دين و وجدان

مرحوم آيت الله حاج شيخ عباس طهرانى (طاب ثراه)

- ۱۰ -


تقيه يا يك علت روايات متشابه

موضوع دوم اينكه : با مراجعه بتاريخ صدراسلام بخوبى روشن مى شود، كه گويندگان روايات طينت يعنى ائمه اطهار، كه از هر جهت شايسته خلافت اسلامى بودند، در اثر ستمگريهاى فراوان بنى اميه و بنى عباس خانه نشين شدند، با با اين حال باز هم خلفاى تمگر تبوسيله عمال و كار آگاهانشان ، اسباب آزار و شكنجه آنها و مسلمانهاى حقيقى پيرو آنها را دائما فراهم مى كردند، و همه چيز آنها را، و بخصوص مجالس و محافل و روايات و مقالات آنها را، زير نظر مى گرفتند، و باين ترتيب ائمه اطهار در شرائط بسيار سختى بسر مى بردند، بطوريكه ناچار شدند براى حفظ جان خودشان و پيرانشان (كه لازم مى دانستند آنها را حفظ كنند تا ريشه دين و احكام محفوظ بماند، و بايندگان برسد) محافظه كارى كنند، و باصطلاح تقيه نمايند، و باينجهت بود كه آنها از ا ظهار حقايق و دست كم از تصريح بان خوددارى مى كردند و معمولا، آنرا در لفافه مى گفتند، بلكه در بعضى از موارد حقايق را بر خلاف واقعيت و بر طبق مذاهب باطلى كه مورد تاءييد سازمان حكومت بود بيان مى نمودند و خلاصه آنها به تصريح خودشان تقيه مى كردند، و پيروانشان را نز امر بتقيه مى نمودند و حتى مى گتفند ((كسى كه تقيه ندارد، دين ندارد)) يعنى كسى كه تقيه ندارد، در حقيقت ، دين را در معرض خطرانداخته ، چون در صدد بر نيامده كه آنرا از برابر سيلهاى ريشه كن زمانش كنار ببرد، تا قلاپس از گذشتن سيلها دوباره نهال دينرا در زمينه مناسب پرورش بدهد و بارور بنمايد.
و نكته جالب اينكه ، خلفاى غاصب بنى اميه و بنى عباس هم ، براى اين كه بستمگريها و فسادكاريهاى خودشان رنگ دينى بدهند تا افكار عموميرا اغفال نمايند خودشان را ناچار مى ديدند، كه باياتو روايات متشابه ، متشبث گردند، و آنرا مطابق ميل خودشان در اذهان توده مسلمان تقويت نمايند، واساسا مصلحت سياسى خدشان را در اين مى ديدند، كه عقيد و مسائل دينى توده مسلمان را بوسيله علماى دربارى ترويج كنند، و يكى از عقايد كاملا باطلى كه بوسيله آنها ترويج كردند، اين بود كه قائل بجبر شدند، و صفت عدالت را از خدا سلب نمودند، بلكه او را فعال ما يشاء خودسر، و مردم را محكوم و مجبور، معرفى كردند، و چرا چنين كردند؟ براى اينكه مى خواستند، توده مسلمان را معتقد كنند كه در صورتى كه عدالت نكردن و ظلم كردن براى خدا قبيح نباشد، پس براى ما هم كه خلفاى او هستيم قبيح نخواهد بود، و بعبارت ديگر مى خواستند، با ترويج عقيده هاى باطلى مانند عقيده جبر، تقصيرهاى خودشان را بگردن خدا بياندازند، و در نتيجه ساحت خودشان را تبرئه نمايند، و موقعيت حكومت ننگينشان را استوار سازند، و باين جهت بود كه اگر كسى نسبت ظلم يا فساد بخلفا مى داد؛ جان و مالش بخطر مى افتاد، و از طرف ماءمورين خلفا تعقيت و دستگير مى شد، و خونش بعنوان اينكه ازاسلام خارج گشته بهدر ميرفت .
حكومت خلفا علاوه بر اين تبليغات و تضييقات ، هميشه كارآگاهان ورزيده اى را با لباسهاى مختلف بمجالس ائمه اطهار ميفرستادند، تا مواظبت كنند كه ائمه اطهار سخنى بر عليه تبليغات گمراه كننده خلفا نگويند، و حقايق را اظهار نكنند، و مردم را بيدا ننمايند، و باينجهت بود كه ئمه اطهار در خيل از موارد بسؤ الهائى كه درباره اصول يا فروع دين ميشد پاسخ نميدادند تو در مواردى هم كه ناگزير ميشدند پاسخ بدهند، معمولا باجمالتى كه مطابق با فتواى علماى دربارى بود و يا مجمل و متشابه بود پاسخ ميدادند، تا دشمنان آنها و بخصوص جاسوسان خلفا نتوانند بهانه آشكارى بر عليه آنها و پيرانشان بدست آورند، بلكه در بسيارى از موارد نه تنها از دشمنان بلكه از دوستان كم ظرفيتشان نيز، كه نميتوانستند حقايق را درك كنند و حفظ نمايند، تقيه ميكردند يعنى بملاحظه حال آنها نيز ناگزيرميشدند كه گاهگاهى مطالب مجمل و متشابه بگويند (بيچاره عالمى كه بين دشمنان دانا ودوستان نادان واقع بشود).
و براستى ميتوان گفت كه زحمت و خطر اينگونه دوستان نادان سطحى ، از خطر دشمنان هم بيشتر است ، زيرا با دشمنان ميشود با تقيه زندگى كرد، ولى با دوستان نادان ، با تقيه وبى تقيه نميشود زندگى كرد، زيرا اگر ائمه اطهار مثلا با آنها تقيه ميكردند و حقايق را بانها نميگفتند، در آنصورت در جهالت و نادانى ميماندند، و در نتيجه صيد مغالطه هاى دشمنان دانا ميگشتند، و اگر تقيه نميكردند و حقايق را بانها نميگفتند، در آنصورت حقايق را در اثر اينكه ظرفيتشان كم بود فاش مينمودند، و در نتيجه هم جان خودشان را و هم جان گويندگان را بخطر ميانداختند.

