دين و وجدان

مرحوم آيت الله حاج شيخ عباس طهرانى (طاب ثراه)

- ۳ -


قدم هشتم : كمالات خدابطور كلى چگونه است ؟

كمالات خدا مانند ذاتش نامحدود است و از سنخ كمالات بشر نيست .
پس از اينكه بوجدان خود يافتيم ، كه ذات علت العلل وجود محض ‍ نامحدودى هست كه نميتوان بكنه و حقيقت او پى برد، و فقط ميتوان ، با توجه باثار علمى و حياتى او، بعلم و قدرت و حيات او اجمالا واقف گشت ، اكنون ميگوئيم كه :
چون همه صفات كمال ، امور وجودى است و ذات علت العلل هم وجود نامحدودى است كه هر چه وجود باشد دارد از اينرو بايد همه صفات كمال را هم داشته باشد، زيرا در غير اينصورت محدود و فاقد و محتاج ميگردد، و از جنبه علت العلل بودن خارج ميشود، و همچنين بايد همه صفات كمال يا بملاحظه خودش يا بملاحظه منشاءش عين ذاتش باشد و زائد برذاتش ‍ نباشد، زيرا اگر زائد بر ذاتش باشد بازهم در مرتبه ات ، محدود و فاقد و محتاج ميگردد، و از جنبه علت العلل بودم خاج مى شود(7).
و چون اصل وجود او نامحدود است پس بايد صفات كمال او هم كه عين ذات اوست نامحدود باشد، و گرنه لازم ميآيد كه وجود او از نظر كمالات ناقص و محدود گردد، و اين برخلاف دريافت وجدان است ، بخصوص كه وجد نامحدود او وجود واحد بسيطى هست ، از اينرو آنچه دارد قهرا در همه وجود واحدش دارد.
و با توجه باينكه محالست كه كسى بحقيقت وجود او پى ببرد، زيرا محدود راهى بنا محدود ندارد، پس بهمين دليل بايد گفت كه محال هم هست كه كسى بحقيقت صفات او پى ببرد، زيرا صفات او هم ، چنانكه ديديم ، مانند وجود او نامحدود است ، و باينجهت حقيقت وجود او از حيطه ادراك موجود محدود بيرونست ، بنابراين بايد گفت كه ، هم ادراك حقيقت وجود او، و هم ادراك حقيقت صفات او، منحصر بخود او هست ، و براى ما هيچگونه راهى براى ادراك حقيقت وجود او يا حقيقت صفات او نيست ، و فقط اين مقدار هست كه اصل وجود او و صفات كمال او را ادراك ميكنيم ، و هينطور ادراك ميكنيم كه وجود او و صفات كمال او ماند و جود بشر و صفات كمال بشر نيست كه مقدمه و وسيله بخواهد بلكه تفاوتهائى با آن دارد، چنانكه علم حق تعالى حضورى است نه حصولى ، بر عكس علم بشر كه غالبا حصولى است براى توضيح اين قسمت بعنوان نمونه و بطور اشاره ميگوئيم :
بطور كلى علم عبارت از حضور شى ء يا اشياء در محيط ذهن و نفس شاعره است ، و بعبارت كلى علم عبارت از توجه صاحب ادراك بشى ء يا اشياء است ، و آن بر دو قسم است كه يكى حصولى و ديگرى حضورى ناميده ميشود.
علم حصولى چنانكه از نامش پيداست ، علمى هست كه ازراه اكتساب بوجود ميآيد، مانند علم انسان باشياء خارجى كه كيفيت آن از باب تشبيه چنين است كه ، نفس انسان نخست از اشياء خارجى عكسبردارى ميكند و سپس عسك آنرا در گوشه اى از ذهن كه حافظه ناميده ميشود بايگانى مينمايد. بنابراين عمل حصولى با قطع نظر از همه مقدمات و لوازمش دو ركن اصلى دارد، و آن عكسبردارى كردن و بايگانى نمودن است ، و بديهيست كه اين هر دو ركن اكتسابى است ، يعنى در ذهن انسان حاضر نميباشد بلكه با اكتساب او حاصل ميشود.
ولى علم حضورى ، چنانكه از نام آن نيز پيداست ، احتياج به اكتساب و تحصيل ندارد، زيرا بدون اكتساب و تحصيل در ذهن انسان يا در نزد صاحب ادراك حاضر است ، و اين مانند علم انسان است به ذاتش و قوايش ‍ مانند قوه عقل و خيال و وهم كه بدون مقدمه چينى و وسيله پردازى در نفس انسان حضور دارد بلكه خود بخود عين حضور ميباشد.
اين دو نمونه از علم است در مورد انسان ،
ولى در مودر خدا ميدانيم كه علم او از سنخ علم حصولى ، كه علم انسانست ، نيست زيرا خدا مركب و محتاج نيست تا بگوئيم ، كه او ذهن و حافظه دارد و بوسيله ، عكسبردارى كردن و بايگانى نمودن تحصيل علم ميكند، بلكه او بسيط مطلقى است كه چنانكه در قدمهاى پيش ديديم ، هيچگونه جزئى يا احتياجى ندارد، باينجهت چاره اى نداريم جز اينكه بگوئيم كه علم خدا علم حضورى است ، و مانند نوع اول علم انسان نيست ، بكله مانند نوع دوم آنست يعنى مانند علم انسان بذات و قواى نفسانى اوست كه حضورى است نه حصولى من عرف نفسه فقد عرف ربه و باينجهت است كه ميگوئيم : علم خدا از سنخ علم بشر نميباشد.
و همينطور قدرت خدا و كمالات ذاتى ديگرش كه همه مانند علمش ، عين ذات او، و واقعيت محض و محض واقعيت است .
اينمقدار و هر چه در دائره اينمقدار گفته شود وجدانيست ، و غير آن وجدانى نيست .

