خاطرات و حكايتها - جلد چهارم

گرد آورى و تدوين : مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۳ -


 

ماها گوش مى كرديم ، آن طرف ديگر نه ! 
شما ديديد كه امام بزرگوارمان ، در پيامهاى مختلف و در سخنرانيهاى گوناگون و در توصيه هاى خصوصى ، چه قدر روى وحدت كلمه تاءكيد مى كردند.
من يادم مى آيد، در آن سالهايى كه فتنه ى ليبرالها، همه ى حواس اين كشور را به خود جلب كرده بود، ماها غالبا خدمت ايشان مى رفتيم ؛ يا شكايت مى كرديم ، يا كارى داشتيم ، يا ايشان كار داشتند. در آن ديدارها، امام مكرر مى فرمودند كه اگر شماها با هم اختلاف و دعوا هم داريد، اين دعوا را در درون خودتان تمام كنيد؛ چرا در ملاء عام مطرح شود؟ البته وقتى ايشان مى فرمودند، يك دسته - كه ماها بوديم - گوش مى كردند و دهانشان را مى بستند. شما مرحوم شهيد بهشتى (رضوان الله عليه ) را يادتان است . با اين كه آدمى بود كه خيلى حرف داشت ، خيلى هم قدرت گفتن داشت ، سكوت كرد؛ ولى آن طرف ديگر، نه . امام (ره ) پاس وحدت را داشتند و وحدت نگذاشتند كه وضع به آن صورت پيش برود. مساءله ى وحدت ، اين قدر مهم است .(38)

هيبت سلطانى من را گرفت !! 
ما كسانى از مدعيان علم را در اين دوران انقلاب يافتيم كه شرف علم را نگه نداشتند. من خيلى از كسانى را كه مدعى علم بودند و شرف علم را نگه نداشتند، در طول زندگيم ديده ام . عالم بودن مهم نيست ؛ شرف علم و عالم بودن را نگهداشتن مهم است . من در دوران اختناق ، استاد معروف عالى مقامى را مى شناختم كه روى كفش شاه آن وقت - محمد رضا - افتاد! اساتيد در صفى ايستاده بودند و محمد رضا از برابر آنها عبور مى كرد و اين شخص روى پاى او افتاد! از اين كارها مى كردند، اما چه كسانى ؟ تيمسارها. اما يك عالم ، يك دانشمند، يك محقق است - كه واقعا هم اين آدم محقق است . در رشته ى شما نيست ، در رشته يى است كه به ما بيشتر مى خورد - فاضل ، نام آور، نامدار، چه قدر تحقيقات ، چه قدر كتاب ، روى پاى او افتاد! شاگردهايش ملامت كردند: استاد شما؟! آخر آن شخص كه بى سواد است . عالم جماعت كسى را قبول ندارد، سياست برايش مساءله يى نيست ، نگاه مى كند ببيند چه كسى عالم است . اصلا براى عالم ، جاذبه و ارزشى بالاتر از علم نيست . بدترين فحش در محيط اهل علم ، لقب ((بى سوادى )) است . هيچ فحشى از اين بالاتر نيست . در همه ى محيطهاى علمى همين گونه است . آن وقت ، آن عالم روى پاى يك جاهل قلدر افتاد! شاگردان و رفقايش ‍ ملامت كردند واين هم جوابى نداشت . گفت : هيبت سلطانى من را گرفت (!)(39)
اين عبارت ، همان وقتها در محيطهاى دانشگاه كه دوستان ما مى رفتند و مى آمدند، معروف شد و علما و دانشمندان آن وقت ، به كسانى كه هيبت سلطانى آنها را مى گيرد و كسانى كه جز هيبت علم چيزى آنها را نمى گيرد، تقسيم مى شدند! البته همان وقت هم دانشمندانى مثل آدم داشتيم كه حتى با فقر مى ساختند، براى اين كه به سمت آنها نگاه نكنند، نه اين كه روى پايشان نيفتند، يا دستشان را نبوسند، يا تواضشان نكنند؛ نه ، اصلا خودشان را بالاتر از اين مى دانستند كه به فكر آن دستگاههاى جاهل و دور از معرفت بيفتند. زندگى پولى و مادى را اصلا كم ارزش تر از اين مى دانستند كه خودشان را به آن آلوده كنند.
كسانى كه اين طور زندگيشان را در ذلت در مقابل قدرتها گذراندند، حالا كه نوبت جمهورى اسلامى مى رسد، گردنكشى مى كنند! اين گردن ، ارزش ‍ ندارد. اين ، گردن فرازى نيست . برافراشتن آن گردنى خوب است و افتخار دارد كه نشان داده باشد گردن افراز است . كسانى كه حتى عزت علم را نگه نداشتند، حالا وقتى نوبت به يك نظام مردمى رسيد كه هيچ ادعايى ندارد جز اين كه از مردم و براى مردم و در خدمت مردم است و با هدايت دين عمل مى كند و نوكر بيگانگان و امريكا و ديگران نيست ، يك مرتبه نوبت سرافرازى و گردن فرازى اينها رسيد و در مقابل اين نظام ايستادند. بايد توى سر اينها زد. اين بى احترامى به علم است كه ما اينها را در عداد علما راه و جايشان بدهيم . آن كسى كه احترام نظامى را كه مبتنى بر معرفت و علم است ، نگه نمى دارد؛ احترام ملتى را كه در اين نظام ، مندمج و مندرج است ، نگه نمى دارد، اينها را واقعا بشناسيد. (40)
بعضى اساتيد از علمشان هم دريغ مى كنند!! 
من يك وقت در چند سال قبل از اين حرفى زدم كه بعضيها هم جنجال كردند. گفتم كه رياست دانشگاهها بايد رياست علمى باشد - الان هم اعتقادم همين است - يعنى آن كسى كه در راءس دانشگاههاست ، بايد از لحاظ علمى هم طورى باشد كه كسانى كه آن جا هستند، اين فرد را به عنوان رئيس قبول داشته باشند؛ اما علم با عمل ، علم با اعتقاد. طورى نباشد كه آدم كه مى خواهد سر به تن اين نظام نباشد، اصلا اعتقادى به اسلام ندارد، يا اسلام را مسخره مى كند، يا حزب اللهى ها را مسخره مى كند، يا دانشجوى مؤ من را مسخره مى كند، اين شخص در راءس كارها بيايد. نه ، دستش را بگيريد، كنار بگذاريد. مى خواهد بيايد سر كلاسهاى ما درس بدهد، حرفى نداريم . هر معلمى بيايد درس بدهد، ما قبول داريم . ما از علم همه كس ‍ استفاده مى كنيم ؛ ولو كسى كه ما را قبول نداشته باشد. علمش را بگويد، ما با كمال تواضع مى نشينيم و از علم او استفاده مى كنيم ، نظام از علم او استفاده مى كند؛ اما آن جايى كه بناست در اداره ى امور دانشگاه تعيين كننده باشد، ابدا. اگر كسى به يك دختر چادرى يا با حجاب ، با نظر تحقير نگاه مى كند، تحقيرش كنيد؛ ملاحظه نكنيد. اگر كسى به جوان حزب اللهى كه ريش دارد، با نظر تحقير نگاه مى كند و دورش مى كند (حالا اگر اين گزارشهايى كه گاهى از گوشه و كنار به ما رسيده ، راست باشد. اگر راست نيست ، كه هيچ ) اين را تحقيرش كنيد.
