حديث پيمانه

حميد پارسا نيا

- ۱۸ -


پس چون به مسئله از اين لحاظ نظر مى شود، بايد گفت كه چنين مى نمايد كه پيامبر اكرم (ص ) ميان جهان قديم و جهان جديد ايستاده است ، تا آن جا كه به منبع الهام وى مربوط مى شود به جهان قديم تعلق دارد و آن جا كه روح الهام وى در كار است ، متعلق به جهان جديد است ، زندگى در وى منابع ديگرى از معرفت (190) را اكتشاف مى كند كه شايسته ى خط سير جديد آن است . ظهور و ولادت اسلام ، ظهور و ولادت عقل برهانى استقرايى است . اسلام با ظهور اسلام ، در نتيجه اكتشاف ضرورت پايان يافتن خود رسالت به حد كمال مى رسد و اين خود مستلزم دريافت هوشمندانه اين امر است كه زندگى پيوسته نمى تواند در مرحله كودكى و رهبرى شده از خارج باقى بماند.
الغاى كاهنى و سلطنت ميراثى در اسلام ، توجه دائمى به عقل و تجربه در قرآن و اهميتى كه اين كتاب مبين به طبيعت و تاريخ به عنوان منابع معرفت بشرى مى دهد همه سيماهاى مختلف انديشه ى واحد ختم دوره ى رسالت است . (191)
اقبال لاهورى براى دفاع از انديشه هاى خود دو اشكالى را كه ممكن است به ذهن خطور كند، طرح و سپس دفع مى كند:
اشكال اول اين است كه بر اساس اين تئورى قبل از پيامبر خاتم ، بشر نبايد از تفكر عقلى و استدلالى برخوردار باشد و حال آن كه دستگاه هاى فلسفى و عقلى چندى در يونان باستان وجود داشته است .
پاسخى كه اقبال به اين اشكال مى دهد اين است كه : عقل مورد نظر او، عقل فلسفى محض كه به گونه اى مجرد از داده ها و آزمون هاى حسى به داورى درباره ى هستى و مبادى آن مى پردازد، نيست ؛ بلكه عقل استقرائى است و عقل استقرائى كه همان دانش تجربى است به نظر او قبل از تولد اسلام هرگز وجود نداشته است .
عبارت اقبال درباره ى اين اشكال و دفع آن به اين صورت است : شك نيست كه جهان قديم در زمانى كه انسان در مقايسه با حال حاضر حالت بدوى داشت و كما بيش تحت فرمان تلقين بود، چند دستگاه بزرگ فلسفى ايجاد كرده بود، ولى نبايد فراموش كنيم كه اين دستگاه سازى در جهان قديم كار انديشه ى مجرد بوده كه نمى توانسته است از طبقه بندى معتقدات دينى مبهم و سنت ها آن سوتر رود و هيچ نقطه اتكايى درباره ى اوضاع عينى زندگى براى ما فراهم نمى آورد.(192)
اشكال دوم اين است كه نتيجه ى انديشه ى اقبال ، جانشين شدن كامل شناخت استقرائى به جاى هر نوع معرفت دينى است كه از ديدگاه اقبال از سنخ معرفت عاطفى و غريزى مى باشد.
پاسخى كه اقبال به اين اشكال مى دهد، چيزى جز قبول اشكال نيست ، او مى گويد: بعد از ظهور پيامبر خاتم هيچ نوع شناختى ، جز شناخت تجربى داراى ارزش علمى نمى باشد و تنها اين نوع از شناخت عهده دار معرفت واقع و تدبير و تنظيم زندگى فردى و اجتماعى است ، ولى اين به معناى انكار وجود ديگر انواع معرفت كه از نوع ادراك باطنى است ، نمى باشد؛ بلكه به اين معناست كه ديگر انواع شناخت از اين پس ميزان صحت و سقم حقايق و دليل بر چگونگى زندگى فردى و يا اجتماعى نيستند. تا قبل از پيامبر خاتم شناخت دينى كه معرفتى باطنى بود، تا افق مفهوم و بلكه زبان و كلام و نازل مى شد و شيوه ى زيست و زندگى را ارائه مى داد؛ ولى از پيامبر خاتم به بعد معرفت دينى تنها به صورت يك تجربه ى درونى در معرض ‍ ادراك بشرى قرار مى گيرد و انسان اين گوهر عريان را چون ديگر سيماهاى تجربى بشر در ظرف نقد قرار مى دهد و به بحث و تحليل مى كشاند و بدين ترتيب با زبان خود از آن كام مى گيرد و مفاهيم و قضايايى را كه در ترجمه ى اين تجربه به كار آيد سازمان مى بخشد.
عبارت اقبال در پاسخ به اشكال اخير به اين صورت است :
انديشه ى خاتميت را نبايد به اين معنا گرفت كه سرنوشت نهايى زندگى جانشين شدن كامل عقل به جاى عاطفه است . چنين چيزى نه ممكن است و نه مطلوب . ارزش عقلانى اين انديشه در آن است كه در برابر تجربه ى باطنى ، وضع مستقل نقادانه اى ايجاد كند و اين امر با تولد اين اعتقاد حاصل مى شود كه حجيت و اعتبار ادعاى اشخاص به پيوستگى با فوق طبعيت داشتن در تاريخ بشرى به پايان رسيده است . بنابراين به تجربه ى باطنى و عارفانه هر اندازه هم كه غيرعادى و غير متعارفى باشد اكنون بايد به چشم يك تجربه ى كاملا طبيعى نظر شود و مانند سيماهاى ديگر تجربه بشرى نقادانه مورد بحث و تحليل قرار مى گيرد. (193)
اقبال در بيان فوق ، شناخت دينى را از سنخ عواطف و شهودهاى جزئى قرار مى دهد كه تنها براى تاءمين نيازهاى عاطفى انسان مورد نياز است و شناخت تجربى را به عنوان ميزان نهايى داورى هاى بشرى معتبر مى شمارد و بدين ترتيب كوشش هاى علمى تجربى مختلف ، نظير علم بهداشت ، اقتصاد و سياست را همان اجتهادى مى داند كه عهده دار راهبرى و هدايت عملى انسان در بعد از رحلت پيامبر خاتم است .
اقبال با تئورى خود در حقيقت موردى را براى نزاع بين علم و دين باقى نگذاشت و دين را به عنوان معرفتى كه تنها قبل از حاكميت علم به تدبير فردى و اجتماعى انسان مى پردازد، محترم مى شمارد و براى آن در تدبير زندگى انسان بعد از ظهور پيامبر نقشى قائل نيست . حل نزاع به صورتى كه اقبال تصوير مى كند، در واقع چيزى جز قربانى كردن معرفت دينى و اصالت بخشيدن به دانش تجربى نيست و اين هرگز نمى تواند مورد قبول كسانى باشد كه معرفت دينى را نوع عالى از ادراك شهودى و برتر از معرفت عقلى و حسى مى دانند؛ كسانى كه معرفت دينى را شهودى و ربانى و ادراكى الهى مى دانند كه تا افق مفهوم و كلام نازل شده و اصول زندگى را در معرض ‍ ديده ى عقل آدميان مى گذارد.