قدم نهم : صفت حكمت خدا و مفهوم وسيع و حيرت انگيز آن

يكى از صفات ذاتى آن ذات منزه از عيب و نقص ، صفت حكمت است كه مانند صفتهاى ديگرش بطور نامحدود دارد و عين ذاتش ميباشد.
و مفهوم صفت حكمت او اينستكه : هر چيزيكه حضرتش بخواهد و هر چيزيكه بهر كسى عطا كند يا منع نمايد يا اگر عطا كرده بگيرد، همه اش ‍ صددرصد مطابق مصلحت است ، يعنى ملاحظه همه جوانب صلاح و فساد - چه شخصى باشد و چه نوعى ، چه فعلى باشد و چه غير فعلى - در آن چيز شده است ، هم در اصل آن چيز و هم در اندازه آن چيز و هم در زمان و مكان و ساير خصوصيات آن چيز، و چون حضرتش بهمه جوانب هر موجودى از موجودات ، احاطه و علم دارد، و از اينرو هرگز خطا نميكند، و چون غرض نفسانى با كسى ندارد از اينرو هرگز بيهوده منع يا عطا نميكند.
مقدريكه بگل نكهت و به تن جان داد   بهر كه هر چه سزا ديد حكمتش ‍ آن داد
صفت حكمت بنظام كل نظر ميكند.
بلكه بايد گفت كه آن ذات مقدس حكيم در هر تقدير كه براى اصل وجود با كمالات وجود هر موجودى ميكند، و هر چيزيكه بهر موجودى عطا ميكند يا منع مينمايد، نظام اتم و اكمل سلسله موجوداترا از بدو عالم گرفته تا ختم آن ملاحظه مينمايد، خواه آن موجود از جمادات و نباتات و حيوانات باشد، و خواه از افراد انسان ، موجود مادى باشد يا غير مادى . و روى همين ملاحظه است كه اگر چيزى را از نظر نظام كل و هماهنگى صلاح بداند، ايجاد و اعطا ميكند، و اگر از اين نظر صلاح نداند، در بوته عدم باقى ميگذارد.
بنابراين ممكنست كه از باب مثال ، اعطاى مخصوصى را بفرد خاصى صلاح بداند، ولى نظر بحال نوع يا نظر بحال اشخاص ديگر صلاح نداند، در چنين صورتى كه موارد بسيارى دارد اگر چه آن ذات مقدس اعطاى مزبور را از باب جود و رحمتش صلاح ميداند و حكمت اوليش مقتضى آن ميباشد ولى براى حفظ مصالح عمومى كه حكمت ثانويش او را تشكيل ميدهد، اعطاى مزبور را صلاح نميداند.
مثلا بنده اى از حضرتش فرزند يا مال يا سلطنت يا سلامتى ميخواهد، چون بخل در ذات او نيست ، مقام جود و رحمتش اقتضا ميكند كه هر چه بنده اش ميخواهد عطا كند.
ولى با علم كاملى كه دارد ميداند، كه اجابت خواسته بنده اش اگرچه بنظر بنده اش باعث راحتى و خوشى او هست ولى در واقع بضرر او يا بضرر بنده هاى ديگر كه مستحق اين ضرر نيستند تمام ميشود. در چنين صورتى حكمت ثانوى الهى اقتضا ميكند كه خواسته اورا اجابت نكند زيرا اگر اجابت كند، وفى المثل باو فرزندى بدهد، اين فرزند در اثر بى توجهى پدر و مادرش در امر تربيتش يا در اثر عوامل ديگر، اخلالگر به نظام اتم يا ظالم و خائن بجامعه ميگردد، و بمردم و حتى بپدر و مادر و بستگانش ضرر ميرساند، و چنين ضررى صلاح نميباشد، يا اگر مالى باو بدهد قوى ميشود و بضرر خودش و ديگران اقدام ميكند، ويا اگر بسلطنت برسد حقوق ديگران را پامال ميكند و قتل عام مينمايد، و يا اگر سلامتى مزاج بيابد چنين و چنان ميكند.
بلى ، بعضى از اوقات جامعه استحقاق پيدا ميكند، كه در برابر فساد كاريهايش ، ضرر و خطرى ببيند، در چنين اوقاتى ببخت النصر او ميدان ميدهد تا وسيله مجازات و سر كوبى آن جامع بشوند، و يا اينكه بيمارى يا قحطى يا گرانى يا ناامنى و يا بلاهاى ديگر، براى آن جامعه فاسد و مستحق بلا، تقدير ميكند، با اينكه رحمت ذاتيش و حكمت اوليش مقتضى ضد آنها، كه سلامتى و خوشى و راحتى و كاميابى است ، ميباشد.
اينها از باب مثالست ، و گرنه احاطه بحكمت او نسبت بهمه معاملاتى كه بابندگان خوب و بدش دارد براى مردم و حتى براى انبياء و اولياء، محالست مگر باندازه ايكه خودش در موارد بخصوصى بانها بفهماند.
برذات محيط و حكمت وى   موجود محاط كى بردپى
محدود كجا و غير محدود   در امر محال بحث تا كى
بنابراين براى بنده بامعرفت و صاحب وجدان ، چاره اى نيست جز اينكه : با توجه بدلايل و شواهدى كه اشاره كرديم باصل اين مطلب اذعان كند كه : خداوند حكيم و عادلست ، يعنى هر چه كرده و ميكند بموقع است و عين مصلحت و عدالت است ، هر چند كه نتواند در همه موارد همه جوانب مصلحت و عدالت او را بفهمد. و خلاصه چنين بنده اى راهى جز اين ندارد؛ كه تسليم محض خداوند بشود تا روزيكه حقايق مكشوف گردد و جوانب مصلحت و عدالت كارهاى خداوند را كم و بيش ‍ بفهمد(8).