ارزش ، در اطاعت از خدا و ايمان و دلسوزى براى كشور و جامعه است . ارزش ، در شيك و پيك بودن و آن وضعيت نيست . كسى كه از لذات شهوانى و خورد و خوراكش نگذشته و اصلا به تكليف سنگين نگاه نكرده ، چه حق دارد كه بگويد من در اين نظام كاره يى هستم ؟ علمش هم در خدمت شكم و زندگى شخصى خودش است . علمش هم براى خاطر مردم نيست . علمش هم ارزش ندارد. آن كه با جهت گيرى انقلابى در وزارتخانه و محيط دانشگاه شما حركت نمى كند، علمش هم ارزش ندارد. بله ، اگر بيايد علمش را در كلاس به دانشجويان ما بگويد و دانشجويان ما از او استفاده كنند، حرفى نداريم ؛ به شرطى كه بگويد. من شنيده ام بعضيها حتى از علمشان هم دريغ مى كنند! من نمى دانم ، حالا اين به عهده ى شماهاست كه ببينيد واقعا همين طور است يا نه . يعنى سر كلاس ، چيزى هم ياد نمى دهند و يا دانشجو را پرورش نمى دهند. چنين شخصى اصلا هيچ به درد نمى خورد؛ اما آن كسى كه حاضر است علمش را ارايه بدهد، بروند علمش ‍ را بگيرند؛ حرفى نيست . سر كلاس درس بدهد؛ ليكن تا مادامى كه اعتقادى به اين نظام و اين جريان و اين حركت اسلامى و اين انقلاب نداشته باشد، نبايست به او خيلى ميدان بدهيم . اگر آن استاد، يا آن مسؤ ولى كه با اين معيارها تطبيق مى كند، مى گذاريد، اين را بايد ديگر همه احترامش كنند و واقعا روى چشم بگذارند. دانشجو هم بايد او را احترام كند.(41)

نقشه هاى استعمارگران براى كنار زدن وجدان دينى و ايمان اسلامى 
اسلام مصداق تام و تمام آن دينى بود كه با حمله و يورش همه جانبه و متجاوزانه ى دول استعمارى به مناطق اسلامى ، حقيقتا معارضه مى كرد. استعمارگران در مطالعات خودشان ، اين را فهميدند.
زياد شنيديد، نمى خواهم تكرار كنم . در هند، اين را تجربه كردند و در كشورهاى عربى ، اين را تجربه كردند. در ايران ، اين را تجربه كردند. هر جا كه احساس وجدان دينى در مردم بيدار بود، نقشه هاى استعمار با مانع مواجه مى شد. يك نمونه ، ماجراى تنباكو در ايران بود. يك نمونه ، نهضت مشروطيت در آغاز كار در ايران بود. يك نمونه ، حوادث خونينى بود در هند، در مقابل انگليسيها اتفاق افتاد. يك نمونه ، برخورد افغانيهاى مسلمان با انگليسيها در اواسط قرن نوزدهم بود. يك نمونه ، حركت سيد جمال در مصر بود كه انگليسيها را لرزاند. از اين قبيل نمونه ها، فراوانند.
لردهاى سياسى و انگليسيهاى عالى رتبه ى دولتى در آن زمان ، تقريبا انگشت آنها نقشه ى سياسى دنيا را رقم مى زد. در حقيقت ، آنها با همه دنيا كار داشتند؛ از استراليا بگيريد، تا مناطق مركزى آسيا، تا شبه قاره ى هند، تا ايران ، تا خاورميانه ، تا شمال آفريقا و تا امريكا. اين جزيره ى كوچك ، در تمام مناطق دنيا اعمال نفوذ مى كرد.
آنها، به اين نتيجه رسيدند كه در اين منطقه ى حساس دنيا - كه نفت و گاز دارد و مى بايد انرژى آينده ى دنياى آن روز را تاءمين بكند و از لحاظ سوق الجيشى ، آن وقتى كه هواپيماها و اين وسايل ارتباطى سريع نبود، نقطه ى حياتى بين شرق و غرب محسوب مى شد - اگر بخواهند را تثبيت بكنند، مجبورند كه فكر اسلام را بكنند و به گونه يى وجود وجدان دينى اسلام را در اين منطقه علاج كنند؛ والا با بيدار بودن وجدان دينى و ايمان اسلامى مردم ، ادامه ى نقشه هاى آنها ممكن نخواهد بود.
اين تشخيصشان ، تشخيص درستى بود و واقعا درست فهميده بودند. مانع عمده براى آنها، عبارت از اسلام بود. حالا ما كه انگليسيها را گفتيم ، نه اين كه بقيه ى دولتهاى اروپايى مؤ ثر نبودند؛ خير، فرانسه و ايتاليا و پرتغال و بلژيك هم بودند. در همه ى كارهايى كه آن روز در نقاط مختلف مى كردند، محور عمده انگليسيها بودند. در صحنه ى زندگى سياستها و اجتماعات ، هر ملتى نوبتى دارد. آن روز هم نوبت آنها بود؛ مى تاختند و بى رحمانه تصرف مى كردند.
اشاعه ى شهوات ، يكى از راههاى جدايى جوانان از دين 
وقتى كه نوبت به كشورهاى اسلامى رسيد، به اين فكر افتادند كه بايد كارى كرد كه نسلهاى رو به رشد اين كشورها، از دين جدا بشوند. براى اين كار، دو راه بايد پيموده مى شد:
يك راه ، اشاعه ى شهوات و بازكردن راه شهوترانى بود. همه ى اديان عالم ، - نه فقط دين اسلام ؛ منتها دين اسلام ، منظمتر و دقيقتر از ساير اديان - با عنان گسيختگى شهوات انسانها مخالفند. اديان براى شهوات ، ضابطه و قاعده و حدود و قيود دارند. پرورش روح انسان ، بدون محدود كردن شهوات كه امكان پذير نيست . وقتى كه شهوات انسان ، عنان گسيخته باشد، همان حيوان و بهايم است و رشد انسانى امكان ندارد. لذا اديان با شهوات و عنان گسيختگى آن مخالفند.
