مثل هاى آموزنده قرآن
(در تبيين پنجاه و هفت مثل قرآنى)

آية الله جعفر سبحانى

- ۹ -


آيا اين دو فرد در نظر عقل و خرد يكسانند؟ آيا مى توان انسان ناتوان را با انسان توانا يكسان گرفت ؟
در پرتو اين مقايسه ، موقعيت بتها را نسبت به خود، روشن مى كند. بت موجود ناتوانى است كه نمى بيند و نمى شنود و حتى قدرت دفاع از خود ندارد، و هيچ نوع مبدا اثرى و كارى نيست . در حالى كه خدا، موجود عظيم و دانا و توانايى است كه همه كمالات ، از وجود او سرچشمه مى گيرد، چگونه مى توان اين دوتا را يكسان دانست ؟
در حقيقت با اين تمثيل ، مقام هر دو معبود را روشن ساخت ، معبود دروغين و معبود حقيقى .
از نظر ما آيه (ضرب الله مثلا) مثلى است براى تبيين موقعيت بتها و مقام عظيم الهى . چيزى كه هست ((مشبه به )) در اولى برده مملوك است و در دومى انسان ثروتمند بخشنده ، و حاصل سخن اين كه همين طورى كه انسان برده عاجز را نمى توان با انسان توانگر منفق يكسان دانست ، همچنين نمى توان بتهاى ناتوان و عاجز را با خداى دانا و توانا يكسان گرفت .
و اين همان معنايى است كه مرحوم طبرسى نيز برگزيده است .(181) گواه روشن بر اين كه آيه در مقام بيان موقعيت معبود دروغين و معبود واقعى است ، نخستين آيه مورد بحث است كه مى فرمايد: و يعبدون من دون الله ما لا يملك ، آنگاه پس از اين جمله ، وارد اين مثل مى شود و اين خود مى رساند كه آيه در صدد بيان موقعيت بتها نسبت به خداى بزرگ است .
مثل بيست و هشتم : موقعيت مومن و كافر
و ضرب الله مثلا رجلين اءحدهما اءبكم لا يقدر على شى ء و هو كل على مولاه اءينما يوجهه لا ياءت بخير هل يستوى هو و من ياءمر بالعدل و هو على صراط مستقيم . (نحل /76)
((خدا مثلى را زده است ، دو نفر را كه يكى از آن دو گنگ مادرزاد است و توانايى بر هيچ كارى ندارد و سربار مالك خود مى باشد، او را سراغ هر كارى بفرستد، كار خوبى انجام نمى دهد، در مقابل انسانى كه به عدل و داد دعوت مى كند و در راه راست گام برمى دارد، آيا اين دو نفر باهم يكسانند؟)).
توضيح مفاد آيه
در مثل بيست و هفتم ، هدف ، انتقاد از معبودهاى دروغين ، در مقايسه با معبود حقيقى بود به گواه اينكه فرمود: و يعبدون من دون الله ما لا يملك ولى هدف در اينجا بيان حال كافر و مومن است و قرآن مى خواهد با مثلى موقعيت اين دو را روشن كند.
1. عرض كنيد برده اى است گنگ و لال ، بر چيزى توانايى ندارد، و به خاطر عجز، سرباز مولاى خود مى باشد، او را براى هر كارى روانه كند، نتيجه نمى گيرد.
2. فرض كنيد انسانى است كه جامعه را به عدل و داد، دعوت كرده و از نظر انديشه و رفتار بر ((صراط مستقيم )) است .
آيا اين دو نفر با هم يكسانند؟
اگر اين دو نفر يكسان نيستند پس كافر و مومن نيز يكسان نمى باشند.
از نظر قرآن كافر بسان فرد نخست كه چهار ويژگى دارد كه هر يك ، نوعى نقص و كاستى هست .
1. گنگ و لال است : ضرب الله مثلا رجلين اءحدهما اءبكم و از آنجا كه گنگ و لال است ، ناشنوا هم خواهد بود چون دومى نتيجه اولى است ، و غالبا لالى افراد به كر و ناشنوايى آنها است ، چون سخنان پدر و مادر نمى شنوند، طبعا، قوه ناطقه ، تحريك نمى شود.
2. بر چيزى توانايى ندارد: (لا يقدر على شى ء).
3. او سربار مولاى خود است و مصرف كننده است ، نه توليد كنند: (و هو كل على مولاه ).
4. او را پى هر كارى بفرستد، نتيجه نمى گيرد: (اينما يوجهه لا ياءت بخير).
در حقيقت انسانى است انگل ، جز خوردن و خوابيدن ، كارى از او ساخته نيست ، در مقابل ، فردى كه مومن را به او تشبيه مى كند، با دو ويژگى از او ياد مى كند، ويژگيهايى كه ، ديگر كمالات را به دنبال دارد:
1. او به دادگرى و عدالت دعوت مى كند: (ياءمر بالعدل ) و كسى كه به چنين كارى قيام مى كند قهرا گويا و شنوا خواهد بود. دعوت جامعه به عدل ، فرع آن است كه از قدرت گويندگى و شنوايى برخوردار باشد و يك چنين فرد طبعا شجاع و دلير خواهد بود، زيرا دعوت به عدل نوعى امر به معروف است كه نياز به شجاعت در فكر و انديشه دارد و بدون يك سلسله قدرت روحى و جسمى امكان پذير نيست .