صفت حكمت صفات ديگر را محدود ميكند

ضمنا از بيانات مزبور روشن شد كه صفت حكمت خداوند، همه صفات جمالى و جلالى حضرتش را در مقام عمل محدود مينمايد، و از ظهور بروز آن در بسيارى از موارد جلوگيرى ميكند، و آنرا مقيد بمصالح كلى و همگانى ميسازد؛ آرى خداوند عالم قادر غنى رؤ وف عطوف رحيم كريم على الاطلاق كجا؟
و ميراندن هفتاد پيغمبر از گرسنگى در بين صفا و مروه كجا؟ و يارى نكردن بندگان مقربش مانند انبيا و اولياء و مؤ منان بى تقصير و كودكان بيگناه در هنگام شدائد كجا؟
و بيماريهاى كشنده حتى براى مردم صالح كجا؟.
اينها نمونه هائيست از محدود شدن صفات جمالى خدا در مقام عمل ، كه مصالح بندگانش را بمقتضاى حكمتش تقدير ميكند. و در مورد صفات جلالى او نيز بايد گفت ، صفات جلالى او مانند على عظيم قهار غالب عزيز منتقم كجا؟
و بدشمنان اوليائش نعمت فوق العاده و سلطنت كامل و عزت و عظمت و جلال و جمال بسيار دادن كجا؟ و مهلت دادن بآنها با دعوى ربوبيت و ظلمهاى بى پايان كه بهمه مردم مخصوصا بمؤ منان و مقربان دارند كجا؟
عجب معمائى است كه براى هيچكس ، آنطوريكه بايد و شايد حل نشده و نخواهد شد و در عين حال براى هيچكس جز تسليم و رضا داشتن و سربندگى بزير انداختن و بوظائف عبوديت عمل نمودن ، راهى نبوده و نخواهد بود ((گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را)) آرى از او درباره آنچه ميكند سؤ ال نمى شود(9) ولى از بندگان درباره تقصيرهائى كه ميكنند سؤ ال ميشود. زيرا او كامل بالذاتى هست كه بتمام معنى عالم و عادل و حكيم است ولى بندگان ناقص بالذاتى هستند كه جاهل و عاصى و بى خبرند.

قدم دهم : پرسش و پاسخ

درباره قدم پيش ، براى مردميكه اشاره بمطلب براى آنها كافى نيست و نيازمند توضيح هستند، يك سؤ ال پيش ميايد. و آن اينستكه نام اين كتاب ((دين و وجدان )) است ، و اين بدان معنى است كه مطالب اين كتاب ، در عين حال كه دينى هست وجدانى هم هست ، با اينكه آنچه درباره حكمت خداوند در قدم پيش گفتيم وجدانى نشد، بلكه موكول بتعبد و تسليم گرديد.
پاسخ اين سؤ ال اينستكه : مطالب وجدانى مطالبى هست ، كه اگر كسى آنرا يافت و بآن ترتيب اثر نداد يا انكار كرد، در نز عقلا مسئول ميشود و معاف و معذور نميگردد، و بديهيست كه بين مطالب وجدانى ، از اين نظر فرقى نيست كه خود مطلب وجدانى باشد؛ يا منشاء آن جودانى باشد. براى روشن شدن اين موضوع لازمست يكى دو مثال بزنيم .
اگر اهل اطلاع دكتر خوبى را كه بكاردانى او اعتماد پيدا كرده اند؛ بشخص ‍ بيمارى معرفى نمايند بطوريكه آن شخص يقين بكاردانى او پيدا ميكند؛ و باو رجوع مينمايد و از او نسخه ميگيرد، ولى برطبق نسخه او بعذ اينكه شايد در تشخيص خطا كرده باشد، عمل نميكند و در نتيجه بيماريش ‍ شديدتر و وخيمتر مى گردد، چنين شخصى مسلما در نز عقلا معذور نخواهد بود بلكه بالحن ملامت آميزى باو خواهند گفت ، پس از اينكه يقين بكاردانى او پيدا كردى لازمست كه تعبدا بر طبق نسخه او عمل كنى و داروئى را كه تعيين كرده استعمال نمائى . از اينجا معلوم ميشود كه در نظر عقلا لزومى ندارد كه بيمار نسبت بهريك از تشخيصها و نسخه ها و داروهاى دكرت يقين پيدا كند، بلكه همينقدر كه بكاردانى او يقين پيدا كرد، بايد تعبدا بدستور او عمل كند، هر چند كه احتمال خطا بدهد، همانطوريكه غالبا هم احتمال خطا ميدهد و ميدهند.
و همينطوريكه اگر صاحب خانه اى قول داد كه خانه اش را، بقيمتى كه معمار و مهندس خبره ، تعيين ميكند بفروشد، ولى پس از تعيين قيمت خانه بتوسط آنها، بقول خودش عمل نكرد، و از فروش خانه بر طبق نظر آنها بعدز اينكه شايد اشتباه خود دارى نمود. در چنين صورتى هم عقلا شخص مزبور را ملامت ميكنند و بعذر او اعتنائى نمينمايند، بلكه در برابر عذر او ميگويند، با توجه باينكه معمار و مهندس را وجدانا اهل تشخيص و مورد اعتماد ميدانى ، لازمست بقيمت گذارى آنها نيز اعتماد كنى . عقلا چنين ميگويند با اينكه خودشان نيز يقين بدرستى قيمت تعيين شده ندارند و مانند شخص مزبور احتمال اشتباه ميدهند.