پس در هر جامعه يى ، راه مبارزه ى ساده و آسان با اديان اين است كه راه عنان گسيختگى و مهار گسيختگى شهوات را باز كنند. در ايران ، اين كار را شروع كردند. يكى از كارهايش - كه جزو مهمترين كارها بود - كشف حجاب بود. يكى ديگر از راههايش ، رواج ميخوارگى بود كه اين كار را انجام دادند. كار ديگر اين بود كه رابطه ى محدود زن و مرد را بشكنند. اين ، جزو كارهاى تجربه شده است . وسايل جديد علمى و پيشرفتهاى تمدن - مثل سينما و راديو و تلويزيون و امثال اينها - نيز به آنها اين امكان را مى داد كه با خيال راحت اين كارها را در جامعه انجام بدهند. اين ، غير از مقوله ى علم و سواد و فكريات و ذهنيات بود.
اشتباه اين جاست كه عده يى خيال مى كنند، آن چيزى كه موجب مى شود شهوات رواج پيدا كند، علم و دانش است . نه ، علم و دانش ، آن جريان دوم بود. جريان اول ، جريان فرهنگى محض و بازكردن راه فساد فكرى و عملى و جنسى و ابتذال زندگى روى مردم بود. اين ، آن كار اول بود كه انجام دادند. لذا اولين كسانى كه با اين حمله ى غربيها در ايران و همين طور در كشورهاى ديگر فاسد شدند، با سوادان نبودند؛ بسيارى از بى سوادان بودند. همين حالا هم همين طور است .
كسانى كه در دوران رژيم ستمشاهى غرق در فساد بودند، اكثر و اغلبشان بى سوادان و طبقات متوسط جامعه بودند. بله ، رفاه مؤ ثر است و كمك مى كند. آن حالت رفاه و مصرف زدگى و آسايش زندگى ، به آن فسادى كه آنها دنبال مى كردند و برنامه ريزى مى نمودند، كمك مى كرد. اين ، يك جريان بود.
بنيان دانشگاه ، بر بى دينى و معارضه ى با دين گذاشته شد 
جريان ديگر، جريان علمى و فكرى بود. يعنى با ورود تفكرات علمى جديد به كشورهاى اسلامى - كه قهرا جاذبه داشت و طبيعى بود كه پيشرفتهاى علمى يى كه اروپا به آن دست يافته بود، جاذبه داشته باشد - اين پيشرفتهاى علمى را وسيله يى براى بى اعتقادى به دين و خاموش كردن شعله ى ايمان دينى در دلهاو از بين بردن بيدارى وجدان دينى در آحاد مردم قرار دادند. لذا دانشگاهها را از اول بر پايه ى بى اعتقادى گذاشتند.
هر گروه از جوانانى كه در دوره هاى اول براى تحصيل رفتند، هدف تبليغات ضد اسلامى اروپاييها قرار گرفتند. آن كسانى كه اولين پرورش يافته هاى فرهنگ غرب بودند، غالبا - نمى گويم همه - كسانى بودند كه با دين ، بيگانگى و بلكه عنادى احساس مى كردند. البته ضعف نفسها ونبودن تبليغات دينى قوى و باب روز هم مؤ ثر بود. بنيان دانشگاه - يعنى مركز پرورش انسانهاى دانشمند طبق پيشرفتهاى علمى روز - بر بى دينى و معارضه ى با دين گذاشته شد و چندين سال اين مساءله را با قوت و دقت دنبال كردند. يعنى نه تنها دين را در دانشگاهها ضعيف كردند، بلكه به معارضه ى با آن پرداختند.
هدف اينها معارضه ى با دين - به عنوان دين - نبود؛ هدف ، همان چيزى بود كه اول عرض كردم ؛ يعنى بتوانند بر كشورهاى اسلامى سلطه پيدا كنند. براى اين كار، مجبور بودند نسلى را پرورش بدهند و تربيت كنند كه آينده ى كشور را - چه از لحاظ اداره و چه از لحاظ سازندگى كشور - به دست بگيرد و به دين اعتقادى نداشته باشد و به ايمان مذهبى پايبند نباشد و بتواند در تصرف آنها واقع بشود. متاءسفانه تا حدود زيادى هم موفق شدند. بنابراين ، بناى دانشگاه را بناى بدى گذاشتند.
البته ايمان اسلامى و وجدان ملى در ميان مردم ما، آن چنان بود كه عده يى از دانشمندان و تحصيلكردگان سالم بمانند و سالم هم ماندند. به هيچ وجه نمى شود همه ى تحصيلكردگان دانشگاه را از دين و مصالح دينى و مصالح كشور، بيگانه توصيف كرد. اين ، ادعاى درستى نيست . اما آن كسانى را كه اينها مى خواستند از ميان اين جمع به مسندهاى قدرت برسانند، براحتى اين كار را كردند و در اختيار خودشان قرار دادند.
لذا رجال سياسى ، تحصيلكردگان اين دانشگاهها و كسانى كه در سر تا سر كشور براى پستها يا كارهاى مؤ ثر و حساس احتياج داشتند، در يك نسل ، بكلى با دين بيگانه شدند، آن نسل پرورش يافته ى دوران رضاخانى و اوايل دوران نفوذ دانش جديد و فرهنگ اروپايى در ايران ، غالبا نسل بى اعتقادى بود.
البته بعدها وضع عوض شد و كسان زيادى با پيشرفتهاى دينى و آگاهيهاى مذهبى آشنا شدند و احساسات در دلها بيدار شد و تفكرات صحيح و روشنفكران متدينى پيدا و روحانيون نافذالكلمه يى - امثال شهيد مفتح ، شهيد مطهرى ، شهيد بهشتى ؛ اين شخصيتهاى برجسته - در دانشگاهها رسوخ كردند و اثر گذاشتند و نيز بعضى از شخصيتهاى دانشگاهى ، با دنياى دين و مسايل مذهبى آشنا شدند و برخلاف آنچه كه آنها مى خواستند، پيش ‍ آمد؛ اما بناى كار را آن طور گذاشته بودند.
