حديث پيمانه

حميد پارسا نيا

- ۹ -


4. استعمارگر و استعمارزده  
1 4 استعمار و امپراتورى جهانى غرب  
غروب آفتاب حقيقت در افق جان آدمى و زوال اشراقات ربوبى در صحنه ى حيات اجتماعى كه به دليل دوام و گستردگى فيوضات الهى به كورى و اعراض قلب انسان بازگشت مى كند، منشاء اصلى انديشه هاى حصولى مختلفى شد كه على رغم اختلافات فراوان ، در انكار، با بى توجهى به معرفت الهى هم داستانند.
از پى آمدهاى عملى اين انديشه ها و آرمان ها و شعارهاى اجتماعى و سياسى ناشى از آن ها، حاكميت گرايش هاى مسلطى بود كه براى حفظ سلطه ى سياسى و اقتصادى خود، نه تنها هيچ مرز علمى ، با دينى را قبول نداشتند، بلكه مرزهاى علم و دين را نيز بر اساس نيازها و احتياجات خود تعيين مى كردند. از نگاه اين حاكمان ، علم و دين هر دو كوچك تر از آن هستند كه از عهده ى قضاوت درباره ى گرايش هاى انسانى بر آيند؛ بلكه محكوم به قضاوت هاى صاحبان گرايش هاى مختلف هستند.
وقتى آسمان عظيم و نامتناهى الوهيت ، از معرض نگاه دينى و عقلى انسان به دور ماند، نگاه انسان در همين دنيا كه متاعى قليل است ، متاع الدنيا قليل (102) تنگ و محدود مى شود. اين ديده ى تنگ دنيابين كه فطرت الهى آدم را در اسارت دارد، نه قناعت پركند نه خاك گور. بدين ترتيب كثرت طلبى و به دنبال آن افزايش توليد و مصرف ، هدف مشترك گرايش هاى مختلفى مى شود كه در نزاع و درگيرى با يكديگر به سر مى برند و به همين دليل است كه شاخص هاى توليد و مصرف ، نمودارهاى اصلى توسعه و پيشرفت و نشانه هاى حقيقى بهره ورى و سعادت مى شوند.
تاءمين مواد خام ، نيروى كار ارزان و بازارهاى مصرف ، از نيازهاى اصلى جريان مداوم توليد و مصرف انبوه است ؛ چندان كه عدم موفقيت در تاءمين اين امور به منزله ى وقفه در جريان توليد و مصرف و شكست از قدرت هاى رقيب است .
تكنولوژى و صنعت نيز به عنوان دو ابزار كارآمد، الزامات خود را به جاى تمامى شيوه هاى زيست بر همه ى ابعاد زندگى انسان تحميل مى كنند.
قدرت ها و سياست هاى مسلط غربى در چهار چوب اين رقابت زمينه هاى بالقوه ى جامعه ى خود را در جهت تاءمين نيازهاى فوق به فعليت مى رسانند و از آن پس ناگزير به خارج از مرزهاى خود قدم مى نهند و به عبارتى مرزهاى سياسى خود را گسترش مى دهند؛ بنابراين جريان مداوم توليد و مصرف انبوه به حد و مرز جغرافيايى خاص محدود نمى شود.
سياست هاى غربى كه حيات و اقتدار آن ها با اقتصاد و تكنولوژى آميخته است ، براى حفظ موقعيت خود در صحنه ى رقابت با هم قطاران ، چاره اى جز تحرك و تلاش ندارند؛ زيرا رقابت مسابقه اى نيست كه آن ها اختيار حضور، يا غيبت در آن را داشته باشند و سكون ، يا شكست ، در ميدان رقابت مرگ و نيستى قدرت ضعيف را به دنبال مى آورد.
رقابت قدرت هاى غربى در مراحل نخستين در دايره مرزهاى حفاظت شده و حمايت از بازارهاى داخلى است ، ولى در مراحل توسعه ، در جست و جوى فضاهاى اقتصادى و سياسى نوينى است كه امكان تنفس را براى توليدات صنعتى و نيازهاى آن فراهم مى آورد. در اين ميدان كافى است كه يكى از طرف ها، از بازارى مناسب تر، يا موادى ارزان تر و يا از تكنيكى برتر برخوردار باشد تا آن كه دير يا زود موجودى ديگر رقيبان را تصرف كند؛ به همين دليل همه ى امكانات سياسى و نظامى هر يك از قدرت ها به صورت باز و اهرم فشار در جهت نيازهاى ياد شده به كار گرفته مى شود.
هيتلر با توجه به نيازى كه تمدن صنعتى به فضاهاى نوين داشت ، در سخنرانى هاى خود به اين امر تاءكيد مى كرد كه آلمان به عنوان يك كشور پيشرفته ى صنعتى نيازمند به فضاهاى تنفسى جديد است ؛ البته اين استدلال خاص او نبود و متفقين نيز نيازمند فضاهاى نوينى بودند كه آلمان قصد تصرف آن ها را داشت ، در چنين موقعيتى طبيعى است كه كار به جنگى خونين مى انجامد. در صورتى كه طرف هاى درگير عاقلانه تر برخورد كنند و يا شرايط موجود فرصت درگيرى روياروى را ندهد، جنگ سرد و جبهه بندى ها شكل مى گيرد و در هر صورت هستى و نيستى طرف هاى درگير با پيروزى يا شكست در جنگ گرم و يا سرد رقم مى خورد.
پس فرهنگ و تمدنى كه در غرب بعد از رنسانس شكل مى گيرد در مراحل بسط و توسعه ، ناگزير از محدوده ى جغرافيايى خود خارج مى شود و در جهت تشكيل امپراتورى جهانى امپرياليسم زمين را ميدان رقابت و ستيز قدرت هايى قرار مى دهد كه با پشت كردن به همه ى سنت هاى دينى و آرمان هاى آسمانى به دنبال آزادى و رفاهى زمينى مى گردند.
همزاد با صنعت و تكنولوژى نوعى نوين از زندگى تحميل مى شود كه كسى را گزيرى از آن نيست . اين شيوه ى زندگى حاصل شهود دينى و وحى آسمانى نيست ، بلكه مطابق با دريافتى حصولى است كه از ناحيه ى محيطى كه به دست انسان ساخته شده است ، بر او تحميل مى گردد؛ يعنى انسان اسير صنعت و تكنيكى مى گردد كه از هستى او تغذيه و رشد كرده است ، و اين نمايشى از آن حقيقت عظيم است كه به تعبير قرآن در قيامت آشكار مى شود: به تعبير قرآن : كل نفس بما كسبت رهينة . الا اصحاب اليمين ؛ هر نفسى كه در گرو كارى است كه خود كسب مى كند جز اصحاب يمين و انسان هاى مبارك كه در اسارت كار خود به سر نمى برند. (103)
از آن جا كه غرب شيوه ى زندگى خود را كه مبتنى بر گسترش توليد و مصرف و بهره ورى هر چه بيش تر از طبيعت است ، نقطه ى اوج تمدن بشرى مى داند؛ حركت برون مرزى پيش تازان سياست و اقتصاد خود را به عنوان بخشى از تلاش هاى انسانى جهت توسعه ى صنعت و آبادانى جهان مورد احترام و تقديس قرار مى دهد و از آن با نام استعمار؛ يعنى حركتى كه در طلب آبادى مناطق دور از تمدن است ، ياد مى كند.