روايات طينت نوعا از روى تقيه بوده

پس از اينكه دو موضوع مزبور روشن شد اينك ميگوئيم ، رواياتيكه از ائمه اطهار درباره طينت انسان صادر گشته ، و احتمال جبر و سلب مسئوليت انسان در آن ميرود، نوعا از روى تقيه بوده ، يعن بيشتر اين روايات در اثر كنترل شديد دشمنان بطورى بيان ميشده ، كه در نتيجه دشمنان نتوانند سند روشنى از ائمه اطهار درباره مسئوليت ستمگران بدست آورند، و مزاحم آنها و پيروان آنها بشوند، البته بعضى از اين روايات نيز در اثر كم بدون ظرفيت عده اى از دوستانشان بطور مجمل و متشابهى بيان ميشده ، در عين حال بعضى از آنها نيز با قرائن روشنى همراه بود، كه متاءسفانه بدست ما نرسيده ، باينجهت براى ما كه فاصله زيادى داريم مجمل و متشابه گشته است .
ولى با همه اين احوال ، گذشته از مطالبى كه در قدم پيش ، درباره اصل مسئله طينت و سعادت و شقاوت ، گفتيم ، درباره روايات اين مسئله هم ميتوانيم دو پاسخ بطور كلى بگوئيم .
پاسخ اول : اينكه نوع اين قبيل اخبار متشابه را بايد در بوته اجمال گذارد، و مستند و دليل بر هيچ مدعائى قرار نداد، و هرگز بخاطر آنها از محكمات و قطعيات عقلى و نقلى نبايد دست برداريم ، و در نتيجه از صراط مستقيم امر بين الامرين دور شويم ، و خود و ديگران را براه افراط جبر و يا براه تفريط تفويض نيندازيم .
پاسخ دوم مبتنى بر يك مقدمه كوچكست ، و آن اينستكه اگر كسى مطلبى را بطور محكم و روشنى براى شنوندگانش بگويد، و سپس همان مطلب را بطور مجمل و متشاهبى بگويد بدون شك بجمله عقلا بجمله دوم او كه متشابه و مجمل است تكيه نميكنند، بلكه بجمله اول او كه محكم و روشن است تكيه ميكنند، و حتى لازم ميدانند كه بوسيله گفته روشن اول ، گفته مجمل دوم را هم روشن كنند، و بدون هيچ ترديدى بر طبق آن عمل نمايند، و بعبارت ديگر عقلا صحيح نميدانند كه بوسيله گفته مجمل دوم ؛ گفته روشن اول را مجمل كنند، و در عمل بر طبق آن ترديد نمايند.
مثلا اگر شخصى به مستخدمش گفت ، دكتر بمن دستورداده كه آب جوشيده را پس از سردشدن در ظرف بلور بنوشم ، و پس از چند ساعت گفت آب بياور تا بنوشم ، اگر پس از فرمان اين شخص ، مستخدم آب نجوشيده اى در ظف چينى بياورد؛ مسلما در نزد عقلا معذور نميشود، يعنى نميتواند بگويد مقصود شما آب بود و من هم آب آوردم ؛ زيرا عقلا باو خواهند گفت ، گفته روشن اول مولاى تو، كه قيود لازم را داشت ، براى بيان مقصودش كافى بود.
در مورد روايات مجمل طينت وضع بهمين منوال است ؛ يعنى هرگز نميتوان گفت اينگونه روايات مجمل ، آيات و روايات روشنى را كه اصول قطعى دينى از آن استفاده ميشود مجمل ميكند، بلكه برعكس بايد گفت كه اين آيات و روايات روشن ، روايات مجمل مزبور را روشن مينمايد:
خدائيكه در كتابهاى آسمانيش
