راه سعادت
(ردّ شبهات ، اثبات نبوّت خاتم الاءنبياء(ص) و حقّانيت دين اسلام )

علّامه ميرزا ابوالحسن شعرانى (رحمة اللّه )

- ۲ -


و نيز خداوند تبارك و تعالى از تجسّم و حلول و لوازم آن مبرّا و منزّه است ؛ اگر رحمت او اقتضا كند همه را عفو مى فرمايد و اگر عدل او مقتضى شود، مستحقّان را به عقاب مى رساند، اين پايه سست است و واهى و خدا و حضرت مسيح على نبينا و آله و عليه السلام از آن بيزارند، و هر كس همين اصل دين آنان را بيند، بطلان آن بر وى ظاهر گردد و محتاج به دقّت و بحث در ساير مسائل نيست و خود آنها مى گويند اين مطلب مخالف با عقول است وليكن بايد ناچار آن را پذيرفت ؛ چون در كتاب مقدّس ، چنين آمده است و اگر بر آنها اعتراض كنى كه شما مى گوئيد انبياى سلف گناهكار بودند و كسى كه گناهكار باشد شايد دروغ گويد و آن دروغ را مخلوط با وحى كند و كتاب مقدّس فراهم آمده از گفتار همين انبياى سلف است كه معصوم از خطا نبودند و از كجا دانستيد كه عيسى (ع) خدا است و از كجا معلوم شد كه حواريين او دروغ نگفتند و دروغ را نسبت به او ندادند و داخل در انجيل نكردند؟ چون خدائى كه بر خلاف عدالت ، فرزند را به گناه پدر عقاب كند و از قبح آن نهراسد ممكن است بدست مردى دروغگو، معجزه جارى كند و حوارى كه براى حضرت مسيح (ع) دعوى خدائى كرد، خدا هم براى او مرده زنده كرد و معجزه بر دست او ظاهر ساخت و از قبيح اين كار نهراسيد، چون به عقيده شما، خدا عادل نيست . و اگر گوئيد خدا عادل است و كار قبيح نمى كند؛ گوئيم پس اولاد آدم را به جرم پدرشان عقاب نمى كند و محتاج به آمدن و كشته شدن و بردار رفتن نبود.
نكته دوّم : ايمان پيغمبر ما (ص) به نبوّت خويش
غالب مستشرقين اروپائى و مورّخين كه شرح زندگانى پيغمبر را خواندند، از رفتار و كردار او دانستند كه وى از روى ايمان و عقيده به نبوّت خويش به دعوى پيغمبر برخاست و حقيقتاً خود را فرستاده خدا و مبعوث براى هدايت خلق مى دانست و تحصيل رياست و ملك دنيوى نمى خواست و جاه طلبى ، او را بدين دعوى وا نداشته بود؛ چنانكه در تفسير شيخ محمّد عبده در ذيل آيه :
(آمن الرّسول بما انزل اليه من ربّه )(3) در اواخر سوره بقره گويد: عقيده ، متقق عليه ميان متاءخرين مورخين اروپا است .
و خود اين بنده ، در چند كتاب آنها به همين مضمون خواندم و جرجى زيدان در كتاب تمدّن اسلام اين مذهب را اختيار و تقويت كرده و داستان رفتن آن حضرت را به طائف و يارى خواستن از بزرگان آنجا را پس از رحلت ابوطالب شاهد آورده است .
