دين و وجدان

مرحوم آيت الله حاج شيخ عباس طهرانى (طاب ثراه)

- ۲۰ -


چهارم اينكه با توجه بسه اشكال مزبور و نظايرش ، نه تنها مقام عصمت پيغمبر و عترتش باطل ميشود، بلكه مقام شفاعت آنها نيز باطل ميشود، زيرا كسيكه باعتراف خودش معصيتها و ظلمها و خطاهائى دارد و ماءمور باستغفار است ، چگونه ميتواند گناه ديگران را شستشو بدهد و از آنها شفاعت بنمايد، با اينكه شيعه و سنى و همه فرق مسلمين اتفاق دارند كه پيغمبر اسلام فرموده است انما شفاعتى لاهل الكبائر من امتى - شفاعت من ، مسلمانهائى را هم كه اهل گناهان كبيره هستند شامل ميشود(34) علاوه بر اين روايتهاى بسيارى باين مضمون هست كه اساس ‍ آفرينش عالم وجود، از ازل تا بابد، از نور آنهاست ، و خداوند زمام حشر و نشر و حساب و كتاب و بهشت و جهنم را بدست آنها سپرده است .
اگر آنها خودشان را داراى چنين مقامهاى بسيار والائى ميدانستند، پس چرا آنهمه گريه و ناله و اضطراب و وحشت داشتند، كسانيكه بگفته خودشان را ازل ، مقرب خدا بوده اند، وحتى در شكم مادر كرامات و معجزاتى داشته اند، و وعده هاى اطمينان بخش فراوانى از خدا يافته اند، چرا بايد آنقدر خوف و وحشت داشته باشند؟ چنين چيزى بهيچوجه قابل قبول نيست زيرا:
خوف از خدا بملاحظه مقام جمال و رحمت او نيست ، بلكه بملاحظه مقام جلال و عظمت اوست ، و خوف از اين مقام نيز با توجه بمظاهر آنست ، كه جهنم و آتش و فشار و عذاب ووو ميباشد، ولى ناگفته پيدا است كه با وعده هاى اطمينان بخشى از خدا بانها داده است ، خوف از عذاب خدا براى آنها معنائى ندارد، بلكه بايد گفت كه بر فرض هم كه آنها معصيتهائى كرده باشند، با چنين وعده هائى استغفار نيز معنائى ندارد ان الله لا يخلف الميعاد - الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون و خلاصه انسانيكه بمقام ولايت يا امامت يا رسالت يا شفاعت رسيده ديگر خوف و حزنى ندارد و نبايد داشته باشد اولئك لهم الامن و هم مهتدون - فاعبد ربك حتى ياءتيك اليقين
پاسخ اشكال
بارى حل چهار اشكال مزبور كافيست كه اشكال چهارم را كه جامعست در نظر بگيريم ؛ و عقيده درستى را كه در اين زمينه ، از نظر مذهبى و وجدانى هست ، روشن بنمائيم .
در اينكه در روايتهاى بسيارى كه نزد عامه و خاصه مسلم است ، چنين وعده هائى بوجوود مقدس نبوى داده شده ، ترديدى نيست ، و باز در اينكه وجود مقدس نبوى ، بعترت خوش يعنى بحضرت فاطمه (ع) تا امام زمان (ع) چنين وعده هائى بتناسب مقام هر كدامشان داده ، شكى نيست ، تازه همه اينها وعده هاى خصوصى است كه بطوريكه از يكدسته روايتها معلوم ميشود، منحصر بچهارده معصوم است ، و گرنه علاوه بر اين اوعده هاى خصوصى ، چنانكه ائمه اطهار فرموده اند، كه عده اى از مؤ منين باندازه افراد قبيله اوس و خزرج كه بزرگترين قبيله مدينه است ، شفاعت ميكنند.