آرى خدائيكه در كتابهاى آسمانيش ، و بوسيله انبياء و اوليائش ، مقاصد خودش را از آفرينش انسان بيان كرده ، و صريحا و مكررا بهر كسيكه از روى اختيار دستورهاى او را اطاعت و خواسته هاى او را رعايت مينمايد، وعده اجر و ثواب و بهشت ابدى ميدهد، و بهر كسيكه با احكام و قوانين او مخالفت مينمايد، وعده كيفر و عقاب و جهنم ابدى ميدهد؛ چنين خدائى اگر در بعضى از آياتش بفرمايد و لقد ذراءنا لجهنم كثيرا من الجن و الانس ما بسيارى از جن و انس را براى جنهم قرار داديم ، و يا اگر در بعضى از روايتهائيكه از اوليائش در كتاب كافى نقل شده بفرمايد خلقت خلقا للجنه و لا ابالى و خلقت خلقا للنار و لا ابالى گروهى را براى بهشت آفريدم و پروائى ندارم و گروهى را براى جهنم آفريدم و پروائى ندارم )) بطور قطع بايد گفت كه اينگونه آيات و روايات مجمل ، هرگز نميتواند آيات و روايات مخالفش را كه هم روشن و هم فراوان است مجمل نمايد، و يا خداى نكرده معناى آنرا معكوس نمايد. و همينطور بطور قطع بايد گفت كه با ملاحظه اينگونه آيات و روايات مجمل ، هرگز نميتوانيم بگوئيم كه ببهشت يا بجهنم رفتن بشر با تقدير قطعى و اجبارى خدا است ، و مربوط باختيار آنها نيست ، و هرگز نميتوانيم بگوئيم كه همه احكام و قوانين و اوامر و نواهى خداوند متعال لغو و بيهوده ياشوخى و ياوه ميباشد بادعاى اينكه خود خداوند هر چه ميخواهد در طينت انسان ميگذارد؛ و او را بكارهائيكه باطينتش مناسب باشد مجبور مينمايد، و بالاخره با قدرت مطلقه اش او را بجهنم يا بهشت ميبرد، بدون اينكه حكمت و عدالت را رعايت بنمايد و غرض صحيحى را در نظر بگيرد.
و خلاصه عقل سليم باملاحظه اين نمونه از آيات و روايات مجمل ، هرگز نميتواند بگويد و حتى نميتواند احتمال ضعيفى بدهد، كه همه آن آيات و روايات روشن دروغست ، و در نتيجه خدا، نه رحمن و نه رحيم است ، نه عادل و نه حكيم است بلكه ظالمى هست كه هر كس را بخواهد جبرا و بدون حساب بجهنم يا بهشت ميبرد، بلكه عقل سليم بطور قطع ميگويد: هم وجدان و هم آيات و روايات روشن و فراوان ، دليل واضحى است بر اين واقعيت ، كه انسان موجودى مختارو مسئوليست كه خدا او را با سوء، اختيارش بجهنم مياندازد، و با حسن اختيارش ببهشت ميرساند، و بازبطور قطع ميگويد: مقصود از آيه يا روايت ظاهرا مجملى كه مورد بحث است چيز ديگريست كه با واقعيت مزبور منافات ندارد، ولى ببينيم كه مقصود از آيه يا روايت مورد بحث چيست ؟
مقصود از آيه اينستكه اميد بيهوده نداشته باشيد
مقصود از آيه مورد بحث و لقد ذراءنا لجهنم كثيرا من الجن و الانس اينستكه خداوند مهربان براى نصيحت بندگانش ميفرمايد، اميد شما از خوف بيشتر نشود تا در نتيجه ، باخيال راحت مرتكب معصيتها بشويد و بگوئيد خدا كريم است و هر معصيتى را حتى بدون توبه ميبخشد، نه ، چنين نيست ، من از هنگاميكه شما را در رحم مادران آفريدم ، ميدانستم كه بسيارى از شما در اثر معصيتهاى اختيارى خويش بجهنم ميرويد، ولى با اينكه چنين چيزى را ميدانستم با اينحال شما را آفريدم ، و از افاضه خوددارى نكردم ، زيرا هدف من از آفرينش اينستكه نسبت بهمه كس ، خواه مطيع باشد و خواه عاصى ، افاضه كنم ؛ و افاضه من با فرض اينكه شما بسوء اختيار خودتان جهنمى ميگرديد قبيح نميشود، افاضه من در صورتى قبيح ميشود كه جهنمى گشتن شما بسوء اختيار خودتان نباشد، بلكه باراده قطعى و جبر آوردن باشد، و چنين چيزى بكلى باطل ميباشد.
