم هست. بُغَيْبَغات از صدقات على ـ ع ـ بود. حسين بن على ـ ع ـ آن را به عبدالله بن جعفر بن ابوطالب واگذاركرد تا از آن وامهاى خود را بپردازد و هزينه زندگى خود را تأمين كند. به شرط آن كه دختر خود را به يزيد بن معاويه ندهد.عبدالله بن جعفر آن را به معاويه فروخت. چون بنى هاشم صوافى را مالك شدند، عبدالله بن حسن بن حسن با ابوالعباس سَفّاح كه ديگر به خلافت رسيده بود، در باب آن املاك سخن گفت. سَفّاح آن را به صدقات على باز گردانيد. تا آنگاه كه ابو جعفر منصور به خلافت رسيد و بار ديگر آنها را بازپس گرفت. حسن بن زيد، با مهدى در باب آنها سخن گفت و ماجرا بدو بازگفت. مهدى آنها را به صدقات على باز گردانيد.(2)مُبَرّد گويد: روايت شده كه على ـ ع ـ به حسن ـ ع ـ وصيت كرد كه عين ابى نيزر و بُغَيْبَغَه را، كه قريه اى است در مدينه با نخلستان بزرگى و آبى بسيار، وقف كند. اين ملك در دست بنى عبدالله از ناحيه ام كلثوم بود و آنها به توارث آن را در تصرف مى گرفتند. تا زمان

1 ـ ابن شبه، ص 220.2 ـ ابن شبه، ص 222; سمهودى، ج 2، ص 263، 262.


351


 

مأمون كه ماجرا به او بازگفتند. مأمون گفت: اين موقوفه على است. پس آن ملك بستد و عوض آن باز داد و به آن حال كه مى بايست باشد باز گردانيد. سَمْهودى گويد: بُغَيْبَغَه امروز به يَنْبُع معروف است.(1)سَمْهودى گويد: عين ابى نيزر در يَنْبُع از صدقات على بن ابى طالب است.محمد بن هشام گويد: ابو نيزر از شاهزادگان عجم ها بود. به نظر من ـ يعنى محمد ابن هشام ـ از فرزندان نجاشى پادشاه حبشه بود كه در خردى به اسلام راغب شد. نزد پيامبر آمد و در خانه او مى زيست، چون رسول الله ـ ص ـ رخت از جهان بركشيد به خانه فاطمه و فرزندان او زيستن گرفت.ابو نيزر گويد: روزى على نزد من آمد و من در املاك او: عين ابى نيزر و بُغَيْبَغَه بودم. طعامى خواست بياوردم. چون بخورد بر سر جوى شد و دست خود بشست و آنگاه نوشت:بسم الله الرحمان الرحيم. اين چيزى است كه بنده خدا على اميرالمؤمنين تصدق مى كند. دو ملك عين ابى نيزر و بُغَيْبَغَه را بر فقراى اهل مدينه و ابن سبيل تصدق مى كند تا چهره خود را از حرارت آتش روز قيامت مصون دارد. آنها نه فروختنى اند و نه بخشيدنى. تا آنگاه كه خدا كه بهترين وارثان است آنها را به ميراث برد. مگر اين كه حسن و حسين را به آنها نياز افتد. براى آنها ـ نه هيچ كس ديگر ـ تصرف آزاد است.محمد بن هشام گويد: حسين ـ ع ـ وامدار شد معاويه دويست هزار دينار براى او فرستاد و خواست كه عين ابى نيزر را به او دهد. نپذيرفت و گفت اين صدقه پدرِ من است. مى خواسته چهره خود را از آتش روز قيامت مصون دارد. من آن را نمى فروشم.(2)ياقوت روايت مى كند كه بعضى از خاندان نيزر گويند كه معاويه به مروان بن حكم والى مدينه نوشت: كه دوست دارم صله رحم به جاى آرم و ميان دو خاندان الفت و دوستى بر قرار كنم. پس نزد عبدالله بن جعفر برو و دخترش ام كلثوم را براى يزيد خواستگارى كن و در مهر، امساك روا مدار. مروان نامه معاويه را براى عبدالله بن جعفر خواند و گفت اگر اين ازدواج صورت گيرد ميان دو خاندان الفت و محبت برقرار گردد. عبدالله گفت: دايى او حسين ـ ع ـ در يَنْبُع است و من بى اذن او رأيى نخواهم داشت. مهلت بده تا او باز گردد. مادر ام كلثوم

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 263.2 ـ ياقوت، ج 1، ص 757; بكرى، ص 658، 657.


352


 

زينب ـ ع ـ دخت على ـ ع ـ بود. چون حسين ـ ع ـ بازگشت، عبدالله ماجرا بگفت. حسين ـ ع ـ نزد آن دختر رفت و گفت فرزندم! به يقين پسر عمت قاسم بن محمد بن جعفر بن ابى طالب سزاوارتر به تو است. شايد به مهر فراوانى كه به تو پيشنهاد كرده اند دلبسته اى. من بُغَيْبَغاترابه تو وامى گذارم.اين ملك مدتها در دست خاندان عبدالله بن جعفر از سوى ام كلثوم بود. تا مأمون به خلافت نشست گفت: اين ملك موقوفه على بن ابيطالب است بر فرزندان فاطمه ـ ع ـ پس آن را بستد و عوض بداد و آن را به همانجا كه بود بازگردانيد.

(1)امـلاك ديـگر

از امام جعفر صادق ـ ع ـ روايت شده كه گفت: پيامبر ـ ص ـ فقيرَيْن و بئرقيس و شجرهرا به على ـ ع ـ داد. و نيز يحيى بن آدم روايت كرده كه پيامبر بئرقيس و شجره را به على داد(2)ولى او از فقيرين نام نبرده است. ابن شَبّه صدقات على ـ ع ـ را برمى شمرد و مى گويد: از آن جمله فَقِيرَين بود در عاليه و بئرالملك در قنات و ادبيه در اِضَم. ولى بعدها اين اموال به دست مردم افتاد. و نيز گويد كه فقيرين صدقه على در راه خدا بود.(3)سَمْهودى مى گويد فَقِير نام دو موضع است نزديك مدينه كه آن دو را فَقِيرَيْن گويند.(4)ابن شبه گويد از صدقات على ـ ع ـ ترعه اى بود در ناحيه فَدَك ميان حَرّه و ودكه آن را اَسحن هم مى گويند. نيز آن حضرت را چشمه اى است در وادى القرى به نام «عين ناقه». و نيز در حَرّة الرَّجْلا از ناحيه شعب زيد، واديى است به نام وادى الاحمر كه نصف آن صدقه على است و نصف ديگرش در دست آل مناع و نيز در حَرَّة الرَّجْلا واديى است موسوم به وادى البيضاء، در آنجا مزارع است و نيز در حَرّة الدَّخلا چهار چاه از آن اوست و در ناحيه فَدَك بالاى حَرّة الرّجْلا ملكى است كه آن را قُصَيْبه گويند. وادى قُصَيبه در سمت قبلى خيبر و در شَرق

1 ـ ياقوت، ج 1، ص 697; بكرى، ص 956.2 ـ الخراج، ص 255.3 ـ الخراج، ص 255.4 ـ سمهود، ج 2، ص 356.


353


 

وادى عِصْر است.(1)شافعى گويد: پيوسته على بن ابى طالب ـ ع ـ از صدقات خود سرپرستى مى كرد تا به لقاء الله پيوست و پيوسته فاطمه ـ ع ـ از صدقات خود سرپرستى مى كرد تا به لقاء الله پيوست. و صدقات ايشان جارى بود.(2)از زيدبن على روايت شده كه فاطمه ـ ع ـ مال خود را بر بنى هاشم و بنى عبدالمطلبوقف كرد و على ـ ع ـ علاوه بر آنها كسان ديگر را هم داخل نمود. صدقه فاطمه ـ ع ـ مكانى بود به نام اُمّ العِيال.(3)

املاك آل على

در كنار املاك و صدقات على و فاطمه ـ عليهماالسلام ـ كه به اولادشان رسيد، امام حسن و امام حسين ـ عليهماالسلام ـ و فرزندان ايشان را نيز املاكى بود در جاهاى مختلف كه در منابع ما به آنها اشارت رفته است.عَرّام گويد: در سايه، نخلستان و باغهاى موز و انار و انگور بود از آن فرزندان على بن ابيطالب و برخى مردم ديگر.(4) ابن جنّى گويد: شَمَنْصير نام كوه سايه است. واديى است بزرگ داراى هفتاد چشمه موسوم به وادى اَمَج.(5) سَمْهودى گويد: عين يُحَنِّس در مدينه از آن حسين بن على ـ ع ـ بود. يكى از غلامان ايشان به نام يُحَنِّس آن را برآورده بود. على بن حسين ـ ع ـ آن را به هفتاد هزار دينار به وليد بن عُتْبة بن ابوسفيان فروخت و وام پدر خود حسين بن على ـ ع ـ را ادا كرد. و نيز گويد: قَراقِر جايى است از اطراف مدينه از آن فرزندان حسين بن على بن ابى طالب. و عَمْق واديى است كه در فُرْع مى ريزد آن را عَمْقَين هم مى گويند. متعلق است به بعضى از فرزندان حسين بن على.(6)

1 ـ ابن شبه، ص226، 224;سمهودى، ج 2، ص 248.2 ـ الام، ج 3، ص 276.3 ـ جبال تِهامه، ص 414; ياقوت، ج 1، ص 336; سمهودى، ج 2، ص 248.4 ـ عوّام، ص 414; ياقوت، ج 2، ص 206; بكرى، ص 786; سمهودى، ج 2، ص 321.5 ـ سمهودى، ج 2، ص 321.6 ـ سمهودى، ج 2، ص 343.