با توجه باين وعده ها بايد ببينيم كه موضوع اين وعده ها چگونه است ؟
آيا موضوعى اين وعده ها ذوات اشخاص مخصوصه است بدون هيچ قيدى و شرطى ، يا اينكه مقيد است و شرطهائى دارد؟ ناگفته پيداست كه موضوع اين وعده ها مقيد است و شرطهائى دارد كه مهمترين آنها ايمانست ، زير او عده هاى مزبور همه اش درباره مؤ منست و مؤ من موضوع حكم ميباشد، و از اينجا معلوم ميشود كه ايمان مدخليت انكارناپذيرى براى تحقق اين وعده ها دارد، و همينطور معلوم ميشود كه مراتب ايمان نيز در ميزان اين وعده ها تاءثير بسزائى دارد.
و اگر بگوئيم كه ذات اشخاص بى هيچگونه عنوان و وصفى موضوع وعده هاى الهى هست ، لازم ميايد كه اراده خدا جزافى باشد، زيرا روى اين فرض خداوند اشخاص بسيارى را محروم كرده و فقط افراد مخصوصى را بدون اينكه ملاك قرب داشته باشند مقرب نموده ، و زمام دنيا و آخرت و مقام ولايت و شفاعت را بانها داده ، و نتيجه چنين بخشش بى حسابى اين ميشود كه اشخاص معين از هر جهت آزاد ميشوند، و تاءمين كلى هر گونه معصيت مى يابند، و اصلا گناه يا نقص براى آنتها بيمورد ميشود.
ولى كاملا روشنست كه چنين فرضى ، هم با وجدان مخالفست و هم با آيات و رواياتيكه نسبت معصيت بانها داده است ، زيرا از اين آيات و روايات معلوم ميشود كه اشخاص مقرب ، با اراده جزافى خدا، مقرب نگشته اند، بلكه ملاكى براى تقرب داشته اند كه بخاطر آن مقرب گشته اند، و چون اين ملاك در مورد افراد با ايمانيكه مقام شفاعت را تا حدى دارند، ايمان و احسان آنهاست پس همين ملاك بطور اكمل در مورد ذوات مقدسيكه مقام شفاعت را بطور كامل دارند، هست .
البته نميتوان گفت كه همانطوريكه خداوند، يكدسته از اشياء را با اراده تكوينى خويش و بدون خواسته اشياء جماد كرده ، و دسته هاى ديگر را نبات يا حيوان يا اسنان نموده ، همينطوريكه از افراد انسان را مانند انبيا و اولياء با اراده تكوينى خويش و بدوون خواسته آنها و عمل آنها، بمقام بالاترى رسانده است ، زيرا مقام شامخ آنها باينجهت است كه خود آنها با عملهاى صالح و اختيارى خويش ، صلاحيت واقعى كسب كرده اند، و بانيتى پاك و دلى صاف و تصميمى استوار، در راه زهد از دنيا، توجه بذات مقدس خدا و صفات جمال و جلال او كاملا كوشيده اند، تاحديكه از خود فانى گشته اند، بلكه بفناى درفنا كه بعمنى از بين رفتن همه آثار خودبينى است رسيده اند، و با تضرع و دعابدر گاه خدا، شايسته الطاف خاصه و نائل بمقامهاى شامختر گرديده اند.
با اينحال بايد بدانيم كه انبياء و اولياء، بهمه مقامهائى كه رسيده يا ميرسند، در هيچ موقعى عبوديت و خاكسارى خودشان را، كه لازمه فقر ذاتى است ، فراموش نميكنند، و اساسا هيچ مقامى را از خودشان را، كه لازمه فقر ذاتى است ، فراموش نميكنند، و اساس هيچ مقامى را از خودشان نميدانند، و بخودشان نسبت نميدهند، بلكه در هر موقعى با اعتقاد بكلمه ((الحمدلله )) همه خوبيها و نيكيها و پسنديدگيها و شايستگيها را منحصر بذات حق ميدانند، از اينرو خودشان را معيوب و مجوب و مغلوب ميخوانند، و در ضمن مناجاتهاى خويش چنين ميگويند ((الهى نفسى معيوب و قلبى محجوب و عقلى مغلوب و هوائى غالب و طاعتى قليل و معصيتى كثير)) و بپيشگاه پروردگار متعال عرض ميكنند ((الهى اناانا وانت انت )) پروردگار من بدم تو خوبى ، و هر چه خوبى در من هست از تو است .
