راه سعادت
(ردّ شبهات ، اثبات نبوّت خاتم الاءنبياء(ص) و حقّانيت دين اسلام )

علّامه ميرزا ابوالحسن شعرانى (رحمة اللّه )

- ۶ -


سمهودى گويد: مورّخان آورده اند كه اين آتش ، قريب سه ماه بماند و امير مدينه چند سوار به آنجا كه آتش بود فرستاد اسبان پيش نرفتند و مردان پياده شدند نزديك رفتند گفتند: شرارهاى آتش مانند قصر پرتاب مى شود و بر حقيقت آن واقف نگشتند امير خود رفت و تا نزديك دو تير پرتاب رسيد و از حرارت زمين و آتش و التهاب پيشتر نتوانست رفت و آتشى ديد مانند كوه ها بلند و تل هاى چند گرد هم پيوسته از آن سنگ مى باريد، مانند دريا مواج بود و از لهيب آن گردى روى افق را پوشيده انسان گمان مى كرد ماه و خورشيد منكسف شده اند.
قسطلانى گويد: آن آتش روان بود و به هر چه مى رسيد خرد مى كرد و مى گداخت و چيزى باقى نمى گذاشت تا به جائى رسيد موسوم به قرين الارنب نزديك احد به ايستاد و خاموش شد. انتهى .
مورّخين گويند: آن آتش در دره اى جارى شد كه چهار ميل عرض و يك قامت و نيم عمق داشت و بر زمين جارى مى شد و سنگ را مانند سرب مى گداخت تا در آخر دره از آن سنگ ها سدّى شد.
و در كتاب بحيره فزونى كه فارسى است نيز اين واقعه را آورده است .
بالجمله نار حجاز را چنانكه رسول خدا(ص) خبر داده بود و چهارصد سال پيش از وقوع ، در كتب ثبت شده بود واقع گشت و يكى از شعرا در اين باب گفته است :

سبحان من اءصبحت مشيّته   جارية فى الورى بمقدار
فى سنة اغرق العراق وقد   اءحرق اءرض الحجاز بالنّار(45)
مؤلف گويد: در اين حديث لختى بينديش و عبرت گير و بدان كس كه اين خبر را داد و واقع شد و صدق او معلوم گشت همان كس خبر به قيامت و بهشت و دوزخ را داده است آن خبر نيز درست آيد مبادا آن را سرسرى گيرى و به بازى شمرى ، زنهار درياب و كار دين را سهل مشمار و از خداى بترس و نافرمانى او مكن و شك در دل راه مده و خود و ديگران را به گمراهى ميفكن و تابع اغلب مشو كه در رفتن دوزخ تابع هيچكس نبايد شد.
9- حاكم و بيهقى روايت كرده اند كه : رسول خدا(ص) به ابى ذر فرمود: چون بناى مدينه به سلع رسد از اين شهر بيرون رو. چون بنا به سلع رسيد و از آن گذشت ابوذر به شام رفت .(46)
مؤلف گويد: سلع كوهى است در مدينه و در زمان آن حضرت بيرون شهر بود و چون مدينه مركز خلافت گشت و به تدريج بزرگ شد و بر ساكنان آن افزود گشت خانه ها بيشتر ساختند تا سلع در شهر افتاد و حال امروز آن بر ما معلوم نيست اين نام سلع در كتب مقدّسه يهود نيز هست چنانكه در كتاب اشعيا فصل چهل و دوم آيه 11 گويد:((بيابان و شهرهايش و قريه هاى مسكون قيدار (قيدار جد پيغمبر(ص) و فرزند اسماعيل (ع) است ) آواز خود را بلند سازند و ساكنان سلع ترنّم نموده از سر كوه هاى گلبانك زنند)) انتهى .
و ما تفصيل آن را اگر خدا خواهد در باب بشارت انبياى سلف ذكر خواهيم كرد. ابن سعد در ((طبقات )) روايت كرده است كه رسول خدا(ص) با ابى ذر فرمود: گفتم : به شمشير بر آنها زنم ، فرمود: تو را به بهتر از آن راهنمائى نكنم ؟ شكيبائى كن تا به ملاقات من رسى .(47)
و ابوذر(48) با عثمان و معاويه در قسمت فيى ء مخالفت مى كرد و عثمان او را از مدينه نفى كرد به ((ربذه )) و در سال 31 به آنجا درگذشت و حكايت او معروف است .