از اين ديدگاه ممالك غير صنعتى كه داراى نظام هاى سنتى هستند، هنوز در دوران توحش به سر مى برند و به مرحله ى انسانيت و بشريت نرسيده اند و به همين دليل حق توحش براى كارگزاران غربى كه در غير عرب به فعاليت استعمارى مشغول هستند، بدون هيچ استعاره و مجازى حقى طبيعى شمرده مى شود.
2 4 سنت و سنگرهاى مقاومت  
غرض اصلى حركت هاى استعمارى گسترش نظام سياسى و اقتصادى غرب است كه به قيمت در هم شكستن نظام هاى سنتى و هضم ساخت اجتماعى آن ها در چهار چوب نظام سلطه تمام مى شود؛ زيرا نظام هاى اقتصادى و سياسى موجود كه هر يك به مقتضاى خصوصيات فرهنگى ، تاريخى و شرايط جغرافيايى بر مدارى خاص از توليد و مصرف سازمان يافته اند، براى سازگارى با مقتضيات نظام غربى نمى توانند به شكل گذشته ى خود باقى بمانند.
در هم شكستن ساخت اجتماعى كشورهاى غير غربى ، با منافع تمام كسانى كه در سازمان ها و نهادهاى مختلف آن كشورها به فعاليت مشغولند و نيز با باور كسانى كه با سنت دانستن اين نهادها و رفتارهاى اجتماعى به تقدس و يا ثبات آن ها معتقد هستند، درگير خواهد شد.
انسان موجود زنده اى است كه در همه حال بر اساس آگاهى و اراده ، رفتارهاى فردى و اجتماعى خود را شكل مى دهد؛ بنابراين معرفت اجتماعى او نقش محورى و اساسى نسبت به رفتار اجتماعى و در نتيجه نظام اجتماعى دارد و اختلال در سازمان اجتماعى و نقشى كه در اجتماع به عهده مى گيرد، به منزله ى اختلال در معرفت و شناخت انسان نسبت به رفتار فردى اوست .
همان گونه كه اختلال در معرفت فردى ، رفتار شخصى را مختل مى سازد، اختلال در معرفت اجتماعى نيز موجب در هم ريختن رفتار اجتماعى و در نتيجه از هم پاشيدن نظام اجتماعى مى گردد؛ بر اين اساس هر اندازه بار معرفتى يك نظام قوى و مستحكم باشد، بعد رفتارى و عملى آن از قدرت و استحكام بيش ترى برخوردار خواهد بود.
بعد معرفتى كشورهاى غير غربى از دو حال خارج نيست : اين كشورها يا كشورهايى هستند كه سنت حقيقتا در آن ها زنده است ؛ در اين صورت نظام اجتماعى بر اساس معرفتى شهودى و شناختى عقلى شكل مى گيرد و افراد اين جوامع مادام كه بر باور اعتقادى خود باقى باشند، به دليل تقدس و معنويتى كه براى سنت هاى اجتماعى خود مى شناسند به هر قيمتى حتى به قيمت تقديم جان خود از رفتار و سنن اجتماعى دفاع خواهند كرد؛ يا اين كه سنت در اين كشورها زنده نيست و آنچه هست قالبى از سنت و يا تقلبى از آن است ؛ در نتيجه از شهود الهى و حمايت عقلى بى بهره هستند.
قالب سنت همان قشر و ظاهر عملى آن است كه على رغم پيشينه ى الهى ، به دليل بى توجهى و غفلت از ابعاد معنوى به صورت عادات و رسوم قومى ، قبيله اى و مانند آن در آمده است و تقلب سنت ، همان بدعت هايى است كه فاقد ابعاد روحانى و معنوى بوده ، ولى به نام سنت در جامعه باقى مانده و به صورت عادت هاى اجتماعى تداوم يافته است .
رفتار اجتماعى در صورتى كه شكل عادت و رسم داشته باشد، پشتوانه ى معرفتى آن همان شناخت حسى ، عاطفى است كه در اثر تكرار و ممارست ايجاد مى شود و در اثر عمل مخالف هر چند كه به زور تحميل شوند از بين خواهد رفت .
هدف اصلى كشورهاى غربى در هجوم به كشورهاى غير غربى ، تحول در زيست و دگرگونى در اقتصاد و سياست آن كشورها است و به دليل پيوندى كه اقتصاد و سياست آن كشورها است و به دليل پيوندى كه اقتصاد و سياست با ذهنيت و انديشه و بالاخره فرهنگ اصلى اين كشورها دارد، تغيير در آن ناگزير با تغيير در فرهنگ و معرفت اجتماعى اين كشورها همراه است ؛ در غير اين صورت تغيير در ابعاد سياسى و اقتصادى تنش هاى عظيم اجتماعى را به دنبال مى آورد؛ بنابراين سنت در همه ى حالات و صور آن ؛ يعنى اعم از آن كه سنت هاى دينى بوده و از معرفت شهودى و عقلى برخوردار باشند و يا اين كه بدون بهره ورى از شهود دينى و معرفت عقلى ، قالب و يا تقلب سنت باشند، بايد دگرگون شوند.