يعنى اگر انوار جمال و جلال ، و پرده هاى عصمت و حرمت ، تو نباشد، من معيوبم و محجوبم و مغلوبم بلك معدومم ، و هر گاه مرا بخودم واگذار كنى من چنينم كه سرتاپايم ، عصيان و نقصان و ظلمتست ، پس همانطوريكه تا اين لحظه مرا در زير پوشش غفرانت برده اى ، و بانوار هدايتت منوركرده اى ، همينطور تا آخر عمر بپوشان و بانور خودت بسوى خودت بكشان ، و اينست حقيقت استغفاريكه خداوند متعال انبيا و اوليائش را بآن امر كرده است .
با توجه بانچه گفتم دو مطلب روشن شد.
اول اينكه معصيت و ظلمت مقربين خدا، باين معنى است كه آنها بواسطه اشتغال بعالم كثرت ، و بواسطه اشتغال بمسئوليتهاى اجتماعى كه مستلزم آميزش با مردم جاهلست ، ابرهائى در آسمان دلشان پيدا ميشود، كه در اثر آن از حالت استغراق در خورشيد جمال و جلال حق تا حدى دور ميشوند(35) و چنين چيزى اگر چه معصيت اصطلاحى نميباشد، ولى براى ، آنها كه آزادى از علائق خصوصى و فناى در ذات الهى را ميخواهند، معصيت ميباشد (حسنا الابرار سيئات المقربين) و باينجهت است كه استغفار ميكنند، و از خدا تجديد وتحكيم واستدامه حالت استغراق را ميخواهند.
و چون حالت مزبور كه از آن بولايت مطلقه و سلطنت كليه تعبير ميشود، ذاتى آنها نيست ، بلكه با اعمال صالح و تزكيه نفس براى آنها بوجود ميايد، (قدافلح من زكيها) و چنين چيزى در ميدان كشمكش با مظاهر طبيعت كه حجاب بزرگيست قابل زوالست ، ازينرو از ترس زوال آن دائما نگران و مضطربند(36)، زيرا ميدانند كه اگر لحظه اى از الطاف اله بركنار و بخود واگذار گردند، بانواع واقسام بلاها و عذابهاى الهى گرفتار ميگردند، و لذا در هر حالى با كمال خلوص وجديت ، براى نجات و سعادت خويش ، دعا و استغفار ميكنند، شب و روز بدرگاه الهى با تضرع و زارى ميگويند رب تكلنى الى نفسى طرفه عين ابدا
خلاصه آنها در عين اينكه مست جمالند، نگران از محروميت زوالند، و ترسان از مظاهر جلالند، و چنانند كه خداوند تبارك و تعالى درباره آنها ميفرمايند
يخافون يوما تتقلب فيه القلوب والابصار - از روزى ميترسند كه دلها و ديده ها دگرگون ميشود و خودشان نيز ميگويند انا نخاف من ربنا يوما عبوسا قمطريرا از روزى ميترسيم كه پروردگارمان را ترش رو و سختگير ببينيم .
امن از عذاب در عالم ديگرست ؛ نه در اين عالم
دوم اينكه آيات و رواياتيكه هرگونه خوف و حزن يا هراس و اندوه را از اولياى خدا نفى ميكند، و براى آنها امن و امان كامل اثبات ميكند، مربوط باين عالم نيست ، بلكه مربوط بعالم پس از مرگست ، و يقينى هم كه در آيه ، ( فاعبد ربك حتى ياءتيك اليقين - تا هنگامى پروردگارت را عبادت كن كه يقين براى تو بيايد ذكر شده بر طبق تفسير اهل بيت پيغمبر، بمعنى يقين بمبدء و معاد نيست ، بلكه بمعنى يقين به نجاتست ، و آن هنگام مرگ و خروج از اين عالم ماده است ، (براى روشنتر شدن مطلب بكتابهاى روايت و تفسير ((ولى تفسيرهاى علمى نه تفسيرهاى ذوقى )) مراجعه كنيد.