وحدت حوزه و دانشگاه ، يعنى وحدت در هدف 
امام (ره ) اين واقعيت را بهتر از همه كس مشاهده مى كردند، از ريشه هاى قضيه آگاه بودند، مظاهر آن را در دوران سلطه ى حكومت پهلوى مشاهده كرده بودند، علاج مشكلات ايران و بقاى استقلال و شعار ((نه شرقى نه غربى )) در كشور را در اين مى دانستند كه روشنفكران و تحصيلكردگان جديد، حقيقتا با دين و ايمان مذهبى آميخته باشند و روحانيون ما كه از آن طرف بر اثر عواملى - از جمله ، همين عواملى كه گفته شد - از پيشرفتهاى علمى و حوادث جهان و رويدادهاى مهم كشور به دور مانده بودند و بعضا دچار جمود شده بودند، مسايل جديد و پيشرفتهاى علمى و حوادثى را كه در دنيا مى گذرد، ببينند و با آنها آشنا بشوند و روشهاى تازه را تجربه كنند. اين ، همان وحدت حوزه و دانشگاه است . وحدت حوزه و دانشگاه ، يعنى وحدت در هدف . هدف اين است كه همه به سمت ايجاد يك جامعه ى اسلامى پيشرفته ى مستقل ، جامعه ى امام ، جامعه ى پيشاهنگ ، جامعه ى الگو، ملت شاهد - ملتى كه مردم دنيا با نگاه به او جراءت پيدا مى كنند، تا فكر تحول را در ذهن خودشان بگذارند و در عملشان پياده كنند - حركت نمايند.(42)
علم و دين چندين قرن با هم تواءم بودند 
بعد از فوت مرحوم آية الله بروجردى (رضوان الله عليه ) كه همه جا تا سطح كشور به هم خورد و چند هزار طلبه ى قم زار زار گريه مى كردند، مساءله ى استادى در حوزه ها و استادى در دانشگاهها، در محيطهاى دانشگاهى مطرح شد. من آن وقت به مناسبت همين قضيه ، يك سخنرانى از مرحوم ((جلال همايى )) كه در همين دارالفنون در خيابان ناصر خسرو ايراد كرد، شنيدم . دوستانى داشتيم كه در آن جا از اين حرفها زياد مى گفتند. ما در آن وقت ، طلبه ى خيلى جوانى بوديم و همان محيط روحانى را ديده بوديم و درست نمى دانستيم كه تفاوت اين محيطهاى روحانى ، علمى ما و ديگران چگونه است . من در آن وقتها از آن حرفها خيلى نكات فهميدم . يكى از حرفهايى كه در آن وقتها گفته مى شد، اين بود كه علم و دين چندين قرن با هم تواءم بودند؛ يعنى علما غالبا كسانى بودند كه اهل دين بودند و علم دين و علم غير علوم دينى ، با هم مخلوط بود و دست يك دسته افراد بود. محمد بن زكرياى رازى يا ابن سينا، يك فقيه هم بودند، ضمن اين كه مثلا يك دانشمند بزرگ هم بودند. ديگران هم همين طور.
در آداب المتعلمين - يعنى آداب احترام شاگرد به استاد - كتابها نوشته شد. شهيد ثانى ، كتابى تحت عنوان منية المريد فى اداب المفيد و المستفيد دارد؛ يعنى استاد و مستفيد (شاگرد) آدابشان در مقابل هم چيست . شاگرد بايستى مثل نوكر استاد باشد. واقعا هم ماها در حوزه هاى علميه همين گونه بوديم . حقيقتا اگر استادى اجازه مى داد كه شاگردش ‍ دنبال سرش تا خانه او را بدرقه كند، اين شاگرد خوشحال بود. اصلا شاگرد، استاد را انتخاب مى كند. حوزه ، براى انتخاب استاد، اجبارى نيست . هنوز هم همينطور است . طلبه ، اين درس و آن درس مى رود و بالاخره يكى را انتخاب مى كند. بعد سر درس اشكال مى كند و هيچ حرفى را از استاد تعبدى قبول نمى كند. الان هم همين طور است .الان هم هر كس باشد، فرقى نمى كند (43)
تيپهاى اروپايى كه لباس جين مى پوشيدند ما را مسخره مى كردند!! 
يكى از برنامه هاى رضا خان در اين مملكت - كه يقينا هدايت شده از سوى انگليسيها و قدرتهاى پشت سر رضاخان بود؛ چون عقل خودش و تشكيلاتش به اين چيزها نمى رسيد - همين بود كه روحانيون را بد نام كند. او به برداشتن عمامه ها اكتفا نكرد؛ به بد نام كردن روحانيون مشغول شد و كار را به جايى رساند كه در كوچه و خيابان ، بچه هاى مردم اگر آخوندى مى ديدند، مسخره مى كردند. اين كار، عرف رايج شده بود!
اين قضيه ، مربوط به سالهاى 29 و 30 است ؛ يعنى من در آن زمان ، يازده يا دوازده سالم بود. اين جو، تا حدود ده سال بعد از رفتن رضاخان و كم و بيش تا قبل انقلاب - كه من طلبه يى شده بودم - ادامه داشت .
ما در مشهد، تشكيلات و جلسات مهمى داشتيم . در جلسات من ، چه قدر دانشجو و دكتر مى آمدند و من براى آنها تفسير مى گفتم . با جوانى از دوستان خودم - كه فارغ التحصيل و آدم باسوادى بود - مى خواستم به تهران بيايم . در ايستگاه راه آهن ، با هم قدم مى زديم كه وقت قطار بشود. در همين موقع ، چند جوان كه معلوم نبود اصلا سوادى هم دارند يا ندارند - تيپهاى اروپايى آن روز كه لباس جين مى پوشيدند و تازه در ايران معمول شده بود - به شكلى من را مسخره كردند كه رفيقم خجالت كشيد. اين مسخره كردنها رايج شده بود و ديگر مخصوص بچه ها و يا يك طبقه ى خاص نبود.
اين كارها براى آن بود كه روحانيت را از چشم زايل كنند. براى آن بود كه آنها نقش روحانيت و ايمان به روحانيت را خوب فهميده بودند. در قضيه ى مدرس و مرحوم كاشانى ، و قبل از آن در قضيه ى مشروطيت و ميرزاى شيرازى ، اين نقش را فهميده بودند و مى دانستند كه بايد اين گروه و اين طايفه را از چشم مردم انداخت . براى اين كار، مثل ريگ پول خرج مى كردند و از هر وسيله هم استفاده مى كردند. آن وقت ، روحانيت با دو چيز، يكى با علم و يكى با زهدش توانست على رغم خواست آنها، در دستگاههاى مختلف و در دانشگاه كه جايى براى ماها نبود و مظهر و مركز تبليغات ضد آخوندى بود نفوذ كند. در همين دانشگاه ، بچه ها كلاس درس را تعطيل مى كردند، تا پاى درس فلان آخوند كه نه پول و نه قدرت داشت و حتى رفتن پيش او، گاهى دردسر هم داشت بروند. (44)
دنباله اين آيه را بلدى ؟! 