شهيد مطهرى در نقد نظر اقبال مى گويد: متاءسفانه اين فلسفه مخدوش و بسيارى از اصول آن نادرست است . اولين ايرادى كه وارد است اين است كه اگر اين فلسفه درست باشد، نه تنها به وحى جديد و پيامبرى جديد نيازى نيست ، به راهنمايى وحى مطلقا نيازى نيست ؛ زيرا هدايت عقلى تجربى جانشين هدايت وحى است . اين فلسفه اگر درست باشد فلسفه ى ختم ديانت است نه ختم نبوت و كار وحى اسلامى تنها اعلام پايان دوره ى دين و آغاز دوره ى عقل و علم است . (194)
از ديدگاه كسانى كه وحى را شناختى الهى و مقدس و برتر از معرفت عقلى و تجربى بشر مى دانند، ختم نبوت هرگز به معناى رشد و بى نيازى بشر نسبت به معرفت دينى نيست ؛ زيرا طبق اين ديدگاه پيامبر تنها علمى را نمى آورد كه از طريق دانش حصولى قابل تحصيل باشد، بلكه علمى هم را آموزش ‍ مى دهد كه به تعبير قرآن كريم : ما لم تكونوا تعلمون انسان ها هرگز از نزد خود توان فراگيرى آن را ندارند. اين علم كه حاصل فنا و گذر از نفسانيت است ، در واقع علمى الهى مى باشد و حاصل تحول و تبديل وجودى و صيرورت انسان كامل است . انسان كامل به تناسب مقاماتى كه در سلوك الهى خود و متوقفى كه در بارگاه قدس پيدا مى كند، به راهنمايى و راهبرى ديگران مى پردازد و در اين ميان پيامبر كه توفيق تحصيل تمام مقامات را داشته و به جميع اسماى الهى عالم گشته است ، مظهر جامع ، اسم اعظم الهى مى گردد و چون به رسالت مبعوث شود، بعد از آن رتبت و مقامى برتر و شريعتى كامل تر قابل تصور نيست ؛ بنابراين دين و شريعت او شريعت خاتم مى باشد. اين بدان معناست كه او از هر معرفت و هدايتى برخوردار است كه تمام تاريخ از مشكات ولايت آن بهره برده و همه انسان ها به ابلاغ و رسالت آن محتاجند. او راه هاى آسمان را به سوى بندگان مى گشايد؛ راه هايى كه هرگز با شناخت حسى نمى توان شناخت و با شناخت عقلى نيز جز به كليات آن نمى توان پى برد.
صدرالمتالهين در عباراتى كوتاه از رساله ى سه اصل نسبت معرفت هاى سه گانه ى حسى ، عقلى و دينى را به اين صورت بيان مى كند: هم چنان كه حواس از ادراك مدركات نظرى عاجزند؛ عقل نظرى از ادراكات اوليه ى امور اخروى عاجز است ؛ از اين قبيل است معرفت روز قيامت و سر حشر و رجوع جميع خلايق به پروردگار عالم و حشر اجساد و نشر صحائف و تطائر كتب و معنى صراط و ميزان و ساير احوال آخرت و نشئه قبر و هر چه از اين قبيل از انبيا (ع ) حكايت كرده اند، همه از علوم و مكاشفاتى است كه عقل نظرى در آن عاجز و اعجمى است و جز به نور متابعت وحى سيد عربى و اهل بيت نبوت و ولايتش (ع ) ادراك نمى توان كرد و اهل حكمت و كلام را از آن نصيبى چندان نيست .(195)
شهيد مطهرى در ادامه ى نقدى كه به نظر اقبال دارد، نقص نظر او را كه موجب شده است تا خاتميت به ختم ديانت و اعلان حاكميت علم تجربى معنا شود، چنين بيان مى كندا: اين كه اقبال وحى از نوع غريزه دانسته است خطاست و همين موجب اشتباهات ديگر او شده است . غريزه همان طور كه اقبال خود توجه دارد، يك خاصيت صد در صد طبيعى و (غير اكتسابى ) و ناآگاهانه و نازل تر از حس و عقل است كه قانون خلقت در مرحله ى اول حياتى حيوان (حشرات و پائين تر از حشرات ) در حيوان قرار داده است ، با رشد هدايت درجه بالاتر، (حس و عقل ) غريزه ضعيف مى شود و فروكش مى كند. لهذا انسان كه غنى ترين حيوان ها از نظر دستگاه انديشه است . ضعيف ترين آن ها از نظر غريزه است . اما وحى بر عكس ‍ هدايتى ما فوق حس و عقل ، به علاوه تا حدود زيادى اكتسابى است . بالاتر از اين كه تا حد اعلا درجه آگاهانه است . جنبه ى آگاهانه بودن وحى به درجات غير قابل توصيفى ، بالاتر از حس و عقل است و فضايى كه به وسيله ى وحى اكتشاف مى شود، بس وسيع تر و گسترده تر و ژرف تر از آن فضايى است كه عقل تجربى قادر به اكتشاف آن است ...
اى كاش علامه ى اقبال كه كم و بيش مطالعاتى در آثار عرفا دارد و مخصوصا به مثنوى مولوى ارادت خاص دارد، در آن نوشته ها بيش تر مطالعه مى كرد و به ملاك بهترى براى ختم نبوت دست مى يافت ، عرفا به اين نكته دست يافته اند كه نبوت از آن جهت پايان يافت كه تمام مراحل و منازل فردى و اجتماعى انسان و راهى كه انسان بايد بپيمايد، يك جا كشف گشت ، پس از آن هر بشرى هر چه دريافت كند، بيش تر از آن نخواهد بود، ناچار محكوم به پيروى است . الخاتم من ختم المراتب باسرها؛ خاتم كسى است كه همه مراتب را طى كرده و مرتبه ى طى نشده باقى نگذاشته است . اين ملاك ختم نبوت ، نه رشد عقلى تجربى جامعه .
اقبال اگر چه در آثار همان مردانى كه به آن ها علاقه مند است (از قبيل مولوى ) دقت و تامل بيش ترى مى كرد، مى دانست كه وحى او از نوع غريزه نيست ، روح و حياتى است برتر از روح و حيات عقلانى .