بنابراين سخن آنهائيكه ميگويند، اگر كسى بمقام ولايت برسد فقط از خدا خوف دارد نه از عذاب خدا، سخن باطليست ، كه از روى ذوق (و باصطلاح من عندى و از پيش خود) گفته شده ، و باهيچگونه دليل و شاهدى ثابت نميشود بلكه با دليلهاى نقلى وعقلى گوناگونى باطل ميشود، يكى از اين دليلها اينستكه همچنانكه در چند صفحه پيش گفتيم ، خوف از خدا بملاحظه صفات جمالش نيست (37)، بلكه بملاحظه صفات جلالش ‍ است ، و خوف از اين صفات نيز بملاحظه خود اين صفات نيست ، بلكه بملاحظه مظاهر و آثار آنست ، كه از آن بعنوان جهنم و جحيم و سقر و عنوانهاى ديگر تعبير ميشود، مگر اينكه براى خوف معناى ديگرى بتراشند كه در آنصورت با معناى لغوى و اصطلاحى آن ، و با مفاد آيات قرآن ، و از جمله آيه و يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار منافات دارد.
از آنچه گفتيم معناى استغفارهائيكه اولياى خدا، در دعاها و مناجاتهاى خويش ، دارند روشن گشت ، و همچنين جمع بين آيات و رواياتيكه از امن و اطمينان كامل اولياى خدا سخن ميگويد، با آيات و رواياتيكه از خوف و حزن و گريه و ناله آنها حكايت ميكند، واضح شد.
اما درباره خبر مشهور و منسوب بحضر اميرالمؤ منين (ع) كه ميفرمايد ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك مستحقا للعباده فعبدتك من ترا از بيم آتش جهنمت يا باميد نعمتهاى بهشتت عبادت نميكنم بلكه باينجهت تراعبادت ميكنم كه شايسته عبادتت يافته ام )) بايد بدانيم كه :
اين خبر باين معنى نيست كه من بهيچوجه از آتش غضبت كه جهنم است بيمى ندارم ، و يا هرگز باثر رحمتت كه نعمتهاى بهشت است طمعى ندارم ، بلكه باين معنى است كه محرك من براى عبادت تو، خود تو هستى نه بيم و اميد نسبت بجهنم و بهشت تو، تا در نتيجه اگر جهنم و بهشت نداشتى عبادتت نكنم ، همان طوريكه نوع مردم اينطور هستند، كه اگر جهنم و بهشت نداشتى عبادتت نميكردند.
على (ع) ميخواهدبگويد كه عبادت من بخاطر خود تو هست ، نه بخاطر جهنم و بهشت تو، و گرنه على (ع) نيز مانند ساير متدينين بلكه بيشتر از آنها، از نعمتهاى بهشتى محظوظ ميشود و آنرا ميخواهد چون مظهر رحمت پروردگار ميداند، و همچنين از عذابهاى جهنم كه مظهر غضب پروردگار است متاءلم ميشود همانطوريكه از ضربت شمشير ابن ملجم متالم شد و از هوش رفت و بهمين جهت است كه آنحضرت در دعاى كميل و دعاهاى ديگرش بهشت را از خدا ميطلبد، و از آتش جهنم ناله ميكند، و باو پناه ميبرد.
بهر حال بهيچوجه نميتوان گفت كه اولياى خدا مانند على (ع)، نسبت ببهشت و جهنم هيچگونه حساسيتى ندارند، بلكه آنها نسبت ببهشت و جهنم نيز حساسيت بسيارى دارند، بخصوص كه بهشت و جهنم آنها از بهشت و جهنم ساير مردم از هر جهت بالاتر است ، و مزاياى اختصاصى دارد، تاحديكه پيغمبران ديگر هم بهشت آنها را آرزو ميكنند (و اين مضمون خبر است كه : ان فى الجنه نهرا من لبن لعلى و حسين و حسن .