حقيقت سنت هاى قالبى و يا تقلبى چيزى جز عادات و رسوم اجتماعى نيست و اصطلاح جامعه شناختى سنت (tradition) به چيزى بيش از اين مقدار نظر ندارد؛ به بيان ديگر در تعبير جامعه شناختى ، سنت عبارت است از: شيوه ى مرسوم و رفتار و عملكرد در درون يك جامعه . از نگاه جامعه شناسى فرقى نيست كه آن شيوه از چه نوع معرفتى برخوردار باشد، بلكه از آن جهت كه جامعه شناسى موجود در دامن تفكر حس گرايانه شكل گرفته است ، از تفكيك بين سه نوع معرفت حسى ، عقلى و دينى ناتوان است و عادات و رسوم را در قالب احساسات و عواطفى كه در نهايت به شهودهاى جزئى انسانى پيوند مى خورند، توجيه و تبيين مى كند. اگر رسوم و عادات از حيات عقلى و دينى بى بهره باشند، غرب در تبديل آن ها مشكل چندانى نخواهد داشت ؛ ولى اگر با معرفت دينى و عقلى قرين باشند دگرگونى و تبديل آن ها در صورتى كه غير ممكن نباشد، دشوار و سخت است . البته غرب در زمانى كه با كشورهاى غير غربى مواجه شد كه در اغلب آن ها چيزى جز قالب و يا تقلب سنت باقى نمانده بود. ياسپرس ‍ در اين باره مى گويد: اين ملت ها هنگامى كه زير پاى ماشين جنگى اروپا پايمال شدند از حيث تربيت معنوى در پايين ترين مرتبه قرار داشتند، اروپا با چين و هندوستانى شكفته و بيدار روبرو نگرديد، بلكه با ملت هايى مواجه شد كه هويت خود را از ياد برده بودند. (104)
از آن جا كه در كشورهاى غير غربى ، عادات و رسوم حتى در زمانى كه از حيات عقلى و دينى بى بهره اند، از پوشش دينى قالبى و يا تقلبى برخوردار هستند، غرب نيز براى تغيير و تحول در آن ها ناگزير از پوشش دينى استفاده مى كند و به همين دليل است كه ميسيونرها و مبلغان مذهبى ، با اولين كاروان هاى تجارى و نظامى و با حمايت سياست مداران و صاحبان اقتصاد غرب ، راهى كشورهاى غير غربى مى شوند و اين حركت در ميان جوامعى كه بر اساس عادت ها و رسوم قومى ، نظام اجتماعى خود را سازمان داده اند و يا آن كه از بار معرفتى ضعيف نسبت به سنت هاى خود برخوردار هستند و قدرت دفاع در برابر مبلغان مذهبى را ندارند، نتايج درخشانى را به بار مى آورد؛ ولى در كشورهاى اسلامى كه سنت در آن ها زنده است و يا آن كه لااقل قدرت برهان و استدلال در دفاع از از سنت ها وجود دارد، اين حركت ناكام مى ماند.
تبليغ مسيحيت به عنوان يك دين جديد، گذشته ى فرهنگى جامعه ى مورد تبليغ را به زير سؤ ال مى برد و بدين ترتيب زمينه را براى تحولاتى كه از اين پس به نام دين غالب انجام مى شود فراهم مى آورد؛ ولى اين برنامه در كشورهاى اسلامى نتوانست به صورت يك جريان اجتماعى اهداف مورد نظر غرب را تاءمين كند، بنابراين غرب در اين كشورها با بهره گرفتن از دين موجود سياست هاى فرهنگى ديگرى را تعقيب مى كرد و آن عبارت بود از:
الف : ابداع فرقه هاى مذهبى جديد؛
ب : احياى فرقه هاى مرده و ضعيف ؛
ج : تشديد اختلاف بين فرقه هاى موجود؛
غرب از هر زمينه اى براى رسيدن به هدف هاى فوق استفاده كرد، به گونه اى كه مقطعى خاص از تاريخ كشورهاى اسلامى مقطع فرقه سازى مذهبى و تشديد درگيرى هاى فرقه اى شد؛ فرقه سازى ها و اختلافات مذهبى علاوه بر اثر مستقيم سياسى و نظامى كه براى غرب از جهت هرز رفتن نيروهاى اسلامى داشت ، اثر غير مستقيم فرهنگى نيز در جهت تضعيف انديشه هاى دينى باقى مى گذاشت ؛ تشكيل فرقه هايى نظير، شيخيه ، بابيه ، وهابيت و بهائيت و يا ظهور ده ها مهدى در بخش هاى مختلف كشورهاى اسلامى و نيز حركت هاى جديد فرقه هاى مرده و بى تحركى ؛ نظير اسماعيليه كه روزگارى در جامعه ى اسلامى حضور فعال داشته اند، از جمله تلاش هاى غرب است .
حركت فرهنگى استعمار در كشورهاى استعمارزده ، داراى دو مقطع زمانى است و آنچه در مورد ترويج دين جديد و يا فرقه سازى در كشورهاى اسلامى گفته شد مربوط به مقطع اول آن است ؛ زيرا غرب در اولين برخوردها با مردمى روبرو مى شود كه در شكل سنتى خود با باورهاى آسمانى انس دارند و اين اقوام اگر از ره آوردهاى وحى الهى برخوردار نباشند، آداب و رسوم خود را در لباس اساطير شكل مى دهند و در هم شكستن انديشه ها و باورهاى آسمانى با حركت فرهنگى جديدى كه رنگ ديانت مسيح را به خود دارد و يا از عناوين دينى موجود بهره مى گيرد، بسيار ساده تر از درهم شكستن آن ها با مكتب هاى غربى و ديدگاه هاى الحادى است كه كاملا ناآشنا با ديدگاه آن هاست .
مقطع دوم ، مقطع تبليغ مكتب ها و ايدئولوژى هاى مختلف غربى و مقطع بازسازى هويت جديد تاريخى و قومى براى كشورهاى استعمارزده است ؛ اين مقطع پس از حضور بالفعل غرب در كشورهاى غير غربى و در نسل دوم ، يا سومى كه با غرب آشنا مى شوند حاصل مى شود.
همان گونه كه ميسيونرهاى مذهبى و عاملان داخلى در مقطع اول به فرقه سازى مشغول هستند؛ مستشرقان و هم چنين سازمان هاى مخفى ماسونى و نظام هاى آموزشى نو بنياد در مقطع دوم در خدمت هدف هاى ياد شده قرار مى گيرند.
3 4 غرب زدگى و مراتب آن  
همراه با كوشش استعمار غرب براى در هم شكستن فرهنگ هاى غير غربى و گسترش سياست و اقتصاد مورد نظر خود، كششى نيز از سوى كشورهاى استعمارزده در جهت تاءمين اهداف مذكور وجود دارد؛ اين كشش گرچه از طرف انسان استعمارزده است ؛ ولى به دليل اين كه در خدمت اهداف و مطامع غرب است از سوى غرب نيز به زمينه هاى روانى و اجتماعى آن دامن زده مى شود.
حالت روانى فوق كه چهره اى اجتماعى نيز دارد، همان پديده اى است كه از آن با نام غرب زدگى ياد مى شود.
غرب زدگى از مكانيسم روانى خاصى برخوردار است كه نظير آن در زندگى فردى افراد و نيز در برخى از حيوانات مشاهده مى شود؛ گاه انسان ، حيوانى درنده ؛ مانند شير را مشاهده مى كند و با آن كه راه گريز در پيش دارد و يا آن كه امكان دفاع از خود را دارد؛ ولى بدون هيچ مقاومت يا فرار به سوى شير حركت مى كند و حتى به فرض اگر شير راه خود را در پيش بگيرد او نيز به دنبال آن حركت مى كند؛ به انسانى كه گرفتار اين حالت مى شود انسان مستسبع يعنى سبع زده يا وحشى زده مى گويند.