مولانا مى گويد:
 

غير فهم جان كه در گاو و خر است
 
آدمى را عقل و جانى ديگر است
 
باز غير عقل و جان آدمى
 
هست جانى در نبى و در ولى (196)
 
همان گونه كه وحى در انديشه ى اقبال با وحى در نزد كسانى كه براى آن تقدسى الهى و فوق عقلانى قائلند متفاوت است ، اجتهاد نيز در انديشه ى او با معناى سنتى آن متفاوت مى باشد.
اجتهاد در معناى سنتى آن يك كوشش علمى براى استنباط احكام عملى از چهار منبع كتاب ، سنت ، اجماع ، و عقل است ؛ مراد از كتاب قرآن كريم است كه كلام خداوند سبحان مى باشد و منظور از سنت گفتار و كردار و تقرير پيامبر و ائمه (ع ) است و اجماع در نزد شيعه به معناى اتفاق آراى علما و يا مردم در يك نسل و يا يك عصر نيست ، بلكه به معناى آن نوع اتفاقى است كه كاشف از نظر معصوم باشد؛ پس اجماع يك منبع مستقل در كنار كتاب و سنت نيست ؛ و بلكه راهى براى كشف سنت مى باشد.
عقل به عنوان چهارمين منبع عبارت از قواعد مستقل و غير مستقلى است كه داراى براهين يقينى مى باشد. قواعد مستقل عقلى ، قواعدى است كه داراى براهين يقينى مى باشد و صحت آن ها را عقل ، بدون استعانت از احكام شرعى متوجه مى شود و قواعد غير مستقل قواعدى است كه از انضمام احكام شرعى با برخى قواعد عقلى حاصل مى گردد. عقل علاوه بر آن كه قواعدى را در كنار قواعدى كه از كتاب و سنت استنباط مى شود، ارائه مى دهد همواره وسيله ى تشخيص سنت نيز مى باشد و هميشه به صورت چراغى است كه راهى را كه سنت ارائه مى دهد براى انسان روشن مى نمايد؛ زيرا تشخيص روايات و طبقه بندى آن ها و دريافت مراد و منظور آيات و روايات و حل تعارضاتى كه بين ظواهر برخى از منابع وجود دارد، همگى در گرو كاوش هاى عقلى دقيق و حتى تاريخى اى است كه به گونه اى مستمر در جريان استنباط مجتهد را يارى مى رساند.
دقت در منابع ياد شده اين حقيقت را آشكار مى سازد كه مجتهد در استنباط احكام از سه معرفت كمك مى گيرد:
اول ، معرفت وحيانى است كه از طريق پيامبر و ائمه با دانش شهودى و علم الهى دريافت شده و در قالب مفاهيم و الفاضى كه براى ديگران قابل فهم است ، ارائه مى شود. احكامى كه از اين طريق به بشر مى رسد، بعد از آن كه با روش متقن عقلى ، استناد آن ها به معصوم مشخص شد و يا حجيت آن ها اثبات شد، احكامى نيستند كه عقل بشر جز از اين طريق قدرت تحصيل آن ها را داشته باشد؛ مانند احكامى كه در مورد عبادات ، معاملات ، سياسات و نظائر آن ها بخش هاى مختلف زندگى فردى و اجتماعى انسان را پوشش مى دهند.
دوم ، معرفت عقلى است كه از طريق براهين عقلى با علم و دانش حصولى قابل تحصيل مى باشد. از آن جا كه اصول عقايد؛ نظير مبداء، معاد، راه ، مقصد و آرمان الهى ، نبوت و ضرورت تمسك به وحى و لزوم استعانت از معرفت دينى همگى از طريق برهان عقلى براى مؤ من به غيب ، اثبات مى گردند؛ از اين جهت ره آورد وحى گرچه فراتر از دست آوردهاى عقلى است ولى هيچ گاه مخالف با دانسته هاى عقلى نمى باشد. اگر وحى كه ضرورت آن به عقل اثبات مى شود، دانش عقلى را در محدوده اى كه عقل قادر به دريافت آن است بى اعتبار بشمارد، پايگاه و بنيانى را كه بر اساس آن اثبات شده است نيز از دست خواهد داد؛ بنابراين وحى هرگز عقل و قواعدى را كه به عقل اثبات مى شود انكار نكرده و بلكه آن ها را نيز محترم شمرده ، و تاءييد مى كند. اين معنا مفاد همان قاعده ى كلى است كه : كلما حكم به العقل حكم به الشرع هر آنچه را كه عقل به آن حكم نمايد، شرع نيز به آن حكم خواهد كرد.

اجتهاد با تكيه بر دو معرفت حاصل از وحى و تعقل در بستر زمين با گذر زمان جريان مى يابد؛ به اين معنا كه مجتهد موظف است با تكيه بر اصولى كه از طريق شرع نسبت به ابعاد مختلف زندگى صادر شده است ، حكم مسائل مستحدثه و حوادث واقعه اى را كه در زمان ها و مكان هاى مختلف پديد مى آيند، استنباط نمايد. شكى نيست كه شناخت حوادث واقعه اى كه در متن زمان جريان و تداوم يافته و در ارتباط با پديده هاى مرتبط با خود، معنا و مفهوم يافته اند، در بسيارى از موارد يك شناخت دقيق علمى است كه با كمك داده هاى حسى حاصل مى گردد. پس معرفت حسى معرفت سومى است كه در شناخت موضوعات احكام و حتى در مواردى كه شرع ، عرف را معتبر دانسته است ، در استنباط احكام دخيل است . بنابراين اجتهاد يك فعاليت گسترده ى علمى است كه در مراحل مختلف خود، از سه نوع دانش و معرفت وحيانى كه همان صورت خاص معرفت دينى است - عقلى و حسى كمك مى گيردد ولى آنچه كه لازمه ى تئورى اقبال است ، اجتهاد يك فعاليت علمى در معناى تجربى آن است ؛ به اين معنا كه استنباط هر حكم وظيفه ى علمى از علوم خاص تجربى است و در اين صورت ، كار مجتهد چيزى جز بر اساس علم حكم گفتن نخواهد بود.
اين انتظار از علم همان گونه كه بيش از اين گذشت نتيجه ى بلند پروازى هاى دانش تجربى سده ى نوزدهم است كه داعيه ى تدوين و تنظيم ارزش ها و بايد و نبايدهاى اجتماعى را داراست .