نتيجه اينكه آنچه جاهلها يا مغرضها ميگويند، كه انسان هنگاميكه بمقام ولايت رسيد ديگر ترسى از جهنم و طمعى ببهشت ندارد، و ديگر محتاج بعبادت نميباشد بكلى باطلست ، هر چند كه براى اين گفته بى پايه ، بايه قرآن و اعبدربك حتى ياءتيك اليقين استدلال ميكنند، و ميگويند عبادت براى رسيدن بيقين است كه مقام ولايت آنرا بطور كامل دارد، باطل بودن اين استدلال باينجهت است كه يقين كامل در هنگاميست كه احتمال زوال نداشته باشد، و اين در هنگاميست كه روح از قيد عالم ماده كه حجابست بكلى آزاد گردد.
شاه مطلب اينستكه على (ع) كه سرسلسله اوليا هست ، فقط در هنگاميكه ضربت خورد، و خون از فرق مباركش در محراب ميريخت ، و واقعا يقين بمرگ كرد، فرمود: فزت و رب الكعبه - بخداى كعبه سوگند كه رستگار شدم با اينكه آنحضرت پيش از ضربت خوردن نيز مقام يقين را داشت ، يعنى مبدء و معاد بطورى برايش روشن بود كه ميفرمود لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا يعنى يقين من بمبدء و معاد، باندازه اى محكمست كه اگر حجاب عالم ماده هم برداشته شود افزون نميگردد، بنابراين معلوم ميشود كه يقينى كه در آيه ذكر شده بمعناى يقين بمبدء و معادنيست ، بلكه همانطوريكه روايات ميگويد، بعمناى يقين بمرگست كه هنگام بپايان رسيدن دوران تكليف و اطمينان بنجاتست .

قدم سى و سوم : لزوم اعلميت پيغمبران

چرا پيغمبر هر زمانى بايد از همه مردم آنزمان اعلم باشد

پيغمبر هر زمانى بايد بحكم وجدان ، از همه مردم آنزمان اعلم باشد، هم در عمل دين و هم در علوم ديگر، بلكه بايد از گذشته و آينده و هر چه هست باخبر باشد، و هيچگونه جهلى نداشته باشد (بخصوص در صورت ضرورت) زيرا پيغمبر براى اين منظور بپيغمبرى مبعوث شده كه توده مردم را هدايت كند، و مصالح دينى و دنيوى آنها را كه مربوط بزندگى اين جهان و آن جهانست ، برايشان روشن نمايد بنابر اين چطور ممكنست كه خودش ‍ نداند، و در برابر سؤ الها و اشكالها، پاسخى جز سكوت يا اظهار جهل يا خلاف گوئى نداشته باشد، و با اينحال ادعا كند كه پيغام آور و پيام برم و با عوالم بالا و ملائكه ارتباط دارم ، و مورد وحى الهى ميباشم ، روشنست كه لازمه چنين ادعائى اينستكه نسبت بهمه امور، علم كامل داشته باشد.

كيفيت علم انبياء

بهرحال اصل اينمطلب قطعى و ترديد ناپذيرست ، اختلافى كه هست در اينستكه اين علم بچه كيفيتى هست ، آيا باين كيفيت هست كه همه واقعيات ، از هنگام رسالت و بطور هميشگى ، براى پيغمبر كشف ميشود، و علمى فعلى مانند علم خدا پيدا ميكند، كه در نتيجه هيچ چيزى در هيچ وقتى برايش مختفى نمى ماند؟
يا باين كيفيت است كه در هنگام حاجت ، اگر بخواهد بتوسط فرشتگان يا بتوسط الهام ، برايش روشن ميشود؟
آنچه از دليلهاى عقلى و سخنان پيشوايان دينى و تاريح زندگى آنها استفاده ميشود، كيفيت دوم است ، كه باصطلاح : قدر متيقن است (ان شاؤ ا علموا)، و مقتضاى جمع بين آيات و روايات نيز همينست ، زيرا آيات و راياتيكه ميگويد آنها علم غيب دارند، كيفيت اول را نفى ميكند، و آيات و رواياتيكه ميگويد، آنها علم غيب دارند، كيفيت دوم را اثبات ميكند، البته شواهد و دلايلى هم براى اين موضوع كه علم غيب آنها از نوع دوم هست ، درستست كه ببعضى از آنها اشاره ميكنيم .