2. او بر صراط مستقيم است چنان كه مى فرمايد: (و هو على صراط مستقيم ) و مقصود از صراط مستقيم آن است كه از نظر انديشه و كار و برنامه ، راه درستى را مى پيمايد و منحرف به چپ و راست نمى شود، بلكه در راهى گام برمى دارد كه او را به مقصد برساند.
مثل نخست ، مثل كافر است و مثل دوم ، مثل مومن است ، زيرا فرد نخست ، از هدايت الهى بى بهره بوده ، و طبعا كور و كر و دور از عدل و انصاف خواهد بود، در حالى كه دوى در پرتو هدايت الهى با فساد و تبعيض مبارزه كرده ، همگان را به اعتدال در زندگى دعوت مى كند و خود نيز عامل است .
اكنون بايد ديد از كدام يك از اين دو فرد بايد پيروى كرد؟ مسلما دومى ، چنان كه مى فرمايد:
اءفمن يهدى الى الحق اءن يتبع اءم من لا يهدى ...(182)
((آيا آن كس كه افراد را به حق و حقيقت هدايت مى كند، شايسته پيروى است ، يا آن كس كه توان چنين هدايتى را ندارد)).
با اين بيان روشن شد كه مثل پيشين مربوط به تبيين موقعيت خدايان دروغين و خداى حقيقى است در حالى كه اين مثل ، براى تبيين موضع مومن و كافر است .
مثل بيست و نهم : بسان زنى كه رشته ها را، وا مى تابد
و اءوفوا بعهد الله اذا عاهدتم و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها و قد جعلتم الله عليكم كفيلا ان الله يعلم ما تفعلون .
((هنگامى كه با خدا پيمان بستيد به عهد او وفا كنيد و سوگندهاى خود را پس از تاكيد نشكنيد، در حالى خدا را كفيل و ضامن بر سوگند خود قرار داده ايد. خداوند از آنچه كه انجام مى دهيد آگاه است )).
و لا تكونوا كالتى نقضت غزلها من بعد قوة اءنكاثا تتخذون اءيمانكم دخلا بينكم اءن تكون اءمة هى اءربى من اءمة انما يبلوكم الله به و ليبينن لكم يوم القيامة ما كنتم فيه تختلفون . (نحل /91 - 92)
((مانند آن زن بى فكر نباشيد كه ريسيده هاى خود را پس از استحكام ، وامى تابيد (و به اصطلاح رشته ها را پنبه مى كرد) در حالى كه سوگندهاى خود را وسيله خيانت و فساد قرار مى دهيد، به خاطر اين كه گروهى از گروه ديگر فزونتر و نيرومندتر هستند، خدا مى خواهد شما را به اين وسيله آزمايش ‍ كند، در روز قيامت آنچه را كه در آن اختلاف مى كرديد، براى شما روشن مى سازد)).
توضيح مفردات آيه
((نقض )) در لغت عرب به معنى شكستن است و در موردى به كار مى رود كه متعلق آن از استحكام خاصى برخوردار باشد، خواه استحكام آن ، حسى و جسمانى باشد، مانند پنبه رشته شده ، يا وجدانى و اخلاقى مانند پيمان كه از نظر وجدان و عرف عقلا از استحكام خاصى برخوردار است و نشانه شرف و مردانگى انسان است .
((كفيل )) در لغت عرب به معنى ضامن است ، تو گويى انسانى كه به خدا سوگند مى خورد خصوصا در برابر مردم خدا را ضامن خود معرفى مى كند.
((دخل )) به آن چيز بيگانه مى گويند كه در چيزى نفوذ مى كند و آن را فاسد مى سازد و احيانا در ((خدعه )) به كار مى رود. ابو عبيده مى گويد: هر چيزى كه صحيح نباشد ((دخل )) است . تا اينجا از معنى مفردات آيه آگاه شديم .
شاءن نزول آيه
مفسران مى گويند در زمان نزول قرآن زن بى مغزى از قريش كار او و كنيزانش ‍ اين بود كه از آغاز روز به تابيدن پنبه و پشم مى پرداختند، آنگاه به هنگام ظهر به آنان دستور مى داد آنچه را تابيده اند، واتابند.
پايبندى به پيمان
از آنجا كه لزوم عمل به ميثاق ، جنبه فطرى دارد و در سرتاسر جهان ، عمل به پيمان يك عمل نيك و شكستن پيمان ، عمل زشت تلقى مى شود، قرآن نيز بر لزوم وفا به پيمان ، تاكيد مى كند و شكستن پيمان را بسان كار آن زن تهى مغز زشت مى داند كه انسان رشته هاى خود را واتابد و لذا در بسيارى از آيات بر عمل به پيمان تاكيد شده است كه برخى را يادآور مى شويم :
... اءوفوا بالعهد ان العهد كان مسوولا.(183)
((به عهد و پيمان وفادار باشيد، زيرا از پيمان سوال مى شود)).
در آيه ديگر:
و الذين هم لاماناتهم و عهدهم راعون .(184)
((آنان كه به امانتدارى و عهد و پيمان خويش پايبندند)).
و در آيه مورد بحث ، عهد با خدا را مورد بحث قرار مى دهد و مى فرمايد: (و اءوفوا بعهد الله اذا عاهدتم )، طبعا مقصود پيمانى است كه انسان با خدا و پيامبر خدا و امام مى بندد.
با توجه به مجموع آيات روشن مى شود پيمان بر امر مشروع خواه طرف پيمان خدا باشد يا غير خدا، لازم العمل است و شكستن آن حرام . چيزى كه هست آيات نخست ، مطلق پيمان را مطرح مى كرد ولى اين آيه پيمان با خدا و نمايندگان خدا را.