بهرحال آيه ميخواهد بگويد كه اگر شما از نيروى فكرى كه بشما داده ام ، تا در راه عاقبت انديشى و توجه بمبداء و معاد بكار اندازيد، استفاده درستى نكنيد، بلكه آنرا بسوء اختيار خودتان در راه معصيت بكار اندازيد، در آنصورت بايد بكرم من اميدوار نباشيد، مگر اينكه هر چه زودتر توبه كنيد و در صدد اصلاح خويش برآئيد، و گرنه همانطوريكه در جاى خودش رحمن و رحيم هتسم همينطور در جاى خودش شديد الحساب و شديدالعقاب هستم ، و گروه بزرگى از جن و انس را كه معصيتكارند بجهنم مياندازم ، و خلاصه مقصود از آيه اينستكه برحمت من اميد بيهوده نداشته باشيد.
مقصود از روايت اينستكه هر چه ميشود باختيار خود شماست
مقصود از روايت مورد بحث خلقت خلقا للجنه و لا ابالى و خلقت خلقا للنار و لاابالى نيز اينستكه : ميخواهد بگويد هدف اصلى من از آفرينش شما اين هست ، كه شما باختيار خودتان مشمول رحمت خاص من بشويد، و بخاطر همين هدفست كه همه گونه وسايل لازم ، مانند علم و قدرت و اراده و اختيار، بشما داده ام ، با اينكه ميدانم كه شما چه ميكنيد و بكجا ميرويد، ولى چون حجت را بر شما تمام نموده ام ، از اينرو پروائى ندارم كه شما چه ميكنيد و بكجا ميرويد، و سرانجام بهشتى يا جهنمى ميگرديد، زيرا من سرانجام كار را باختيار خود شما گذارده ام ، و لازمه اين اختيار بخشى اينستكه هر چيزى را كه شما اختيار ميكنيد، خواه اطاعت باشد و خواه معصيت ، من نيز براى تكميل امتحان شما، باراده تبعى ام ، امضا ميكنم ، (بشر حيكه در قدم هيجدهم گذشت).
و بعبارت ديگر روايت ميگويد، من سفره احسان دائمى خويش را براى همه بندگان گسترده ام ، و سرمايه تجارت ابدى را بهمه آنها داده ام ، و وسايل اين تجارت را براى همه آنها آماده كرده ام ، و همه آنها را براه هدايت و سعادت دعوت نموده ام ، و پس از همه اينها پروائى ندارم ، كه آنها دعوت مرا بپذيرند و رحمت خاص مرا طلب كنند تا بحيات واقعى و بهشت ابدى برسند، يا دعوت مرا نپذيرند و رحمت خاص مرا طلب نكنند و در نتيجه بنكبت واقعى و جهنم ابدى مبتلا شوند، زيرا جهنمى شدن آنها كه بسوى اختيار خود آنهاست باعث نميشود كه افاضه مرا قبيح كند، بلكه باتوجه باينكه خودشان تقصير كرده اند بايد گفت ، كه هيچگونه حجتى بر من پيدا نمى كنند، بلكه من بر آنها حجت پيدا ميكنم فلله الحجه البالغه و لا حجه لنا على الله رب العالمين .
و كوتاه سخن اينكه ، اينگونه روايات و آيات در صدد اينستكه ، مردم را نصيحت كند، و آنها را خوابهاى سنگين و غفلت آور و از اميدهاى خام و ضلالت آور بيرون آورد.