داستان رفتن آن حضرت به طائف چنين است كه در تاريخ طبرى و ديگر تواريخ آمده است : سه سال پيش از هجرت ، ابوطالب و خديجه در يك سال در گذشتند، و كار بر حضرت پيغمبر سخت شد، چون ابوطالب كه زنده بود مردم مكّه به احترام او آن حضرت را كمتر آزار مى رسانيدند و ابوطالب ، عمّ آن حضرت و رئيس مكّه بود و چون از دنيا رفت ، آزار و استهزاء بسيار مى كردند؛ روزى يكى از سفيهان قريش ، خاك بر سر مبارك او ريخت و آن حضرت خاك آلوده به خانه در آمد. يكى از دختران خاك از سر او مى شست و مى گريست و پيغمبر مى گفت : اى دخترك من ، گريه مكن كه خداوند پدر تو را نگاه دارد، چون ابوطالب درگذشت رسول خدا سوى طائف شد تا مردم ثقيف كه بدان ناحيت بودند وى را پناه دهند و از شرّ قريش حفظ كنند، تنها به طائف رفت و چون بدانجا رسيد، نزد سه برادر كه مهتران قبيله ثقيف بودند رفت : عبد ياليل و مسعود و حبيب فرزندان عمرو بن عمير و زنى از قريش در سراى ايشان بود، پيغمبر آنها را سوى خدا خواند و گفت : آمده ام تا مرا يارى كنيد و من دين اسلام را رواج دهم و هم پشت من باشيد بر خويشان كه دشمنى من مى كنند، يكى از آن برادران در جواب گفت : درِ كعبه را آلوده كرده باشد اگر تو فرستاده خدا باشى ، و ديگرى گفت : خدا ديگرى را نيافت كه تو را فرستاد، و سيّمى گفت : من با تو سخنى نگويم ، براى آنكه اگر فرستاده خدا باشى شاءن تو بالاتر از آنست كه من ردّ كلام تو كنم و با تو به سخن پردازم و اگر بر خداى تعالى دروغ گوئى باز مرا سزاوار نيست با تو سخن گفتن ، پس پيغمبر(ص) از نزد ايشان نا اميد برخاست .
رواى گفت : و شنيدم كه فرمود: حال كه يارى من نمى كنيد و با من اينگونه رفتار كرديد قصّه مرا پوشيده داريد و نمى خواست قريش خبر او را بشنوند و دليرتر گردند، اءمّا مهتران ثقيف نپذيرفتند و گروهى از بى خردان و بندگان خويش را بر انگيختند به دشنام دادن آن حضرت و فرياد كردن تا گروه بسيار بدنبال او افتادند و آن حضرت ناچار به بوستانى از آن عتبه و شيبه پسران ربيعه پناه برد، آن مردم سفله از دنبال او پراكنده شدند پس آن حضرت در سايه درخت انگورى بنشست و پسران ربيعه او را مى نگريستند و آن آزار و بى حرمتى سفهاى ثقيف را با او مى ديدند، و شنيدم كه آن زنى قرشى ، به ديدار رسول خدا مشرّف شد حضرت فرمود: من از خويشان شوهر تو آزارها ديدم . و چون آن حضرت در آن مكان آرام گرفت گفت : بار خدايا سوى تو شكايت مى كنم از ضعف خويش و نداشتن چاره و خوارى در چشم مردم . اى ارحم الراحمين ، توئى پروردگار بيچارگان و توئى پروردگار من ، آيا مرا به كه وا مى گذارى ؟ آيا كسى كه از من دور است ، تا با من روى ترش كند و ابرو در هم كشد؟ آيا كار مرا به دشمن سپرده اى ؟ اگر تو بر من خشم نگرفته باشى از هيچ چيز باك ندارم و عافيت تو از همه چيز وسعتش ‍ بيش است براى من ، به نور روى تو پناه ميبرم كه تاريكيها را بزدود و روشن كرد و دنيا و آخرت بدان صلاح پذيرفت كه مبادا غضب تو بر من فرود آيد و يا بر من خشم گيرى و گله ها كنم تا از من راضى شوى ، و حول و قوّتى نيست مگر به دست تو.