برخى از حيوانات نيز در هنگام مشاهده ى دشمن ، رفتارى مشابه از خود نشان مى دهند؛ مانند بعضى از پرندگان كه به محض رويارويى با برخى از مارها به جاى گريز، جهت بلعيده شدن به كام مرگ گام مى گذارند.
در تبيين و توضيح حالت روانى فوق و مكانيسم آن سخن هاى فراوانى گفته شده است و فلاسفه ى اسلامى نيز در مباحث عليت ، در هنگام ذكر اقسام علت فاعلى ، با عنوان فاعل بالعنايه به بحث از اين نوع فعل پرداخته اند؛ از جمله مثال هايى كه براى فاعل بالعنايه ذكر كرده اند، تمثيل شخصى است كه در ارتفاع قرار مى گيرد و زمانى كه از فاصله ى خود با زمين آگاه مى شود، بلافاصله سقوط مى كند.
تبيين فلسفى اى كه علامه طباطبايى در اين باره ، در هنگام ارجاع فاعل بالعنايه و فاعل بالجبر به فاعل بالقصد انجام مى دهد، اين است كه در همه ى اين موارد فعل بر اساس قصد و اختيار انجام مى شود؛ زيرا هر موجودى كه داراى اراده است رفتار خود را بر اساس امورى كه موافق خواسته ى اوست ، انجام مى دهد و چون علم و آگاهى مقوم كار و فعل ارادى است ، اراده ى هر كس در دايره ى آگاهى و علم او تحقق مى پذيرد؛ به عنوان مثال ، كسى كه در هنگام حمله ى شيميايى دشمن از ماسك استفاده مى كند، در صورتى كه به نحوه ى استعمال آن علم نداشته باشد، با استفاده ى غلط از آن جان خود را از دست مى دهد.
در مواردى كه انسان پس از آگاهى به كارى كه قصد عمل به آن را دارد، نسبت به مفيد يا مضر بودن آن عمل ترديد كند، ترديد موجب تفكر و آمد و شد ذهنى او مى گردد؛ اگر نتيجه ى تفكر به مفيد بودن عمل منتهى شود، فرد به انجام آن مبادرت مى ورزد و اگر نتيجه خلاف آن باشد عمل را ترك خواهد كرد و در مواردى كه بيش از يك انديشه و تصور در ذهن آدمى نباشد و احتمال خلاف آن در خيال يا فكر ايجاد نشود، مجالى براى ترديد و تاءمل باقى نمى ماند و در نتيجه پس از تصور و آگاهى به آن ، عمل از شخص صادر مى گردد؛ يعنى آن جا كه فعل بعد از تصور صادر مى شود، چيزى جز يك فعل ارادى كه بر اساس قصد و آگاهى است ، واقع نشده است .
موجود مختار و مريد، بدون اراده و آگاهى كارى را انجام نمى دهد و در مواردى نيز كه به اضطرار و اكراه كارى را انجام مى دهد، پس از سنجش على رغم تعلقى كه به طرف هاى مختلف دارد، آن را كه بهتر مى داند به اراده ى خود انجام مى دهد؛ مانند كسى كه در شرايط احتمال سقوط ديوار، حركت خود را از كنار ديوار بر ماندن ترجيح مى دهد و در مواردى فرد را مجبور مى دانند؛ مانند وقتى كه چند نفر فردى را بلند كرده و از محلى كه نشسته است ، منتقل مى كنند، در اين حال در حقيقت كارى از آن فرد صادر نشده و فعل متعلق به اشخاصى است كه او را با اراده ى خود انتقال مى دهند و استناد فعل به فرد و مجبور دانستن او در آن فعل جز با تسامح و مجاز نيست .
علامه طباطبايى عمل شخصى را كه با تصور ارتفاع و سقوط از آن سقوط مى كند، يا عمل فردى را كه با مشاهده ى رفتن شير به دنبال آن مى رود، اين گونه تبيين مى كند:
فردى كه درنده اى را مى بيند و به دنبال آن مى رود، يا با تصور ارتفاع و سقوط از ايستادن باز مى ماند و تعادل خود را از دست مى دهد، وحشت سقوط و هيبت درنده چندان وجود او را تسخير مى كند كه تصورى ديگر جز سقوط و يا رفتن پى شير در ذهن و انديشه ى او باقى نمى ماند و هرگاه يك تصور و آگاهى خاص بدون انديشه ى معارض در جان آدمى جاى گرفت ، عمل مطابق با آن نيز بى آن كه با ترديد و شك همراه باشد، بلافاصله از او صادر مى شود.
بيانى كه علامه طباطبايى در ارجاع فاعل بالجبر و فاعل بالعنايه به فاعل بالقصد دارد، در تبيين برخى از رفتارهاى اجتماعى نيز مناسب است و اين بيان با تحليل قرآن مجيد درباره ى نحوه ى عملكرد قوم فرعون سازگار است :
قرآن كريم رفتار متقابل فرعون و قوم او را اين گونه معرفى مى كند: استخف قومه فاطاعوه ؛ فرعون طلب خفت و خوارى از قوم خود كرد پس ‍ آن ها از او اطاعت كردند. (105) طبق اين آيه ، فرعون قوم خود را به زور و جبر به خدمت و اطاعت بر نمى گماشت و حتى او آن ها را خوار و ذليل نمى كرد، بلكه او تنها طلب خفت و تهى مغزى مى كرد و كسانى كه اين طلب را پاسخ مى دادند، خود فاعل خوارى و زبونى بودند؛ البته فرعون زمينه هاى فعل را فراهم مى كرد و بزرگ ترين كوشش او در اين مورد بزرگ نشان دادن خود و تحقير موسى (ع ) بود. او از يك سو دستاوردهاى مادى مصر را كه دنياى آن روز به آن چشم دوخته بود، به رخ مى كشيد و تدبير خود را در جهت رشد و توسعه و در راه سعادت مى دانست و تمدن مصر را طريقه ى مثلى و تمدن بزرگ مى خواند و از ديگر سو موسى (ع ) را ساحرى كذاب و انسانى فقير و خوار كه از تمدن و تكلم بى بهره است ، معرفى مى كرد:
و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اءليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلا تبصرون ؛ آيا پادشاهى مصر از آن من نيست و اين آبادانى را كه تحت كنترل و تدبير من است و نهرهايى را كه در قصرهاى من روان است مشاهده نمى كنيد. (106)
ام اناخير من هذا الذى هو مهين و لا يكاد يبين . فلو لا القى عليه اسورة من ذهب اوجاء معه الملائكة مقترنين ؛ آيا من از او كه خوار و ذليل و فقير و مسكين است بهتر نيستم ، او كه عاجز از تكلم بوده است و سخنى به روشنى نمى تواند بيان كند، اگر او راست مى گويد، چرا زينت هايى از طلا با خود ندارد و دستبندهاى زرين بر دست نمى افكند و يا آن كه چرا فرشتگان آسمان و ملائكه با او راه نمى روند. (107)