10- حضرت پيغمبر(ص) در چند حديث از ملك بنى عباس خبر داد و چون عبداللّه عباس متولّد شد آن حضرت اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او گفت و او را عبداللّه ناميد و به مادرش ام الفصل داد و فرمود: ((اذهبى باءبى الخلفاء))، و در غيبت شيخ طوسى كه دويست سال پيش از انقراض خلافت بنى عباس تاءليف گرديده است روايت مى كند كه نخستين خليفه بنى عبّاس عبداللّه نام داشت و آخرين آنها هم عبداللّه نام داشت و آخرين آنها هم عبداللّه نام دارد و نام مستعصم آخرين خلفاى عبّاسى عبداللّه بود كه دويست سال پس از شيخ طوسى ره كشته شد.(49)
11- حضرت رسول (ص) فرمود:((انّ فى ثقيف كذّابا و مبيرا))(50).
يعنى : در طائف ثقيف دروغگوئى است و هلاك كننده اى دروغگو را بر مختار و هلاك كننده را بر حجّاج بن يوسف ثقفى منطبق كردند و حديث را مسلم روايت كرده است و حضرت اميرالمؤمنين (ع) در ضمن خطبه اى فرمود:
((اءما و اللّه ليسلّطنّ عليكم غلام ثقيف الذّيّال الميّال ياءكل خضرتكم و يذيب شحمتكم ايه اءباو ذحة ))(51) اين عبارت در نهج البلاغه است .
يعنى : به خدا سوگند كه آن پسرك ثقفى دامنكش و ستمگر بر شما گماشته شود سبزه شما را بخورد و پيه شما را بگدازد، بشتاب اى اباوذحه .
و ديگران هم به طرق ديگر با اندكى اختلاف در لفظ روايت كرده اند چنانكه شك در صحّت آن نيست ، و احتمال جعل در اينگونه اخبار كه يك معنى از چند كس به اختلاف الفاظ روايت شده است نمى توان داد، بلكه ظاهرا همه راويان آن سخن را از اميرالمؤ منين (ع) شنيدند و خصوصيّت لفظ را به خاطر نداشتند، و بيهقى چنين آورده است كه على (ع) با اهل كوفه گفت :((اللّهمّ كما ائتمنتهم فخانونى و نصحت لهم فغشونى فسلّط عليهم فتى ثقيف الذّيّال الميّال ، ياءكل خضرتها، و يلبس فروتها، و يحكم فيها بحكم الجاهليّة )) حسن بصرى گفت : وقتى على (ع) اين كلام فرمود حجاج آفريده نشده بود.(52)
و نيز بيهقى به طرق ديگر روايت كرده است از اميرالمؤمنين (ع) كه فرمود:((الشابّ الذيّال اءمير المصرين ، يلبس فروتها، و ياءكل خضرتها، و يقتل اءشرف حضرتها يشتدّ منه الفرق ، و يكثر منه الا رق )).(53)
و روايت نهج البلاغه كامل تر است و شيخ محمّد عبده در حاشيه نهج البلاغه در معنى ((ايه اباوذحه )) نقل كردهاست كه وَذَحَه خَنفَساءِ است و حجاج ديد خنفسائى سوى مصلاى او مى دود آن را به دست زد و دور انداخت باز بيامد و باز دور انداخت تا يك بار دست او را بگزيد و آماس كرد و بيمار شد و از همان بيمارى در گذشت .(54)
12- بسيارى از اصحاب پيغمبر با اختلاف الفاظ از پيغمبر(ص) روايت كرده اند كه فرمود:(55)((اذا بلغ بنو ابى العاص اءربعين رجلاً اتّخذوا دين اللّه دغلاً و عباد اللّه خولاً، و مال اللّه دولا))(56).
يعنى : چون فرزندان ابى العاص به چهل تن رسند دين خدا را تباه سازند و بندگان خدا را بنده خود گيرند و مال خدا را مخصوص خود كنند.((اذا بلغ بنو اءبى العاص ثلاثين رجلاً اتّخذوا دين اللّه دغلا، و مال اللّه دولا و عباد اللّه خولا))(57)(58) ((اذا بلغت بنو اميّه اربعين اتخذوا عباد اللّه خولا، و مال اللّه نحلا، و كتاب اللّه دغلا))(59).(60)
و باز به عبارت ديگر نيز آمده است كه براى اختصار از ذكر بقيّه آنها خوددارى مى كنيم و اين كارها كه پيغمبر درباره ايشان فرمود جز از اميران ، نيايد و خبر به امارت آنها است .