پايبندى به سوگند
همان طورى كه عمل به پيمان و حفظ بيعت با خدا و رسول و يا انسانهاى ديگر از احترام بالايى برخوردار است ، همچنين سوگند به خدا خواه اين سوگند، در برابر خدا باشد يا در برابر مردم ، اما هر سوگندى را مطرح نمى كند، بلكه سوگندى را كه مورد تاكيد قرار گيرد. اكنون بايد ديد تفاوت اين دو نوع سوگند چيست . تفاوت آن دو اين است كه برخى از سوگندها ناخواسته بر زبان انسان جارى مى شود و افراد بدون توجه ((والله )) و ((بالله )) مى گويند. اين همان سوگند لغو است كه چندان اثرى ندارد.
ولى برخى از سوگندها، با توجه و عزم و عقد قلب انجام مى گيرد. اين همان سوگند موكد است كه آيه يادآور مى شود و مى فرمايد: و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها. و در آيه ديگر به اين نوع از سوگند نيز اشاره مى كند و مى گويد:
لا يواخذكم الله باللغو فى اءيمانكم ولكن يواخذكم بما عقدتم الايمان ...(185)
((خدا شما را با سوگندها لغو مواخذه نمى كند، بلكه با سوگندى كه آن را با عزم و عقد قلب ياد كرده ايد)).
آنگاه آيه ، علت تحريم سوگند شكنى را يادآور مى شود و آن اين كه : آن كس ‍ كه در برابر مردم به خدا سوگند ياد مى كند گويا براى قانع كردن مردم ، خدا را كفيل و ضامن قرار مى دهد كه اگر دروغگو باشد خدا او را كيفر دهد، بنابراين سوگندشكنى اهانت به خداست ، چنان كه مى فرمايد:
وقد جعلتم الله عليها كفيلا.
((خدا را بر آنچه سوگند خورده ايد ضامن قرار داده ايد)).
مثلا انسانى كه به برادر دينى خود مى گويد: به خدا سوگند من اين كار را مى كنم يا نمى كنم او هم گول سوگند به لفظ جلاله را خورده سخن او را مى پذيرد، هرگاه كسى سوگند شكنى كند، تو گويى اهانت به مقام ربوبى كرده است .
تا اينجا با مفاهيم آيه نخست آشنا شديم ، اكنون به تفسير آيه دوم مى پردازيم كه جايگاه مثل است . قرآن مى فرمايد: افراد پيمان شكن بسان آن زنى هستند كه تابيده هاى خود را وامى تابيد))، چنان كه مى فرمايد:
لا تكونوا كالتى نقضت غزلها من بعد قوة اءنكاثا.
اكنون سوال مى شود چرا اين افراد به پيمان و سوگند خود پاى بند نيستند؟
آيه دوم نكته را تذكر مى دهد:
1. اين افراد، پيمان و سوگند خود را پوششى براى خدعه و حيله قرار داده و با آراست ظاهر مى خواهند طرف خود را فريب دهند و سرانجام از در حيله و خدعه وارد مى شوند و آيه چنين اشاره مى كند: تتخذون اءيمانكم دخلا بينكم .
2. چه بسا اين افراد، با خدا و پيامبر كه از جمعيت كمى برخوردار بوده اند پيمان مى بندند، آنگاه مخالفان پيامبر را گروه فزونتر مى بينند و به خاطر عظمت دشمن ، پيمان و سوگند خود را مى شكنند و هم اكنون بسيارى از دولت هاى كوچك ، پيمانى را با ديگر دولت ها بسته اند، به خاطر ترس از دولت هاى بزرگ مى شكنند و آيه به اين مطلب چنين اشاره مى كند: اءن تكون اءمة هى اءربى من اءمة .
ولى در پايان قرآن هشدار مى دهد كه اين افراد، از آزمايشهاى الهى غافلند.
سوگندهاى الهى وسيله آزمايش و امتحان است ، چنانكه مى فرمايد: (انما يبلوكم الله به ).
و سرانجام ، روز قيامت به كيفر اعمال خود مى رسند و خدا حقايق را براى مردم آشكار مى سازد، چنانكه مى فرمايد: و ليبينن لكم يوم القيامة ما كنتم فيه تختلفون .
مثل سى ام : كفران نعمت هاى مادى و معنوى
و ضرب الله مثلا قرية كانت آمنه مطمئنة ياءتيها رزقها رغدا من كل مكان فكرت باءنعم الله فاءذاقها الله لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون .
((خداوند (براى آنان كه كفران نعمت مى كنند مثلى زده است : منطقه آبادى را كه از امن و اطمينان برخوردار بود و پيوسته روزيش به طور وافر از هر مكانى به آنجا سرازير مى گشت . اما نعمت خدا را كفر ورزيدند خداوند به خاطر اعمالى كه انجام داده بودند لباس گرسنگى و ترس را بر آنان پوشانيد)).
و لقد جاءهم رسول منهم فكذبوه فاءخذهم العذاب و هم ظالمون . (نحل /112 - 113)
((پيامبرى از خود آنان براى هدايت آنها آمد اما تكذيب كردند. عذاب الهى آنان را گرفت در حالى كه ستمگر بودند)).
تفسير لغات آيه
((رغد)) به معنى گوارا مى باشد، چنان كه در آيه ديگر مى فرمايد:
(و كلا منها رغدا).
((و به آدم و حوا خطاب شد از ميوه هاى گواراى بهشت بخوريد)).