اول آيه قل رب زدنى علما - بگو اى پيغمبر من : پروردگارا بر علم من بيفزاى )) هست . در كافى نيز روايتهائى موافق مضمون همين آيه هست ، مانند اينكه ائمه ميفرمودند: علم ما زياد ميشود و اگر زياد نشود تمام ميگردد، و باز ميفرمودند: كه در شبهاى جمعه و شبهاى قدر بانها افاضاتى ميشود، كه در نتيجه علم و شهود آنها بيشتر ميگردد.
اينكه ميفرمايند اگر علم ما زياد نشود تمام ميگردد، دليل براينستكه علم آنها از نوع اول ، يعنى مانند علم خدا، نيست كه قابل زياد شدن نباشد، و معناى اينكه اگر زياد نشود تمام ميگردد اينستكه : آنها بايد علم خودشان را بهمه مردم يا بخواص مردم برسانند، و در نتيجه مانند سايرين ميشوند، از اينر لازمست كه دمبدم علم آنها بيشتر بشود تا مقام بالاتر آنها محفوظ بماند؛ و در برابر مشكلات جديد و سؤ الهاى تازه درمانده نكردند.
دوم رواياتيست كه در كافى كتابهاى معتبرديگر نقل شده است ، در اين روايات ائمه اطهار ميفرمايند: خداوند علمهاى مخصوصى دارد كه از آنها چيزى بپيغمبران و فرشتگا نداده است ، با ملاحظه اين روايات نيز معلوم ميوشد كه پيغمبر و اهل بيتش همه چيز را نميدانند، و فقط آن چيزى را كه اراده كنند و خدا بخواهد ميدانند، يعنى آنها بخزينه علم الهى راه دارند و در حقيقت خزينه دار هستند خزان علم الله - معادن وحى الله
و روشنست كه معناى خزينه و معدن اينستكه كم كم ، و بتناسب نيازهاى گوناگون ، از آن برداشته ميشود، بنابراين ائمه اطهار، كه خزينه دارهاى علم الهى و معدن وحى اش ميباشند، چنينند كه در موارديكه اراده كنند و خدا بخواهد، از علم الهى بهره مند ميگردند و عالم ميشوند، و بديهيست كه چنين علمى با نوع دوم مناسبست نه با نوع اول كه لازمه اش علم حضورى بهمه چيزهست .
و معناى رواياتيكه ميگويد ((ما بانچه بوده و هست و خواهد بود عالم هستيم (38) نيز همينست كه ما، بخزينه و معدن علم خدا راه داريم ، بطوريكه هرگاه راده كنيم ، كه چيزى را بدانيم يا سؤ الى را پاسخ گوئيم ، با اذن خدا از آن استفاده ميكنيم .
سوم رواياتيست كه در ضمن آن ائمه اطهار در موارد گوناگونى صريحا ميفرمودند ((نميدانيم )) يعنى از پيش خود نمى دانستند، بلكه بخاطر مصالح بخصوصى نميخواستند بدانند تا به مردم بگويند، يكى از اين مصالح اين بود كه اگر مى خواستند بدانند و بگويند چه بسا كه مردم درباره آنها غلو، مى كردند، و براى آنها علم غيب مستقل ، مانند علم غيب خدا، قائل مى شدند، و در نتيجه آنها را خدا يا شريك خدا مى گرفتند، از اينرو پيغمبران الهى و پيشوايان دينى ، گاهگاهى روى جنبه معمولى و ظاهرى خويش تكيه ميكردند و خودشان را در رديف ساير مردم نشان مى دادند، و از جنبه آسمانى و پيوند الهى خويش استفاده اى نميكردند تا مردم گمراه نشوند.