انى اخاف ان يبدل دينكم او ان يظهر فى الارض الفساد؛ من ترس ‍ آن دارم كه او شما را از آيين و روشى كه داريد دور بدارد و زمين را دچار فساد و تباهى كند. (108)
... قال فرعون ما اريكم الا ما ارى و ما اهديكم الا سبيل الرشاد؛ من آنچه را شرط مصلحت مى بينم با شما مى گويم و شما را جز به راه توسعه و رشد هدايت نمى كنم . (109)
قالوا ان هذان لساحران يريدان ان يخرجاكم من ارضكم بسحرهما و يذهبا بطريقتكم المثلى ؛ موسى و هارون دو ساحر بيش تر نيستند كه قصد آن دارند تا به سحر خود شما را از سرزمينى كه داريد محروم كرده و بيرون كنند و شيوه ى نمونه و تمدن برتر شما را از شما بازستانند. (110)
تمام گفته ها در جهت بزرگ نشان دادن خود و خوار كردن موسى (ع ) و به راستى كه تمدن فرعونى مصر با آن همه شكوه و جلال دنيايى كه همگان را فريفته ى خود كرده است ، در آن زمان به مراتب بيش تر از آنچه هم اكنون به نظر مى رسد در ديده ى تنگ دنيابينان بزرگ جلوه مى كرد و كسانى كه زرق تمدن فرعونى برق از ديدگانشان ربوده بود، ناگزير خود را خوار مى يافتند و فرعون را اطاعت مى كردند: فاستخف قومه فاطاعوه انهم كانوا قوما فاسقين . (111) فرعون از قوم خود طلب خفت و خوارى كرد و على رغم ان كه مؤ من آل فرعون آن ها را بر حذر مى داشت ، دعوت فرعون را اجابت كردند و به تقاضاى او پاسخ گفتند و در حقيقت با اين عمل از آنچه كه عظمت و رشد و هدايت واقعى بود، روى گرداندند و امكانات الهى را كه در آن ها به امانت نهفته بود، از ياد بردند و بدين ترتيب با فراموش كردن هويت انسانى خود از زمره ى فاسقان گرديدند و فرعون را كه در حقيقت دشمن آن ها بود، بزرگ ديدند و با بزرگ ديدن او بى آن كه اجبارى باشد، با اختيار و اراده ى خود به اطاعت او گردن نهادند و به قتل موسى راءى دادند: و قال فرعون ذرونى اقتل موسى وليدع ربه ... (112)
قرآن كريم در جاى ديگر خطر استخاف را به رسول خود گوشزد مى كند: فاصبر ان وعدالله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون ؛ صبر و استقامت پيشه نما كه وعده ى خداوند حق است و از استخفاف كسانى كه فاقد يقين هستند بر حذر باش . (113)
غرب نيز كه از معرفت يقينى بى بهره بوده و تمدن فرعونى خود را با نام توسعه و رشد به تماميت رسانده است ، به استخفاف ملل و اقوام غير غربى مى پردازد، اين رويارويى در حالى رخ مى دهد كه غرب همه ى امكانات داخلى خود را به فعليت رسانده و اينك ناگزير تا درون خانه ى آن ها وارد شده است و در اين حال سنت حقيقى و زنده كه كه از شهودى الهى و معرفت عقلى برخوردار است ، در اغلب موارد غايب بوده و چيزى جز قالب و يا تقلبى از آن باقى نمانده است .
مردمى كه از نظاره ى ملكوت آسمان و زمين و عظمت آن محروم مانده اند، دنيا و آنچه در آن است با همه ى كاستى و خردى در ديدگانشان عظيم جلوه مى كند. آن ها قبل از آن كه غرب به خانه ى وجودشان رخنه كند؛ آفتاب حقيقت را از دست داده و به زندگى دنيا دل بسته اند و به همين دليل وقتى كه غرب را در پيش چشمان خود مى بينند در قياس با آنچه كه دارند بس ‍ عظيم و باشكوه مى يابند. آن ها كه از سنت محروم و در بدعت غوطه ورند، بر سبيل عادت به رفتار خود صورتى دينى و آسمانى مى دهند و اين صورت خشك و بى روح در رويارويى با غرب كه همه ى تعلقات الهى خود را بريده و تمام زمينه ى دينى خود را خشكانيده است ، به سرعت در هم مى شكند.
از آن جا كه سنت در اكثر اين كشورها زنده نيست ، مظاهر مادى تمدن غرب به عنوان طريقه ى مثلى و تمدن عليا چشمان بى سو و بى فروغ آن ها را خيره كرده و گوش هاى ناتوانشان را كر كرده است و آن ها كه تنها از راه عادت ، نه يقين به مبادى دينى خود پايبند هستند، بدون آن كه نيازى به ترديد و شك در گذشته ى آسمانى و الهى خود داشته باشند، يكباره همه ى آنچه را كه داشته ، فراموش كرده ، با شوق و كششى برتر از وصف به سوى مظاهر مادى غرب حركت مى كنند و در نتيجه به اطاعت و پيروى از آن با اراده و خواست خود و بدون درنگ و تاءمل نه به جبر گردن مى نهند.
بايد توجه داشت همان گونه كه اطاعت ارادى انسان مستسبع از شير و دنباله روى از او، هرگز آدمى را شير نمى كند؛ اطاعت و پيروى انسانى كه با مكانيسم فوق به دنبال غرب راه مى افتد، او را به غرب نمى رساند.
شير داراى باطنى حيوانى است كه در طى ساليانى چند مراتبى را از مقطع جنين تا جوانى پيموده است ، تا به شكل ظاهرى خود دست يافته است . غرب نيز داراى تفكر و انديشه اى است كه پس از بالغ بر چند سده تلاش ، به مظاهر سياسى و اقتصادى خود رسيده است و از اين جهت آنچه در غرب است مجموعه اى هم آهنگ با انديشه و جان انسان غربى است .
همان گونه كه انسان سبع زده جز ظاهرى ترين ابعاد وجود شير را نمى بيند، انسان غرب زده نيز جز آشكارترين ابعاد هستى غرب را كه همان سياست و اقتصاد است ، مشاهده نمى كند و او كه اين ظواهر تمام وجودش را فرا مى گيرد، بدون توجه به وضعيت جسمانى و ساخت اجتماعى فعلى خود كه متناسب با انديشه هاى سنتى و رسوم و عادات قومى او شكل گرفته اند، به رفتارى ظاهرى كه همان تقليد صرف است ، بسنده مى كند.