مطالب وجدانى منحصر باين نيست

بنابراين : مطالب وجدانى ، كه در نظر عقلا لازمست پذيرفته شود و بان ترتيب اثر داده شود، منحصر باين نيست كه خودش وجدانى باشد بلكه كافيست كه منشاءش وجدانى باشد. و مطلب مورد بحث قدم پيش نيز چنين بود كه منشاءش وجدانى بود، باين معنى كه بحكم عقل و وجدان روشن شد كه اان موجود قائم بالذات ، كامل با لذات است و همه صفات كمال را، و از جمله صفت حكمت را دارد و بايد داشته باشد، والاناقص ميشود و چنين چيزى بر خلاف حكم و عقل و وجدانست ، و بديهيست كه پس از اينكه اين واقعيت ولو بطرواجمال روشن شد خواه ناخواه بايد بگوئيم كه همه كارهاى او از روى حكمت و مصلحت است ، هر چند كه وجه حكمت و مصلحت را در برخى از موارد يا در همه موارد نفهميم ، و مصلحت واقعى را درك نكنيم .
و بر اساس قاعده مزبور كه بنوبه خود قاعده وجدانى مهميست ، اين نكته هم روشن ميشود كه اگر چنين موجود كامل با لذاتى ، احكام و قوانينى براى بندگانش تشريع كند، بربندگانش لازمست كه آنرا بپذيرند و انجام دهند، هر چند كه فلسفه آنرا درك نكنند، و اگر عذر بياورند كه چون فلسفه آنرا درك نكرديم ، باينجهت آنرا نمى پذيريم مسلما عقلاى صاحب وجدان عذر آنها را نمى پذيرند، بلكه براساس قاعده مزبور آنها را ملامت و سرزنش ميكنند و ميگويند: از خير محض جزنكوئى نايد، و از عالم و خبير على الاطلاق جز قانون محكم و متقن تشريع نگردد.