من به شما در هر شاءنى كه هستيد نصيحتى عرض مى كنم . البته اين نصيحت ، در درجه ى اول ، به خود من متوجه است و آن ، حفظ حدود الهى است . اصل قضيه ، اين است . بعد از ايمان آوردن به اسلام ، آنچه كه مطرح مى شود، حفظ خط كشيهاى اسلام است . و من يتعد حدود الله فاولئك هم الظالمون . (45) تعدى از حدود الهى ، جايز نيست . اسلام ، خط كشيها را دقيق معين كرده است . اگر كسى هم فكر كند كه اسلام خط كشى نكرده است ، بايد خودش را ملامت كند و برود معلوماتش را زياد نمايد. حكومت اسلامى و نظام جمهورى اسلامى ، آن وقتى سربلند است كه بتواند حدود الهى را حفظ كند.
عباد بصرى ، امام سجاد (سلام الله عليه ) را در راه حج ديد و عرض كرد: تركت الجهاد و صعوبته و اقبلت على الحج و لينه (46) .يعنى جهاد و سختيهايش را رها كرده اى وسراغ حج آمده اى كه كار آسانى است ؟! اين آيه را هم براى حضرت خواند: ان الله اشترى من المؤ منين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون و يقتلون (47) او براى امام سجاد (ع ) آيه ى قرآن مى خواند كه چرا شما عوض جهاد، به حج مى آييد؟! جهاد زير پرچم چه كسى ؟ عبدالملك مروان ! يعنى امام سجاد (ع ) زير پرچم عبدالملك برود و جهاد كند؟ آيا اين جهاد است ؟ حضرت فرمود: دنباله ى اين آيه را بلدى ؟ عرض كرد: بله . فرمودند: بخوان . خواند: التائبون العابدون الحامدون اسائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدودالله (48) حضرت فرمود: هر وقت كه تائبون ، عابدون ، حامدون ، سائحون ، راكعون ، ساجدون ، امرون بالمعروف ، ناهون عن المنكر و حافظون لحدود الله سركار آمدند، من زير پرچم آنها مى روم و آنگاه جهاد خواهم كرد، حالا روز جهاد نيست . حدود را بشناسيد و طبق آن عمل كنيد. (49)
همه ى شما از او بهتريد! 
در روايتى دارد كه رسول اكرم (ص ) وقتى جوانى را مى ديدند كه كان يعجبه و از اندام و سلامت و جوانى او خوششان مى آمد، از او دو سؤ ال مى كردند و مى پرسيدند: ازدواج كردى و آيا شغلى دارى يا نه ؟ اگر آن جوان مى گفت ازدواج نكردم و شغلى ندارم ، پيامبر مى فرمود:سقط من عينى : اين جوان از چشمم افتاد. او، با اين طور روشها و برخوردها، مردم را به اهميت كار و تلاش متوجه مى كرد.
يك وقت ، چند نفر خدمت رسول اكرم آمدند و از شخصى تعريف كردند و گفتند: يا رسول الله ! ما با اين مرد همسفر بوديم و او مرد بسيار خوب و پاك و با خدايى بود، دايما عبادت مى كرد، در هر منزلى كه فرود مى آمديم ، از لحظه ى فرود تا وقتى كه مجددا سوار مى شديم ، او مشغول نماز و ذكر و قرآن و اينها مى شد. وقتى كه اين تعريفها را كردند، پيامبر (ص ) با تعجب از آنها سؤ ال كردند: پس چه كسى كارهايش را مى كرد؟ كسى كه وقتى از مركب پياده مى شود، دايم مشغول نماز و قرآن است ، چه كسى غذاى او را مى پخت ؟ چه كسى وسايل او را فرود مى آورد و سوار مى كرد؟ چه كسى كارهايش را انجام مى داد؟ اينها در جواب گفتند: يا رسول الله ! ما با كمال ميل ، همه ى كارهاى او را انجام مى داديم . پيامبر فرمود: ((كلكم خير منه )): همه ى شما از او بهتريد. اين كه او كار خودش را انجام نمى داد و به دوش ‍ شما مى انداخت و خود مشغول عبادت مى شد، موجب نمى شود كه او مرد خوبى باشد. مرد خوب ، شما هستيد كه كار و تلاش مى كنيد و حتى كار ديگرى را هم شما به عهده مى گيريد.(50)
من مى خواهم جبران كنم ! 
در اسلام - منهاى عقايد و سلايق سياسى و خط و ربط و بقيه ى امور - اين روح وفادارى و حق شناسى و پاس زحمات و خدمات افراد را داشتن است كه مهم مى باشد و در سلامت جامعه بسيار مؤ ثر است و پيامبر عملا روى آن زياد تكيه مى فرمودند. ايشان ، صرفا به زبان اكتفا نمى كردند و مثلا بفرمايند پاس عهد و پيمان و حق شناسى نسبت به يكديگر را داشته باشيد؛ بلكه در عمل هم اين فضا را به وجود مى آوردند.
در حديثى ديدم كه هياءتى از سوى نجاشى - پادشاه حبشه - نزد رسول اكرم در مدينه آمدند كه لابد پيامى بياورند؛ همچنان كه بين دولتها معمول و متداول است . نجاشى در كشور حبشه پادشاه بود و هم مثل خيلى ديگر از سلاطين و امرايى كه در آن روز در اطراف دنيا بودند، مسيحى و غير مسلمان بود؛ اما وقتى كه هياءت حبشى آمدند ديدند خود پيامبر (ص ) از جا بلند شدند و براى اين هياءت مشغول پذيرايى شدند. اصحاب گفتند: يا رسول الله ! ما كه هستيم ، اجازه بدهيد ما پذيرايى كنيم . فرمود: نه ، آن وقتى كه مسلمانها به حبشه هجرت كردند، پادشاه اينها نسبت به مسلمانها احترام و تكريم زيادى كرد؛ من مى خواهم جبران كنم . اين ، حق شناسى است .
لذا شما مى بينيد كه پيامبر اكرم در زمان حيات خود، هر چند با كفار قريش ‍ جنگهاى زيادى داشتند و چند جنگ هم عليه امپراتور روم شرقى - كه منطقه ى شامات و فلسطين در آن دوران متعلق به او بود - به راه انداختند و در جنگهاى يرموك و موته و تبوك شركت كردند و تا آن نقاط مشغول جهاد و فتوحات و كشورگشايى بودند؛ اما هيچ لشكركشى يى به طرف حبشه نكردند و به آن طرف نرفتند.
اين طور نبود كه هر پادشاهى كه ايمان اسلامى را قبول نمى كرد، پيامبر با او جنگ داشته باشد. نه ، عهدشناسى و حق شناسى و پاس محبتهاى نجاشى ، تا دوران حكومت اسلامى و آن وقتى كه پيامبر رئيس نظام اسلامى هم مى شود، همچنان باقى است . از اين قبيل ، در زندگى رسول اكرم (ص ) زياد است كه اگر بخواهيم هر كدام از اين موارد را ذكر كنيم ، طولانى مى شود.