354


 

طبرى گويد: على بن الحسين را مالى بود در جنب مدينه.(1) سَمْهودى گويد: عَباثِرواديى است از اَشْعَر ميان نَخَلى و بُواط در آنجا نقبى است كه به يَنْبُع مى رسد از آنِ بطنى از بطون جُهَيْنه. موسى بن عبدالله حسينى قسمت پايين آن را از ايشان خريد و در آن چشمه اى از زمين برآورد.سَمْهودى گويد: حَفْياء صدقه حسن بن على بود و مَرْتِج واديى است نزديك مدينه از آنِ حسن بن على و گويند موضعى است نزديك اَبْواء.ياقوت گويد: مَرْتِج واديى است نزديك وَدّان و گويند در صدر نَخَل از واديهاى اَشْعردرغَور در يَنْبُع مى ريزد. پايين آن چشمه هايى است از آنِ حسن بن حسن بن على از آن جمله است ذات الاسيل و در پايين دست آن بَلْده است و بُلَيْده. وسَياله از آنِ فرزندان حسن بن على ـ ع ـ است و به قولى از قريش.سَمْهودى بر اين مى افزايد كه در يك ميلى آن چشمه اى است معروف به سُوَيْقه از آن فرزندانِ عبدالله بن حسن با آب بسيار و شيرين.(2)بكرى گويد: خَزْرَه نزديك سُوَيْقَه از آن خاندان حسن بن حسن بن على ـ ع ـ است.(3)اما سَمْهودى گويد: حَزْرَه از واديهاى اشعر است در قفاره مى ريزد. ساكنانش فرزندان عبدالله بن حُصَيْن اَسلَمى است. مُلَيْحه در آنجاست در پايين آن چشمه اى است موسوم به سُوَيْقه.

بكرى گويد: بَثْنه زمينى است رو به روى سُوَيْقه در مدينه. عبدالله بن حسن بن حسنآن را زراعت مى كند. در پايين حَوْره، چشمه عبدالله بن حسين است و به سُوَيْقه معروف است. سپس در ميان سفح و مُشاش جارى است. ذات الشعب و مُلَيْحه در آنجاست. و سُقيا كه چاهها و چشمه ها و بركه هاى بسيار دارد، قسمت زيادى از آنِ صدقات حسن بن زيد است.(4)سَمْهودى گويد: سُوَيْقه چشمه اى است شيرين با آب بسيار در پايين حَزْره (حَوْره؟) در يك ميلى سَياله از آنِ فرزندان عبدالله بن حسن. مجد گويد: سُوَيْقه موضعى است نزديك مدينه كه جمعى از آل على بن ابى طالب در آنجا زندگى مى كنند.(5)

1 ـ طبرى، ج 2، ص 410.2 ـ سمهودى، ج 2، ص 166; بكرى، ص 770.3 ـ بكرى، ص 441.4 ـ بكرى، ص 743.5 ـ سمهودى، ج 2، ص 326.


355


 

محمدبن صالح بن عبدالله بن موسى حسنى بر متوكل خروج كرد. متوكّل ابوالساج را با لشكرى گران بر سر او فرستاد. ابوالساج بر او و بر جماعتى از خاندانش پيروز شد. آنها را بگرفت و بند برنهاد و بعضى را هم به قتل آورد. و سُوَيْقه را ويران كرد و نخلهاى بسيارى را بريد و خانه هايش را بركند و از آن پس سُوَيْقه روى خوشى نديد.(1) ياقوت گويد: مَلَل واديى است كه از وَرِقان سرازير مى شود. وَرِقان كوه مُزَينه است. تا به فَرْش مى ريزد. فَرْش سُوَيْقهمكان فرزندان حسن بن على ـ ع ـ است و فرزندان جعفر بن ابى طالب. پس از فَرْش سرازير مى شود و به اِضَم مى ريزد و به دريا مى پيوندد.(2)اسدى گويد: سَياله از آنِ فرزندان حسين بن على ـ ع ـ است و نيز قومى از قريش. در يك ميلى آن چشمه اى است معروف به سُوَيْقه از آنِ فرزندان عبدالله بن حسن. آبش فروان و شيرين است. در سَياله چاههاى بسيار است. پس از پيامبر آن چاهها از نو آباد شده اند و مردمى تازه به آنجا آمده اند.(3)يعقوبى گويد: سَياله از آنِ قومى است از فرزندان حسين بن على بن ابى طالب و قومى از قريش هم در آنجا زندگى مى كنند.(4)بكرى گويد: سَياله از آنِ فرزندان حسن بن على است... در سَياله چاههاى بزرگى است از جمله بئر رشيد به عمقِ نه ذراع است.(5)اسدى گويد: در سُقيا مسجدى از آن رسول خداست به طرف كوه. در نزد آن چشمه اى است با آب شيرين. سپس مى افزايد كه در سُقْيا بيش از ده چاه است و در نزد بعضى از آنها بركه اى است. سپس گويد: و در آن چشمه اى است با آب فراوان و مصب آن بركه اى است در منزل، از اين آب به صدقات حسن بن زيد مى رود. در آنجا نخلها و درختان بسيار است. اين آب قطع شد ولى در سال 243 بار ديگر جريان يافت. و باز در سال 253 قطع گرديد. در يك ميلى منزل موضعى است با نخلها و كشتزارها. صدقات حسن بن زيد در آنجاست. شمار چاههايى كه مزارع را مشروب مى كنند، به سى چاه مى رسد. علاوه بر اينها در ايام متوكل

1 ـ اغانى، ج 4، ص 85; سمهود، ج 2، ص 326.2 ـ ياقوت، ج 3، ص 875، 874.3 ـ سمهودى، ج 2، ص 166.4 ـ البلدان، ص 314.5 ـ بكرى، ص 770.


356


 

پنجاه چاه ديگر حفر شد، آب همه شيرين و ارتفاع آبشان يك قامت است يا اندكى كمتر و يا بيشتر.(1)سَمْهودى گويد: صَفَر كوهى است سرخ در فَرْش مَلَل مقابل عَبّود. ميان آنها راهى است. در آنجا بنايى است از آن حسن بن زيد. در آنجا شكافى است موسوم به ردهة العجوزين. عجوزين ارتفاعاتى است در آن حدود. ابو عبيد بن عبدالله بن زَمْعة بن اسود بن مُطّلب جد مادرى عبدالله بن حسن بن حسن بن على ـ ع ـ در آنجا زندگى مى كند.(2)سَمْهودى از عَبّود روايت كند كه در كنار آن چشمه اى است از حسن بن زيد بر سر راه. و زمخشرى گويد كه يَيْن چشمه اى است در وادى حَوْرَتان. امروز از آنِ بنى زيد موسوى از بنى حسن است.سَمْهودى گويد: سيل يَيْن در حَوْرتين مى ريزد. جاى چشمه و قريه تا به امروز در آنجا موجود است. سابقاً در يَيْن ميوه فراوان به عمل مى آمد. هَجَرى گويد: يين شهر ميوه هاى مدينه است. در اين اواخر آن را قريه بنى زيد مى گفتند. ميان ايشان و بنى يزيد جنگهايى در پيوست كه در اثر آنها بنى زيد به صَفراء رفتند و بنى يزيد به فُرْع. پس يَيْن خراب شد. منازل بنى سُلَيْم در آنجا بوده است.(3)ابن شَبّه روايت مى كند كه چون عيسى بن موسى، محمد نفس زَكِيّه را كشت، اموال بنى حسن را نيز بگرفت. و ابوجعفر منصور او را چنين اجازه اى داده بود. و نيز طبرى گويد: ابو جعفر منصور به عيسى بن موسى نوشت: هر كس از آل ابوطالب كه نزد تو آمد نامش رابنويس و براى من بفرست و هر كس نيامد مالش را بستان. او نيز عين ابوزياد را تصرف كرد زيرا جعفر بن محمد ـ ع ـ به ديدار او نرفته بود. چون امام در باب ملك خود به عيسى اعتراض كرد، گفت كه آن را مهديتان گرفته است.(4) (يعنى محمد نفس الزّكِيّه سبب از دست رفتن آن شده است) اما در روايت ديگر، باز هم طبرى نقل كرده كه سرانجام منصور عين ابوزياد را باز پس داد.(5) و باز هم طبرى روايت ديگر از هشام بن ابراهيم بن هشام نقل مى كند كه ابوجعفر

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 323.2 ـ سمهودى، ج 2، ص 337; بكرى، ص 1257.3 ـ سمهودى، ج 2، ص 393.4 ـ طبرى، ج 3، ص 258.5 ـ طبرى، ج 3، ص 258.