قدم يازدهم : عدالت خدا چگونه ثابت ميشود؟

يكى ديگر از صفات حميده خالق يكتا عدالت است ، كه آنرا مانند ساير صفات كمال او، با وجدان خود مييابيم ، زيرا ما صفت عدالت را در وجود خودمان مى بينيم ؛ و آنرا كمال ميدانيم و ميگوئيم : صفت عدالت صفت عالى و مهميست كه براى همه انسانها زيبنده و لازمست ، و بر عسك صفت ظلم را كه ضد عدالت است صفت پستى ميدانيم و مرتكب آنرا ظالم و تجاوز كار و رذل و ننگين ميخوانيم .
و بطور كلى همه افراد بشر ميگويند، كه صفت عدالت مزيت مهم انسان نسبت بساير حيواناتست ، كه اگر بان توجه و عمل بشود، مسلما هر كسى بحق خودش ميرسد، و صلح كل در جهان برقرار ميشود، و ريشه جنگ و خونريزى و فساد و تبهكارى برميافتد؛ و بالاخره همه راحت و آسوده ميگردند.
بهر حال فطرى و قطعى است كه عدالت از صفات كمالست ، و چون از صفات كمالست ، بايد خالق يكتاهم كه آنرا در نهاد انسان گذارده ، داشته باشد و بطور كامل هم داشته باشد.
فرقى كه در اين زمينه بين انسان و خالق يكتا هست اينستكه : ما از يكسو احتياجات طبيعى فراوانى داريم ، و از سوى ديگر بحقوق خويش قانع نميشويم بلكه از اندازه اعتدال شهوت و غضب تجاوز مينمائيم ، و باينجهت است كه از مسير عدالت دور ميگرديم و رعايت مصالح ديگران را نمينمائيم و آلوده به جرمها و حق كشى ها و ستمكاريها ميگرديم .
ولى حق تعالى چنانكه ثابت شد، بهيچوجه ناقص و فقير و محتاج نيست ، بلكه از هر جهت كامل و غنى و قادر است ، و باينجهت است كه او داعى بر ظلم و حتى شائبه ظلم ندارد، و آنچه مصلحتست و مقتضاى عدالت است بجا ميآورد بنابراين اگر كم و بيشهائى در امور بندگانش ديده ميشود از روى حكمت است ، همانطوريكه در قدم پيش بيان كرديم ، و باين منظور است كه مصالح افراد و اجتماعات ، از نظر نظام كل ؛ بوجه اكمل رعايت گردد كه البته خود اين عين عدالت است .
و خلاصه باتوجه باينكه او كامل بالذات است و هيچگونه نقصى ندارد بايد گفت ، عقلا محالست كه او ظلم كند و كارهائى كه بر خلاف عدالتست انجام دهد، و اگرچه عملا قدرت بر اينگونه كارها دارد ولى كمال او مانع از آن ميشود، و باصطلاح محال ذاتى نيست ولى محال و قوعى هست ، همانطوريكه عقلاى حقيقى نيز چنين هستند، كه بخاطر اينكه كمال عقل را دارند، مانند يوانگان رفتار نميكنند، يعنى كارهاى لغو و سفيهانه انجام نميدهند با اينكه عملا قدرت دارند كه اينگونه كارها را انجام بدهند. و روى همين پايه است كه عصمت انبياء و اولياء نيز ثابت ميشود. بطوريكه شرحش در قدمهاى بعد ميايد و در ضمن آن اشكالات و مشكلات مهمى كه در اين زمينه هست برطرف ميگردد.

قدم دوازدهم : توجيه غلطى كه اشاعره براى عدالت ميكنند. و نتيجه هاى باطلى كه بر اساس اين توجيه ها براى انكار عدالت خدا ميگيرند

برخى از كوتاه نظران براى اينكه مقاصد باطلشان را پيش برند و حقوق اهل حق را پامال ، و موقعيت اهل باطل را استوار نمايند، عدالت خدا را انكار ميكنند و براى درست نشان دادن انكار خود، عدالت را بطور غلطى توجيه مينمايند. خلاصه اين توجيه اينستكه :