سه نوع طينت

تا اينجا درباره طينت و منشاء اختلافش ، و جهت ذاتى نبودنش ، گفتگو كرديم ، و در اينجا ميخواهيم باقسام طينت اشاره اى بكنيم ، طينت انسان بطور كلى بر سه قسم است .
نوع اول طينت پاكيزه كامليست كه بنام طينت عليين خوانده ميشود، و آن طينتى هست كه موادش از خوراكيها و آشاميدنيهاى واقعا حلال و لطيف تهيه شده ، و يا آب شيرين اخلاق ستوده و صفات حميده و ملكات طيبه پدر و مادر تخمير گشته ، و در كارخانه وجود آنها تصفيه شده ، و صافى و شيره كشيده اش ماده پاك و روح طفل است كه در رحم مادر قرار گرفته ، و سپس بدست ملائكه حق ، نقش بندى گشته ، و بالاخره روح كه آب حيوتست در آن دميده ميشود، و باين ترتيب كودكى كه در رحم مادرش نيز با سعادتست بوجود ميايد، كه در عرصه دنيا هم انسان سعادتمندى ميشود، يعنى اقتضاى سعادتش رابا اختيار خودش بفعليت ميرساند، و نور پاك فطرتش راكه فطرت الهى است خاموش نميكند، و نيز افراد ديگر بلكه همه موجودات را از اثر سعادتش بهره مند مينمايد، و سرانجام نيز باذخيره كافى از اعتقاد صحيح و اعمال نيكو با علاعليين و بهشت ابدى و رضوان الهى ميرود.
و اينست مثل آن مؤ منى كه هم مدخل و هم مخرجش نور است ، هم براى خودش و هم براى ديگران نور است ، و خلاصه نور على نور است بطوريكه خداوند متعال بوسيله نور او كسانى را هم كه ديده فطرتشان كور شده هدايت ميفرمايد.
ولى بايد بدانيم كه چنين طينتى كه سراسر نور است ، طينت انبياء اولياء است ، كه از صلبهاى پاك و در رحمهاى پاك بوجود آمده ، تا بامام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف ختم گرديده .
نوع دوم طينت آلوده ناقصى است كه بنام طينت سجين خوانده ميشود، سجين از كلمه سجن و بمعناى زندان هست ، و چون صاحبان طينت سجين ممكنست همراه همين طينت كه اصلاح نشده از دنيا بروند، و در زندان جهنم مخلد شوند، لذا بنام سجين ناميده شدند.
البته اين طينت چنانكه گفتيم با اراده اولى خدا بوجود نميايد، بلكه در اثر تقصيرها و معصيتهاى اختيارى پدران و مادران بوجود ميايد، باينمعنى كه چون آنه از خوراكيها و آشاميدنيهاى نجس و حرام استفاده ميكنند؛ از اينرو ماده ساختمانى كودكشان ماده فاسدى است كه با اخلاق نكوهيده و صفات رذيله و ملكات خبيثه آنها تخمير ميگردد، و باين ترتيب براى كودك مقدرات شومى با دست ملائكه حق ، و از روى لوح پدر و مادر او تعيين ميشود، ولى مقداتيكه مقتضى شقاوت ميباشد نه علت تامه ، يعنى با اينكه چنين كودكانى طينت خبيث و مقدارت شوم يافته اند، با اينحال ميتوانند از هنگاميكه بحدرشد ميرسند، باختيار خودشان براه هدايت و سعادت بروند، و حتى در برابر زحمت بيشترشان اجر بيشترى بيابند.