357


 

منصور عين ابوزياد را بازپس نداد تا مهدى عباسى آن را به فرزندان امام صادق ـ ع ـ باز گردانيد.(1)ياقوت و سَمْهودى از هَجَرى روايت مى كنند كه در جانب راست حَمْراء الاسد خاخبلده اى است كه منازلى از محمد بن جعفر بن محمد و على بن موسى الرضا ـ ع ـ و غير ايشان هست. چاه محمد بن جعفر و على بن موسى و مزارعشان را الحضر گويند.(2)اما حسين بن على معروف به صاحب فَخّ، ابوالفرج اصفهانى روايت كند كه او به بغدادآمد و ملكى خريد به نُه هزار دينار. قول درست اين است كه اين ملك در حجاز بوده زيرا حسين بن على در آنجا مى زيسته است.سَمْهودى گويد كه امام زين العابدين ـ ع ـ در عُنابه سكونت مى كرد و آن مكانى است پايين تر از رُوَيْثه به طرف مدينه.(3) و نيز گويد كه عين القُشَيْرى در راه مكه ميان سُقيا و اَبْواء، جايى است با آب بسيار و آبشخورهايى براى حاجيان. در آنجا نخلستانى است بزرگ از آن عبدالله بن حسن علوى.(4)از آنِ خاندان جعفر بن ابى طالب نيز املاكى ذكر كرده اند; از آن جمله است مَلَل، همان كه يعقوبى گويد كه در زمان او منازل قومى از فرزندان جعفر بن ابى طالب است. ياقوت مى گويد: مَلَل واديى است كه از وَرِقان از كوه مُزَيْنه سرازير مى شود و به فَرْش، فَرْش سُوَيقَه مى ريزد. از آن فرزندان حسن بن على ـ ع ـ و فرزندان جعفر بن ابى طالب است. سپس از فَرْش سرازير مى شود تا در اِضَم مى ريزد.(5)اُثَيِّل موضعى بود ميان بدر و صَفراء. در آنجا چشمه اى است از آنِ خاندان جعفر بن ابى طالب و كُتانه چشمه اى است ميان صَفراء و اُثَيِّل از آنِ فرزندان جعفر بن ابى طالب و در آنجا نخلستانى است از جعفر بن ابراهيم بن عبدالله بن جعفر. محمد بن حبيب گويد: آن چشمه امروز متعلق به بنى مريم است.(6)

1 ـ طبرى، ج 3، ص 258.2 ـ سمهودى، ج 2، ص 296; ياقوت، ج 2، ص 184.3 ـ سمهودى، ج 2، ص 347.4 ـ سمهودى، ج 2، ص 351.5 ـ ياقوت» ج 4، ص 637; ج 3، ص 875، 874.6 ـ بكرى، ص 1113.


358


 

بنى جعفر بن ابى طالب را در شَبا واديى است از واديهاى مدينه. ابن حبيب گويد: شَبا نزديك به اَبْواء است و متعلق به جُهَيْنه و ياقوت از ابوالحسن المهلّبى نقل مى كند كه شَبا واديى است در اُثَيِّل از حوالى مدينه. در آنجا چشمه اى است به نام خَيْف الشَبا از آنِ بنى جعفر بن ابراهيم از بنوجعفر بن ابى طالب.ياقوت هنگام سخن از وَدّان گويد كه ابو زيد گويد: در ايامى كه من در حجاز مقام داشتم، رئيسى بود از خاندان جعفر ـ يعنى جعفر بن ابى طالب ـ آنها را در فُرْع و سائره املاك بسيار بود. ميان آنها و حسنيان كشاكش بود. عاقبت طايفه اى از يمن به نام بنى حرب با آنان به جنگ پرداختند و بر املاكشان مستولى شدند، آنان نيز ناتوان گشتند.

(1)املاك خاندان زبير

زبير از زمانهاى پيش به تملك اراضى پرادخته بود.هِشام بن عُرْوَه از پدرش روايت مى كند كه پيامبر ـ ص ـ زمينى به زبير واگذاشت كه نخلهايى بود و از اموال بنى نضير بود.(2)ابن شَبّه گويد: صدقه زبير در بنى مُحمّم بود. نزديك صدقات پيامبر ـ ص ـ و در زمان شافعى شناخته بوده است. و نيز گويد كه پيامبر ملكى را در بنى مُحَمّم به زبير داد و آن از اموال بنى نضير بود. زبير بَخشى ديگر از اموال بنى مُحَمّم را خريد و بر فرزندان خود صدقه كرد.(3)هِشام بن عُرْوه از پدر خود روايت كند كه ابوبكر جُرْف را به زبير داد. و نيز روايت ديگرى است كه ابوبكر اراضى ميان جُرْف و قَناة را به زبير واگذاشت.(4)ونيز گويد كه عمر همه اراضى عَقيق را به زبير داد. ولى وسيعترين املاك زبير غابهبود. غابه را زبير به صدو هفتاد هزار (دينار يا درهم) خريد و عبدالله بن زبير آن را به هزار هزار و ششصد هزار فروخت. سپس بر خاست و گفت كه هر كه از زبير طلبى دارد نزد ما به غابه

1 ـ ياقوت، ج 4، ص 910; سمهودى، ج 2، ص 390.2 ـ ابن سعد، ج 3، ص 72; فتوح البلدان، ص 20.3 ـ سمهودى، ج 2، ص 68، 37.4 ـ ابن سعد، ج 3 - 1، ص 72; سمهودى، ج 2، ص 280.


359


 

بيايد. عبدالله بن جعفر، نزد او رفت. چهل هزار از زبير طلب داشت. به عبدالله بن زبير گفت: اگر مى خواهى، باز هم پرداختِ آن را به تاَخير انداز. عبدالله گفت: نه، آن را مى پردازم. عبدالله بن جعفر گفت: پس قطعه زمينى به من بده. عبدالله بن زبير گفت: از فلان جا تا فلان جا از آنِ تو، در عوضِ وامى كه بر ما دارى. ميراث زبير را كه تقسيم كردند، او را چهار زن بود، به هر يك هزار هزار و صد هزار رسيد. همه دارايى او سى و پنج هزار هزار و دويست هزار بود. (يعنى سى و پنج ميليون و دويست هزار).(1)هِشام بن عُرْوَه گويد: زبير كه كشته شد از او نقدينه اى بر جاى نماند هر چه بود املاك بود; از جمله غابه.بكرى در باب املاك عُرْوَة بن زبير گويد كه او زمين مُغَيرة بن اخنس را كه در وادى عَقِيق بود خريد. قصر او معروف به قصر العَقيق و چاهى منسوب به او در آنجاست.(2)همچنين صلاصل كه زمينى است در حَرّة بُطْحان، از آنِ او بود. اين ملك به پسرش يحيىرسيد و او آن را بر فرزندان خود وقف كرد. آنجا را مُقْتَرِبه مى گفتند.(3)همچنين عروة بن زبير را اموالى در مَجاج (يامَجاح) بود، در ناحيه فُرْع. كه چون مرد در آنجا به خاكش سپردند.هنگامى كه ابراهيم بن هشام از سوى هشام بن عبدالملك امارت يافت، خواست در حقوق بنى عُروه در فُرْع اخلال كند، پس قصر عروه را ويران ساخت و شترى آلوده به قطران در چاه او انداخت. عبدالله به هشام بن عبدالملك ماجرا نبوشت. هشام به ابن ابوعطا عامل خود در مدينه نوشت كه آن املاك به صاحبانش بازگرداند و هزار دينار و سى هزار درهم غرامت بپردازد.اما املاك مُصْعَب بن زبير; ابن رُسْته گويد: بطن نَخْله كه منزلى است با مردم بسيار و خير بسيار و نخل و كشته و آب متعلق به زبير است، چاه آن در عمق كم; يعنى در پنج ذراعى به آب افتاده است. مُصْعَب بن زبير در ايام برادرش زبير آنجا را آبادان ساخت.

1 ـ ابن سعد، ج 3 - 1، ص 72.2 ـ بكرى، ص 1230.3 ـ سمهودى، ج 2، ص 196.


360


 

عبدالله بن زبير را املاكى است در ثرثر نزديك اَنصاب الحرم در مكه. سَمْهودى در باب اَتْمه گويد كه عبدالله بن زبير را در آنجا چاهى است معروف به بئرابن زبير. اشعث مزنىملازم آنجا بود. از مردم وجهى مى گرفت تا ستوران خود را آب دهند.از مهمترين املاك زبير فُرْع بود. آنجا منطقه اى بود از قديم زراعى. بعضى گويند فُرْع اولين قريه اى بود كه اسماعيل پيامبر را در مكه خرما داد. آن از انبارهاى قوم عاد بود. كوهى كه در آنجا بود كه از هم بشكافت و در آنجا سيل جارى شد.زبير بن بكّار از عروه روايت كند كه اسماء بنت ابى بكر، به عبدالله بن زبير گفت: پسرم! فُرْع را آباد كن. گفت: مادر! چنين كرده ام. كه فُرْع آباد شده و منافعى هم از آن حاصل شده. اسماء گفت: گويى هنوز در پيش چشم من است آن روز كه از مكه مهاجرت مى كرديم در آنجا نخلهايى ديدم و صداى سگ شنيدم.(1)مصعب بن عبدالله گويد كه عبدالله بن زبير در فُرْع، عين القارعه و سَنام را برآورد و عروة بن زبير عين المُهْد و عسكر را و حمزة بن عبدالله عين الرّبَض و نَجَفه را.(2)عين المُهْد در ملك منذربن مصعب در آمد. خالدبن مصعب در شعرى كه به برادرش منذربن مصعب فرستاده از آن ياد كرده است.حمزة بن عبدالله رَبَض و نَجَفه را به پسر خود عباد داد. اينها دو چشمه بودند در وادى فُرْع بين مدينه و مكه. بيش از بيست هزار نخل را سيراب مى كردند و در نظر مردم آن سامان ارج فراوان داشتند.عباد در زمان پدر خود آنها را در اختيار گرفت و تا پايان عمر در دست داشت. برادرانش بنى حمزه را بر سر مالكيت آن اختلافى پديد آمد. عمر بن عبدالعزيز در آن هنگام از سوى عبدالملك والى مدينه بود. مرافعه را نزد او بردند. به سود عباد رأى داد. عامر بن حمزه كه مادرش اُمّ ولد بود، چون رأى عمر بن عبدالعزيز را به سود برادر يافت هر روز با جامه هاى ژنده به سراى عمر مى رفت و چاشت و شام مى خورد. عمر را در خاطر گذشت كه عامر سخت بينواست و جامه هاى ژنده او حكايت از آن دارد و پدرش با آن همه نيكى كه در حق عباد كرده، به او اجحاف نموده است. پس عباد را بخواند و گفت كه من در باب رَبَض و نَجَفه به

1 ـ نسب الزبير، ص 54; بكرى، ص 1020.2 ـ نسب الزبير، ص 341.