ميگويند در ماهيت عدالت و ظلم و مفهوم غير هست

اساسا ظل و تعدى نسبت بخدا كه صانع و مالك عالم است تصور ندارد؛ زيرا ظلم و تعدى نسبت بحقوق ديگران اعتبار ميشود، و چون جهان و هر چه در آنست مصنوع و مملوك خداست ، از اينرو خداوند آزاد است كه نسبت بآن ، هر گونه تصرفى كه ميخواهد بكند، خواه اينكه تصرف او از روى حكمت و مصلحت باشد و خواه اينكه از روى حكمت و مصلحت نباشد، و بعبارت ديگر، در برابر او غيرى نيست كه از خودش چيزى داشته باشد تا تصرف خدا در آن چيز عدوانى بشود و ظلم و تعدى محسوب گردد، بكله بايد گفت كه خدا مالك مطلقى هست كه هر چه بكند حق او هست و ظلم نيست ، بطوريكه اگر ببدترين بنده اش نعمت و عزت بى پايان عطا كند و بهترين بنده اش را بنكبت و ذلت بى پايان مبتلا نمايد، بازهم ذيحق است و جائى براى ايراد باو نيست (10) يفعل فى ملكه مايشاء و يحكم ما يريد لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون .
و خلاصه ميگويند در مورد خدا ظلم موضوع ندارد، و باينجهت عدل هم موضوع ندارد، زيرا عدل در نقطعه مقابل ظلم است و بمعناى تعدى نكردن بحقوق ديگران و رعايت آنست ، و با فرض اينكه در برابر خدا ديگرانى نيست پس در مورد او جائى براى ظلم يا عدل نيست ؛ و باينجهت محال است كه صفت عدل را از صفات الهى بدانيم و آنرا جزو اصول عقايد بگيريم .
و روى همين پايه غلط ميگويند اگر خدا، بنده مفضول و جاهل را بر بنده فاضل و عالم مقام نمايد، يا عاصى و فاسق را بلكه كافر را بر بنده صالح و مؤ من برترى و سرورى بدهد، خواه در عزت و رياست دنيا باشد و خواه در عزت و رياست آخرت ، برخلاف حق او نيست بلكه بر طبق حق او هست ، از اينرو بايد در برابر اين امور هم او را حمد و ستايش كرد، زيرا او هر چه كند درستست و با مقام خدائيش منافات ندارد، بلكه بايد گفت كه اصولا بندگان خدا حق ندارند كه براى خدا تكليفى معين كنند، و مثلا بگويند كه خدا بايد چنين و چنان كند و اگر نكند عادل نميباشد.