چون پسران ربيعه آن رنج و زحمت وى را بديدند، دلشان بر حال او بسوخت و رقّت كردند، غلامى نصرانى داشتند عداس نام ، او را گفتند از اين انگور بچين و در طبق نه و نزد آن مرد بر، تا از آن بخورد، عداس چنان كرد و طبق را نزد رسول خدا(ص) گذاشت ، چون آن حضرت دست سوى انگور دراز كرد((بسم اللّه )) گفت و تناول فرمود، عداس بر روى او نگريست و گفت : مردم اين شهر چنين كلمه بر زبان نيارند، رسول خدا(ص) فرمود: از مردم كدام شهرى ؟ و دين تو چيست ؟ گفت : من نصرانيم از مردم نينوى ، رسول خدا(ص) فرمود: از شهر آن مرد صالح خدا يونس بن متى ؟ عداس گفت : تو يونس را از كجا شناسى ؟ رسول خدا(ص) فرمود: او برادر من پيغمبر بود و من هم پيغمبر، پس عداس خم شد و سر مبارك و دست و پاى او را بوسيدن گرفت ؛ يكى از پسران ربيعه كه از دور مى ديد با ديگرى گفت : غلام تو را از راه برد، چون عداس بيامد با او گفتند: تو را چه شد كه سر و دست و پاى او بوسيدى ؟ گفت : اى مولاى من ، در روى زمين به از اين مرد نيست ، مرا از امرى خبر داد كه جز نبى نداند گفتند: واى بر تو اى عداس ، تو را از دين تو باز نگرداند كه دين تو به از دين او است . آنگاه رسول خدا(ص) نا اميد به مكّه بازگشت .(4)
اين بود حاصل آن داستان جرجى زيدان مسيحى در كتاب خود آورده و بدان تمسّك كرده است .
و در كتاب ديگرى خواندم از يكتن فرانسوى و آن كتاب سنسريته دوماهمه (5) است ، يعنى ايمان و اخلاص محمّد(ص) پس از آنكه صريحاً گويد: آن حضرت خويش را پيغمبر مى دانست و شك در آن نداشت گويد: مانند همان حالات كه براى انبياى بنى اسرائيل دست مى داد، يعنى محو و فنا و انصراف از عالم طبيعت به عالم باطن و حالتى شبيه به حالت اغما براى او نيز دست ميداد، و همان فرشتگان كه براى انبياى بنى اسرائيل مجسّم مى شدند براى او نيز متمثّل مى گشتند، همان صداها كه آنها مى شنيدند او نيز مى شنيد.
و اين كتاب نخست به عربى و سپس به فارسى نيز ترجمه شده است .
به هر حال مرد منصف ، چون در رفتار و گفتار و اخلاق آن حضرت بى تعصّب دقّت كند ايمان و اخلاص و امانت آن حضرت را بى شبهه تصديق نمايد، و در روايات آمده است كه گاه بود عرب بيابانى ، براى تحقيق حال او مى آمد نظرش كه برخسار او مى افتاد، مى گفت : اين روى را روى دروغگو نبينم .
باز در تاريخ طبرى گويد، چون حضرت پيغمبر از طائف بازگشت مى ترسيد به شهر مكّه درآيد، مبادا خويشانش او را آزار رسانند.
مردى مكّى به مكّه مى رفت بر او بگذشت حضرت به آن مرد گفت : اگر من پيغامى به تو بدهم آن را مى رسانى ؟ گفت : آرى ، گفت ، چون به مكّه رسى ، نزد اءخنس بن شريق رو و با او بگو: آيا تو مرا در پناه خود مى گيرى تا پيغام خدا را با مردم بگويم ، آن مرد نزد اخنس رفت و پيغام بگذارد اخنس بهانه آورد، مرد باز گشت و جواب او را بياورد. رسول خدا(ص) فرمود: آيا به مكّه باز مى گردى ؟ گفت : آرى ، فرمود: نزد سهيل بن عمرو رو و بگو محمّد مى گويد: ايا مرا پناه مى دهى تا پيغام پروردگار خويش بگذارم ؟ آن مرد برفت و بگفت و جواب نوميدى آورد؟ رسول خدا(ص) فرمود: آيا به مكّه باز مى گردى ؟ گفت : آرى ، فرمود: نزد مطعم بن عدى رو و همان پيغام بگذار، مطعم بپذيرفت و گفت : نزد محمد رو و بگو به شهر در آيد، و مطعم خود و پسران و برادر زادگان سلاح حرب پوشيدند و به مسجد الحرام آمدند، ابوجهل گفت : آيا كسى را در پناه خود گرفتى ؟ گفت : آرى ، ابوجهل گفت : هر كه را تو در پناه گيرى در پناه ما است ، رسول خدا(ص) در امان او به مكّه در آمد.(6)
اينها را نقل كرديم تا بدانى پيغمبر خدا در اوّل اسلام ، در چه سختى بود كه جراءت آمدن به شهر خود نداشت ، مگر يكى از اشراف مكّه او را در پناه خود گيرد به رسم عرب ، و اگر در پناه بزرگى نبود چنانچه مردم او را آزار مى كردند و مى كشتند، كسى آنها را مجازات نمى كرد و باكى از آن نداشتند و با آن شدّت و زحمت تحمّل مى كرد و از قوّت ايمان از دعوت باز نمى ايستاد.