آن جا كه اقبال ، انديشه ى خاتميت را به اين صورت معنا مى كند: حجيت و اعتبار ادعاى اشخاص به پيوستگى ما فوق طبيعى داشتن در تاريخ بشرى به پايان رسيده است ... بنابراين به تجربه ى باطنى و عارفانه ، هر اندازه هم كه غير عادى و غيرمتعارف باشد اكنون بايد به چشم يك تجربه كاملا طبيعى نظر شود... در واقع حجيت ، كتاب و سنت و اجماع را (كه كاشف از سنت است ) به عنوان يك منبع مستقلى كه در اجتهاد مورد استفاده قرار مى گيرد، از اعتبار ساقط مى كند؛ زيرا بر اين اساس فقيه هرگز به دليل اين كه عمل معصوم مطابق اين قاعده بوده است ، نمى تواند حكمى را صادر نمايد و بلكه موظف است حكم و فتواى خود را بر اساس داده هاى تجربى و با روش برهانى استقرائى تنظيم نمايد.
شهيد مطهرى (ره ) درباره ى تاءثير توجيه اقبال از خاتميت ، در مورد مسئله ى اجتهاد مى گويد.
اين توجيه اشتباه آميز از ختم نبوت سبب شده كه همان نتيجه گيرى غلط از گفته هاى او بشود و چنين پنداشته شود كه دوران ختم نبوت ، يعنى دوران استقلال بشر از وحى . نياز بشر به راهنمايى و آموزش و پرورش پيامبران از نوع نياز كودك است به معلم كلاس ؛ كودك هر سال به كلاس بالاتر مى رود و معلم عوض مى كند، بشر نيز دوره به دوره به مرحله بالاتر پا گذاشته و قانون و شريعتش عوض شده است . كودك به كلاس نهايى مى رسد و گواهى نامه پايان تحصيل مى گيرد و از آن به بعد، خود مستقل از معلم و استاد به تحقيق مى پردازد. بشر در خاتميت نيز با اعلام ختم نبوت ؛ يعنى رسيدن بشر به مرحله خودكفايى . (197)
خودكفايى از شناخت دينى و دانش شهودى انبيا و اوليايى كه راه هاى سعادت ابدى آدمى را نشان مى دهند، هرگز نمى تواند مورد اعتقاد هيچ دين باور و حتى مورد اعتقاد اقبال باشد؛ ولى اين معنا با ذهنيت روشنفكرانى كه تمام حقايق عالم و آدم را تنها در پرتو شناخت علمى و عقلى ، قابل تبيين و بررسى مى دانند، پر جاذبه و قابل قبول جلوه مى كند و لذا استقبال از آن در شرايطى كه نگاه روشنفكرانه متوجه دين است طبيعى و حتمى مى نمايد و در واقع تنها وجود اين شرايط است كه توجه به اقبال را بعد از گذشت نيم سده از حيات فكرى او ممكن مى سازد.
4 - 4 بازگشت به خويش و رويكرد جامعه شناختى به دين  
از جمله جريان هاى ديگرى كه در دو دهه ى چهل و پنجاه با نگاه روشنفكرانه ى خود، به سوى نوعى نوگرايى در دين حركت مى كنند، جريانى است كه از ديدگاهى جامعه شناسانه به توجيه مسائل دينى مى پردازد .
جامعه شناسى در شكل چپ و ماركسيستى آن ، بعد از شهرى بيست به طور گسترده اى از طريق آموزش هاى سياسى و حزبى در ايران توسعه يافت .
جامعه شناسى در شكل كلاسيك از سال هاى 1377 به بعد؛ يعنى سال تاءسيس موسسه ى مطالعات و علوم اجتماعى در دانشگاه تهران ، اوج مى گيرد و با اوج گيرى آن شاخص بودن روان شناسى براى منورالفكرى كه پيش از آن جايگزين علوم طبيعى شده بود، پايان مى پذيرد. منورالفكران در دهه هاى نخستين آشنايى با غرب ، بيش تر متوجه علوم طبيعى و تجربى غرب بودند و طبيعت گرايى از شاخص هاى عمده ى آنان به حساب مى آمد. در دهه هاى بعد، روان شناسى و روان كاوى ، خصوصا در غالب انديشه هاى فرويد در فضاى ذهنى روشنفكران راه يافتند و از همين ديدگاه تحليل روانكاوانه ى دين و برخى از الحادى ترين كتاب هاى تاريخ معاصر توسط دشتى و برخى از همپالگى هاى او تحرير مى شود و سرانجام با توسعه و بسط، كلاسيك جامعه شناسى ، آشنايى با اين علوم از نشانه هاى اوليه ى روشنفكرى شمرده مى شد.
از آن جا كه توجه روشنفكران به دين و اوج گيرى نوگرايى دينى در سومين مقطع از مقاطع فوق ؛ يعنى در هنگام شاخص شدن علوم اجتماعى براى محيطهاى روشنفكرى ، انجام مى شود؛ جريان هاى نوگرايانه به طور طبيعى بيش تر متاءثر از آن بوده ، در نتيجه حركت هاى نوگرايانه اى كه درصدد توجيه دين با علوم طبيعى و يا روانى هستند همان گونه كه درباره ى آثار بازرگان گفته شد نقش اصلى را بازى نخواهند كرد. بسط انديشه هاى اقبال در اين سال ها نيز بيش تر مرهون نگاه تاريخى و اجتماعى او نسبت به مسائل دينى است .
نگاه اجتماعى ديگرى كه جدا از ديدگاه ماركسيستى در اين زمان به توجيه اسلام و موقعيت اجتماعى آن مى پردازد و با نقد جريان هاى روشنفكرانه اى الحادينى كه در طول حيات خود، مبارزه و درگيرى با دين را به عنوان اولين و آخرين رسالت اجتماعى خود قرار داده بودند، نگاهى است كه با طرح مسئله ى غرب زدگى و با شعار بازگشت مشخص مى شود
مسئله ى غرب زدگى اولين بار به وسيله ى جلال آل احمد در سطح گسترده طرح شد و از آن پس در سال هاى بعد توسط دكتر على شريعتى همراه با شعار بازگشت ، تداوم و توسعه يافت .
البته زمينه و منابع فكرى آل احمد و دكتر شريعتى و هم چنين نحوه ى تحليل آن ها از مسئله ى غرب زدگى هر يك از امتيازات خاص خود برخوردار است و چون انديشه و آثار دكتر شريعتى از سال هاى پايانى دهه ى 40، نقش وسيع و گسترده ترى را نسبت به جريان هاى نوگرايانه ى دينى بازى كرد، تنها به ذكر برخى از آنچه كه مربوط به اوست ، در اين مختصر اكتفا مى شود.
آنچه را كه او با عنوان بازگشت مطرح مى كند، ناظر به درمان پديده ى روانى خاصى است كه پيش از اين آل احمد در كتاب غرب زدگى مطرح كرد و در اثر ديگر او به نام در خدمت و خيانت روشنفكران دنبال شد.