فاسدترين عقايد باطل

و بازروى همين پايه غلط ميگويند، هر چه در عالم وقاع ميشود باراده خدا هست نه باراده بندگان ، زيرا اراده بندگان ممكن نيست براراده خدا غالب بشود، بلكه در برابر اراده او اصلا اراده اى نيست تا موثر بشود، واز ا ينجا معلوم ميشود كه هر چه در عالم بوقوع ميپيوندد مراد و مرضى او ميباشد، والا بوقوع نميپيوندد، و چون مراد و مرضى او ميباشد پس جائى براى هيچگونه اعتراضى نميماند.
و بازروى همين پايه غلط ميگويند، كه هر يك از افراد يا جمعيتهاى بشر كه بر فردى يا جمعيتى ديگر، با مكر و حيله يا با فشار و سر نيزه ، غالب گشت و مال و عرض و جان آنها را پامال كرد و خداوند عالم قادر، جلوگيرى از فرد ستمگر يا جمعيت ستمگر ننمود، معلوم ميشود كه ستم ستمگران با رضايت او بلكه با اراده او بوده است ، زيرا او بوده است كه بانها وسيله غلبه داده است و امكانات ستمگرى را بدستشان سپرده است ، و با اينحال هيچگونه اعتراضى هم متوجه او نيست زيرا او هر چه كند در ملك خودش ‍ و نسبت ببندگان مملوك خودش ميباشد، و بر خلاف حق مالكيتش ‍ نميباشد، و روى اين حساب بندگان ستمكشيده هم بايد راضى و شاكر باشند و بافراد ستمگر و بخدائيكه بانها قدرت داده چون و چرا ننمايد.
بنابراين بمقتضاى منطق غلط آنها بايد گفت : كه عدل و ظلم درباره كارهاى بشر هم راه ندارد تا چه رسد بكارهاى خداوند بشر، و بعبارت ديگر بايد گفت كه عدل و ظلم فقط مفهومى هست كه هيچگونه مصداقى در خارج پيدا نكرده است و نخاهدكرد، زيرا بمقتضاى منطق غلط آنها، اگر بنده صالح غالب شد بخواست خدا هست و حق با او هست نه با بنده فاسد، و اگر بنده فاسد مسلط گشت بازهم بخواست خدا هست و حق با او هست نه با بنده صالح ، و همچنين موسى و فرعون ، يا ابراهيم و نمرود، يا پيغمبر و ابوجهل ، يا على و ابن ملجم ؛ يا حسين و يزيد، هر كدام كه غالب شدند صاحب حق هستند؛ و هر كدام كه مغلوب شدند محكوم هستند، و با اينحال بغالب ها و بخداوند غالب ها، كه با علم و قدرت و اراده خويش آنها را غالب نموده هيچگونه اعتراضى متوجه نميشود. و خلاصه الفضل لمن غلب حق با آنكسى هست كه غالب شده است ؛ خواه اينكه فاسدو