بهر حال پس از اينكه ماده ساختمانى چنين كودكانى ، كه ماده كثيفى است ؛ بدست ملائكه حق نقش بندى شد، روحى كه با آن مواد، مناسب باشد در آن دميده مى شود، و در نتيجه انسانى مستعد شقاوت بوجود مى آيد، كه معمولا با اختيار خودش به ظلم و معصيت مى پردازد، تا اين كه هيزم جهنم وزندانى ابدى مى گردد اما در مورد قابيل كه بيك حساب سرمنشاء شقاوتهاست بايد گفت ، كه او با اينكه از سوى پدر و مادر پاكش ، طينت نورانى و سعيدى دشات ، ولى با يان حال در اثر هواپرستى ، و بى اعتنائى بنصيحتهاى پدر، و مخالفت با دستورهاى حق ، طينت نورانى و پاكيزه خود را خاموش و بى نور نمود و اين تاريكى از او بفرزندانش سرايت نمود و در نتيجه يا شقى كامل شدند، و يا سعيد كامل نشدند.
و همين است علت اينكه بنقل پاره از روايتها، نسبت هيچ پيغمبرى بقابيل نميرسد بلكه نسبت همه پيغمبران و جانشيان بهابيل و فرزندانشان مى رسد، كه همه بر عكس قابيل و فرزندانش طينت عليينى داشتند و در ضمن آنرا پاك نگه داشتند، و باين جهت است كه فرزندان پيغمبرها و امامها نيز طينت عليينى پاكى دارند، مگر اينكه بواسطه دوستى بابدان ، و پيروى از هواى نفس و شيطان ، دگرگون بشوند، و براه ضلالت و شقاوت بروند، و همينطور ناپاك زاده ها طينت سجينى دارند، مگر اينكه بواسطه دوستى بانيكان و پيروى از حق و رضاى رحمن ، عوض بشوند، و براه سعادت ، هدايت شوند مانند محمد بن ابى بكر و نظاير فراوان او.
تو اول بگو با كيان دوستى   پس آنگاه گويم كه تو كيستى
همان قيمت آشنايان تو   عياريست بر ارزش جان تو
نوع سوم طينت مخلوطيست كه از مواد پاك و نجس ، حلال و حرام ، طيب و خبيث ، ساخته شده است ، و با آبهاى شيرين و شور اخلاق خوب و بد زيبا و رشت تخمير گشته است و طينت بيشتر مردم از اين نوعست .
در مورد اين دسته از مردم كه اكثريت دارند بايد گفت ، كه اگر مواد طيب آنها باحسن اختيار و حسن عمل آنها غلبه كند و در اثر دوستى با بدان تبديل نشود، در آن صورت ملحق بسعدا خواهند گشت ، ولى اگر مواد خبيث آنها با سوء اختيار و سوء عمل آنها غلبه كند و در اثر دوستى با بدان تبديل نشود، در آن صورت ملحق بسعدا خواهند گشت ، ولى اگر مواد خبيث آنها با سوء اختيار و سوء عمل آنها غلبه كند و در اثر دوستى با نيكان تبديل نشود، در آن صورت ملحق باشقياء خواهند گشت ، و خلاصه بيشتر افراد اين دسته سرانجام در شماريكى از دو طينت مذكور قرار مى گيرند، و در مرتبه ثانى درجات و مراتب .آن دو واقع مى شوند.