همان گونه كه فرعون و قوم او هر دو در بى ايمانى و فسق همانند هستند، انسان غرب زده نيز با غرب در قطع پيوندهاى آسمانى همسان مى باشند؛ ولى غرب در زمينه ى تاريخى خود فرصت بارورى و ظهور طبيعى خود را پيدا كرده است و انسان غرب زده كه از اين فرصت بى نصيب است ، مانند كسى است كه دير آمدن خود را با زود رسيدن مى خواهد جبران كند. او بدون آن كه به طور كامل پيوندهاى خود را با سنت هاى دينى قطع كرده باشد و نظام و ساختى متناسب با سياست و اقتصاد موجود غرب ايجاد كرده باشد، مدل هاى غربى زيست و معيشت را بر زندگى فردى و اجتماعى خود تطبيق مى دهد و اين تطبيق چون جدا از زمينه ى فكرى و روانى خاص ‍ خود است ، صورتى جز تقليد ندارد.
گاه آدمى فريفته ى ظاهر چيزى مى شود كه آن را با او نسبتى نيست ؛ در اين صورت مشكل اصلى فريفتگى و خودباختگى و تقليدى است كه به دنبال آن مى آيد و حل اين مشكل در پرتو شناخت و آگاهى به آن است ؛ ولى گاهى آدمى فريفته و مسخر ظاهر دشمن حيله گرى مى شود كه قصد هستى او را دارد؛ در اين صورت با پايان بخشيدن به هستى او راه هر گونه بازگشتى را مسدود مى گرداند. انسانى كه از معرفتى عميق نسبت به سنت هاى دينى برخوردار نيست و با مشاهده ى مظاهر مادى غرب به دنبال آن راه مى رود، گام در كام دشمنى مى گذارد كه جهت بلعيدن او دهان گشوده است .
غرب در ابعاد سياسى و اقتصادى خود به حذف رقيبان موجود مى پردازد؛ علاوه بر اين غرب در هنگامى كه به سوى كشورهاى غير غربى گام مى گذارد، تحت تاءثير الزام هايى است كه از ناحيه ى نيازهاى درونى صنعت ، تكنولوژى و اقتصاد سياسى غرب بر او تحميل مى شود و اين نيازها به چيزى كم تر از هستى و نظام اجتماعى جوامع غيرغربى ، اشباع نمى شود؛ در چنين شرايطى ، چون غرب انبوه مقلدان را در ميان كشورهاى استعمارزده به عنوان پيروان مطيع و بى جير و مواجب مشاهده كند، جز آنچه را كه به مصلحت سياسى و اقتصادى او، اقتضا نمايد به آن ها انشا نمى كند و بدين ترتيب كشش انسان غرب زده در خدمت كوشش غرب ، پايه هاى اقتصادى ، سياسى و فرهنگى نظام سلطه را بيش از پيش تقويت مى كند.
غرب در هويت خود جايگاه غربت فطرت الهى آدم است و غرب زدگى با غروب يقين و به دنبال آن تزلزل در ايمان آغاز مى شود و به لحاظهاى مختلف داراى مراتبى است : در فرآيند برخورد و رويارويى كشورهاى غير غربى با غرب ، ابتدايى ترين و ظاهرى ترين مرحله ى غرب زدگى آن است كه انسان شرقى به صورت مقلد صرفى در آيد كه براى پوشاندن هويت و پيشينه ى غير غربى خود، در تشبه به ظواهر غربى از انسان هاى غربى به گونه اى مضحك پيشى مى گيرد؛ مانند كسى كه جز ظاهر شير را نمى بيند و در اثر سبع زدگى به دنبال آن راه مى رود؛ چنين فردى به دليل اين كه از شرايط و امكاناتى كه انسان غربى در طول گذشته ى حيات خود تحصيل كرده ، محروم است ؛ على رغم رفتار تقليدى هرگز نمى تواند پا، جاى پاى او بگذارد و چون به عدم مطابقت پى مى برد، اشكال را در ضعف تقليد خود مى پندارد و بر شدت تقليد مى افزايد. انسان غرب زده كه در نخستين برخوردها پوشش ، گويش و نحوه ى ظاهرى رفتار و عمل غرب را مى بيند، در تقليد نسبت به ظواهر سرعت مى گيرد و چون نسخه ى تقليدى رفتار خود را مطابق با اصل نمى يابد، تقليد خود را ضعيف و ناكافى مى پندارد و به همين دليل به تقليد خود شتاب مى دهد. در اين شرايط استعدادهاى شكفتنى فرصت بروز پيدا مى كنند: كلمات ، اصطلاحات و عبارات غربى ، هنوز به گوش نرسيده ، در حافظه جا مى گيرد و مدهاى روزانه قبل از آن كه فرصت انتقال به بروشورهاى رسمى را پيدا كنند، در پوشش دختران و پسران كشورهاى استعمارزده ، به گونه اى به مراتب غليظتر از آنچه در كشورهاى مادر وجود دارد، ظاهر مى شوند و اين در حالى است كه نبوغى بيش تر در فراموشى آداب ، رسوم و شيوه هاى پيشين رفتار و سلوك اجتماعى تبلور پيدا مى كند. بدون شك همان گونه كه استعداد تقليد با بار عاطفى مربوط به خود قرين است ، نبوغ نسيان نيز از شرايط روانى خاص ‍ خود تغذيه مى كند.
انسان غرب زده به موازات اضطراب و در نتيجه شتابى كه در تقليد خود پيدا مى كند، بر نفرت و عداوت خود نسبت به هر آنچه كه نشان از گذشته و پيشينه ى غير غربى او دارد، مى افزايد. گذشته ى او در تكوين فاصله اى كه او تا وصول به غرب دارد، متهم است و به همين دليل در پرهيز از موضع اتهام ، تلاش مى كند. در اولين فرصت ، نام خود را كه در فرهنگ پيشين او جز حسن و جمال نبوده است ، تغيير مى دهد و در گام بعدى رنگ خود را در زير هزاران تن گرد و پودر شيميايى كه به اسم لوازم آرايش وارد مى شود، دفن مى كند تا بدين وسيله از ننگ گذشته اى كه با ژن هاى او همراه است ، نجات پيدا كند و به قالب جديدى از زيبايى و جمال كه از غرب وارد مى شود در آيد. اين سطح از غرب زدگى در كشورهاى جهان سوم از نخستين روزهاى آشنايى آن ها با غرب آغاز مى شود و پس از آن كم تر امكان دگرگونى آن فراهم مى شود؛ بلكه با مرور زمان بر ابعاد اجتماعى آن افزوده و يا اين كه تكنيك انتقال و جذب آن متحول مى شود. در ابتدا گروه هاى محدود از قشرهاى مرفه اجتماعى بيش تر شهرى كه شانس معاشرت و برخورد با آدم هاى غربى را دارند، در معرض اين نوع از غرب زدگى قرار مى گيرند؛ ولى در نسل هاى بعدى كه وسايل بعدى كه وسايل ارتباط جمعى به طور ارزان و فراوان در اختيار همگان قرار مى گيرد كانال هاى ماهواره اى همراه با جعبه ى جادو اقصا نقاط زمين را فرا مى گيرد، تبعيت و تقليد از ژست ها و حركات مدل ها و مانكن هاى غربى ، از ضروريات روزمره ى زندگى همه ى خانواده ها مى شود و بدين ترتيب نقش خانواده در انتقال فرهنگ و آداب اجتماعى روز به روز ضعيف و كم رنگ تر مى گردد.