يك مورد ديگر را هم مطرح كنم : در دوران حكومت اسلامى ، زنى در مدينه به ديدن پيامبر آمد. اصحاب ديدند كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به اين زن خيلى اظهار محبت كرد و احوال خود و خانواده اش را پرسيد و با كمال صميميت و محبت با او رفتار كرد. بعد كه آن زن رفت ، پيامبر براى رفع تعجب اصحاب فرمودند كه اين زن در زمان خديجه (دوران اختناق و شدت در مكه ) به منزل ما رفت و آمد مى كرد. لابد در زمانى كه همه ، ياران پيامبر را محاصره كرده بودند و خدمت حضرت خديجه (سلام الله عليها) - همسر مكرم پيامبر - نمى آمدند، اين خانم آن وقت با خديجه رفت و آمد مى كرده است . در اين روايت هم ندارد كه اين زن ، مسلمان شده بود. نه ، احتمالا اين زن هنوز هم مسلمان نبود، اما به صرف اين كه در گذشته چنين خصوصيتى داشته و چنان صميميت و محبتى را ابراز مى كرده است ، پيامبر اكرم سالها بعد از آن ، اين حق شناسى را رعايت مى كردند.(51)
ماجراى ((افك )) و تاءثير آن در جامعه ! 
آن خاطره و حادثه يى كه خيلى مهم است و من بارها آن را در ذهن خود مرور كردم و به آيات اين حادثه در قرآن مراجعه كردم ، حادثه ى ((افك )) است . در سوره ى مباركه نور، چند آيه مربوط به همين حادثه مى شود. حادثه ى ((افك )) به طور خلاصه اين است كه يكى از همسران پيامبر، در يكى از جنگها از قافله عقب افتاده بود. پيامبر، آن همسرشان را به ميدان جنگ برده بودند، وقتى كه بر مى گشتند و مى آمدند، او را نديدند. حالا به هر جهتى ، يا آن مخدره خواب مانده بود و يا به دنبال حاجتى رفته بود. مسلمانها آمدند، يك وقت ديدند كه همسر پيامبر در ميان آنها نيست . مردى از مسلمانها پيدا شد و همسر پيامبر را به مدينه آورد.
حالا آن زن ، كداميك از همسران پيامبر بوده ، بين اهل سنت و شيعه اختلاف است . شيعه در رواياتشان مى گويند ((ما ريه ى قبطيه )) بوده و اهل سنت مى گويند ((عايشه )) بوده است . اين ، تعيين بحث انحرافى در روزگار ماست كه بگوييم كدام يك از زنان پيامبر بوده است . اصلا قضيه اين نيست كه ما بخواهيم ببينيم كدام زن پيامبر بوده كه اين آيات درباره ى تهمت به او نازل شده است . مساءله ، مساءله ى ديگرى است ؛ يك دستور اخلاقى اجتماعى بسيار مهم است .
بعد از آن كه اين مخدره به مدينه برگشت ، بعضى از افراد هرزه گو و ياوه گو، زمزمه يى را ميان مردم انداختند كه اين خانم كجا بود و چرا عقب ماند و اين شخصى كه او را آورد، چه كسى بود؟! بدون اين كه تصريح كنند و تهمت مشخصى را متوجه بكنند، زمزمه و شايعه يى را در ميان مردم پخش ‍ كردند.
مساءله اين نيست كه آن مخدره ، زن پيامبر است و بايد او را احترام كرد؛ در آيات قرآن ، مساءله چيز ديگرى است . آيات سوره ى نور درباره ى ((افك )) - يعنى همين سخن دروغى كه منافقان و بدخواهان و افراد ناسالم در جامعه پخش و شايع مى كردند - به شدت حساسيت نشان مى دهد و چند آيه ى پى در پى ، با لحن بسيار تندى خطاب به مسلمانها ذكر مى شود كه چرا وقتى شما اين شايعه را شنيديد، نسبت به گوينده ى آن شدت عمل به خرج نداديد - مستفاذ - از آيات اين است - و چرا اين شايعه را قاطعا رد نكرديد.
در اين آيه ، دو جا جمله با ((لولا)) شروع مى شود. اهل ادبيات عرب توجه دارند كه ((لولا))ى تحذيريه وقتى به كار مى رود كه انسان مى خواهد با كمال شدت و توبيخ كامل ، به مخاطب خود بگويد: چرا اين كار را نكرديد لولا اذسمعتمو ظن المؤ منون و المؤ منات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين :(52) چرا وقتى كه شما مسلمانها (مؤ منين و مؤ منات ) اين شايعه را شنيديد، به يكديگر حسن و ظن نشان نداديد و به طور قاطع نگفتيد كه اين دروغ است ؟ يك جاى ديگر مى فرمايد:لولا اذ سمعتموه قلتم ما يكون لنا ان نتكلم بهذا سبحانك هذا بهتان عظيم :(53) چرا وقتى كه اين شايعه را شنيديد، نگفتيد كه ما حق نداريم اين شايعه را تكرار كنيم ؟ اين ، يك بهتان بزرگ است .
بعد در آخر اين آيات هم مى فرمايد:يعظكم الله ان تعودوا لمثله ابدا ان كنتم مؤ منين .(54)
يعنى خدا به شما موعظه و نصيحت مى كند كه هرگز ديگر گرد چنين شايعه هايى نگرديد و ديگر چنين حادثه يى ميان جامعه ى اسلامى به وجود نيايد؛ اگر مؤ من هستيد. يعنى شرط ايمان اين است .
همان طور كه اشاره كرديم ، مساءله اين نيست كه اين شخص ، همسر پيامبر بود. اگر همسر پيامبر هم نبود، همين عتاب و خطاب و همين تكليف براى مؤ منين وجود داشت . لذا در اسلام اين گونه است كه اگر كسى ، كس ديگرى را به بعضى از تهمتهاى خاص متهم كند، اگر نتواند آن را با چهار شاهد عادل ثابت كند، خود تهمت زننده محكوم است كه بر او حدد جارى بشود. اين طور نيست كه شما حرفى را همين طور وسط فضا بيندازيد و ذهنها را مشوب و دلها را نگران و ناراحت كنيد و اگر توانستيد ثابت كنيد كه ثابت كرده ايد و اگر هم نتوانستيد، سزتان را بگيريد و به راه خود برويد! نه ، اگر نتوانستيد برخى از تهمتهايى را كه بر طبق آنها حد به مجرم زده مى شود، ثابت كنيد، خود شما بايستى به خاطر زدن اين تهمت ، حد بخوريد و مجازات بشويد. به نظر من ، اين حادثه ى عظيمى در تاريخ اسلام و زمان پيامبر است كه به اين وسيله در محيط اسلامى ، ريشه ى شايعه پراكنى در مسايل شخصى افراد - كه موجب سوءظن و بدبينى به يكديگر مى شود و محيط و فضا را ناسالم مى كند - كنده شد. اسلام ، اين گونه است . پس يكى از كارهاى رسول اكرم (ص ) اين بود كه فضاى جامعه را يك فضاى مهربان و سرشار از مهر و محبت بسازد تا همه ى مردم در آن ، نسبت به يكديگر محبت بورزند و به چشم حسن ظن و خوش بينى به يكديگر نگاه كنند. امروز هم تكليف ما همين است .(55)
حاضرى اظهار رضايتت را در مقابل مردم بگويى ؟! 