قدم بيست و چهارم : تحقيق جالبى درباره مصاديق ((امر بين الامرين ))

محور اصلى مطالب گذشته اين بخش اين بود كه عقيده ((امر بين الامرين )) را، كه بمعناى اشتراك اراده خدا و اراده انسان در اعمال انسان هست (بطور طولى نه عرض)، اثبات و بيان كرديم ، وجبر و تفويض را، كه نسبت باين عقيده صحيح شيعه در طرف افراط و تفريطست ، باطل نموديم ، و ضمنا اشكالهاى عقلى و نقلى مهمى را كه باين عقيده وارد شده بررسى كرديم ، ولى دراين قدم كه مرحله آخر اين بخش نيست ، و در مسئله هاى اعتقادى و عملى ديگر هم جاريست ، بلكه مى توان گفت همه حقايق طبيعى و ماوراء طبيعى از مبداء اعلا كه حقيقت وجود است گرفته تاقوه كه مرتبه ضعيف وجود است از مصاديق همين مفهوم ميباشد، بو بعبارت ديگر همه امور عالم بر پايه آن مى گردد.
بديهيست كه بررسى مفصل همه اين مصاديق با چند صفحه كتاب ميسر نميشود از اينرو ما فقط چند نمونه مهمتر آنرا، كه با مباحث ما بستگى دراد، بيان مى كنيم و تفصيل آنرا بعهده تدبر و تفكر خوانندگان مى گذاريم .

مصداق اول امر بين الامرين ؛ در ارتباط واجب و ممكن

در قدمهاى اول گفته شد، كه مبداء اعلاى قائم بالذات كه برهان و وجدان ، ما را بسوى او هدايت مى كند، موجود يگانه و واحد از همه جهات است كه از بريا او حدى نيست ، و چون داراى حد نيست محالست كه موجود قائم بذات ديگرى در عرض او با شت زيرا لازمه دو قائم بذات اينستكه هر دو محمدو و محتاج شوند، و از جنبه علت العلل بودن خارج گردند.
و خلاصه مبداءاعلى از همه جهت نامحدود و يگانه است ، و همه موجودات ديگر معلول و مخلوق و مظهر او هستند، و قوام معلول و مخلوق بعلت و خالق است ، و معناى قيوميت مبداء اعلى نيز همينست ، از اينرو همه موجودات مربوط باو بلكه عين ربط باو مى باشند.

حساب خلقت از حساب صنعت جداست

براى توضيح بيشتر مطلب ، بايد باين نكته توجه كنيم كه اساسا حساب خلقت غير از حساب صنعت است ، اساس صنعت وجود دادن بمعدوم نيست بلكه اينست كه اشاء و موجودهاى خاصى را بطرز مخوصى فصل و وصل مى نمايند، و باين وسيله مصنوع اختراعى را پديد مى آورند، و باين جهت است كه مخترع از اختراعش همه قبلا و هم بعدا جداست ، ولى اساس خلقت ، وجود دادن است بطورى كه مخلوق از خالقش و موجود از موجدش جدا نيست ، بلكه همه قبلا و هم بعدا با او همراهست ، و از اين نظر مى توان گفت كه دستگان خلقت مانند حركات اعضاء و جوارح انسانست كه در حقيقت مظهر اسماء و صفات روح انسان مى باشد، بطوريكه اگر روح انسان برود حركت اعضاء هم فروا از بين مى رود من عرف نفسه فقد عرف ربه .
خلاصه بحكم وجدان و برهان ، يك نحوه ارتباط مخصوصى بين خالق و مخلوقست كه برعكس مخترع و اختراعش از همديگر جدا و منفصل نمى باشند بلكه با همديگر پيوسته و متصل مى باشند، البته اينكه نحوه ارتباط چگونه هست ، خود مسئله بسيار دقيقى است كه ادراك تفصيلى و تحقيقى آن اگر محال نباشد براى همه كسى ميسر نمى باشد.
اتصالى بى تكيف بى قياس   هست رب الناس را با جان ناس
و هو معكم اينما كنتم در هر كجا باشيد او با شما هست - و انا اقرب اليكم من حبل الوريد من از رگ گردن بشما نزديكترم .
دوست نزديكتر از من بمن است   اين عجبتر كه من از وى دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست   در كنار من و من مهجورم