نكته سوّم : اصحاب فيل
در تواريخ و سير، وقايع بسيار از علائم نبوت كه قبل از بعثت اتّفاق افتاد نقل مى كنند، ما به تفاصيل نمى پردازيم و بذكر همان وقعه عام الفيل و لشكر ((ابرهه )) اكتفا مى كنيم :
گوئيم از جمله امورى كه جهان را مهيّا براى ظهور اسلام كرد، عبور حضرت ابراهيم (ع) از حجار و گذاشتن فرزند بزرگ خود اسماعيل را در زمين مكّه و خانه كعبه را ساختن است و جز اين هيچ علّتى نداشت كه زمين مكّه مجمع خلق شود، و گروهى در آنجا مسكن گزينند، چون مردم هر جا آب فراوان و زرع باشد فراهم مى گردند و زمين مكّه سنگلاخى خشك است بى كشت و زرع ، چون حضرت ابراهيم (ع) كعبه را در آنجا ساخت و فرزند خويش را آنجا گذاشت ، مجمع خلايق گشت و علّت روحانى ، موجب آبادى ظاهرى آن شد؛ نظير نجف اشرف كه به حرمت قبر اميرالمؤمنين (ع) شهرى آباد شد و اگر حرمت آن قبر نبود با وجود كوفه در كنار شطّ فرات و در ميان باغستان و زرع ، هيچ كس در نجف مسكن نمى گزيد. پس گاهى توجّه روحانى ، موجب آبادى ظاهرى مى گردد.
و نيز كعبه ، اوّل خانه اى است كه براى عبادت خداى يگانه ساخته شد و سادگى بنا، دليل آنست كه پيش از ساختن بيت المقدّس و ساير معابد ساخته شد؛ چون انسان در آغاز كار جز چهار ديوار ساختن و سقفى مسطّح بر آن استوار كردن و درى قرار دادن نقشه ديگر نداشت و اشكال مختلف بنا و سقف هاى هلالى و گنبدها از صنايعى است پس از تكميل فنّ معمارى و پيشرفت در تمدّن ، بدان راه بردند و بناى كعبه ساده است و بيت المقدّس با تكلّف ، پس بيت المقدّس و ساير معابد، قطعاً پس از كعبه معظّمه ساخته شده و در تواريخ صحيحه كه شكّى در آن نيست نسبت بناى مسجد اءقصى را به داود سليمان مى دهند كه اقلاً هزار و پانصد سال پس از بناى كعبه و حضرت ابراهيم بود و نيز سنگى به نام مقام ابراهيم معروف است از زمان هاى قديم پيش از اسلام ، كنار خانه كعبه نهاده بود و مردم عربستان اءباً عن جد آن مقام ابراهيم مى گفتند، گويا حضرت ابراهيم بر آن سنگ مى ايستاد و دعوت مى كرد و آن سنگ را كنون به فاصله اى از كعبه قرار داده اند.
و احترام مردم عربستان از خانه كعبه چنان بود كه هر كس داخل آن شدى از تعرّض ايمن بودى هرچند خون كرده بود يا همه دشمن وى بودند و تا در آن خانه بود وى را تعرّض نمى رسانيدند.