((آمنه )) به معنى امن و امان است ، يعنى منطقه اى كه در آنجا هيچ نوع شرارت و غارتگرى و سلب و تجاوز به اعراض نيست .
((مطمئنة )) مركزى كه ساكنان آن ، مطمئن بودند كه وسيله زندگى آنها براى آنان فراهم است . تجارتشان با رونق و كار و كسبشان از سود سرشارى برخوردار.
اصولا پديده مهاجرت كه در جهان رشد يافته است و پيوسته روستاها؟ جايگاه توليد است ، خالى گشته و شهرها به صورت نامطلوب گسترش پيدا كرده است معلول دو چيز است :
1. امن و امان از آباديها رخت بربسته است .
2. وسايل اشتغال ، درآمدزا نيست .
و هزينه بالا، و درآمدها براى هزينه ها نيست .
تا اينجا با لغات آيات آشنا شديم ، اكنون تفسير آيات .
تفسير آيات
قرآن از سرزمينى خبر مى دهد كه از چهار ويژگى برخوردار بوده است :
اين چهار ويژگى عبارتند از:
1. از امن و امان برخوردار بود ((آمنة )).
2. مردم آنجا به ادامه زندگى خود اعتماد و اطمينان داشتند. ((مطمئنه )).
3. مركزى بود كه از هر نقطه ميوه ها به آنجا سرازير مى شد، زيرا مردم اطراف براى خريد به آن نقطه مى آمدند و لذا اجناس نيز به آن نقطه سرازير مى گشت : ياءتيها رزقها رغدا من كل مكان .
4. آنها نه تنها از اين سه نعمت مادى برخوردار بودند، بلكه نعمت معنوى نيز به آنان داده شده بود و خدا از قبيله خودشان رسولى براى آنان فرستاده بود چنانكه در آيه دوم مى فرمايد: (و لقد جاءهم رسول منهم .)
درست است در اين آيه ، كلمه قريه به كار رفته و قريه معمولا براى ده و نقطه كوچك به كار مى رود ولى مقصود از قريه در اين آيه مركزى است كه مردم از اطراف براى فروش اجناس و خريد مايحتاج به آنجا مى آمدند، چنانكه فرمود: (من كل مكان ) و چنين نقطه اى با اين ويژگى ده نبوده ، بلكه شهر مركزى بوده و در قرآن كريم قريه به معنى شهر به كار رفته ، چنانكه برادران يوسف با پدر چنين خطاب كردند: (و اسئل القرية التى كنا فيه ...)(186): ((از آن آبادى كه در آن بوديم بپرس )) و مراد از آبادى همان مصر است كه در آن زمان خود كشورى بوده است .
ساكنان چنين نقطه آبادى ، سپس نعمتهاى مادى را به جاى نياورده ، همچنانكه نعمت معنوى را نيز تكذيب كردند.
در اينجا سوال مى شود كه چگونه ساكنان اين منطقه سپاس نعمتهاى مادى را به جا نياوردند در اين مورد روايات چنين مى گويد: گروهى از ساكنان اين منطقه در سايه رفاه ، از مداد غذايى مجسمه هاى كوچك مى ساختند و احيانا با آن خود را پاك مى كردند. چه كفران نعمتى بالاتر از اين كه نعمت الهى را در موضع تطهير به كار مى برند، در حالى كه بايد از آب استفاده كنند، و در صورت ضرورت از سنگ و ديگر چيزهاى پاك كردنى .
و اما چگونه به نعمت معنوى كفر ورزيدند؟ قرآن مى فرمايد: به تكذيب او پرداختند و به سخن او گوش نكردند.
جهان در برابر اين كفران نعمت ، ساكت و آرام نيست و عكس العمل نشان مى دهد. واكنش اين كفران ، اين بود كه نعمتهاى مادى از آنان گرفته شد و حيوانات ريزى بر آنها مسلط گرديدند. درخت و گياهان آنان را خوردند و چيزى براى آنان باقى نگذاشتند. سرانجام ناچار شدند آن مواد غذايى را كه براى تطهير به كار برده بودند، براى ادامه حيات مصرف كنند.
اين جريان هشدارى براى كشورهاى بزرگ است كه چرا نسنجيده نعمت هاى خدا را مى سوزانند و يا به دريا مى ريزند، در حالى كه در گوشه و كنار دنيا گروهى از گرسنگى مى ميرند.
اما خدا چگونه آنان را كيفر داد؟ دو چيز را بر آنان مسلط كرد:
1. گرسنگى .
2. خوف و ترس .
اين دو كيفر آنچنان زندگى آنان را مختل كرد كه تو گويى چون لباسى از گرسنگى و ترس وجود آنان را فرا گرفت ، و به اين نكته چنين اشاره مى كند:
فاءذاقها الله لباس الجوع و الخوف .
در اينجا برخى از ناآگاهان از ريزه كاريهاى زبان عرب ، به تصور واهى خود بر قرآن خرده گرفته اند، و آن اين كه مى گويند: لازم بود با تناسب واژه لباس ‍ خدا بفرمايد: فكساهم الله لباس الجوع و الخوف و اگر مقياس در به كار بردن يكديگر ((اذاق )) (چشاندن ) جوع و خوف باشد بايد لفظ لباس را حذف كند.
حاصل اين كه بايد به يكى از دو صورت سخن بگويد:
الف : ((لباس گرسنگى و ترس را بر آنان پوشاند)).
ب : ((گرسنگى و خوف را به آنان چشانديم )).
جمع بين ((اذاق )) و ((لباس )) صحيح نيست .