تعبيرهاى جالب در سخنان على (عليه السلام)

اميرالمؤ منين (ع) در اين زمينه ميفرمايد داخل فى الاشياء لا كد خول شى ء فى شى ء، و خارج عن الاشياء لاكخروج شى ء عن شى ء خدا در هر چيزى داخلست ، ولى نه مانند داخل بودن چيزى در چيز ديگر (عين نه مانند حلول يا نفوذ) و از هر چيزى خارجست ، ولى نه مانند خارج بودن چيزى از چيز ديگر.
و باز ميفرمايد مع كل شى ء لا بمقارنه ، و غير كل شى ء لا بمزايله خداوند متعال باهر چيزى هست ، ولى نه بطوريكه قرين و همسر او باشد، و غير هر چيزيست ، ولى نه بطوريكه از او كناره گيرد و جدا باشد.
و در روايتى هم كه در پيش نقل كرديم ميفرمايند ان الله تبارك و تعالى خلو عن خلقه و خلقه خلوعنه خداوند تبارك و تعالى از مخلوقاتش ‍ خاليست ، و مخلوقاتش نيز از او خاليند.
و باز ميفرمايند ان الله بائن عن خلقه و خلقه بائن منه خداوند تبارك و تعالى از مخلوقاتش جداست ، و مخلوقاتش نيز از او جدا هستند.
البته ظاهر دو روايت اخير اينستكه بين خدا و مخلوقاتش جدائى مطلق و كامل ميباشد، و اين باظاهر آيات و روايات جلوتر منافات دارد، ولى اميرالمؤ منين (ع) در نهج البلاغه بيان ديگرى هم دارد كه اين منافات را برطرف مينمايد، و آن اينستكه ميفرمايد بينونه صفه لا بينونه عزله يعنى جدائى بين خدا و مخلوقاتش از جهت صفات هست ، نه جدائى مطلق و از همه جهات .
اكنون به بينيم ادراك وجدانى اين معيت در عين غيريت ، و غيريت در عين معيت را ميتوانيم بقوه عقليه و فكريه خود بنمائيم ، يا ادراك آن بطورى اسكه وراء طور عقل ميباشد(22).
بهرحال بااينكه حقيقت اينطور ارتباط و راء دخول و خروج و اتصال و انفصالهائيستكه در اين جهان مادى مى يابيم ، و تصور يا تعقل ميكنيم ، ولى انديشه انسانى با توجه بنمونه اى از خلقت كه در خودش دارد، و به آن اشاره كرديم ، اينمقدار را اجمالا ادراك ميكند، كه ارتباط واجب با ممكن يا بود بانمود، نه عينيت است و نه غيريت ؛ بلكه امر بين الامرين است و چنانكه ديديم تعبيرهاى جال باا يات و روايات نيز همين واقعيت را تاءييد ميكند.
بهترين نمونه اى كه ميتوانداين حقيقت ((دخول در عين خروج ، و خروج در عين دخول ، يا معيت در عين غيريت ، و غيريت در عين معيت ، يا اتصال در عين انفصال ، و انفصال در عين اتصال )) را براى ما روشن نمايدت تركيب ماده و صورت يا اتحاد جنس و فصل است كه در همين قدم مشروحا بيان ميشود.