361


 

سود تو داورى كردم و اكنون جز اين مى بينم و در رأى خود، از نو نظر مى كنم. عباد گفت كه آنچه از برادرم ديدى مكر و حيله اى بيش نيست. به خدا سوگند نيازمند نيست. و من آن دو چشمه را كه گرفته ام هر دو را مى بخشم تا جزء ميراث پدرم باشد. عمر او را دعا كرد و آن دو چشمه را با ميراث پدرشان تقسيم كردند.(1)عامر بن حمزه رَبَض را صدقه دو دختر خود فاخته و اسماء و اعقاب آنها قرار داد. و اين صدقه به دست فرزندان عبدالله بن نافع افتاد.زبير بن بَكّار گويد: عين الجَثْجاثه در شانزده ميلى مدينه در نزديكى حمراءالاسد است. در آنجا منازل آل حمزه و ثابت و عباد فرزندان عبدالله بن زبير است. هجرى گويد: جَثْجاثه صدقه عباد بن حمزة بن عبدالله بن زبير است با نخل ها و آبهاى فراوان و قصرها و بناها.بكرى گويد: اثبه از آن عباد بن حمزة بن عبدالله بن زبير است، با نخلستانى بزرگ. و آن وقف است.(2)هَجَرى در باب حمى النّقيع گويد: در مشرق حَرَّه دو حفره در سنگ است كه آب در آنها گرد آيد; يكى به نام اثب و يكى اثيب. از آن عبدالله بن حمزة الزبيرى و نخلستان متعلق به يحيى الزبيرى. ديگر از املاك خاندان زبير عبارت بودند از:مُرَيْسيع سنين، ملكى از آن زبير بن خُبَيب بن ثابت بن عبدالله بن زبير. و هم او را ملكى در وادى القرى بود.مُغَيرة بن خُبَيْب را مهدى عباسى چشمه هايى در اِضَم بخشيد; از جمله چشمه هايى بود به نام نِيق و اُلات الحَبّ.(3)اما زبير بن بكار; بكرى گويد: ثَنِيّة الشَريد از آنِ او بود در آنجا مزارع و چشمه هاست. داراى مغيلانها و نيستانها كه انواع گياه در آنجا رويد.ام عَظام ملكى است متعلق به عكّاشة بن مُصْعَب.اراضى ديگرى بدون ذكر نام مالكشان به آل زبير نسبت دارد. از اين اراضى است جَوّانِيّه كه زمينى است در مدينه از آن آل زبير بن عَوّام. و خليفه نيز مكانى است داراى مزارع

1 ـ نسب الزبير، ص 93، 92، 56، 55.2 ـ بكرى، ص 1329، 367.3 ـ بكرى، ص 166; نسب الزبير، ص 113.


362


 

و نخلها و قصرها از آن قومى از آل زبير و آل ابو احمد.(1)مصعب بن عمر زبيرى را ملكى است در بطن نَخْله و عبدالملك بن يحيى كه مردى توانگر بود از ابو عبدالله چشمه اى رابه نام ملح در سايه به ده هزار دينار خريد.

(2)امـلاك طلحه

واقدى از اسحاق بن يحيى، از موسى بن طلحه روايت مى كند كه طلحه هر سال از عراق صد هزار دينار سود حاصل مى كرد و اين غير از غلات او در سَراة و جز آن بود. طلحه قوت سالانه خاندان خود را از مزرعه اش در قنات فراهم مى كرد. او رابيست ستور آبكش بود و او نخستين كسى است كه در قنات گندم كاشت.(3) از مشهورترين املاك او در عراق نَشاسْتَجبود. امام على ـ ع ـ نَشاسْتَج را مصادره ننمود بلكه پس از قتل طلحه، در جنگ جمل آن را به فرزندان طلحه بازگردانيد.موسى بن طلحه گويد: عثمان موضعى را به طلحه واگذاشت و جايى را در حضرموتبه عوض بگرفت.(4)ابن حبيب گويد: طلحه باغى داشت كه آن را به ششصد هزار از او مى خريدند، ليكن او نفروخت و آن را به يكى از خويشاوندانش(5) به رايگان داد. البته ما نمى دانيم كه اين باغ در كجا بوده است.زبير بن بَكّار به سند خود روايت مى كند كه رسول خدا ـ ص ـ در غزوه ذوقَرَد بر آبى به نام بَيْسان مالح(شور) گذشت، چون آبش نيكو بود، پيامبر نامش را تغيير داد و طلحه آن را خريد و تصدق كرد.(6)ابو الفرج اصفهانى گويد: عايشه بنت طلحه را در طائف مالى بود و قصرى، چون بيوه

1 ـ بكرى، ص 1328.2 ـ نسب الزبير، ص 155، 77.3 ـ ابن سعد، ج 3 - 1، ص 158.4 ـ تاريخ الخمس، ج 2، ص 300.5 ـ المحبر، ص 151.6 ـ الاصابه، ج 2، ص 585; ياقوت، ج 4، ص 55; سمهودى، ج 2، ص 360.


363


 

شد پيوسته براى تفرج به آنجا مى رفت.(1)اما فرزندان طلحه; جعفر بن طلحه همچنان اُمّ العِيال را آباد مى كرد. و آن چشمه اى بود در فُرْع. محصول غله و خرماى آن بسيار بود.ابن حَزْم گويد: جعفر بن طلحه آنجا را به هشتاد هزار دينار خريد از ثمره آن هر سال چهار هزار دينار حاصل مى كرد. بيش از بيست هزار نخل را آبيارى مى نمود.

(2)اراضى خلفاى سه گانه

 و خاندانهايشانهر يك از خلفا را اراضى و املاكى بود.ابوبكر را زمينى در عاليه بود. حاصل آن بيست وسق بود.(3)عمر را زمينى در خيبر بود. نپندارم كه در نظر من ملكى نفيس تر و بهتر از آن باشد. پرسيدند كه درباره آن چه فرمان مى دهى؟ گفت: اگر خواهى اصل آن را حبس كن و صدقه ساز. عمر گفت آن را صدقه كن.(4) علاوه بر آن در جُرْف نيز مالى داشت.خاندان عمر نيز داراى املاكى بودند. هشام بن عروه از پدرش روايت كند كه عبدالله بن عمر را در عاليه مالى بود. ولى، موضع دقيق آن را نمى دانيم.عاصم بن عمر بن خطاب را ملكى در اَكْحَل بود. در كنار چپ مرتع نَقيع، خارج از مدينه.(5)عثمان را نيز به روايت شافعى مالى بود در عاليه.(6)سرخسى گويد او زمينى را از طلحه در بصره خريد و در عرصه زمينى داشت كه نهرى به نام خليج بنات نائله به آنجا كشيده بود. و چاهى در رَوحاء داشت و اين غير از چاههايى است كه تصدق كرده بود.

1 ـ اغانى، ج 11، ص 190.2 ـ جمهرة الانساب، ص 13; سمهودى، ج 2، ص 248.3 ـ ابن سعد، ج 3 - 1، ص 138.4 ـ ابن سعد، ج 2 - 1، ص 260.5 ـ سمهودى، ج 2، ص 248.6 ـ الام، ج 2، ص 271; مسند شافعى، ج 2، ص 196; سمهودى، ج 2، ص 225.


364


 

طبرى گويد: عثمان مال و زمين خود را كه در بنى اميه داشت تقسيم كرد.(1)ولى ابن سعد گويد: صدقات او يكى چاه اَريس بود و نيز در خيبر و وادى القُرى. بهاى اين بخش از املاك او دويست هزار دينار بود.عَرْج از آن زيدبن عمرو بن عثمان بود.(2)يعقوبى گويد: قومى از فرزندان عثمان بن عَفّان و جماعتى از اعراب در رُوَيْثه زندگى مى كردند.

(3)املاك خلفاى اموى

سَمْهودى گويد: بعد از رسول خدا ـ ص ـ در مدينه و اطراف آن، چاههاى بسيارى بود. معاويه در اين باب اهتمام مىورزيد. از اين رو در زمان او غلّه در مدينه فراوان شد. واقدى در كتاب حرّه آورده است كه در زمان معاويه در مدينه صوافى(= املاك خالصه) بسيار بود و معاويه در مدينه و اطراف آن صد و پنجاه هزار وسق اراضى مى كشت و دو هزار وسق گندم درو مى كرد.(4)يعقوبى گويد: يزيد، عثمان بن محمد بن ابوسفيان را امارت مدينه داد. ابن مينا عامل صوافى در زمان معاويه نزد او آمد و گفت مى خواهد همان مقدار كه قبلاً از اينجا غله و خرما حمل مى كرده باز هم حمل كند. مردم مدينه او را از كار باز داشتند. عثمان بن محمد نزد برخى از آنها كس فرستاد و به درشتى سخن گفت. آنان نيز بر او و همه كسانى از بنى اميه كه همراه او بودند حملهور شدند و از مدينه بيرونشان راندند.(5)معاويه ثَنِيّة الشَّريد را از شخصى از بنى سُلَيم خريد. همه تاك و نخل بود. كه همانند آن ديده نشده بود. و نيز در حَزْم بنى عُوال سدى بست و آب را در آن نگهداشت مانند بركه.مروان بن حكم را زمينى در ذوخُشُب بود. اين زمين را سَفّاح به حسن بن حسن

1 ـ طبرى، ج 1، ص 2954.2 ـ ابن سعد، 3 - 1، ص 53; ذهبى، ج 1، ص 170.3 ـ البلدان، ص 314.4 ـ سمهودى، ج 2، ص 152; الجواهر الثمينه، ص 61.5 ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 297.