پاسخ آن روشن است :
1. علت اين كه قرآن كلمه ((لباس )) را به كار برده براى اين كه برساند كه گرسنگى و تشنگى تمام مظاهر حيات آنان را فرا گرفته بود، از هر نظر گرسنه و خائف و ترسان بودند و اين حقيقت جز با كلمه ((لباس )) روشن نمى شود.
2. واژه ((ذوق )) را به كار گرفته ، زيرا چشيدن طعام غير از چشيدن گرسنگى است . چشيدن طعام امرى سطحى است كه انسان با زدن زبان مى فهمد كه غذا شور است يا نه ؟ ولى چشيدن گرسنگى معنى عميق ترى دارد.
مادامى كه گرسنگى بر اعمال بدن اثر نگذارد و از درون تهى بودن را درك نكند، كلمه ذوق به كار نمى برد.
بنابراين هم به كارگيرى لباس و هم به كارگيرى ذوق از مقتضاى بلاغت است .
در آيه دوم قرآن به كفران نعمت آنان اشاره مى كند، چنان كه مى فرمايد:
و لقد جاءهم رسول منهم فكذبوه .
جايگاه اين آبادى با اين اوصاف كجا بوده است ؟
گاهى گفته مى شود جايگاه اين آبادى مكه معظمه بوده كه مردم آنجا در پرتو نعمتهايى كه از هر طرف به آنجا سرازير مى شد، بهره مند بودند، اما به تكذيب پيامبر الهى برخاستند و خدا گرسنگى را هفت سال بر آنان مسلط كرد و براى ادامه حيات به خوردن ميته و استخوان پناه بردند.
و اما خوف آنان از اين طريق بود كه گروه اعزامى از جانب پيامبر گاه و بى گاه به حمله ايذائى دست مى زدند و امنيت آنان برهم مى خورد.
ولى اين تفسير نه با ظاهر آيه تطبيق مى كند و نه با تاريخ ، زيرا قرآن در اين آيه با مردم مكه سخن مى گويد و طبعا مثلى را كه مى زند، از غير آنها بايد باشد، زيرا اين سوره ، مكى است و فقط قسمت ناچيزى از آن مدنى مى باشد، مانند آيه هاى 14 و 101 كه در آنها از مهاجرت در راه خدا سخن به ميان آمده است و همچنين آيه 126 كه در آن ، از مجازات مساوى سخن گفته شده است .
بنابراين ، چون مخاطب در اين آيات قريش مكه است ، بايد مثل مورد نظر كه بايد مايه عبرت آنها گردد، غير خود آنها بايد باشد، و مويد اين نظر اين است كه قرآن ، اين حادثه را با فعل ماضى بيان مى كند و مى فرمايد:
1. (ضرب الله مثلا).
2. (كانت آمنة ).
3. (كفرت باءنعم الله ).
4. (و لقد جاءهم رسول منهم ).
اين بيان ايجاب مى كند كه اين حادثه در عصرى قبل از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ميان امم ديگر رخ داده باشد است و لذا در روايات ما نقل شده است كه مربوط به گروهى از بنى اسرائيل است .
بيان تشبيه
همان طور كه يادآور شديم ، هر مثلى از سه چيز تركيب مى يابد: مشبه و مشبه به و وجه شبه .
1. مشبه ، در اقوامى هستند كه پس از نزول قرآن زندگى مى كنند و در رفاه و امن و امان به سر مى برند و از نعمتهاى مادى برخوردارند، اما به تكذيب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله برمى خيزند.
2. مشبه به ، همان اءقوام نابود شده اى هستند كه با آن ويژگيهاى چهارگانه ، گرسنگى ، و ناامنى آنان را فرا گرفت .
از اين بيان وجه شبه نيز روشن مى شود يعنى سرنوشت گروه نخست با سرنوشت گروه دوم گره خورده است ، چون هر دو گروه در كفران نعمت مادى و معنوى شريك و يكسانند.
مثل سى و يكم : ميانه روى در انفاق
و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا.
((هرگز دست خود را بسته بر گردن خويش مساز و آن را به يك باره باز مگشا كه مورد سرزنش قرارگيرى و از كار فرو مانى )).
ان ربك يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر انه كان بعباده خبيرا بصيرا. (اسراء /29 - 30)
((پروردگارت براى هر كس كه بخواهد روزى او را گسترش مى دهد يا تنگ مى سازد، او به بندگان خود آگاه و بيناست )).
لغات آيات
((غل )) به زنجيرى مى گويند كه با آن اعضاى بدن را مى بندند و مقصود از جمله (مغلولة الى عنقك ) اين است كه دستت را آنچنان مبند كه امكان باز شدن براى آن نباشد. تو گويى دستت را با زنجير به گردنت بسته اند، و اين جمله كنايه از آن است كه آنچنان به ... و بخل ميل كن كه چيزى از تو به ديگران نرسد.
(محسورا) به معنى فرو مانده از كار است . طبرسى در مجمع البيان مى گويد: المحسوز: المنقطع به لذهاب ما فى يده و انحساره عنه و نيز مى گويد: يقال : حسرت الرجل بالمسالة اذا اءفنيت جميع ما عنده .(187)
تفسير آيات
مساله انفاق و همكارى با جامعه يكى از اصول دين مبين اسلام است ، ولى اين پديده اخلاقى ، بسان ديگر پديده ها بايد در چارچوب اعتدال قرار گيرد، نه مانند افراد بخيل و خودخواه همه چيز را براى خود بخواهد و درهم و دينارى را به ديگرى ندهد، و به اصطلاح امروزى دست دهنده نداشته باشد، بسان آدمى كه دست او را به گردنش ببندند و توانايى كارى نداشته باشد، و نه مانند افراد مسرف كه حتى در انفاق ، اسراف كند و چيزى براى خود و فرزندانش نگذارد و همه را به اين و آن بدهد، و سرانجام مورد سرزنش بستگان و فرزندان و خانواده مى گردد - حتى دستمايه اى نيز براى خود نگه ندارد تا بتواند به كار و كسب خود ادامه دهد و سرانجام از زندگى بريده شود.