(فيه آيات بيّنات مقام إ براهيم و من دخله كان آمنا)(7)
و نيز اعمال و مراسم حج ، از زمان قديم در مكّه و منى و عرفات به ياد عبور حضرت ابراهيم (ع) و رؤ ياها كه براى او در مواضع مختلف آن بيابان ها اتّفاق افتاد ميان عرب معمول بود، هر چند تفاصيل آن رؤ ياها را نمى دانيم ؛ مثلاً در مسجد خيف در منى براى او تجلّى شد كه آن محل عبادتگاه گشت و در مواضع جمرات ، ابليس را مجسّم ديد و ريگ بر وى افكند و به يادگار آن وقايع ، اعراب آن مراسم را معمول داشتند، و اينها همه مقدّمه ظهور اسلام بود؛ زيرا كه خداوند انبياى بنى اسرائيل را ماءمور به عبادت در كعبه نفرمود، و امّت موسى و عيسى (ع)، با اينكه ابراهيم (ع) را پيغمبرى عظيم الشاءن مى شمارند و در تورات آمده است كه همه امم از نسل او بركت خواهند يافت معبدى را كه او ساخت ، تكريم نمى كنند بلكه قبل از ظهور اسلام كه دين نصارى در يمن رواج يافت ((ابرهه )) از ملوك آنها كه نصرانى بود به عزم خراب كردن خانه كعبه با سپاه انبوه و فيل ، آهنگ مكّه كرد و چون اهل مكّه ، تاب مقاومت در خويش نديدند، شهر مكّه را خالى كرده و به كوه ها پناه بردند و لشكر ابرهه مانعى از خراب كردن خانه خدا نداشت امّا خداوند خواست كه خانه سالم ماند چون مرغانى از جانب دريا آمدند و سنگ بر منقار و چنگال داشتند و بر سر لشكر ابرهه ريختند و لشكر ابرهه هلاك شدند و كعبه سالم ماند، و اين امر خارق طبيعت كه شك در وقوع آن نيست ، مدلّل ميدارد عنايت خداوند متعال را به اين خانه معظّمه و در قرآن كريم بدين قصّه اشارت كرده است :
(اءلم تركيف فعل ربّك باءصحاب الفيل # الم يجعل كيدهم فى تضليل ...)(8)
و در اين قضيّه برهانى است قاطع ، در ردّ جهّال و ملحدانى كه وقوع اين عجائب را انكار مى كنند و معجزات انبياء را از خرافات مى پندارند، و اين قضيّه اصحاب فيل را از اخبار و احاديث ضعيفه و افسانه هاى بى اصل نتوان شمرد؛ زيرا كه در اوان ولادت خاتم انبياء(ص) اتفّاق افتاد و متعلّق به زمان هاى دور نبود، و آن هنگام كه حضرت پيغمبر اين سوره قرآن را براى مردم خواند هنوز كسانيكه واقعه فيل و لشكر ابرهه و آمدن مرغان را ديده بودند حيات داشتند و رسول خدا در حضور آنها، اين سوره را خواند و آنان همه ، دشمن آن حضرت و در صدد تكذيب او بودند و او مدّعى نبوّت و صدق دعوت خود بود پس در مقابل دشمنان خود دروغى به آن آشكارى نمى گفت - نعوذ باللّه -
پس از اين مقدّمات گوئيم : پيغمبر ما دعوى نبوّت كرده و خداوند عالم تصديق او فرمود به اينكه معجزات بر دست او جارى ساخت ، چه اگر دروغگو بود خداوند تعالى تصديق او نمى كرد؛ چون خدا كار قبيح نمى كند و دروغگو را تصديق نميفرمايد چنانكه اگر پهلوانى زورمند و سفّاك و مردمكش باشد تيغ بدست او دادن شرط عقل نيست و اگر كسى بدهد ملامتش كنند، اءمّا آنكه عادل و پاك باشد و مطمئن باشى به ناحقّ كسى را نمى كشد شمشير بدست او دادن روا بود. رسول خدا(ص) راست گفتار بود و دعوى حقّ داشت خداوند به او قرآن داد كه مردم معارضه كردن با او نتوانستند، و او را تاءييد كرد تا دين او آشكار شد پس پيغمبر است و اءدلّه نبوّت او بسيار است .
در اين كتاب سخن از نبوّت عامّه ، و شرط نبوّت و صفات انبياء و لزوم بعثت آنان نداريم و نمى خواهيم طبقات آن ها و وظايف هر يك را بيان كنيم ، اءمّا لازم است به نكاتى چند اشاره كنيم نه به طريق اهل جدل كه سخن دراز كشد و از مقصود دور بمانيم و نه براى الزام خصم ، چون در اثبات غرض ‍ بدان نياز نداريم بلكه اصطلاحاتى است كه دانستن آن لازم است و اصولى چند كه مرد خردمند و حقّ جوى را بكار آيد.