365


 

بخشيد.اما وليد بن عبدالملك در خرّار زمينى از فرزندانِ عبدالله بن عامر خريد. و ثَرْمَد كه از اموال زبير بود به ملكيت وليدبن يزيد در آمد. عبدالله آن را فروخته بود تا وام پدر را ادا كند.

(1)املاك مهاجران

عمرو بن عاص مالك وَهَط بود در طائف. آنجا تاكستانى بود كه چوبهاى داربستهايش هزار هزار بود و او هر چوبى رابه يك درهم خريده بود.(2)ابن اعرابى گويد: سليمان بن عبدالملك به حج رفت و بر وَهَط گذشت. گفت دوست دارم آنجا را ببينم. چون ديد گفت: بهترين ملكى است كه هيچ كس همانند آن را نداشته است. اگر آن تل سياه در وسطش نبود. گفتند تل ريگ نيست، مويز است بر هم انباشته و سليمان آن را از دور چون تل ريگى ديده بود.ابن موسى و ابن مجاور گويند: وَهَط قريه اى است از اعمال طائف. از آنجا تا طائف سه ميل راه است. همه ميوه هاى طائف و مكه از آنجاست.(3)ابن مجاور گويد: عمرو بن عاص در وصيت نامه اش نوشت كه وَهَط وقف فرزندان و اتباع است. در دست بزرگترين فرزندان من. نه كسى حق فروش دارد و نه حق هبه. بايد كه فرمان مرا همواره اطاعت كند. اگر از فرمان من سر برتابد حقى در وَهَط نخواهد داشت. آن را رها كند تا همچنان كه درختان بر ريشه ها استوارند ميراث خدا شود.محمد بن فارس قرشى گويد: از آن همه درخت كه در وَهَط بود، جز يك درخت توت باقى نمانده كه آنهم وقف آنهاست.(4)عمرو بن عاص مالك قريه سَبْع در فلسطين هم بود و برخى از خاندانش در آنجا هستند.

1 ـ بكرى، ص 1333.2 ـ بكرى، ص 1384.3 ـ ياقوت، ج 4، ص 944; المستبصر، ص 22. 4 ـ المستبصر، ص 22.


366


 

املاك سعيد بن عـاص

 

سعيد بن عاص چاهى حفر كرد و نخلستانى غرس نمود و بستانها پديد آورد. بستان و نخلستانش بهترين بستانها و نخلستانهاى مدينه بودند و آنجا را عَرْصَة الماء گفتند.(1) او قصر خود را به سيصد هزار(درهم يا دينار؟) فروخت.(2) سَمْهودى گويد: قصرى از آن خود را به هزار هزار و نخلستان را به هزار هزار و مزارع را به هزار هزار فروخت. و معاويه همه را خريد. بنى اميه نمى گذاشتند كسى در عَرْصه قصر بنا كند.(3)اما عبدالرحمان بن عَوف را پيامبر از اراضى بنى نضير بخشيد. از املاك او كَيْدَمه بود كه آن را به عثمان بن عَفّان چهل هزار دينار فروخت.واقدى با اسناد خود گويد: عبدالرحمان بن عَوف در جَرْف كشاورزى مى كرد و از بيست چاه برايش آب مى كشيدند. واقدى معلوم نمى دارد كه عبدالرحمان بن عَوف اين املاك از كجا به دست آورده. او مى گفت كه شهادت مى دهم كه اين ملك را رسول خدا ـ ص ـ به من داد و عمر نيز فلان زمين را به من داد.

عبدالله بن عامر

عبدالله بن عامر هر زمينى را كه در اختيار مى گرفت، آبى در آن پديد مى آورد. از آن او بود نباج كه به نِباج ابن عامر معروف بود. و نيز حُجْفه و بستان ابن عامر در نخله در فاصله يك روز راه از مكه.بكرى گويد خَرّار از آن عبدالله بن عامر بود. وليد بن عبدالملك آن را از خاندان او خريد. خرّار همان خُمّ است در نزديكى حُجْفه.

1 ـ ياقوت، ج 3، ص 641; سمهودى، ج 2، ص 200.2 ـ نسب قريش، ص 176.3 ـ ابن شبه، 219، 218; سمهودى، ج 2، ص 337.


367


 

املاك رجال ديگر

ابن شَبّه گويد: عباس بن عبدالمطلب را چشمه اى در يَنْبُع بود كه آن را چشمه جاسمى گفتند. آن را بر زمزم صدقه كرد. عبدالله بن عباس را در صَهْوَه ملكى بود كه آن را صدقه كرد. موضعى است بين يَيْن و حَوره در فاصله يك روز راه از مدينه، اين صدقه در دست خليفه بود كه از آن بهره مى گرفت.(1)عَرْجى را مالى در طايف بود به نام عَرْج.اصفهانى گويد: عَرْجى اموال بسيارى را فروخت و بهاى آن را در راه خدا داد تا به پايان رسيد.(2)محمد بن هشام السّهمى را ملكى در تَباله بود كه نخلستانى داشت.(3)مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام را در صَفراء و خيبر ملكى بود.و ابن رفاعة بن عجلان در مَلَل صاحب زمينى بود.(4)سعد بن ابى وقاص را زمينى بود نزديك حَرّة السُقْيا و او دو شتر داد و بئر السُّقْيا را خريد.(5)عبدالله بن قاسم را مالى در نَعْف النَّقِيع بود. زبير بن بكّار گويد: عبدالله عامرى. را زمينى بود كه مروان به او داده بود. از چهار ميلى مدينه تا ضَفِيره زمين مُغَيرة بن اخْنَس است در عَقيق.(6)چاههاى مسدوس نزديك كراع الغَمِيم و عُسْفان از آنِ بعضى از فرزندان ابولهب است و ابراهيم بن هشام را چشمه اى است در مَلَل.(7)اما ابوهُرَيره در شجره بر كنار عَقيق، نزديك ذوالحُلَيْفه مى زيست آن زمين را مروان به

1 ـ ابن شبه، ص 219، 218; سمهودى، ج 2، ص 337.2 ـ اغانى، ج 10، ص 386.3 ـ ازرقى، ج 2، ص 12.4 ـ اخبار القضاة، ج 1، ص 167.5 ـ التحفة اللطيفه، ج 2، ص 49.6 ـ سمهودى، ج 2، ص 339.7 ـ نسب الزبير، ص 486.


368


 

او داده بود ابوهُرَيره نيز آن را وقف فرزندان خود ساخت.(1)عبيدالله بن موسى را چاه سُمَيحه بود در مدينه و از آب آن نخلستانى را سيراب مى كرد. شَغب و بَدا از آنِ زُهْرى بود. بنى مروان آن را به او داده بودند. همچنين از آن او بود اَدامى در اطراف مدينه كه در آن نخل غرس كرده بود.(2)سعيد بن سليمان مساحقى را ملكى بود در ناحيه ضَرِيّه به نام جَفْر.و ابن مطيع را چاه و مزارعى بود به نام او ميان سُقْيا و اَبْواء.(3)وليد بن عثمان در حجاز صاحب غله بود. در زمان درو با چند تن از قوم خود به مزرعه مى رفتند. و او هزينه زندگى خانواده هايشان را مى داد تا برگردند.(4)عيسى بن موسى زمانى كه محمد النفس الزّكيه قيام كرد، اموالى در مدينه داشت. سعيد بن دينار سر پرست آنها بود. رياح والى مدينه را مالى بود در بدر.(5)ابن مولى گويد: منصور بُقچه اى پارچه به من داد و ده هزار دينار. من از آن ملكى خريدم كه هزار دينار حاصل مى داد. وقتى كه از يك طرف آن، كارگزارِ خود را كه در طرف ديگر ايستاده بود ندا مى دادم نمى شنيد.(6)عَفّان بن مسلم گويد: عبدالرحمان بن عَوف به مدينه آمد. رسول خدا ميان او و سعد بن ربيع انصارى عقد برادرى بست. سعد به او گفت: اى برادر از همه مردم مدينه دارايى ام بيش است، نيمى از آن را تو برگير و مرا دو زن است نيكو از هر يك تو را بيشتر خوش آيد برگزين تا من طلاقش گويم و تو با او زناشويى كن.(7)سَمْهودى گويد: معجف يكى از واديهاى مدينه است. نام باغى است از آن عبدالله بن رواحه.(8)رَوح بن عُباده گويد كه مادر سعد بن عُباده در گذشت و او غايب بود. نزد پيامبر ـ ص ـ

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 209، 199.2 ـ ياقوت، ج 1، ص 155.3 ـ ابن سعد، ج 5، ص 106.4 ـ اغانى، ج 2، ص 245.5 ـ طبرى، ج 3، ص 206.6 ـ اغانى، ج 7، ص 291.7 ـ ابن سعد، ج 3 - 1، ص 89; الاصابه، ج 2، ص 25.8 ـ سمهودى، ج 2، ص 375.