بلكه بايد راه سومى را برگزيند بين بخل و اسراف و آن حد وسط است ، در عين انفاق ، خود و زيردستان خود را نيز در نظر بگيرد، و در آيه ديگر اين حقيقت به اين گونه منعكس است :
و الذين اذا اءنفقوا لم يسرفوا ولم يقتروا و كان بين ذلك قواما.(188)
((بندگان خدا كسانى هستند كه به هنگام انفاق نه اسراف مى ورزند و نه سخت گيرى مى كنند بلكه حد وسطى را انتخاب مى كنند)).
كلينى از عبدالملك بن عمرو نقل مى كند: امام صادق عليه السلام آيه (و الذين اذا اءنفقوا) را تلاوت كرد، آنگاه معنى آيه را با عمل خاصى در نظر ما مجسم كرد. دست برد و مشتى ريگ را برداشت و دست خود را محكم فشرد، به گونه اى كه چيزى از آن نريخت ، فرمود اين همان ((تقتير)) است كه خدا در كتاب خود گفته است .
سپس آن را ريخت و مشت ديگرى از سنگ ريزه ها را برداشت ، سپس همه را رها كرد و چيزى در كفش باقى نماند و فرمود اين همان ((اسراف )) است .
آنگاه مشت ديگرى را گرفت ، كمى دستش را باز كرد، قسمتى از آن ريخت و بخشى در دستش باقى ماند، فرمود: اين همان ((قوام )) و ((اقتصاد)) و اعتدال است .(189)
مثل سى و دوم : منطق مومن و كافر در جهان آفرينش
و اضرب لهم مثلا رجلين جعلنا لاحدهما جنتين من اءعناب و حففناهما بنخل و جعلنا بينهما زرعا.
((براى آنان مثلى بزن ، آن دو مرد كه براى يكى از آنها دو باغ انگور قرار داديم و گرداگرد آن دو باغ را با درختان نخل پوشانديم و در ميانشان زراعتى پربركت پديد آورديم )).
كلتا الجنتين آفرزند اءكلها ولم تظلم منه شيئا و فجرنا خلالهما نهرا.
((هر دو باغ ، ميوه آورده بود و چيزى فروگذار نكرده بود، و ميان آن دو نهر بزرگى جارى ساخته بوديم )).
و كان له ثمر فقال لصاحبه و هو يحاوره اءنا اءكثر منك مالا و اءعز نفرا.
((صاحب اين باغ درآمد فراوانى داشت پس به فردى كه با او گفت و گو مى كرد چنين گفت : من از نظر ثروت از تو برتر و از نظر نفرات نيرومندترم )).
و دخل جنته و هو ظالم لنفسه قال ما اءظن اءن تبيد هذه اءبدا.
((در حالى كه بر خود ستمكار بود به باغ خويش گام نهاد و گفت : من گمان نمى كنم كه هرگز اين باغ نابود شود)).
و ما اءظن الساعة قائمة و لئن رددت الى ربى لاجدن خيرا منها منقلبا.
((باور نمى كنم كه قيامت برپا گردد و اگر به سوى پروردگارم بازگردانده شوم اگر قيامتى در كار باشد، جايگاهى بهتر از اين خواهم يافت )).
قال له صاحبه و هو يحاوره اءكفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سواك رجلا.
((طرف مذاكره به او گفت : آيا به خدايى كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفريد و پس از آن تو را مرد كاملى قرار داد، كافر شدى ؟!))
لكنا هو الله ربى و لا اءشرك بربى اءحد.
((ولى من كسى هستم كه الله پروردگار من است و هيچ كس را شريك پروردگارم نمى سازم )).
و لولا اذ دخلت جنتك قلت ما شاء الله لا قوة الا بالله ان ترن انا اءقل منك مالا و ولدا.
((چرا هنگامى كه وارد باغت شدى نگفتى آنچه خدا بخواهد همان انجام مى گيرد نيرويى جز از سوى خدا نيست ، اگر مى بينى من از نظر مال و فرزند از تو كمترم مهم نيست )).
فعسى ربى اءن يوتين خيرا من جنتك و يرسل عليها حسبانا من السماء فتصبح صعيدا زلقا.
((شايد پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد و مجازات حساب شده اى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد به گونه اى كه آن را به زمين بى گياه و لغزنده اى تبديل كند)).
اءو يصبح ماؤ ها غورا فلن تستطيع له طلبا.
((و يا آب آن در زير زمين فرو رود تا هرگز نتوانى آن را به دست آورى )).
و اءحبط بثمره فاءصبح يقلب كفيه على ما اءنفق فيها و هى خاوية على عروشها و يقول يا ليتنى لم اشرك بربى احدا.
((و ميوه هاى آن نابود شد (به خاطر هزينه اى كه صرف آن كرده بود)؛ دستهايش را به هم مى ماليد و در حالى كه باغ با داربستهايش فرود ريخته بود، مى گفت : اى كاش كسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم )).