نكته ديگر:
آنكه اثبات نبوّت ممكن نيست مگر براى مردمى كه به عالم غيب ايمان داشته باشند و تاءثير قواى ماوراء طبيعت را ممكن شمارند. كسى كه به غير عالم ظاهر معتقد نيست هرگز به وحى و نبوّت ايمان نخواهد آورد، كوشش ‍ در تبليغ او بيهوده است منتها آنكه معتقد شود پيغمبران ، مردمان بزرگند و احكام شريعتشان براى خلق خدا، نافع است و براى حفظ سلامتى خود از نجاسات اجتناب كند چون فكر مى كند ميكرب امراض در نجاسات است يا براى اعانت به هم نوعان خويش زكات دهد و هكذا باز چنين كس مسلمان نيست مگر آنكه بداند اطاعت امر پروردگار موجب سعادت اخروى است و مخالفتش سبب شقاوت و آتش ابدى و احكام پيغمبران ، وحى است از جانب خدا كه بايد اطاعت كرد، خواه مصالح آن را بدانيم يا ندانيم .
و نيز در اثبات نبوّت به اخبار و احاديث و آيات قران تمسّك نمى توان كرد چون كسى كه هنوز به پيغمبر(ص) ايمان نياورده قرآن و احاديث را باور ندارد و آنكه قرآن و حديث را باور ندارد و به پيغمبر ايمان آورده چه حاجت دارد به اثبات نبوّت ؟
در اصول دين بايد به روش اهل معقول يعنى به برهان عقلى استدلال كرد نه بروش اهل منقول يعنى به اخبار و آيات ، منقول براى فقه و احكام كسى را بكار آيد كه به دليل معقول خدا و پيغمبر را شناخته باشد. و اگر كسى پندارد عامّه مردم را به تلقين و تكرار مى توان به خدا و پيغمبر مؤمن ساخت اشتباه كرده است .
در آيات قرآن و احاديث ائمّه (ع) و نيز ادلّه عقليّه بر مسائل اصول آمده است و چندى از آيات قرآن را در معارف ذكر خواهيم كرد و احتجاج بدان نه از باب نقل و تعبّد است بلكه از جهت دلالت عقل است به اين معنى كه خدا و پيغمبر نيز دليل عقلى آوردند؛ امّا آنكه بتواند بيان عقلى را از آيات و سنن بيرون آورد خود، استادى است در علم معقول كه ساليان دراز از عمر خويش در عقليّات صرف كرده مثل قاضى سعيد قمّى در شرح احاديث توحيد صدوق ، و ابن ميثم در شرح نهج البلاغه ، و ملاصدرا در شرح اصول كافى - قدّس اللّه اءسرارهم - و گرنه ديگران كه اهل معقول نيستند نمى دانند وحدانيّت عدد در روايات چيست ؟ و نيز بينونت عزليّة در كلام اميرالمؤمنين (ع) چه معنى دارد؟
وجود عالم غيب
عوام مردم پندارند هر موجود، محسوس است و چيزى كه به حسّ در نيايد موجود نيست ، و ما گوئيم شرط ايمان اينست كه انسان بموجود غير محسوس ، ايمان آورد يعنى آن را ممكن شمارد وگرنه خداى تعالى نه جسم است و نه محسوس و فرشتگان هم غير محسوسند. روح انسانى به حسّ در نمى آيد، عذاب و ثواب آخرت را با چشم دنيوى نمى توان ديد، وحى و جبرئيل از عالم ديگر است و قرآن از غيب نازل گرديده ، در اوّل قرآن پس از فاتحة الكتاب يعنى پس از مقدّمه و حمد و ثناى پروردگارش ، ايمان و تقوى را كه غايت مقصود از نزول قرآن است ايمان به غيب فرمود(بقره ، آيه 3).
(الّذين يؤ منون بالغيب ).