كافر باشد و خواه اينكه صالح و مؤ من باشد اينست ثمره و نتيجه منطق شوم كوته نظرانى كه ، چشم خودشان را عمدا بسته اند و منكر معقولات اوليه گشته اند، و بديهيات و وجدانيات را زير پا گذارده اند، و باين ترتيب دستگاه نبوت و ولايت و كتاب و سنت و احكام دين و عقل را، عملا لغو و بيهوده بلكه دروغ و باطل ساخته اند
و در اثر همين منطق شوم است كه حسن و قبح عقلى اشياء را هم نمى پذيرند، و احكام را تابع مصالح و مفاسد واقعى نميگيرند بلكه ميگويند هيچكارى بخودى خود خوبى يا بدى ندارد، و بنابراين عقل ، مرده بى خاصيتى هست كه در هيچ موردى حق ندارد كه خود و بد را تشخيص ‍ دهد، زيرا اصلا خوب و بدى در واقع نيست تا عقل آنرا تشخيص دهد، خوب فقط آنست كه خدا آنرا بخواهد يا بكند هر چند كه (ع) قل همه عقلا، آنرا كاملا بد بداند و بد آنست كه خدا آنرا نخواهد يا نكند هر چند كه عقل عقلا آنرا كاملا خوب بداند
چون غرض آمد هنر پوشيده شد   صد حجاب از دل بسوى ديده شد
تو اى خواننده محترم رساله دين و وجدان ، بوجدان و فطرت پاك خودت مراجعه كن و ببين كه آيا چنين سخنانى با وجدان انسانهاى بيغرض و مرض ‍ ساز كار هست ؟ يا اينكه وجدان هر انسانى از چنين سخنانى كه بر خلاف فطرت بشر و بر خلاف نظامات بشر است تنفر دارد و هرگز نميتواند سازمان عظيم آفرينش را باينصورت نامنظم و بى بند و بار تصور و تصوير نمايد و با اينحال آنرا خواسته خداوند از هر جهت كاملى بداند؟ تو اى خواننده باوجدان خودت ببين كه آيا ساختمان چنين سازمان عظيمى كه بينهايت منظم و دقيق است از سازنده حكيمى حكايت ميكند يا از سازنده آشوبگر و غلط كارى كه هيچ هدفى جز لهو و لعب ندارد؟ آشوبگرى كه - بمقتضاى منطق مورد بحث - كانون فسادى ساخته ، و جمعيتى را با همه وسائل زندگى بوجود آورده ، و آنها را با ضمحلال يكديگر امر كرده ، كه بكوشيد تا با افكار و وسائلى كه بشما داده ام بر جان و مال و عرض و حقوق يكديگر غالب گرديد زيرا هر فدرى ياهر جمعيتى از شما كه غالب گرديد مورد رضايت من خواهيد بود و الطاف و عنايات من شامل شما خواهد شد، نه شامل مغلوبين كه از دست شما ستمها كشيده اند و جورها ديده اند.