369


 

آمد و گفت: يا رسول الله مادرم مرده است و من نزد او نبوده ام. اگر چيزى صدقه او كنم او را سود كند؟ فرمود: آرى. گفت: تو را گواه مى گيرم كه باغ مخراف من صدقه است از جانب او.(1)خالد بن مخلد البجلى به اسناد خود از ابن عمر روايت كند كه اُسَيد بن حُضَير بمرد و چهار هزار دينار وام داشت. و هر سال هزار دينار از ملكش در آمد داشت. خواستند ملكش را بفروشند و وامش را ادا كنند. خبر به عمر رسيد. طلبكاران را بخواند و گفت: مى خواهيد به مدت چهار سال، هر سال هزار دينار بستانيد؟ گفتند: آرى و چنان كردند.(2)ابو خُثَيمه گويد كه مروان مرا فرستاد تا محصول نخلهاى مدينه را تخمين زنم. نخلهاى سعد بن ابوسعيد را هفتصد وسق تخمين زدم. گفتم در آنجا سايبانهايى است كه كسانى در آنها زندگى مى كنند. اگر آنها نبودند نهصد وسق تخمين مى زدم ولى مقدارى را كه آنها مى خوردند از آن كاستم.(3)بخارى روايت مى كند كه رافع بن خديج گفته كه بيشتر مردم مدينه كشاورزند.(4)اشعث المُزَنى به اَتْمه آمد و در آنجا ملازم شد و به گله دارى پرداخت، و مال بسيار به دست آورد و زمينهايى خريد و توانگر شد.در منابع نام شمارى از ملاكان آمده، بدون اين كه به مقدار املاكشان اشارت رود.(5)مالك از عبدالله بن ابوبكر بن عبدالله بن حزم روايت كرده كه جد او باغى خريد موسوم به افراق به مبلغ چهار هزار درهم. و هشتصد درهم خرما از آن جدا كرد.شافعى از سفيان بن عمرو بن دينار روايت كند كه اسماعيل شيبانى گفت كه محصول خرماى خود را روى درخت به صد وسق فروختم خواه افزونتر آيد يا كمتر.(6)سعيدبن محمدبن ابو زيد را باغچه اى بود شوره زار كه درآمد آن در سال دو دينار بود.(7)

1 ـ ابن سعد، ج 3 - 1، ص 144، 143.2 ـ ابن سعد، ج 3 - 2، ص 135.3 ـ الاموال، ص 488، 486.4 ـ بخارى، ص 41، الحرث و الزارعه.5 ـ بكرى، ص 1328، 1327.6 ـ الام، ج 3، ص 43.7 ـ ابن سعد، ج 5، ص 308.


370


 

دگرگونيهايى در مالكيتها

معلومات فراوانى كه از اوضاع اقتصادى مدينه داريم دلالت بر اين دارد كه آنجا منطقه اى زراعى بوده است و مالكيت امرى قانونى و تثبيت شده.مالكيتها هم فردى بوده نه اجتماعى. زيرا نديده ايم كه عشيره اى صاحب ملكى بوده باشد. ظاهراً هر كس را قطعه زمينى كوچك بوده كه خود يا به يارى خانواده اش آن را زراعت مى كرده است. ولى اين به معناى عدم وجود مالكيتهاى بزرگ نيست كه در آنها كارگران كار مى كرده اند. انصار براى گذران زندگى، به توليدات زراعى خود متكى بودند. اما بعضى از آنها بيش از نيازشان حاصل مى كرده اند و زيادىِ محصول خود را مى فروخته اند تا چيزهاى ديگرى بخرند. از اين رو مدينه رابطه محكمى ميان سرمايه داران و كشاورزان بوده است.ترديدى نيست كه ورود مهاجران به مدينه سبب تحولات و دگرگونيهايى شد. از اين قرار:1 ـ افزوده شدن جمعيت موجب شد كه نياز به توليدات كشاورزى بيشتر شود، بويژه مواد غذايى. و اين امر سبب رونق گرفتن بازار داخلى گرديد. درست است كه شمارى از يهوديان از مدينه بيرون شدند ولى شمار اين عده از كسانى كه به تازگى وارد مدينه شده بودند كمتر بود.

2 ـ ظهور ملاكين تازه اى در ميان مسلمانان. اينان بعضى جاى يهوديانى را كه از مدينه رانده شده بودند گرفتند. بعضى نيز زمينهاى موات را احياء كرده بودند. بنابر اين در باب اراضى، با انصار برخوردى نداشتند. البته مهاجرتِ مهاجران به مدينه خالى از نتايجى هم نبود. يكى به كار گرفتن كارگران، زيرا اين مالكين جديد در امر زراعت بصيرتى نداشتند و شايد هم به كار در مزارع رغبتى نشان نمى دادند. يا آن كه املاكشان پهناور بود و نياز به كارگران داشتند و اين امر گروه بسيارى را به كار كشيده بود.3 ـ ازدياد مساحت اراضى مزروعى بعد از وفات رسول الله ـ ص ـ مصادف شد با آوردن شمار كثيرى از اسيران غير عرب به مدينه.اين اسيران روشهاى جديدى در آبيارى و زراعت معمول كردندكه سبب ازدياد محصول شد.4 ـ نقصان يافتن اراضى خالى و باير، به سبب ساختن خانه ها و مساكن.


371


5 ـ ظهور طبقه جديدى از ملاكين كه در زمينه هاى ديگر اقتصادى فعاليت مى كردند چون گله دارى يا تجارت يا صرافى. اين فعاليتها به بلاد و مناطق وسيع ديگر كشيده شده بود.6 ـ ظهور حكومت مركزى نيرومندى كه اقاليم پهناورى از آن متابعت مى كردند و پيوستگى بسيارى از ملاكان جديد به آن. اين پيوستگى به حكومت سبب شده بود كه بهتر بتوانند كار خود را پيش ببرند و به هدفهاى خود برسند. در حالى كه باقى از حكومت دور بودند.ا

مـلاك انصار

از ملاكان انصار و مواضع بعضى از املاكشان و مقدار محصولشان ياد كرديم و در ضمن آن، از باغها و چاهها و بستانهايى ياد شد بدون ذكر صاحبان آنها. تهيه چنين صورتى هر چند هم كه كمال مطلوب نباشد، ما را به اوضاع و احوال كشاورزى در مدينه بيشتر آشنا مى كند.اغلب ملاكينى كه از املاكشان به هنگام هجرت ياد كرديم، از ملاكين قديم بودند. بنابر اين داراى حقوق اصلى قديمى بودند و اشاراتى در دست نيست كه اسلام در آنجا مداخله كرده باشد.به درستى نمى دانيم كه آيا منبع ثروت ايشان فقط زراعت بوده يا از منابع ديگرى هم ثروت مى اندوخته اند.ملاكين نقش مهمى درجنگها و در اداره نداشتند. در عين حال در برابر اسلام هم مقاومت نمى كردند.اغلب املاك انصار در داخل مدينه بود. خارج از مدينه ملكى نداشتند. همچنين املاكشان وسيع نبود و ما نمى دانيم كه چه مقدار از آنها به اراضى ساختمانى تبديل شد.

بهاى اراضى در مدينه

از مطالعه منابع مى توان به بهاى برخى از اين املاك پى برد.در مدينه بهاى بئررومه ـ بنا به روايت ابن زَباله ـ صد بكره يا چهل هزار درهم بوده است. ابن شَبّه گويد: سى هزار درهم و ياقوت مى گويد سى و پنج هزار درهم.


372


كَيْدَمه به چهل هزار دينارفروخته شد. و بئرجُشَم به سى هزار دينار.زبير ملك غابه رابه صدو هفتاد هزار دينار خريد و پسرش آن را به يك ميليون و ششصد هزار فروخت و بئر ابى نَيْزَر دويست هزار دينار مى ارزيد. املاك عثمان دويست هزار دينار بها داشت و على بن ابى طالب ـ ع ـ يَنْبُع را به سى هزار دينار خريد.طلحه باغى را به ششصد هزار درهم خريد. و بهاى اُمّ العِيال هشتاد هزار دينار بود و اَفْراق چهار هزار درهم.بهاى اراضى بنى رافع ده هزار درهم بود. عبدالملك بن يحيى عين ملح را ده هزار دينار خريد. و حسين بن على صاحب فخ، باغى از حسين بن هُذَيل به چهل هزار دينار خريد.البته معلوم نيست كه اين ارقام بهاى حقيقى اين املاك بوده باشد; مثلا سعيد بن عريض خواست زمينى را در تَيْماء به مبلغ شصت هزار دينار به معاويه بفروشد. معاويه گفت: گران است. سعيد گفت: اگر اين زمين متعلق به يكى از اصحابت مى بود ششصد هزار دينار مى دادى؟!همچنين ما از مساحت اراضى اطلاعى نداريم فقط مى دانيم كه رَبَض و نَجَفه دو چشمه بودند كه بيست هزار نخل را آب مى دادند. و مزارع ابن عَوف بيست آبكش داشت. همچنين نمى دانيم چقدر محصول مى داده اند و چند كارگر روى آنها كار مى كرده اند.مى بينيم كه غالب صاحبان اراضى مقروض مى شدند و مجبور بودند املاك خود را بفروشند; مثلاً غابه را فروختند تا قرض صاحبش را بپردازند. عين يُحَنِّس نيز به همين گونه بود. البته نمى توان گفت كه وامدار شدن اينان از ناحيه زراعت در آن اراضى بوده، بسيارى از ملاكين كارهاى ديگرى هم داشته اند. بسا اين زيانها و وامها از آن نواحى بوده است. گذشته از اين در حجاز بحران اقتصادى شد، از جمله در عهد هِشام و حدود هفت سال مدت گرفت كه در ساكنان آنجا تأثيرى عميق داشته است. اين نكته نيز در خور ملاحظه است كه منابع ما در باب مدينه در قرن دوم تأليف شده اند و در بعضى از آنها به وضع اين املاك اشارت چندانى نشده است. اين سكوت آيا به سبب غفلت نويسندگان بوده يا علل فنى داشته، مثل اين كه زمينها را شوره گرفته يا آب كم شده يا از آن پس كه مركز ثقل حكومت به عراق منتقل شد اين بحران اقتصادى در حجاز به وجود آمد.بسيارى از اين املاك در دست صاحبان اصليشان باقى نماند، بلكه بعد از مرگ آنان به


373


 

فروش رفتند و يا ميان وارثان تقسيم شدند. و در اين حال در دست خاندانها باقى ماندند.