ولم تكن له فئة ينصرونه من دون الله و ما كان منتصرا. (كهف 32 - 43)
((گروهى نداشت كه او را برابر - عذاب - خداوند يارى دهند و از خودش ‍ (نيز) نمى توانست يارى گيرد)).
تفسير آيات
اين آيه با طرح مثلى طرز تفكر مومن و كافر را ترسيم مى كند، يكى به خداى جهان و معاد، معتقد بوده و ديگرى معاد و رستاخيز را منكر بوده است . يكى به فضل الهى اعتماد داشت و ديگرى به دنيا تكيه كرده و براى آن نوعى جاودانگى قائل بود.
قرآن در اين مثل ، منطق بعضى از كافران را كه به اموال خود تكيه مى كردند، ابطال كرده ، كه اين تكيه گاه جاودانه و پيوسته نيست . به همين زودى به دست فنا سپرده مى ود و از ميان مى رود، ولى آن كس كه به خدا و روز ديگر مومن باشد، حيات جاودانه اى در سراى ديگر خواهد داشت و در اين جهان ، نيز با زندگى آبرومندى روبرو خواهد بود. اينك بيان مثل :
دو برادر بودند، پدر آنان فوت كرد و اموال زيادى را به ارث نهاد. برادر مومن ، سهم خود را گرفت و قسمت اعظم آنها را در راه خدا صدقه داد و براى خود نيز مقدارى حفظ كرد كه با آن مى زيست ، ولى برادر ديگر، با آن ثروت دو باغ خريد و در ميان دو باغ مزرعه عظيمى بود چنانكه از وسط آن دو نهر آب عظيمى مى گذشت .
منطق برادر مشرك
قرآن منطق او را در چند فراز چنين نقل مى كند:
1. من از نظر ثروت و اولاد بر و برترى دارم اءنا اءكثر منك مالا و اءعز نفرا.
2. من فكر نمى كنم كه اين باغ تا ابد نابود شود و دخل جننته و هو ظالم لنفسه قال ما اءظن اءن تبيد هذه اءبدا.
3. من فكر نمى كنم كه اين باغ تا ابد نابود شود (و ما اءظن الساعة قائمة ).
4. بر فرض اين كه قيامتى باشد، جايگاهى بهتر از اين خواهم داشت : و لئن رددت الى ربى لاجدن خيرا منها منقلبا.
منطق برادر مومن
برادر مومن او را چنين نصيحت كرد و منطق او اين بود:
1. چگونه معاد را منكر مى شويد و مى گويى : گمان نمى كنم قيامتى برپا شود، در حالى كه خدا تو را از خاك آفريد، سپس خاك را به صورت نطفه درآورد، آنگاه از آن ، تو را به صورت يك انسان كامل پرداخت . آن كس كه بر آغاز آفرينش توانا است بر بازگرداندن آن نيز توانا خواهد بود اءكفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سواك رجلا.
2. آن خداى بزرگ پروردگار من است . من هرگز به او شرك نمى ورزم لكنا هو الله ربى و لا اشرك بربى اءحدا.
3. تو به هنگام ورود به باغت با حال تبختر گفتى ((فكر نمى كنم اين باغ نابود شود))، پس چرا نگفتى : آنچه خدا بخواهد، همان خواهد شد، زيرا نيرويى جز از آن خدا نيست ولولا اذ دخلت جنتك قلت ما شاء الله لا قوة الا بالله .
4. اگر مرا به اين حال مى بينى كه از نظر ثروت و فرزند از تو كمترم ، مهم نيست . اميد است خداى من باغى بهتر از باغ تو در اختيار من بگذارد و مجازات حساب شده اى بر باغ تو بفرستد. آنگاه باغت به سنگ صاف و لغزنده اى تبديل شود، يا نهرى كه در ميان آن روان است ، در دل خاك فرو رود و ديگر نتوانى آن را به دست آورى ان ترن اءنا اءقل منك مالا و ولدا فعسى ربى ان يوتين خيرا من جنتك و يرسل عليها حسبانا من السماء فتصبح صعيدا زلقا اءو يصبح ماؤ ها غورا فلن تستطيع له طلبا.
تحليل دو تفكر مادى و الهى
تا اينجا محاوره اين دو برادر پايان پذيرفت و طرز تفكر هر دو آشكار گشت . برادر نخست ، معاد را ناديده گرفته و به تمام معنى دنيا خواه بود و دنيا براى او آخرين مرحله از زندگى بود، با اين كه با چشم خود، دگرگونيهاى جهان را مى ديد ولى عبرت نمى گرفت و مى انديشيد كه باغ او جاودان است .
حتى خود خواهى ، كار او را به جايى رسانده بود كه با اين كه خدا را نمى پرستيد، ولى انتظار داشت كه اگر روز قيامت زنده گشت ، بهترين مقام را دارا باشد.
قرآن او را به عنوان ((ظالم لنفسه )) معرفى مى كند، يعنى فردى كه بر خويشتن ستم كرده بود، چه ستمى بالاتر از اين كه هر روز در برابر چشمانش ‍ نمونه هاى فراوانى از جديد حيات مى ديد، ولى امكان تجديد حيات خود را منكر بود. باغ و مزرعه او هر سال تجديد حيات مى كرد و پس از يك خواب مرگبار، بار ديگر، درختان ، و مزرعه ، خود را با برگها و شكوفه ها مى آراستند و زمين ، با گل و سنبل ، به محفل رونقى مى داد و خود نمونه حيات مجدد بود، ولى با اين همه ، او در برابر اين منطق ، قانع نشده و مى گفت : (و ما اءظن الساعة قائمة ).