اشكال و ايراد عوام پسند
بعضى از وتاه نظران در اين باره اشكالى مى كنند كه تا حدى عوام پسند است و آن اينست كه مى گويند اگر انبياء و اوليا همه علوم را مى دانستند، پس چرا براى آسايش نوع بشر صنايع پر بركت جديد را، مانند راه آهن ، اتومبيل ، هواپيما، تلفن ، تلگراف ، راديو، تلويزيون ، برق ، و دستگاههاى عكاسى ، طبى ، مكانيكى ، الكتريكى ، و ساير وسايل مدرن و راحتى بخش ‍ را، بمردم تعليم نكردند تا آنها در امور زندگى خويش آسوده شوند، و مانند پيشينيان در زحمت و مشقت بسر نبرند، آيا انبيا و اوليا از تعليم چنين علومى كه سودمند و راحتى بخش است بخل ميورزيدند يا اينكه اساسا چنين علومى را نمى دانستند؟ نا گفته پيداست كه احتمال اول بهيچوجه با ساحت مقدس آنها نمى سازد، از اينرو بايد احتمال دوم را بگيريم و بگوئيم كه آنها اساسا چنين علومى را نمى دانستند.
علت اصلى اين اشكال
علت اصلى اينكه كوتاه نظران ، چنين اشكالى ميكنند اينست كه ، آنها نسبت بصنايع جديد بى اندازه مغرور گشته اند، تا حدى كه آنرا بمنزله اعجاز بشرى و وسيله اصلى سعادت و نيكبختى تلقى كرده اند، و در اثر همين غرور است كه نسبت بدين و انبيا و علماى دين بى اعتناء گشته اند، و آنها را در زمره خرافات ، و صنايع مادى را در زمره واقعيات بحاسب مياورند، بلكه عده اى از آنها از اينهم پا فراتر مى گذارند و مى گويند، دين و اهل دين چون بشر را نسبت بدنيا بى رغبت ميكنند از اينرو دشمن بشر ميباشند.
در نظر اينان لازمست كه افراد بشر نسبت بدنيا حريص و كوشا باشند، تا به فكر كسب و كار و كشف واختراع بيفتند، و باسرارى كه در كمون طبيعت است برسند، و از اينراه وسايل آسايش و ترقى جامعه بشرى را فراهم نمايند، اينان براى تاءييد مدعاى خويش روى اينجمله تكيه ميكنند كه من لا معاش له لا معاد له هر كسى كه دنيايش درست نيست آخرتش نيز درست نيست .
آنها اين مطلب را با آب و تاب جذابى عنوان ميكنند، و در مجلس هاو محفلها و روزنامه ها و كتاب ها شرح و بسط مى دهند، بطورى كه هر كسى بشنود از دين و اهل دين متنفر مى شود، بلكه در سينماها بطورى پيغمبران رانمايش ميدهند كه بينندگان ، پيغمبران را دشمنان بشر مى پندارند، و نسبت بانها منزجر و خشمگين مى شوند، تا حديكه از جاى خود برمى خيزند و از روى خشم مجسمه آنها را در هم مى شكنند.
همين چندى پيش بود كه جريان حضرت موسى و فرعون را در سينماها نمايش دادند، بطورى كه عده اى از تماشاگران بخشم آمدند، و مجسمه حضرت موسى را درهم شكستند، بجرم اينكه چرا او دستگاه طلائى استبداد فرعون را، كه ادعاى خدائى ميكرد و بنى اسرائيل را وامى داشت ، درهم شكست ، و چرا او مقام شامخ سلطنت با شكوهى را بخاطر يك مشت اسرائيلى بيچاره و نابود كرد، با اينكه بقول شاعر:
صد هزاران طفل سر ببريده شد   تا كليم الله موسى ديده شد
آرى اين چنين است وضع مردم دنياى امروز، كه با اينكه خودشان را ضد استبداد معرفى مى كنند، و فرياد برادرى و برابرى و عدالت و مساواتشان فضاى عالم را پر كرده است ، و با اين حال در همين دنيا و در برابر چشم اربابان آن بلكه بدستور آنان چنين نمايشهاى وارونه و منحرف كننده اى مى دهند، كه نتيجه اش در حقيقت بزرگ كردن فرعونها و كوچك كردن موسى هاست ، مثلى است معروف كه دروغگو كم حافظه مى شود.