مرحله ى دوم غرب زدگى كه در طول مرحله ى نخست قرار دارد و تضادى بنيادين با آن ندارد، بيش تر با يك يا دو نسل تاءخير در ملل استعمارزده و كشورهاى جهان سوم ظاهر مى شود.
پس از برخوردهاى اوليه و كسب اولين تجربيات ، گروه هايى كه زهر سياست مسموم استعمار را در جان خود احساس كرده و مستى ديدار نخستين را نسبت به ظواهر سياسى آن از دست داده اند؛ ولى هم چنان نسبت به بنيادهاى فلسفى و فكرى غرب و تضاد ذاتى اين مبانى با اصول معرفت دينى و سنتى خود ناآگاه هستند، نقد خود را متوجه چهره ى سياسى غرب مى كنند و با خيره شدن به نظام صنعتى غرب در غفلت از خصوصيات بنيادين تفكر غرب باقى مى مانند. اين گروه كه در شرايط مساعد اجتماعى به برخى تحركات سياسى در قبال حاكميت هاى استعمارى روى مى آورند، اگر متوجه غفلت خود نباشند در مسير حركت به مرتبه اى عميق تر كه مرتبه اى مخفى تر از غرب زدگى است ، گرفتار خواهند شد.
مرحله نهايى كه عميق ترين و مخفى ترين نوع آن نيز هست ، پس از آشنايى با چهره ى استعمارى و شناخت ابعاد فرهنگى و مبانى انديشه و تفكر غربى است ؛ در اين مرحله تلاش انسان بر آن است تا با اعتقادا به مبانى فلسفى و فكرى غرب نه در قالب تقليد ظاهرى به صورت رقيبى نوين با قطع روابط اسارت بار استعمار، در صحنه ى سياست جهانى حضور به هم رساند.
انسان غرب زده در صورتى كه به اين آرمان اجتماعى نايل شود و امكان اين وصول براى او وجود داشته باشد، به جامعه اى دست خواهد يافت كه از فرط نزديكى به غرب در پايان خط غربت قرار گرفته و بدين ترتيب سرنوشت خود را با غرب پيوند زده است و در صورتى كه امكان وصول به آن را پيدا نكند چه اين كه وصول به اين رتبه در شرايطى كه غرب ، سلطه ى سياسى و اقتصادى خود را به فعليت رسانده است اگر غيرممكن نباشد، دشوار و توان فرسا است در حسرت رسيدن به آن جان خواهد داد. تحقق آرمان اين گروه شديدترين مرحله ى غرب زدگى را به دنبال مى آورد؛ زيرا ديگر گروه ها، جامعه و نظامى را تشكيل مى دهند كه از هويتى دوگانه برخوردار است : اين نظام از يك سو ريشه در پيشينه ى سنتى و دينى خود دارد و از ديگر سو بدون آن كه به هدم و نابودى طبيعى آن ريشه ها پرداخته باشد، به سياست و اقتصادى ناهم آهنگ و بى تناسب با شرايط اجتماعى خود نظر دارد و افراد در اين جوامع همانگونه كه خويشتن را دور از مبداء شرقى خود مى يابند، در ابعاد غربى خود نيز احساس غربت و بيگانگى مى كنند و به همين دليل روزنه ى بازگشت به طور كامل بر روى آن ها بسته نشده است ، ولى انسان و يا جامعه اى كه فكر و ذكر غرب ، تمام ابعاد فرهنگى و رفتارى او را پوشانده است ، موقعيت و اضطرابى را كه در هستى او آشيان گزيده ، به عنوان حقيقت خود پذيرفته و در برابر آن تسليم شده است و خيال گريز از آن را نيز در سر نمى پروراند.
4 4 مستشرقين و سازمان هاى ماسونى  
با ظهور اولين مراحل غرب زدگى فضاى اجتماعى نوينى شكل مى گيرد كه در آن با فراموشى معانى دينى و سنت هاى الهى ، همه ى مظاهر اجتماعى موجود، از قبيل : الفاظ، عبارت ، پوشش و لباس ، توليدت مصرف ، هنر و معمارى و... دچار آشفتگى و پريشانى مى گردند و غرب با استفاده از اين موقعيت همه ى امكانات موجود در جامعه را به گونه اى در خدمت اهداف سياسى و اقتصادى خود در مى آورد كه راه بازسازى و سازماندهى دوباره ى آن را براى هميشه مى بندد.
تبليغ دين جديد و از آن مهم تر تعليم آموزه هاى مستشرقان و به دنبال آن انتقال نظام آموزشى غربى ، بخشى از تلاش غرب براى بازسازى هويت از ياد رفته ى اين جوامع است ؛ به صورتى كه راه هر گونه بازگشت به سنت را مسدود مى گرداند.
آموزش هاى عملى اى كه غرب در اين مقطع ، به كشورهاى استعمارزده انتقال مى دهد، به گونه اى نيست كه كه توان لازم را براى تاءمين نظام صنعتى مستقلى در عرض قدرت هاى موجود ايجاد كند؛ بلكه در جهت ايجاد وابستگى هر چه بيش تر به كشورهاى مادر است ؛ بنابراين آموزش هاى غربى كم تر در جهت انتقال تكنولوژى و بيش تر در جهت انتقال نظريه هاى انسان شناختى و جامعه شناختى غرب است ؛ زيرا اين گونه آموزش ها بدون انتقال زمينه هاى اقتدار صنعتى غرب ، فقط از نقش تخريبى نسبت به ساخت سنتى جامعه برخوردارند.
اولين تعاليم غرب براى كشورهاى غير غربى نشر آيين مسيحيت است ؛ البته غرب در انتقال مسيحيت يك آرمان و غرض دينى را دنبال نمى كند، بلكه مسيحيت موجود را كه با ستيز فرهنگى و سياسى ، سازگار با خويش ‍ كرده است ، با سازمان آموزشى كليسا به خدمت مى گيرد و در قالب مسيحيت ، يا در پوشش فرقه هاى مذهبى و دينى اولين تنش هاى معرفتى به جامعه ى غير غربى وارد مى شود و اين تنش كه با حضور قوى سياسى ، نظامى و اقتصادى غرب همراه است ، اولين مراحل غرب زدگى را بارور مى كند و به دنبال آن آموزش هاى بعدى وارد مى شود. محتواى اصلى اين آموزش ها را مستشرقان نه كشيشان فراهم مى كنند و همراه با تغيير مواد آموزشى ، سازمان هاى آموزشى نوينى جايگزين كليسا مى گردد؛ نظير لژهاى فراماسونرى ، يا مدارس و كالج هاى غربى كه تعليم و تعلم اشراف زادگان و نخبگان كشورهاى غير غربى را بر عهده مى گيرند.