غرب زدگى مسئله اى است كه از ديدگاه هاى مختلف و بر اساس مبانى فكرى مختلف قابل بررسى مى باشد و توجه اين مسئله و طرح آن به گونه اى گسترده ، خود يك پديده ى اجتماعى است كه خاص به جامعه ى ايران نيست و طرح آن در بسيارى از كشورهاى جهان سوم مقدم بر ايران مى باشد.
آنچه كه زمينه ى توجه و طرح آن را در اذهان بخش گسترده اى از نيروهاى فعال اجتماعى كشورهاى جهان سوم فراهم مى آورد، علاوه بر شرايط عينى استعمار و عوارض و مشكلات روزمره ى ناشى از آن ، وضعيت علوم اجتماعى در سده ى بيستم است . همان گونه كه پيش از اين گذشت ، دانش ‍ علوم اجتماعى در سده ى نوزدهم ، متاءثر از رسوبات دانش عقلى و دينى سده هاى پيشين ، داعيه ى معرفت نسبت به تمام تاريخ را دارد و جامعه شناسان آرزوى جايگزينى پيامبران را در سر مى پرورانند، ره آورد به اصطلاح علمى اين گروه از جامعه شناسان و مردم شناسان تدوين تاريخ اجتماع از بدو پيدايش و ترسيم سير تمدن تا آخرين مرتبه ى آن بود. وجه مشترك تمام نظريه هاى مختلفى كه در اين باره پرداخته مى شد، نگاه تك خطى به تاريخ است ؛ به اين معنا كه تاريخ تمدن را از مرحله ى آغازين شروع كرده و در يك مسير واحد به جامعه ى غربى كه از ديدگاه آن ها در اوج تمدن است ، ختم مى كنند و بدين ترتيب از يك سو هر يك از جوامع در هر مرتبه از مراتب تمدن كه باشند، ناگزير به سوى تمدن غربى حركت مى كنند و از ديگر سو غرب ، رسالت گسترش تمدن و كمك به ديگران را وظيفه ى خود مى داند.
نظراتى از اين قبيل در واقع زيربناى تئوريك استعمار را براى استعمارگر و استعمارزده فراهم مى آورند. با پايان گرفتن سده ى نوزدهم ، تنگناهاى دانش ‍ حسى به زودى تئورى پردازان پيشين را از قله هاى پندار به زير كشيد و تحليل هاى اجتماعى را در قالب مكتب كاركردگرايى ساختى مقيد به مقاطع محدود اجتماعى گرداند، وظيفه ى جامعه شناس و مردم شناس از اين پس ‍ تعيين ساخت جامعه ى مورد مطالعه و نقش عناصر مربوط به آن ، در عين پرهيز از تعميم ها و توسعه ى تئوريك بود.
بدين ترتيب نظريه هاى تك خطى كه با انگاره ى وحدت و يكسانى تمام جوامع و فرهنگ ها شكل پذيرفته بود، اعتبار و ارزش علمى خود را از دست داده و هر جامعه با ساخت اجتماعى متناسب با آن مورد مطالعه قرار مى گرفت . اين تحول در حوزه ى علوم اجتماعى موجب شد تا گروهى از روشنفكران كشورهاى جهان سوم كه تاكنون با نظر به غرب و شرق ، يكى از آن دو را به عنوان محصول تمدن در پيش روى قرار مى دادند و استعانت از آن را وظيفه ى خود مى پنداشتند، متوجه خصوصيات فرهنگى وامتيازات قومى خود شدند و توسعه و رشدى را كه متناسب با نيازهاى اجتماعى آنان بود، از زاويه ى فرهنگ و مناسبات ملى خود نه توصيه هاى شرق و غرب توصيف و تبيين كردند. نگاه استقلالى به فرهنگ و ساختار اجتماعى موجود و پى نهادن يك حركت سالم بر پايه ى امكانات ، توانايى ها، استعدادها و هم چنين نيازهاى آن جامعه ، پديده ى روانى غرب زدگى و يا به تعبير ديگر استعمارزدگى را درمان كرده ، امكان طى يك مسير سالم را براى اجتماع فراهم مى كند. حاصل اين نگاه ترويج نوعى مليت گرايى و مليت پرستى شد كه در حركت هاى اجتماعى با هضم شدن مناسبات فرهنگى و اقتصادى جوامع مخالفت مى كرد و حركت مستقلى را كه ضامن منافع جوامع زير سلطه بوده ، مقتضاى حيات اجتماعى آنان است تعقيب مى كرد.
اولين جريانى كه بر اين اساس درصدد افشاى روابط خصمانه ى فرهنگى غرب با كشورهاى استعمارزده بر آمد؛، جريان روشنفكران غالبا افريقايى است كه مراحل عاليه ى تحصيلات اجتماعى را در غرب ، خصوصا در فرانسه به اتمام رسانده بودند؛ افرادى چون امه سه زر،فرانتس فانون ، آلبر ممى و... از شاخص هاى اين جريانند. اين عده كوشيدند تا در نوشتارهايى چند، چهره ى فرهنگى استعمارگر و استعمارزده را ترسيم و نقش بنيادين عوارض فرهنگى را در پيدايش و بقاى آسيب هاى سياسى و اقتصادى تبيين كنند.
كتاب بازگشت به زاد بوم از نمونه هاى آشكارى است كه در اين زمينه تدوين شده است ؛ اولين گفتار اين كتاب سخنى است از پايان واپسين ساعات شب و در واقع سخن از هجوم سياه استعمار است ؛ ولى در ادامه ى گفتار، شخصيت استعمارزده نيز به زير سؤ ال مى رود: او تنها به اين دليل كه ديگران او را حيوان كرده اند حيوان نشده است ، بلكه به اين دليل كه خود او نيز حيوان بودن را پذيرفته است . شناخت اين واقعيت به صورت ضربه اى سخت نمودار مى شود وقتى كه او ماهيت خود را باز مى شناسد ديگر انسانى شكست خورده نيست . (198)
خودباختگى طلسمى است كه ابطال آن در افشاى آن است ؛ با در هم شكستن اين طلسم است كه انسان خودباخته متوجه خويشتن مى شود، و اين آغاز تولد جهانى جديد مى باشد، جهانى كه در تعارض با كشورهاى استعمارگر قرار مى گيرد. از ديگر كسانى كه پيش آهنگ اعلان شعور اجتماعى اين جهان جديد است فرانتس فانون است ؛ ژان پل سارتر در مقدمه اى كه بر دوزخيان روى زمين نوشته است چنين هشدار مى دهد: گوش كنيد! وقتمان را با ورد خواندن هاى دور و دراز بيهوده و تقليدهاى تهوع آور تلف نكنيم . بياييد اين اروپايى را كه دائما از انسان حرف مى زند در حالى كه در گوشه و كنار كوچه هاى خودش و در تمام نقاط دنيا هر جا انسانى را بيابد كشتار مى كند، ترك گوييم ... قرنها است كه اين اروپا به نام افسانه معنوى ادعايى ، تماميت انسانيت را خفه مى كند.