به خاطر دارم ابو على بن سينا در آغاز الهيّات اشارات ، اقتدا به قرآن كرده و اوّلين فصل را از اثبات اين مطلب آغاز كرده كه هر موجودى محسوس ‍ نيست چون تا اين مطلب محرز نگردد اصول قواعد دين و حكمت ثابت نمى شود و آنكه موجود را منحصر در محسوس داند ملحق به حيوان است و فيلسوفى كه هنوز وجود عالم غيب را براى شاگرد خويش ثابت نكرده است اگر بخواهد او را بده ين يا حكمت بخواند رنجى بيهوده برده است .
و ما بناى نبوّت را بر اين مى گذاريم كه شنونده به موجودات عالم غيب ، ايمان دارد و اءقلا آنها را ممكن مى شمارد، بوجود خداى تعالى و ملائكه مقرّبين كه عالم و قادر و ماءمور از جانب خداى تعالى هستند اعتراف دارد و اگر از وجود جنّ و شياطين با او سخن گوئى وحشت نكند و به انكار بر نخيزد و از تاءثير قواى باطنى و روحى در موجودات عالم جسمانى تعجّب ننمايد و شفاى امراض را به دعا و توسّل به اولياء ممكن شمارد.
بالجمله آنكه وجود عالم غيب را محال پندارد نخست بايد در آن باب با او سخن گفت آنگاه به نبوّت و وحى و جبرئيل و معجزه و اخبار غيب پرداخت .
و در روايت آمده است (9) كه يكى از پيغمبران سلف قوم خود را به خدا و عالم آخرت مى خواند و آنها باور نمى مردند و تا آن وقت مردم ، خواب نديده بودند خداوند، خواب را بر آنها مسلّط ساخت و هر يك از آنان شب ، خوابى مى ديد و براى دوستان خويش مى گفت و دوستان انكار مى كردند تا براى خودشان اتّفاق مى افتاد آنگاه به پيغمبرشان وحى آمد كه اكنون آنها را دعوت كن ، او دعوت مى كرد و آنها ايمان مى آوردند چون ديدند انسان چشمى دارد غير چشم ظاهر كه چون اين بسته شود آن باز گردد.
شايد عوالمى غير مرئى موجود باشد كه با اين چشم ديده نشود و به راستى بايد گفت رؤ ياى صادقه و خواب هاى با تعبير كه از هزاران سال پيش مردم ديده و به تجربه يافته بودند درى از عالم غيب است به روى همه گشوده شده و موجودات غيب از آينده با خبرند و صورت عالم رؤ يا از آنها به ذهن ما افاضه مى شود وگرنه ما به عقل خود نمى توانيم ، حوادث آينده را استنباط كنيم .
و شايد بعض مردم رؤ ياى صادقه را نيز انكار كنند امّا هر كس مى داند كه انكار مطلق آن ممكن نيست . در حقيقت رؤ ياى صادقه به منزله ترشّحى است از دريائى به عقول ما راه يافته و ما را متنبّه ساخته است كه غير از موجودات جامد و بى حركت و بى خبر اين جهان ، عالمى ديگر هست از موجودات زنده و دانا، و آنها كه عالم را همين ظاهر حيات مادّى دنيا مى دانند چنانكه خداوند فرمود:
(يعلمون ظاهرا من الحياة الدّنيا و هم عن الاخرة هم غافلون )(10)
به راستى غافلند؟
بارى بايد از اصول موضوعه نبوّت ، وجود عالم عيب را شمرد و چون اثبات آن از موضوع اين كتاب خارج است تفصيل بيشتر را به جاى ديگر احاله مى دهيم .
آغاز وحى
گروهى معتقدند كه پيغمبر يا امام (ع) از آغاز عمر تا انجام آن ، بر يك حال كمال بودند و هيچ بر آنان افزوده نمى شد بلكه پيش از خلقت جسمانى نيز به همين حدّ بودند كه پس از رحلت از اين جهان در آن حدّ خواهند بود و در روايت آمده است :
((كنت نبيا و آدم بين الماء و الطّين )).(11)
من از آنگاه پيغمبر بودم كه آدم ميان آب و گل بود. و گروه ديگر در طرف نقيض آن گويند: آن حضرت تا زمان بعثت كه جبرئيل بر او نازل گشت و سوره اقرء آورد، مانند ساير مردم مكّه ، از كتاب آسمانى و ايمان به خدا خبر نداشت .