از خاندانهايى كه املاك خود را نگاه داشتند خاندان زبير بود و خاندان على ـ ع ـ. از اين رو ديگر ملاكى را نمى بينيم كه آن سان كه در اواسط قرن اول بود، چنان املاك وسيعى داشته باشد.مركز اصلى مالكان مدينه بود نه جاى ديگر. ولى عده اى هم در حومه شهر در املاك خود مى زيستند كه يا خود در آن كار مى كردند و يا به كار ديگران نظارت داشتند.اين مالكان همواره در حجاز بودند و از آنجا بيرون نمى آمدند، البته فعاليتهاى بعضى تا خارج حجاز هم كشيده مى شد.بعضى از ملاكين نخستين، از خلفا يا دولتمداران بودند و بيشتر از آل على يا آل زبيربودند. گاه بر ضد خلفاى اموى نهضتهايى مى كردند ولى كارشان به شكست مى انجاميد. اينان هر چند با دولت ها و حكام اموى سر معارضه داشتند ولى روابطشان با اهل بلاد روابطى نيكو بود. در اخبار از سخاوت اينان و پخش جوايز و عطايايشان به ميان مردم سخن رفته است.

فصل پانزدهم

مدينه منوّره برگزيدن رسول خدا ـ ص ـ مدينه را به عنوان مقر دائمى خود و فرمانروايى سه تن از خلفا در آنجا، سبب شد كه شمار كثيرى از مردم نه تنها از مكه بلكه از ميان قبايل مجاور به آنجا رخت اقامت كشند.علاوه بر اين، شمار كثيرى از ملل غير عرب در مدينه زيستن گرفتند. اينان يا اسيرانى


374


بودند كه برده شده بودند و به اجبار در آنجا زندگى مى كردند يا بندگان آزاد شده و موالى بودند كه به ميل خود در آنجا مانده بودند و يا كسانى بودند كه صرفاً براى امور بازرگانى و كسب و كار مدينه را اختيار كرده بودند. مدينه به سرعت توسعه يافت تا به صورت بزركترين شهر اسلامى در آمد. تغيير محل خلافت از آنجا به كوفه، در زمان على ـ ع ـ يا به دمشق در عصر اُمويان تا اواسط عصر اموى تأثيرى در رونق و اعتبار مدينه نداشت. هر چند مدينه از آن زمان رو به ضعف نهاد ولى به سبب وجود مرقد مطهر پيامبر و صحابه در آنجا و جايگاه فرزندان و خاندانهاى آنها هرگز احترام و اعتبار خود را از دست نداد.پس از هجرت رسول خدا ـ ص ـ مدينه كه مجموعه اى از محلات پراكنده بود به صورت يك واحد متصل شهرى در آمد، ولى ديگر ميسر نبود كه قبايل، پيراسته از عناصر خارج از قبيله باقى بمانند. مهاجرين جديد در اراضى باير و غير مزروع زيستن گرفتند يا در مزارعى كه كم كم به صورت محلات مسكون در آمد. اينان نيز به زودى مجامعى مبتنى بر وحدت نَسَب ترتيب دادند و هر محلّه به اعتبار ساكنانش كه از چه قبيله اى بودند نام تازه اى يافت. حتى مهاجرين مكه كه با پيامبر آمده بودند، عموماً در اطراف مسجد استقرار يافتند و اينان نيز مجتمع خاصى تشكيل دادند. به طور كلى بافت شهر مدينه بافت قبيله اى بود و هر محله نام قبيله اى رابر خود داشت و بيشتر ساكنانش اهل همان قبيله بودند.در اين فصل قصدمان اين است كه اماكن مدينه را در دو قرن اول اسلام توصيف كنيم و تا آنجا كه ميسر شود اشارتى به تحولات و تغييرات آن. بدان اميد كه اين جستجو پايه و اساسى باشد براى توضيح وضع سياسى و اقتصادى و اجتماعى آن.در باب مدينه و اماكن آن، كتابهايى تأليف شده كه خاور شناس سوكاجيه از آنها بگونه اى پسنديده در مقدمه كتاب خود در باب مسجدالرسول ياد كرده است. چنان برمى آيد كه در اوايل قرن دوم، چند كتاب درباره مدينه تأليف شده سپس چند اثر ديگر در قرن سوم به وجود آمده است. ولى از آن پس تا پاپان قرن ششم كه ابن النجار كتاب خود را نوشته جز اشاراتى كه برخى جغرافيا نويسان و يا جهان گردان به اوضاع مدينه كرده اند، چيزى در دست نداريم. از قرن ششم به بعد در باب مدينه كتابهايى چند تأليف شده كه از دايره بحث ما خارج اند، جز آنچه از مؤلّفان قرون اوليه نقل كرده اند.ابن نديم از چند كتاب كه راجع به مدينه نوشته شده نام مى برد; از جمله «اخبار


375


المدينه» است از ابن زَباله و كتاب «المدينه» و كتاب «امراء  المدينه» از ابن شَبّه و كتاب «المدينه» و كتاب «حمى المدينه و جبالها و اوديتها» از مداينى و كتاب «المدينه و اخبارها» از عبدالله بن ابى سعيد الوراق.متأسفانه هيچ يك از اين كتابها به طور كامل به دست ما نرسيده است، هر چند مؤلفان متأخر، فراوان از آنها نقل كرده اند.سَمْهودى در كتاب «وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى» از مؤلفان پيشين جز مداينى و وراق بسيار نقل كرده است. سَمْهودى از حدود هشتاد منبع روايت كرده. از بعضى بيشتر و از بعضى كمتر. او بيش از ديگر مؤلفان از ابن زَباله و ابن شَبّه و زبير بن بَكّار و يحيى بن حسن حسينى و رزين نقل كرده است.ابن زَباله، محمد بن حسن يكى از اصحاب مالك است. كتاب خود را سال 199 تأليف كرده.(1) از بيش از صد تن از شيوخ و علماى مدينه روايت مى كند ولى بر يك شخص معين متكى نيست، حتى كمتر اتفاق مى افتد كه از يك نفر بيش از يك روايت نقل كند. اغلب معلومات او برگرفته از تجارب شخصى خود اوست. از اين گذشته توجه او بيشتر به مساكن انصار است و نه مهاجرين. همچنين خود به صراحت تصريح مى كند كه به اخبار يهود مدينه نمى پردازد.سَمْهودى از ابن زَباله نقل مى كند ولى يادآور مى شود كه اخبار ابن زَباله را خلاصه مى كند(2) يا با روايات ديگر مى آميزد و يا بخشى از آن را عمداً حذف مى نمايد. حتى در جايى اخبار او را ضعيف مى شمارد و مى گويد با توجه به روايات يحيى آنها را نقل مى كند.(3)ابن زَباله به شمارى از معاصرين خود متكى است; چون زبير بن بَكّار كه شاگرد او بوده و راوى كتابش. گرچه اين، كتابى در باره عَقيق تاليف كرده كه هم ياقوت و هم ابن زَباله از آن نقل كرده اند، و محتمل است كه بكرى نيز در روايت مفصل خود از عَقيق به آن كتاب نظر داشته است.مورخ دوم از مورخان قديم مدينه يحيى بن حسن بن جعفر علوى است; جد امراى

1 ـ سمهودى، ج 1، ص 252.2 ـ سمهودى، ج 1، ص 137 ـ 134.3 ـ سمهودى، ج 1، ص 252.


376


 

مدينه در زمان سَمْهودى. او از شاگردان مالك بوده و در سال 277 در سن شصت و سه سالگى درگذشته است. نزد اصحاب حديث موثق است. سَمْهودى در چهل و شش موضع در جلد اول كتاب خود از او نقل مى كند و او از ابن زَباله ولى يحيى از هفتاد تن ديگر نيز روايتى نقل مى كند. نام كتاب يحيى «اخبار المدينه» است كه طاهر بن يحيى آن را روايت كرده است و همچنين نواده اش حسن. ديگران نيز كتاب او را روايت كرده اند. به نظر مى رسد كه نسخه طاهر بن يحيى را عده اى از روات از جمله ابن فراس روايت كرده اند. ولى سَمْهودى در درجه اول به روايت شخص طاهر اعتماد ورزيده است.سَمْهودى از ابن شَبّه هم روايت مى كند. ابن شَبّه معاصر يحيى و اندكى پيش از او بوده است. بيشتر چيزى كه از او نقل شده مربوط است به اخبار مهاجرين يا قبايل حجازى كه در مدينه مستقر بودند و مناطق سكونتشان. آن سان كه مى توان گفت تنها منبع در اين موضوعات است. علاوه بر اطلاعاتى كه در زمينه اقتصادى به ما مى دهد و معلوم مى دارد كه ابن شَبّه به آن اهتمام مىورزيده است. اخيراً «تاريخ المدينه» اثر ابن شَبّه از روى يك نسخه منحصر به فرد و غير كامل به چاپ رسيده است. از مطالعه آن بر مى آيد كه سَمْهودى در هر چه از او در باب اماكن مدينه نقل كرده نهايت امانت را به جاى آورده است.با وجود كثرت موادى كه سَمْهودى از اين كتابها نقل كرده همواره اين احتمال هست كه چيزى را حذف كرده باشد يا خلاصه نموده باشد. يا آنچه حذف كرده براى ما اهميت بسيارى داشته. سَمْهودى خود تصريح مى كند كه بعضى از مطالب ابن زَباله را حذف كرده يا خلاصه نموده است. با وجود اين باز هم ما در نقل اين مطالب بيش از همه از او مدد مى گيريم. البته به مطالبى هم كه در كتب جديدتر آمده است اعم از كتابهاى تاريخى يا ادبى توجه داشته ايم. در اين فصل شماره هاى جلد و صفحه را آورده ايم ولى از كتاب آن نام نبرده ايم، در اين موارد مطالبى كه نقل كرده ايم از سَمْهودى است.حدود مدينهحدود مدينه را ممكن است همان حدود حرم كه رسول خدا ـ ص ـ مقرر فرموده است اعتبار كرد. پيامبر حدود حرم مدينه را بدون تفصيل و تدقيق معين كرده بود و همين امر سبب