اين چنين لحنى و آهنگى تازه و نو است . چه كسى جرئت مى كند با چنين لحنى سخنى بگويد؟ يك افريقايى ، انسانى از دنياى سوم استعمارشده ى كهن . دنياى سوم به وجود خود استشعار پيدا مى كند و از زبان فانون با خود سخن مى گويد، مى دانيم كه اين دنيا همگون نيست و در محدوده ى آن مللى هستند كه اسيرند. مللى كه استقلال كاذب يافته اند. مللى ديگر كه براى تحصيل حق حاكميت در نبردند و بالاخره مللى كه آزادى تمام يافته اند ولى دائم زير تهديد امپرياليست هستند. (199)

اين رجوع و بازگشت به خويشتن كه شعار جنبش نوين است ، رجوع به چيست ؟ به عبارت ديگر آن خويشتن كدام است ؟ آيا رجوع به پرستش ‍ سياه است ؟ يا رجوع به سنت هاى ديرين گذشته ، يا رجوع به سنت هاى ديرين گذشته ، يا رجوع به فطرت الهى انسان كه مشترك بين همه ى آدميان مى باشد؟
پاسخ به اين سؤ الات در گرو نحوه ى تحليلى است كه از مسئله ى غرب زدگى ، استعمارزدگى و خودبيگانگى ارائه مى شود. اگر غرب با توجه به بنيادهاى فلسفى و فكرى آن كه حاصل اعراض از اشراقات الهى و بى توجهى به ابعاد معنوى و ملكوتى انسان و جهان است ، مورد توجه قرار بگيرد و فطرت الهى انسان و استخلاف او نسبت به اسما و صفات حسناى خداوند شناخته شود؛ شعار بازگشت ، شعار رجوع به فطرت توحيدى و عمل به سنت هاى الهى است . بر اين اساس نه تنها انسان استعمارزده ، بلكه استعمارگر و نه تنها غرب زده ، بلكه غرب هر دو از تمدن و معرفتى كه شايسته ى آدمى است به دور مى مانند و هر دو به مقصد واحدى كه جان و فطرت آدمى جوياى آن است و انبيا و اولياى الهى ، راهبران و راهنماى آن به شمار مى آيند؛ دعوت مى شوند، راهى كه چيزى جز استعانت از معرفت دينى و شناخت الهى كه مورد اذعان و اعتراف عقل سليم است ، نمى باشد.
اما اگر غرب ، يا غرب زدگى ، در چهارچوب يك تحليل جامعه شناختى محض كه بر بنيان هاى يك معرفت حسى سازمان يافته است ، شكل گيرد، جامعه شناسى هرگز قدرت داورى و قضاوت در حق و يا باطل بودن تمدن ها و فرهنگ هاى مختلف و ساخت هاى گوناگون انسانى را نخواهد داشت و نهايت اين كه همه ى آن ها را به عنوان دست آوردهاى مختلف بشرى محترم مى داند، و حق حيات را براى هر يك از آن ها در چهارچوب آزادى اى كه خواسته هاى انسانى ترسيم مى كند، در نظر مى گيرد.
اين ديدگاه چون تمام نظر خود را متوجه زمين و طبيعت پيرامون آن ساخته است و جهان طبيعى را فاقد ثبات و تقدس الهى مى داند، هرگز امر ثابت و مقدسى را كه در وراى تحولات روزمره حريم و احترام خاصى را طلب كند، سراغ ندارد و بلكه هرگونه ثباتى را خلاف اقتضاى طبيعت سيال و متحول انسان و جامعه مى داند. انسانى كه جز با وصول به كمال مطلقى كه مبداء همه ى كمالات مقيد است ، قرار نمى يابد، آن گاه كه از وطن و آشيان الهى خود بازماند، در جست و جوى آنچه كه فاقد آن است ، هرگز قرار و آرام نمى يابد. اين بى قرارى و اضطراب مدام ، از ديدگاه انسانى كه از حقيقت غافل مانده است به عنوان طبيعت انسان معرفى مى شود و از طريق انسان به جامعه كه دست آورد آرمان ها و تلاش هاى ارادى انسان هاست ، سرايت مى كند و بدين ترتيب انسان سالم انسانى مى شود كه هيچ اصل ثابت و مقدسى هويت او را شكل نمى دهد و جامعه ى سالم نيز جامعه اى مى باشد كه هيچ امر مقدس هويت او را شكل نمى دهد و جامعه ى سالم نيز جامعه اى مى باشد كه هيچ امر مقدس و ثابتى را پرستش نمى كند و نظام آن به تبع تغيير خواسته هاى افراد، دائما متحول و دگرگون مى گردد. بر اين اساس غرب زدگى پديده اى خواهد بود كه با تحميل سياست ، اقتصاد و فرهنگ بيگانه سلامت حيات و جريان فرهنگى نظام موجود را در هم مى ريزد. با توضيح فوق ، در بيان فانون نيز، اشكال فرهنگ و تمدن غرب در نياز آن به غارت ديگر فرهنگ ها و تمدن هاست و آسيب فرهنگ و تمدن غرب زده در تسليم شدن و قبول اين وضعيت است ؛ بنابراين بازگشت به معناى رجوع به پوست سياه و رجوع به سنت هاى گذشته اى كه داعيه ى ثبات و تقدس دارند، نيست ؛ بلكه به معناى بازگشت به نظام موجود، شناختن استعدادها و توان هاى بالقوه ى آن جهت پى گيرى يك حركت مستمر و مدام است . رجوع ، بازگشت به انقلاب و حقيقتى است كه در متن انقلاب شكل مى گيرد، پس از آن تغيير شكل مى يابد.
در اين رجوع اگر بازگشت به سنت ها است در حقيقت ، رجوع به پايگاهى جهت حركت و گذر از آن مى باشد، نه چيزى بيش تر.