چون قلم بر دست غدارى فتاد   لاجرم مظلوم بردارى فتاد
در پاسخ بايد گفت
بهرحال در پاسخ اشكال مزبور بايد گفت : اگر آفرينش جهان ، و تشكيل اين همه نظامهاى محيرالعقول آسمانى ، زمينى ، جمادى ، نباتى ، حيوانى ، و انسانى باين منظور بود كه زندگى چند روزه همين دنيا براحتى و خوش اداره شود، نه اين كه افرادى با زحمت بوجود آيند و با زحمت زندگى كنند و بالاخره با ناكامى و نااميدى در اين دنيا بميرند، دنيائى كه بقول همه مدرم وفائى ندارد و تا جاى گرم كردى گويدت خيز.
و خلاصه اگر زندگى بشر منحصر بهمين زندگى چند روزه ناپايدار بود، در آن صورت بسيارى از اشكالهاى مادى ها بروحانى ها، و از جمله اشكال مزبور درست بود، و در آن صورت ما هم مانن مادى ها مى گفتيم كه بشر باى در اين چند روزه خوش باشد، و وسايل راحتى و خوشيش را از هر راهى كه باشد فراهم نمايد، و از موهبت هاى فراوان طبيعت حداكثر استفاده را ببرد، تا هنگامى كه بگذارد و براى ديگران و برود و فانى و معدوم گردد.
از اينرو زندگى بشر، همين زندگى موقت مادى بود در آن صورت ما هم مى گفتيم ، كه هر كسى كه مى تواند وسائل پيشرفت ظاهرى بشرا را فراهم كند و نميكند و يا مانع آن ميگردد، خائن مى باشد، و در هر لباسى كه باشد دشمن بشر محسوب مى گردد، بلكه در چنين فرضى بايد گفت كه در دنيا در حقيقت دار غالب و مغلوب است كه هر كسى بايد، براى تكميل هر چه بيشتر وسايل زندگى و تاءمين هر چه بيشتر آسايش دنيوى تلاش كند، خواه بجبر و فشار باشد و خواه بمكر و سياست ، و خواه باختراع و اكتشاف ، و خواه بقانون و نظام .
ولى براى هر انسان با وجدانى كه مست شهوات حيوانى نيست روشنست ، كه زندگى انسان منحصر بهمين چند روزه دنيا نمى باشد، زيرا اگر زندگى انسان منحصر بزندگى در چهارچوب همين طبيعت باشد، و عالم ديگرى و راى طبعيت وماده نباشد، در آنصورت ضرورتى براى نيروهاى عقلانى واسرار روحى انسان تصور نمى شود، زيرا جهان طبيعت براى موجودات مادى مانند جماد و نبات و حيوان ، تناسب دارد كه نيروى درك و عقل ندارند، و اگر هم ادراكى داشته باشند بسيار كم است و جز آب و علف از جاى ديگر خبر ندارند، نه براى انسانيكه جنبه هاى اضافى مهمى مانند درك و عقل و اختيار و اراده و عشق بعظمت و ابديت دارد، انسانيكه بهيچوجه نميتواند بزندان چند روزه طبيعت راضى شود، مگر از روى اضطرار و با حسرت بسيار، بخصوص كه در همين چند روزه هم دائما در زحمت و فشار است ، و هر يك از نوشهاى آنرا با هزاران نيش و نيشتر، در مقدمه و نتيجه اش ، همراه مى بيند.