مسلمانها نسبت به يكديگر، بايد با علاقه و دلسوزى و بدون ذره يى بى تفاوتى ، سر و كار داشته باشند. اين طور نيست كه اگر شما ديديد مسلمانى مورد ابتلا به حادثه يى قرار گرفته است ، از كنار او بى تفاوت بگذريد. نه ، همكارى و همدردى و دلسوزى و محبت متقابل بين مسلمانها، يكى از كارهاى بزرگ رسول اكرم (ص ) بود. آن بزرگوار، تا آن جا كه حضور داشت و در سعه ى وجودش بود، نمى گذاشت كه در جامعه ى اسلامى ، مسلمانها - حتى در يك مورد - نسبت به كسى بغض و كينه و عداوت داشته باشند. يعنى پيامبر با حكمت و حلم خود حقيقتا يك محيط شيرين و سالم و فضاى آغشته به محبت را به وجود مى آورد.
نقل كرده اند كه عرب بيابانگردى - كه از تمدن و شهرنشينى و آداب معاشرت و اخلاق معمولى زندگى چيزى نمى دانست - با همان خشونت صحراگردى خود به مدينه آمد و خدمت پيامبر رسيد. آن حضرت ، در ميان اصحاب خود - حالا يا در مسجد و يا در گذرگاهى - بودند. او، از ايشان چيزى خواست كه پيامبر هم به او كمكى كردند و مثلا پول و غذا و لباسى به او دادند. بعد كه اين را به او بخشيدند، به او گفتند: حالا خوب شد؟ من به تو نيكى كردم ؟ راضى هستى ؟ آن مرد، به خاطر همان خشونت صحراگردى خود و صراحت و بى تعارفى يى هم كه اين گونه افراد دارند، به خاطر آن كه ظاهرااين محبتها كمش بوده است ، گفت : نه ، هيچ كارى انجام ندادى و هيچ محبتى نكردى و اصلا اين چيزى نبود كه توبه به من دادى !
طبعا اين گونه برخورد خشن نسبت به پيامبر، در دل اصحاب يك چيز ناخوشايند سنگينى بود. همه عصبانى شدند. چند نفرى كه در اطراف پيامبر بودند خواستند با عصبانيت و خشم ، به اين عرب چيزى بگويند و عكس العملى نشان بدهند؛ اما پيامبر فرمود: نه ، شما به او كارى نداشته باشيد، من با او مساءله را حل خواهم كرد. از جمع خارج شدند و اين اعرابى را هم با خودشان به منزل بردند. معلوم مى شود كه پيامبر در آن جا چيزى نداشتند كه به او بدهند؛ و الا بيشتر هم به او مى دادند. او را به منزل بردند و باز چيزهاى اضافه يى - مثلا غذا يا لباس يا پول - به او دادند. بعد به او گفتند: حالا راضى شدى ؟ گفت : بله . مرد، در مقابل احسان و حلم پيامبر شرمنده شد و اظهار رضايت كرد.
پيامبر (ص ) به او فرمودند: تو چند لحظه ى پيش ، در مقابل اصحاب من حرفهايى زدى كه آنها دلشان نسبت به تو چركين شد. دوست دارى برويم همين حرفهايى كه به من گفتى و اظهار رضايت كردى ، در مقابل آنها بگويى ؟ گفت : بله ، حاضرم . بعد پيامبر (ص ) شب همان روز يا فرداى آن روز، اين عرب را برداشتند و در ميان اصحابشان آوردند و گفتند: اين برادر اعرابيمان خيال مى كند كه از ما راضى است ؛ اگر راضى هستى ، بگو. او هم بنا به ستايش پيامبر (ص ) كرد و گفت : بله ، من خوشحال و راضيم و - مثلا - از رسول اكرم خيلى متشكرم ؛ جون ايشان به من محبت كردند. اين سخنان را گفت و رفت .
بعدكه او رفت ، رسول اكرم (ص ) رو به اصحابشان كردند و فرمودند: مثل اين اعرابى ، مثل آن ناقه يى است كه از گله يى كه چوپانى آن را مى چراند، رميده و جدا شده باشد و سرگذاشته ، به بيابان مى دود. شما دوستان من ، براى اين كه اين شتر را بگيرد و او را به من برگردانيد، حمله مى كنيد و از اطراف ، دنبال او مى دويد. اين حركت شما، رميدگى او را بيشتر و وحشتش ‍ را زيادتر مى كند و دست يابى به او را دشوارتر خواهد كرد. من نگذاشتم شما او را بيشتر از آنچه كه رميده بود، از جمع ما برمانيد. با محبت و نوازش ، دنبال او رفتم و به گله و جمع خودمان برگرداندم . اين ، روش پيامبر (ص ) است .(56)
از هياءت ايرانى ، بوى امام را ديد و خاضع شد! 
آن روزى كه او (حضرت امام قدس سرة ) به مردم خطاب كرد و مبارزه را شروع نمود، در بين علما و بزرگان شخصيتهاى برجسته و انسانهاى لايقى كه بودند، انصافا هيچ كس گمان نمى كرد كه مردم پشت سر كسى كه صاحب اين دعوت و فرياد است ، راه بيفتند. البته امام به مردم ايمان داشت و معتقد بود كه مى آيند؛ اما در عين حال ، آن دريا دلى از توكل به خدا و اين كه من تكليفم را عمل مى كنم ، مى خواهند بيايند، مى خواهند نيايند، مهم بود. خداى متعال هم قاعده يى دارد:من كان الله كان الله له .(57) من اصلح فيما بينه و بين الله اصلح الله فيما بينه و بين الناس .(58) هر كس ‍ بين خود و خدا را درست و اصلاح كند، خدا بين او و مردم را درست خواهد كرد.