سارتر در اين باره در مقدمه ى كتاب فانون مى گويد: به خواننده عليه خطرناك ترين تعلقات هشدار داده مى شود، عليه رهبر، عليه شخص ‍ پرستى ، عليه فرهنگ غربى و هم چنين عليه بازگشت به گذشته ى دور فرهنگ آفريقا؛ فرهنگ حقيقى انقلاب است ، معناى اين حرف اين است كه فرهنگ در دامن انقلاب به وجود مى آيد. (200)
پس حركت جديدى كه در برابر گرايش هاى منورالفكرانه و يا روشنفكرانه ى چپ ، بيش تر در كشورهاى سياه ايجاد شد، بيش از دعوت روشنفكران براى نظاره به وضعيت فرهنگى اجتماعى خود و اتخاذ سياست هاى مناسب با آن نيست ، اين خود يك گام عظيمى نسبت به حركت هاى پيشين منورالفكرى و روشنفكرى در اين كشورهاست ؛ زيرا در حركت هاى پيشين ، روشنفكران هرگز چشم ديدن ساختار فرهنگى و اجتماعى خود را نداشته و تمام نگاهشان محو تماشاى مهاجمينى است كه قصد غارت آن ها را كرده اند. نتيجه ى طبيعى اين دعوت ، بازگشت به فرهنگ هاى زنده اى است كه حيات و زيست فردى و اجتماعى مردم اين كشورها را شكل مى دهند و استعانت از اين فرهنگ ها براى گذر از آن است و لذا اين دعوت در هر جامعه رنگ فرهنگ بومى و قومى آن جامعه و از جمله در جوامع اسلامى رنگ فرهنگ اسلامى را به خود مى گيرد.
شريعتى تحت تاءثير اين جريان و با طرح مسئله ى غرب زدگى و شعار بازگشت يكى از قوى ترين هجوم ها را عليه جريانات منورالفكرى و روشنفكرى الحادى اى سازمان مى دهد كه در سال هاى گذشته مبارزه با دين ، مذهب و هر آنچه كه رنگ و لعاب فرهنگ غربى را نداشت ، وظيفه ى خود مى دانستند. او درباره ى نهضت جديدى كه در جهان سوم آغاز شده است و هم چنين در مورد رهبران اين نهضت مى گويد:
اين نهضت در همه ى جامعه هاى دنياى سوم و به خصوص در ميان سياهان آفريقا كه بيش از همه قربانى غارت استعمار فرهنگى جديد شده اند، گسترش يافته است و روشنفكران راستين و مستقلى ؛ چون فرانتس ‍ فانون ، امه سزر، ژوليوس نيرره ، سنقور، كيناتا، نجار، عمر مولود رهبرى فكرى اين نهضت فرهنگى را كه هدفش بازگشت شبه اروپايى ها و شبه روشنفكران متجدد جامعه هاى استعمار زده ى جهان به خويش است ، به دست گرفته اند و در همه ى زمينه هاى فرهنگى شناخت مذهبى ، بينش ‍ سياسى ، درك اجتماعى ، ادبيات ، تاريخ و شعر و هنر و اخلاق و روابط انسانى و حتى شيوه ى تعقل و فهم زندگى ، انقلاب برانگيخته اند كه نشان مى دهد چگونه نسلى كه قربانى فرهنگ زدايى و معنويت كشى استعمارغربى بود و خود به غرب زدگى و شبيه سازى فرهنگى و خودبيگانگى و تقليد كوركورانه از اروپايى تفاخر و تظاهر مى كرد و با تعصبى خشن و بى رحمانه ، بى مزد و منت ، همه ى ارزش هاى مذهبى و مفاخر تاريخى و اصالت هاى فرهنگى و اخلاقى و هر چه را وابسته به خويش بود ويران مى كرد تا جايى براى ورود ارزش هاى وارداتى غربى باز شود و حتى شبه روشنفكرانى كه با خود مى نشستند و از تحقير خويش و مسخره كردن مذهب و ملت و اخلاق و لجن مال كردن ارزش ها و مقدسات خود لذت مى بردند و قول و فعل و حتى فساد هر فرنگى را در هر زمينه حجت مى دانستند و از او فتوا مى گرفتند.... يك باره دگرگون شده است و از آن ميان چهره هاى نوينى طلوع كرده است كه ظلمت سده هاى استعمار را با تابش خيره كننده و گستاخ خويش شكسته و دنياى سوم را روشن ساخته است . (201)
ثمره ى دعوت به بازگشت در جامعه اى كه اسلام در متن زندگى مردم آن به عنوان يك واقعيت اجتماعى حضور دارد، بازگشت به اسلام است ؛ او در اين باره مى گويد:
و اينك در يك كلمه مى گويم ، تكيه ما به همين خويشتن فرهنگى اسلامى مان است و بازگشت به همين خويشتن را بايد شعار خود كنيم ؛ به خاطر اين كه تنها خويشتنى است كه از همه به ما نزديك تر است و تنها روح و حيات و ايمانى است كه در متن جامعه ى الان كه روشنفكر در آن جامعه بايد كار كند، زندگى دارد و تپش دارد!
اين عبارت ادعا نامه اى قوى ، عليه تمامى جريان هاى روشنفكرانه ى چپى است بعد از شهريور بيست با الگو گرفتن از مدل هاى خارجى و بدون توجه به شرايط اجتماعى جامعه ، اجراى انقلاب هاى تقليدى را در سر مى پروراندند و هم چنين دفاعى روشنفكرانه از مذهب در برابر تمامى منورالفكران و روشنفكرانى است كه با داعيه ى ملت پرستى ، در تمام دوران رضاخان و پس از آن ، در جهت زدودن مذهب و احياى آثار قبل از اسلام بسيج شده اند. ولى على رغم اين همه ، جاى اين سؤ ال باقى است كه اين دفاع آيا متضمن بازگشت به سنت هاى دينى است كه با نزول آسمانى خود قصد عروج الهى انسان را دارند؟ احكامى كه از ديدگاه دينى ، همه ى ابعاد متغير و ثابت زندگى بشر را ضرورتا از پوشش خود برخوردار مى سازند.
شكى نيست كه طرح شعار بازگشت با اين هدف نيز مى تواند سازگار باشد، اما شرط اين سازگارى همراهى آن با يك تحليل دقيق فلسفى و شناخت عميق برهانى نسبت به مبانى انديشه ى غربى و ابعاد مختلف زندگى انسانى است .
كاربرد قوى اين شعار در رويارويى با جريان هاى چپ و گرايش هاى وابسته ى قبل از آن ، ناشى از ساخت روشنفكرانه ى اين استدلال بود؛ زيرا اين شعار در بسيارى از كشورهاى جهان سوم با قدرت تمام در كنار جريان هاى روشنفكرى چپ موقعيت و نفوذ ويژه اى را به دست آورده و از جاذبه ى روشنفكرانه ى خوبى برخوردار بوده است . از اين رو استفاده از آن در برابر روشنفكرانى كه هر استدلال عقلى و يا دينى را پيشاپيش محكوم به ارتجاع و خرافه مى دانستند، از مصونيت لازم برخوردار بود.
قدرت تطبيق اين شعار نسبت به آرمان هاى دينى زمينه ى استقبال نيروى مذهبى را از آن فراهم مى آورد؛ زيرا اين شعار مى توانست بخش هايى از روشنفكران را كه تنها در برابر يك توجيه روشنفكرانه از دين سر تسليم فرود مى آوردند و هم چنين بخش هايى از نيروى مذهبى را كه در پى وسيله اى كارساز و مفيد براى مقابله با روشنفكرانى بودند كه تاب استفاده از براهين عقلى را نداشتند، به خود جذب كند. بدين گونه بود كه اين نوع دفاع از دين به عنوان يكى از پرجاذبه ترين روش ها مقبوليت عام يافت .