به دليل نقش تعيين كننده اى كه مستشرقان و سازمان هاى ماسونى در تكوين موقعيت و شخصيت جوامع غيرغربى دارند، ناگزير مرورى مختصر به ماهيت و كاركرد اجتماعى آن ها داريم :
غرب بعد از رنسانس ، قبل از آن كه به شناخت شرق دست زند، در اولين مرتبه به بازبينى و بازشناسى خود مى پردازد؛ زيرا شناختى كه پيش از اين در سده هاى ميانه (قرون وسطى ) و قبل از آن وجود داشته است ، شناختى دينى و آسمانى است و اين شناخت از ديدگاه انسانى كه با انكار غيب ، آسمان آن نيز زمينى است ، فاقد هر گونه اعتبار و ارزش علمى است .
در تاريخ جديدى كه غرب براى خود مى نويسد، ريشه هاى تمدن بيش تر در يونان باستان جست و جو مى شود؛ زيرا اولين بار در يونان زمينه هاى عقل گرايى غربى و مادى گرايى گسترش پيدا كرد. طبق اين ديدگاه سده هاى ميانه كه سده هاى حاكميت مسيحيت و مقاومت آن در برابر فرهنگ يونان است ، چيزى جز دوران سياه توحش نيست .
غرب در بازشناسى خود با گذر سريع از سده هاى ميانه ، ريشه هاى تاريخى خود را در عواملى مادى و نهايتا انسانى اى كه در يونان است ، جست و جو مى كند و در اين بازشناسى تمام مظاهر فرهنگى غرب و از جمله مسيحيت ، چهره ى نوينى كه متناسب با دانش و بينش جديد غربى است ، پيدا مى كنند. رنسانس مذهبى به صورت پيرايش گرى هاى لوتر و كالوين و از آن پس تفسيرهاى انسانى نوينى كه پاپ و مسيحيت تحت تاءثير شرايط اجتماعى جديد از مذاهب ارائه مى دهند، جزئى از اين حركت جديد است .
غرب پس از آن كه از افق معرفتى نوين به نگرش جديدى از خود دست يافت ، درصدد گسترش معرفت و شناخت خود نسبت به ديگر فرهنگ ها و تمدن ها برآمد و اين تصميم نقطه ى آغاز پيدايش شرق شناسى است .
شكى نيست كه مذاهب و سنن شرقى هر يك داراى تاريخ و گذشته اى خاص خود هستند، اين تاريخ از ديدگاه معتقدان به سنت ، مقدس و الهى است ، چنان كه يهود گذشته ى خود را در گفت و گوى موسى (ع ) در طور سينا و يا تكلم او با شجره ى مقدس وادى طوى و گذر از دريايى مى بيند كه فرعون و سپاهيان او را غرق مى كند و زمينى كه قارون و اموال او را مى بلعد.
در اين ديدگاه نه تنها تاريخ چهره الهى دارد، بلكه جغرافيا نيز از رنگى آسمانى برخوردار است ؛ جايى مانند كوه طور صحنه ى تجلى خدا و محلى ديگر براى مسير عبور جبرئيل و ديگر فرشتگان است .
تاريخ مسيح نيز پديده اى است كه با كلام الهى آغاز مى شود و با كلمه ى خداوند كه همان عيسى (ع ) است ، تداوم مى يابد.
تاريخ اسلام ، تاريخ تجلى تام اسماى الهى است ، هيچ آيه اى از قرآن نيست كه حادثه اى الهى را در تاريخ خود مستور نداشته باشد؛ نزول هر آيه به معناى ظهور جبرئيل و يا صعود پيامبر تا مقام قرب الهى است .
در بيان قرآن ، غزوه هاى پيامبر در واقع درگيرى سپاهيان خدا با لشكريان شيطان است . در جنگ بدر سخن از همراهى هزاران فرشته و حكايت گريز شيطان است و... تاريخ نگاران مسلمان نيز با ديده ى الهى خود به شرح و بسط چگونگى حضور فرشتگان پرداخته و از نحوه ى تمثل شيطان سخن گفته اند.
از ديدگاه دينى ، هر سنت از افق آسمان در زمين پيدا مى شود و سابقه ى الهى خود را در تاريخ حفظ مى كند؛ به عنوان مثال ، حج آيين و سنت مقدسى است كه در جريان تاريخى خود به فرمانى پيوند مى خورد كه خداوند به خليل و دوست خود صادر مى نمايد و به درخواست و دعايى باز مى گردد كه ابراهيم (ع ) در هنگام پى نهادن اين خانه تقاضاى آن را مى كند و يا اين كه نمازهاى پنج گانه ، سنت مقدسى است كه حبيب و محبوب خدا حضرت محمد (ص ) در معراج خود، آن را به عنوان وسيله ى عروج براى مؤ منان به سوغات مى آورد.
اقوامى نيز كه از سنن الهى كه متكى بر معرفت نبوى است ، برخوردار نيستند، تاريخ زمينى خود را در قلمرو روابط آسمانى و در قالب اساطير به امرى ماوراى طبيعى و متافيزيكى نسبت مى دهند.
بينش اساطيرى گر چه نتيجه ى اعوجاج و انحراف از معرفت الهى است و گوياى حقايق آفرينش نيست ؛ ولى هيچ گاه از اين جهت مورد نقد مردم شناسان و مستشرقان غربى قرار نمى گيرد؛ بلكه از جهت عدم تقليد به روش هاى منجمد و به اصطلاح علمى تاريخ نگارى مورد نقد آنان واقع مى شود.
مستشرقان ، در چهار چوب تفكر غربى با انكار صريح حقايق غيبى ، يا با بى توجهى مطلق به اين حقايق و بى معنا خواندن گزاره هايى كه درباره ى آن ها سخن مى گويند، به تحليل و تبيين تاريخ شرق و سنت هاى شرقى مى پردازند و تقيد آن ها به شاخص ها و انگيزه هاى مادى و محسوس ‍ تمدن هاى مختلف موجب مى شود تا ابعاد الهى و آسمانى اين تمدن ها، همگى در قالب هاى زمينى و زمانى توجيه شوند.
انكار يا بى توجهى به ابعاد معنوى تمدن هايى كه از اشراقات الهى بهره مندند، سلاحى است كه قبل از رويارويى و برخورد به ذبح و كشتار تمدن ها مى پردازد و از آن پس جسد و لاشه ى بى جان آن ها را در معرض ‍ ديدگان بى فروغ و كور مردم شناس و مستشرق غربى قرار مى دهد.