در زندانهاى فلسطين ، در گوشه ى كشورهاى آفريقايى ، در تونس و مراكش ، تحت اختناق به نام او شعار مى دهند. چه كسى اين كار را كرده است ؟ ما تبليغ كرده ايم ؟ آيا دستگاههاى تبليغى مى توانند بگويند كه اين كارها را ما كرده ايم ؟ من هشت سال رئيس جمهور بودم ؛ مى دانم كه در اين مملكت چه خبر است . هيچ كس نمى تواند بگويد كه اسم امام را من در فلان جا بردم . اسم امام ، خودش مثل سرازير شدن آب در يك سرزمين صاف و مستعد رفت . نمى خواهد كسى آن را پارو بزند؛ خودش سرازير مى شود و مى رود، تا چشنده و نوشنده ى خودش را پيدا كند.
در ايام رياست جمهورى ، به يكى از كشورهاى آفريقايى سفر رسمى داشتم . از پلكان هواپيما كه پايين آمدم ، ديدم كه رئيس جمهور آن كشور، مرعوب من شده است . اين وضعيت ، در چهره اش كاملا آشكار بود. در ماشين تشريفاتى نشستيم ، تا ما را به محل مهمانسرا ببرند. در ماشين ديدم كه اين شخص ، بدون آنكه خودش بخواهد، يك طرف نشسته و جراءت نمى كند به صورت من نگاه كند! من با زحمت و با تبسم و خنده و نرمگويى ، يواش يواش او را به صحبت آوردم . وقتى به ايران برگشتم ، به امام گفتم ، من در آنجا ديدم كه اينها در ما رشحه يى از وجود شما را مى بينند.
آن رئيس جمهور، در مقابل من كه اين طور خاضع نبود - من كه كسى نبودم - او در مقابل امام خاضع بود؛ امامى كه مظهر انقلاب بود. آن شخص - كه نمى خواهم اسمش را بياورم - نمى توانست خودش را نگهدارد. او يك رئيس جمهور گردن كلفت و معروف حسابى هم است ؛ از اين آدمهاى خرده ريز نيست ؛ اما از هياءت ايرانى ، امام را مى ديد و بويش را مى شنيد.(59)
بالا دستها را رها مى كردند و به پايين دستها مى چسبيدند!! 
شايد به بعضى از برادران گفته باشم كه در سال 49 در زندان ، فردى نظامى را ديده بودم كه براى پنج عدد پوكه ى فشنگ كه تحول نداده بود، به حدود شش ماه محكوم شده بود! براى تمرين و مانور، به كوهستان رفته بود، تا تيرندازى كند. موقع برگشت ، اين چند عدد پوكه را كم آورده بود. البته در آن وقت ، به دادگاه رفته بود و محاكمه و محكوم هم شده بود؛ منتها اواخر خدمتش بود و چون خدمتش هم حساس بود، او را نگهداشته بودند. خدمتش كه تمام شد، رفت تصفيه حساب بكند، به او ورقه دادند و به زندان فرستادند! او باورش هم نمى آمد كه اين قدر در زندان بماند ما در زندان ارتش بوديم . آن وقتها، محكومان امنيتى و سياسى را غالبا به زندانهاى ارتشى مى بردند. لااقل اوايل كار، اين طور بود. من در آن جا بودم كه ديدم او را آوردند.
گفتيم چه شده است ؟ ماجرا را گفت : البته - همان طور كه گفتم - ظلم ، جزو خواص آن نظام بود و نمى توانست ظلم نكند؛ لذا بالا دستها غالبا معروف مى شدند!
قبل از اين قضيه ، سال 46 - 45 هم كه در مشهد زندان نظامى بوديم ، شبيه همين ماجرا را ديده بوديم . يك ستون نظامى به جايى مى رفتند و برخلاف آيين نامه ، افراد را همراه با مهمات در كاميون گذاشته بودند. بعد اشكالى پيش آمد و كاميون منفجر شد و چند نفرى كشته شدند. پس از اين واقعه ، فرمانده ى ستون و فرمانده ى يگان و فرماندده ى تيپ - آن وقت در اطراف مشهد چند تيپ بود - به خانه شان رفتند و در اين ميان ، چند نفرى بيچاره ى پايين دست را به زندان آوردند و به يكى ، دو سال محكوم شدند! متاءسفانه بالا دستها را رها مى كردند و به پايين دستها مى چسبيدند؛ مبنا اين بود.(60)

براى آزادى ما، به دشمن باج ندهيد! 
ملت ما خوب امتحانى دادند. اسرا هم حقيقتا آزاد مردى نشان دادند. اين كه ما به اسرايمان ((آزادگان )) مى گوييم ، بى وجه نيست . شما كه برگشتيد، آبرومند و سربلند برگشتيد؛ دين و اعتقاد و دلبستگيتان به امام و اسلام و انقلاب را حفظ كرديد؛ پيش دشمن ، آبروى ملت را حفظ نموديد و ملت را حفظ نموديد و ملت را سرشكسته نكرديد. اينها خيلى ارزش دارد. امروز هم كه برگشته ايد، بحمدالله پيروز برگشته ايد.
ما نامه هايى از بعضى از آزادگان در طول اين دو سال بعد از آتش بس تا امروز داشته ايم كه به خانواده هايشان مى نوشتند. وقتى خانواده ها مى فهميدند كه ما مخاطب هستيم ، نامه ها را مى آوردند و به ما مى دادند. من هم براى خيلى از اين نامه ها جواب مى نوشتم . مى نوشتند كه شما براى آزادى ما، به دشمن باج ندهيد. اين را اسير مى نوشت . اين ، براى يك ملت ، خيلى مهم است كه اسيرش در دست دشمن ، به جاى اين كه مثل انسانهاى بى ايمان ، مرتب التماس كند كه بياييد من را آزاد كنيد، نامه بنويسد كه من مى خواهم با سربلندى آزاد بشوم ؛ نمى خواهد به خاطر آزادى من ، پيش ‍ دشمن كوچك بشويد. اينها را ما داشتيم . اينها جزو اسناد شرف ملى ماست و تا ابد محفوظ خواهد بود.
از طرف خانواده ها و ملت هم همين طور بود. با اين كه پدران ، مادران ، همسران و فرزندان سخت مى گذراندند، اما هرگز مشكلى براى مسؤ ولان درست نكردند و فشار نياوردند. مى فهميدند كه مسؤ ولان تلاش مى كنند، تا اسرايشان با سربلندى و افتخار آزاد بشوند؛ همين كارى كه خداى متعال پيش آورد، كمك كرد و شد. اين هم كار خدا بود. هر چه پيشرفت داريم ، كار خدا و تدبير و آزاده ى الهى است . ماها هيچكاره ايم .(61)