قضاوت درباره ى اين كه ، اين گونه توجيه از دين يك توجيه تجددطلبانه نوگرايانه يا يك توجيه متعهد به سنت است ، در گرو ديانت نحوه تحليلى است كه درباره ى پديده ى غرب زدگى ، خودبيگانگى و هم چنين هويت حقيقى انسان وجود دارد. بدون شك برخى از روشنفكرانى كه سرانجام با اين توجيه از ستيز آشكار با دين دست شستند، به گونه اى نوگرايانه با بى توجهى به ابعاد آسمانى دين به توجيه زمينى آن پرداختند. يكى از اشخاصى كه با صراحت تمام با پوشش گرفتن از اين جريان ، به توجيه اسلام مى پردازد، مدعى است كه اسلام هرگز در پى ارائه ى حكم ، قانون و سنتى ثابت كه در چهره ى نظم و نظامى خاص ظاهر مى شود نبوده ؛ بلكه خواستار تغيير دائمى نظام هاى بشرى در قالب نيازها و خواسته هاى جديدى است كه به گونه اى مستمر تحول مى يابند. او مى نويسد:
در اين جا پيام محمد (ص ) نظير جريانى متقابل رابطه ى انسان را با جامعه و جامعه را با انسان مشخص مى كند؛ يك الگو براى ساختن دو واحد كه هر كدام براى ديگرى جزئى از يك كل است . انسان بايد طبق الگوى خود جامعه را بسازد و جامعه به نوبه ى خود طبق الگويى كه به او شخصيت و هويت بخشيده است ، انسان ها را تربيت كند و هويت و شخصيت آن ها را پرورش دهد. الگوى هر دو واحد انسان و اجتماع ، طبق نمونه اى كه محمد بن عبدالله (ص ) از خود ارائه مى دهد يكى است . چنين جامعه اى ، نظير انسان بايد بدعت و مقنن باشد و فلسفه ى حيات زندگى را در جهت كمال و ارتقا درك كند؛ از توقف و ركود و تسليم شدن به وضع موجود و كهنه شدن و فرسوده شدن خوى و اراده در كنار كهنه شدن ارزش ها سرباز زند. جامعه بايد نظير انسان عوامل و ابزار و قانون و ضابطه ى كمال و پيشرفت را فراهم كند؛ ابزار و وسايل را در جايى كه حالت تحرك و كمال بخشى خود را از دست مى دهد، به كنار زند و دائم نظمى تازه و سازمانى تازه به وجود آورد. جامعه نيز بايد نظير انسان ، در تحقق بخشيدن به كمال و تسليم شدن به سكون و توقف آماده براى نبرد باشد.
به طور خلاصه انسان و جامعه بايد هميشه و در همه ى لحظات حيات خود، در حال انقلاب و تغيير باشند و نظم دقيق ، تقابل و تعاطى دائمى بين انسان و جامعه را حفظ كند؛ زيرا اگر اين سه خصلت و وجوه تشابه انسان و اجتماع از ميان برخيزد، انسان حضور حقيقى و خلاق و انقلابى خود را در جامعه از دست دهد و در حالى كه در اجتماع و در كنار انسان هاى هم نوع خود زندگى مى كند، با آن ها بيگانه مى ماند و اجتماع نيز در حالى كه متشكل از افراد است فاقد شيرازه و عضو وحدت است . موجودى است كه از هزاران هزار و ميليون ها ميليون اجزاى بيگانه از هم تشكيل شده است .(202)

نويسنده در ادامه مى نويسد:
پليوشيج رياضى دان روسى كه ... به غرب تبعيد شده بود، مى گويد: وقتى كليساها و معابد پيروز شوند افكار و انديشه ها محو مى گردند.
اين همان تعارضى هميشگى بين انديشه و فكر و سازمان است . وقتى انديشه و فكر نياز به سازمان دارد، سازمان وسيله ى تحقق هدف ، يعنى انديشه قرار مى گيرد؛ ولى ديرى نمى گذرد كه انديشه وسيله ى بقاى سازمان مى شود. و سازمان وجود خود و دوام آن را به صورت هدف در مى آورد؛ در اين جاست كه سازمان به حالت پرستشگاه و كليسا و مسجد و خانقاه و مدرسه و ديوان خلافت و دستگاه حكومت در مى آيد، در پيام محمد (ص ) چيزى از اين گونه سازمان ها و قانون سازى ها و پرستش نظم و قاعده اى كه جز بقا و دوام خود، در اطراف منافع خصوصى افراد و گروه ها و افزايش ‍ ثروت آن ها، هدفى ندارد، مشاهده نمى شود. ساخت طبيعى ، زيستى ، فيزيكى و فيزيولوژى پيام محمد بن عبدالله ، ساختى دگرگون كننده و تحول پذير است . در اين پيام سكون و توقفى كه سازمان سياسى و اجتماعى اسلامى را به معبد و پرستشگاه تبديل كند و از آن وسيله اى براى فرار انقلاب و دگرگون كردن دائمى نظم موجود، چه در نفس و چه در سرشت انسان و چه در طبيعت اجتماعات انسانى بسازد، وجود ندارد. (203)
در اين تحليل همان گونه كه مشاهده مى شود، انسان و جامعه چيزى جز يك سير و حركت مداوم نيست ؛ واژه هايى نظير ارتقا، پيشرفت ، تكامل هرگز نظر به مقصدى خاص ندارد، بلكه تنها متوجه گذر از وضعيت موجود و ناظر به وضعيتى است كه همواره با ظهور، افول مى كند.
انسان و جامعه ى خود بيگانه انسان ، يا جامعه اى است كه به دليلى از تغيير و حركت مستمر محروم مى ماند و اسلام به عنوان يك دين مترقى تنها از اين رو باقى است كه جز به تغيير مدام توجه ندارد و هيچ گونه اصل و سنت ثابتى را ارائه نمى دهد. بر اساس اين تحليل نظام اجتماعى حاصل بدعت هاى مداومى است كه بدون هيچ تقدس و ثبات ، با قراردادهاى انسانى و اجتماعى وضع مى شوند و با قراردادهاى بعدى از بين مى روند؛ بنابراين ساخت فيزيكى و فيزيولوژى پيام اسلام ، ساختى است كه در جهت تغيير مدام نظام موجود مى باشد و آنچه را نيز كه با تبديل نظام مى آورد، يك امر نسبى است كه به نوبه ى خود متحول مى گردد.