خلاصه در منطق مرد مشرك ، خودخواهى از يك طرف ، غير خودنخواهى از طرف ديگر، عشق به زمين و ثروت از طرف سوم ، خيالبافى و اين كه در آخرت ، مقام بهترى خواهد داشت ، از طرف چهارم ديده مى شود.
اما در منطق آن مرد مومن ، واقع گرايى و تيزبينى در حيات به چشم مى خورد. نخست منطق معاد و برهان آن را يادآور مى شود و آفرينش ‍ نخستين او را به رخ او مى كشد. آنگاه به توحيد در خالقيت و ربوبيت مى پردازد و مى گويد: آفريدگار و گرداننده اى جز او نيست سپس به او تعليم مى دهد كه همه كارها دست خداست و هيچ كارى بدون مشيت خدا صورت نمى پذيرد.
در مرحله چهارم رجا و اميد خود را بازگو مى كند كه آينده او ممكن است بهتر از گذشته باشد.
در مرحله پنجم نفرين خود را بر اين فرد خودخواه كه دينارى به حال جامعه سودى ندارد، فرو مى فرستد و نابودى باغ برادر را از خدا مى خواهد كه هم باغش را نابود كند، و هم آبش فرو رود.
عكس العمل جهان در برابر عمل فرد مشرك
انسان تصور نكند كه جهان در برابر فعل انسان ، ساكت و خاموش است و عكس العمل نشان نمى دهد، بلكه جهان با چشم باز و گوش باز مراقب عمل انسان است و به تناسب عمل واكنش نشان مى دهد. جهان در برابر فرد نيكوكار، درهاى رحمتش را به روى وى باز مى كند ولى در مقابل انسان بخيل و تنگ نظر درهاى رحمت را به روى او مى بندد و مال و منال او را طعمه عذاب مى سازد.
ولو اءن اءهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء والارض ‍ ولكن كذبوا فاءخذناهم بما كانوا يكسبون .(190)
((هرگاه مردم سرزمينى ايمان بياورند و تقواپيشه باشند، درهاى بركات و خيرات را از آسمان و زمين به روى آنان مى گشاييم ولى آنان به تكذيب آيات ما پرداختند. ما هم آنان را به اعمال خود سزا داديم )).
اين سنت الهى پيوسته در هر زمان حاكم بوده و اتفاقا در مورد اين دو برادر نيز تحقق پذيرفت . دعاى آن برادر مستجاب شد. ناگهان سرتاسر اين باغ را بلا احاطه كرد. باغ با داربستهايش فرو ريخت . در اين موقع آنگاه كه وارد باغ شد به عنوان تاسف دستها را به هم مى ماليد و از كردار خود اظهار ندامت مى كرد. چنانكه مى فرمايد:
و احيط بثمره فاءصبح يقلب كفيه على ما انفق فيها و هى خاوية على عروشها و يقول يا ليتنى لم اشرك بربى احدا.
((و ميوه هاى آن نابود شد و به خاطر هزينه اى كه صرف آن كرده بود؛ دستهايش را به هم مى ماليد و در حالى كه باغ بر داربستهايش فرو ريخته بود، مى گفت : اى كاش كسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم )).
گروه مشرك چه بسا در ظاهر به هم پيوسته به نظر مى رسند ولى آنگاه كه بلا برخى از آنها را فرا گرفت به خاطر فقدان عواطف به يارى او نمى شتابند، چنان كه مى فرمايد:
ولم تكن له فئة ينصرونه من دون الله و ما كان منتصرا.
بنابراين مثل كافر مثل برادر نخست و مثل مومن بسان مثل دوم است .
از اين مثل درسهايى مى آموزيم :
الف : ثروت و اموال زياد، در انسانهاى بر ظرفيت ، غرور آفرين است ، اين گونه انسان پيوسته ثروت خود را به رخ ديگران مى كشد و از تحقير ديگران بهره مى گيرد و شعارش اين است اءنا اءكثر منك مالا و اءعز نفرا.
گاهى اين نوع غرور او را به افسانه اى معتقد مى سازد و آن اين كه ثروت من جاودانه است و حال آن كه در اعماق قلب مى داند كه اين منطق افسانه اى بيش نيست و مرگ و مير بر پيشانى هر موجود امكانى با قلم قضا نوشته شده است . گاهى غرور او به حدى مى رسد كه جهان ماوراى طبيعت را انكار مى كند.
ب : نه ثروت دليل عزت است و نه فقر مايه ذلت . هرگاه ثروت در مسير هوا و هوس قرار گرفت ، مايه بدبختى است و اگر فقر با اميد همراه شد، مايه سعادت است .
ج : بلاهايى كه دامنگير انسان مى شود، پشت سرش ندامت هست و اين ندامت بعد از بلا براى اين شخص خالى از فايده است ، هر چند ديگران ممكن است از آن عبرت بگيرند.
د: شگفت اينجاست كه قرآن ، در باغ اين برادر مشرك را با اين جمله توصيف مى كند و مى فرمايد: كلتا الجنتين آفرزند اءكلها ولم تظلم منه شيئا:
((هر دو باغ آن برادر ميوه هاى خود را مى داد و هيچگونه ستمى و كاستى در ميوه دادن نداشت )) ولى درباره آن صاحب باغ مى گويد: و دخل جنته و هو ظالم لنفسه . علت اين كه او بر خويش ستم مى كرد اين بود كه از اين باغ براى سراى ديگر بهره نبرد.