377


اختلافاتى شد كه حدود دقيق مدينه از كجا تا كجاست. در اين باب سه نظر هست; يكى آن كه حرم ما بين دولابه (لابتين) مدينه است. لابه به معناى حرّه و ريگزار و سنگلاخ است. نظر ديگر اين است كه حرم ما بين دو كوه مدينه يعنى عَيْر و ثَور است و روايت ديگر مى گويد حرم يك بريد است در يك بريد. ميان اين روايت مى توان چنين جمع كرد كه عَيْر و ثَور نزديك حَرّه است و مسافت ميان آن دو يك بريد در يك بريد است.اين نشانه هاى طبيعى بطور تام بر مدينه احاطه ندارند. از اين رو براى مشخص كردن حرم، از قديم نشانه هايى نصب كرده بوده اند. سَمْهودى از اين نشانه ها روايات مختلفى نقل كرده. از آن جمله در ذات الجَيْش كه همه منابع بدان اتفاق دارند. و مُشَيْرِب يا شُرَيْب كه در دو منبع آمده است و اشراف المخيض يا اشراف المجتهر كه در سه منبع ذكر شده است. و حَفْياءكه در دو منبع آمده است همچنين تيم و ذات العُشَيْره و مَضْرب القُبّه كه تنها در يك منبع از آن نام برده اند.اما ذوالحُلَيْفه نخستين منزل در راه مكه است.(1) پيامبر از آنجا احرام بست. سَمْهودى گويد كه او خود مسافت را اندازه گرفته و ديده است كه از مسجد جامع پنج ميل و دو ثلث ميل فاصله دارد. رو به روى ذوالحُلَيْفه بيابانى است مسطح.(2)اما ذات الجَيْش در راه مكه است. در مغرب ذوالحُلَيْفه در صحراء و نزديك حَفِيره. و وادى آن در ابوكبير ريزد. در شمال آن اعظم و مُشَيْرِب واقع است و در نزديكى آن ضَبُوعه. ابن سعد گويد ضَبُوعه بر سر راه حاجيان است به فاصله يك بريد از مدينه.اما مَخيض نزديك عين حمزه است بر سر راه حاجيان سوريه و در جنوب آن مَضْرب القُبّه است. اما حَفياء و اَشراف المجتهر هر يك از آن دو نزديك غابه است و در مشرق حفياء ذوالعَشيره(3) اما ثور كوهى است كوچك آن سوى اُحُد.اشارات ديگرى به اماكن مدينه كه حدود حرم مدينه را بيان دارد وجود ندارد. شايد ذكر اين اماكن بدين سبب است كه بر سر راههاى اصلى هستند و مناطق ديگرى همه در صحرا هستند.

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 294، 293; بكرى، ص 934.2 ـ ياقوت، ج 1، ص 786.3 ـ سمهودى، ج 1، ص 70، 69.


378


 

واديها(خشكرودها)ى مدينه

چند وادى است كه از مدينه مى گذرند و عموماً از جنوب شرقى به شمال غربى در جريان اند. آب در آنها زياد است بويژه بعد از باريدن باران. ولى اين آبها هميشگى نيستند و به درد آبيارى يا آشاميدن نمى خورند.

بُطْحان

در زمان ابن شَبّه بُطْحان در وسط خانه هاى مدينه بوده است. از ذوالحَدَر آغاز مى شود. و حَدَر مكانى است كه در آن آب جمع مى شود در حَرّه يمانى، از فروع حَرّه عُليا. حَّره عُليا يا حرّه معصم، و آن سيلى است كه در حَرّه (سنگلاخ) جارى مى شود و بر شرق ابن زبير و جُفافو مرفيه و سرزمين بنى حجر و بنى اطب و حساة مى گذرد تا به ديار بنى خطمه و اعوسمى رسد و راه خود را ادامه مى دهد تا به جسر در آيد. آنگاه در بطن وادى بُطْحان جريان مى يابد و در زغابه مى ريزد.(1)سَمْهودى از ابن زَباله نقل مى كند كه بُطْحان از حلائين مى آيد و آن در هفت ميلى مدينه است و بعضى گويند كه بُطحان از بالاى جُفاف مى آيد و گويند كه وادى جُفاف در موضعى است در عَوالى در مشرق مسجد قُبا.

از كلام ابن شَبّه چنين بر مى آيد كه ابتداى بُطْحان از جِسْرِ بُطْحان است و آن در نزديكى ماجشونيه است و آخر آن در مغرب مساجد الفتح است. و رانونا در مجرا، در مواضعى كه در مغرب مصلى است و بالاتر آن در سمت قبله، با آن شريك است، زيرا در آن مى ريزد. و از كلام غير او چنين برمى آيد كه ماجشونيه و تُرَبَه دو موضع در بُطحان هستند.(2)سيد كبريت المدنى گويد: سيل بُطْحان به ناگهان، از هفت ميلى مدينه مى آيد و بر صيحانى معروف به «ام عشر» مى گذرد. سپس بر جُفاف كه موضعى است در غرب ماجشونيه. آنگاه بر مصلى و مساجد الفتح، سپس بر غابه.(3)

1 ـ ابن شبه، ص 167.2 ـ سمهودى، ج 2، ص 213.3 ـ الجواهر الثمينه، ص 91.


379


 

مُذَيْنِب

وادى ديگر مُذَيْنِب است و آن از حِلائى مى آيد تا روضه بنى اميه، سپس در روضه حدود پانزده بخش مى شود و در بنى اميه جريان مى يابد و سپس از ميان اراضى آنها مى گذرد. ابن شَبّه گويد كه آن شعبه اى است از مَهْزور به هنگام عبورش از ميان خانه هاى بنى امية بن زيد و باز به مَهْزور باز مى گردد. بلاذرى گويد كه از مَهْزور تا مُذَيْنب شعبه اى است كه در آن مى گذرد.بنى نضير در مُذَيْنِب منزل كردند.سَمْهودى گويد كه در زمان ما در حَرّه شرقى از جانب قبلى بنى قُرَيْظه پيش مى رود و در وسط قريه هاى قديمى كه در مشرق عهن و نواعم است مى گذرد. در آن اراضى منشعب مى شود. آنچه از آن افزون مى آيد از موضع معروف به نَقيع الرّديدى و از ناصريّه به واديى كه از جُفاف در شرق مسجد الفَضيخ جدا مى شود مى ريزد. تا به فضايى كه نزد بُؤر النوره است در آن سوى ماجشونيه مى رسد در آنجا شعبه اى از مَهْزور بدان مى پيوندد و هر دو در بُطْحان مى ريزند.(1)مطرى گويد: درمغرب مُذَيْنِب جُفاف است كه در بالاى مسجدالشمسبدان مى پيوندد.(2)رانـونـاابن شبه مى گويد كه رانونا از مُقَمِّل مى آيد. ابن زَباله گويد: رانونا از بين سد عبدالله ابن عمرو بن عثمان و حَرّه مى آيد، نزديك كوه مُقْمِن يا مَكْمِن به وادى ديگرى مى پيوندد. آثار آن سد تا زمان سَمْهودى بر جاى بوده است ولى مردم نامش را فراموش كرده بوده اند سَمْهودى گويد كه شايد همان باشد كه در اين زمان به سد عنتْرَ معروف است; زيرا وصفى كه از آن كرده اند با سد عنتْرَ تطبيق مى كند.اما قرين الصريحه، همان است كه در زمان سَمْهودى قرين الصرطه خوانده مى شده

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 216، 215.2 ـ سمهودى، ج 2، ص 216.


380


 

است.ذوريش از درون حره مى آيد.و ذوصَلَب به روايت ابن زَباله، از سد جارى مى شده و با رانونا مى آميخته است و بر ساخطه و اراضى عصبه مى گذشته است. و غوسا چه بسا حوسا در قُبا است. ذوصَلَب در روايت ابن زباله از آنِ بنى سُلَيْم است.آبهايى كه از حَرّه بنى بياضه مى آيد، در

رانونا

 مى ريزد.سراره در زمان سَمْهودى باغ معروفى بوده از آنِ بنى بياضه.(1)مَهْزورابن شَبّه مى گويد كه مَهْزور از حَرّه شوران گرفته مى شود.(2) مَهْزور با مُذَيْنِب مى آميزد و زمينهايى را سيراب مى كنند و به صدقات رسول خدا ـ ص ـ داخل مى شوند، مگر مشربه امّ ابراهيم.مهزور همواره مسجد را تهديد به غرق مى كند. ابن شَبّه گويد در زمان عثمان سيلى عظيم ازآن سرازير شد و بيم آن بود كه مدينه در آب غرق شود. عثمان در نزديكى بئر مدرىسدى ساخت تا سيل را از مسجد و از مدينه باز دارد.در سال 156 بار ديگر خطر فيضان مُذَيْنِب مسجد را تهديد كرد و صدقات پيامبر را آب گرفت. بار ديگر ترعه را حفر كردند و آب به سوى بُطْحان رفت.(3)بنى قُرَيْظَه در مَهْزور مى زيستند.(4) بكرى گويد كه عثمان وادى مهزور را به حارث بن حكم داد.(5)

1 ـ سمهودى، ج 2، ص 214، 213.2 ـ سمهودى، ج 2، ص 331.3 ـ سمهودى، ج 2، ص 215، 214.4 ـ ياقوت، ج 4، ص 701.5 ـ ياقوت، ج 4، ص 701.