و بعضى مردم براى اثبات عصمت آن حضرت گويند: دين حضرت مسيح داشت و تابع انجيل بود چون دين حقّ پيش از نبوّت او دين مسيح بود و ناچار، اگر آن حضرت بدان دين نبوده به تكاليف الهى و اوامر خداى تعالى عمل نكرده ، گناهكار مى شد و آن با عصمت نبوّت منافات دارد.
با آنكه هيچ قرينه در تاريخ و سيره آن حضرت دلالت بر آن ندارد كه وقتى به شريعت پيغمبر ديگرى عمل كرده و عقلا هيچ مانعى ندارد كه حضرتش از طرف پروردگار مجاز باشد از آغاز عمر به دين خاص خود عمل كند. وحدت تكليف براى همه افراد مردم نه ضرورى عقل است و نه ضرورى دين . و اگر مردم مكّه ديده بودند او يا ابوطالب عمش يا جدش متديّن به دين مسيح (ع) هستند حقّ داشتند اگر مى گفتند دين خود را از كتب يهود و نصارى گرفته است ، و در آن سخن باطل راسخ ‌تر مى گفتند.
امّا آنكه بگويد پيغمبر(ص) هيچ از ايمان و دين خبر نداشت تا جبرئيل بر وى نازل گشت ، هم مخالف سنّت الهى است و هم بر خلاف نقل و سيره آن حضرت . آنچه گفته اند و شنيده ايم آن حضرت پيش از نبوّت براى عبادت به خلوتگاه غار حرا مى رفت و اگر خدا را نمى شناخت و ايمان نياورده بود براى چه عبادت مى كرد و اگر عبادت بت مى خواست بتان در كعبه بودند نه در غار حرا. و سنّت الهى در همه فنون و علوم آن است كه اصل و مبداء آن از آغاز خلقت نبوّت ، اطلاع و احاطه نداريم و حالات روحانى كه بر اولياى خدا عارض مى شود نميدانيم امّا يقين داريم كه نبوّت نيز محال است بر مردى جاهل بى استعداد، مثل ابوجهل نازل گردد، و معلّم خارجى از تربيت شاگرد كودن عاجز است ، و از مشاهير بزرگان جهان در آغاز زندگانى عجائبى نقل گرديده است غير قابل انكار.
چنانكه شاه اسماعيل صفوى در چهارده سالگى ، لشكرى عظيم به آذربايجان يا به قفقاز كشيد و فاتح گشت و سلطنت يافت ، و اسكندر مقدونى در شانزده سالگى بر اكثر علوم زمان خود مسلّط گشت ، و فاضل هندى در كشف اللّثام گويد در دوازده سالگى در علوم رسمى فراغت يافتم . و ابوعلى بن سينا بى معلّم ، در شانزده سالگى در علوم عقلى و طبّ، سرآمد بزرگان روزگار شد.
بارى هر كس هر چه هست و بايد بشود از آغاز كار، معلوم است .
شاعر عرب گويد:

فى المهد ينطق عن سعادة جدّه   اءثر النجابة ساطع البرهان (12)

اين حال مردم عادى است كه نه ولايت دارند نه نبوّت امّا درباره انبياء در قصّه حضرت يحيى آمده است (و اتيناه الحكم صبيا)(13) و درباره حضرت مسيح (ع) است كه در گاهواره سخن گفت كه :
(انّى عبداللّه آتانى الكتاب و جعلنى نبيّا).(مريم :30)
حضرت امام محمّد تقى (ع) آنگاه كه به امامت رسيد هشت يا نه سال داشت و حضرت امام على النقى (ع) شش يا هفت سال ، و حضرت امام حسن عسكرى (ع) بيست و چهار سال ، و شيعه آنها را داراى علوم شريعت و توحيد و معارف مى دانستند و اقوال آنان را حجّت مى شمردند. و از حضرت حجّة عصر- عجّل اللّه فرجه - در چهار سالگى عجائبى نقل مى كنند و يقيناً پيغمبر(ص) از آنها كمتر نبود.