و در تاءييد اين احاديث ، احاديث ديگرى است به طرق بسيار كه پيغمبر(ص) بنى اميه را ديد بر منبر او مى جهند مانند بوزينگان و آن حضرت را ناخوش آمد و ترمذى و حاكم و بيهقى روايت كرده اند كه : ((ليلة القدر خير من اءلف شهر)) براى تسليت آن حضرت فرود آمد و هزار ماه ملك بنى اميه است . بيهقى در ضمن حكايتى آورده است كه معاويه با ابن عباس نشسته بودند، معاويه اشاره به عبدالملك مروان كرد و با ابن عباس گفت : نمى دانى كه رسول خدا اين را ياد كرد و گفت پدر چهل جبار است ؟ ابن عباس گفت : اللّهمّ نعم .(61)
در نهج البلاغه است كه چون مروان در جنگ جمل اسير شد، به حضرت امام حسن و امام حسين (ع) متوسّل گرديد تا در حضرت پدر از او شفاعت كنند حضرت شفاعت فرزندان را بپذيرفت و به رهائى او فرمان داد گفتند: يا اميرالمؤمنين بيعت مى كند فرمود: مگر پيش از كشتن عثمان با من بيعت نكرد اين دست يهودى است ((لو بايعنى بكفّه لغدر بسبّته ، اءما انّ له امرة كعلقة الكلب اءنفه و هو اءبو لا كبش الا ربعة ، و ستلقى الامّة منه و من ولده يوما اءحمر))(62) اگر به دست با من بيعت كند در دنبال بيعت او خيانت است و به آن اندازه كه سگ بينى خود را بليسد، فرمانروائى خواهد كرد و او پدر چهار قوچ است ، امّت اسلام از او و فرزندانش روزگار سرخ و خونين خواهند ديد.
مروان نه ماه خلافت كرد و چهار فرزند زادگان او وليد و سليمان و يزيد و هشام فرزندان عبد الملك بن مروان متواليا خليفه شدند.
و نيز آن حضرت در چند جاى نهج البلاغه است كه خبر داد به اينكه دولت بنى اميّه زود زائل گردد و خلافت را مانند نخامه بيفكنند و تا جهان برپاست بدان نائل نگردند.
13- حضرت پيغمبر(ص) درباره اءويس فرمود: مردى از اهل يمن نزد شما آيد و در يمن نگذارد مگر مادر خويش را (63) پيسى داشته است و از خدا خواست پيسى را از او دور كند دور كرد مگر به اندازه دينارى بمانده است ، و هر كس به ديدار او رسيد از او بخواهد تا برايش از خدا آمرزش ‍ خواهد.
اين حديث را مسلم و بيهقى به دو طريق و دو عبارت از عمر بن خطّاب روايت كرده (64) و ابن سعد و حاكم از عبدالرّحمن بن اءبى ليلى روايت كرده اند كه : روز جنگ صفيّن مردى از اهل شام در لشكر على (ع)فرياد زد: آيا اءويس قرنى در ميان شما است ؟ گفتند: آرى ، گفت : من از رسول خدا شنيدم مى گفت : از بهترين تابعان ، اءويس قرنى است .(65) آنگاه مركب خود را برانگيخت و به لشكر اميرالمؤمنين (ع) پيوست .
14- امّ سلمه (66) گفت : پيغمبر(ص) فرمود: يكى از زوجاتش خروج مى كند، عايشه خنديد، پيغمبر(ص) فرمود: اى حميراء بنگر تا تو نباشى ، آنگاه روى به على (ع) كرد و فرمود: اگر كار او به دست تو افتاد با او مدارا كن .
اين حديث را حاكم و بيهقى روايت كرده اند و ما اين گونه احاديث را مطلقاً از كتب روايات اهل سنّت نقل مى كنيم ، و نتوان گفت شايد رسول خدا از قراين احوال مخالفت ميان عايشه و اميرالمؤمنين (ع) را حدس زد چون به حدس نمى توان خروج عايشه و جنگ او را و اينكه مغلوب مى شود و امر او به دست اميرالمؤمنين (ع) خواهد افتاد از پيش معلوم كرد، روايات ديگر مؤيّد خبر غيب است ؛ چنانكه روايت است چون عايشه به ديار بنى عامر رسيد سگانى بر او بانگ زدند عايشه پرسيد: اين آب چه نام دارد گفتند: حَوْاءب (67) عايشه گفت : چنان بينم كه باز گردم ، زبير گفت : مكن بلكه پيش ‍ رو كه مردم تو را ببينند و خداوند به سبب تو ميان آنها اصلاح كند، عايشه گفت : من خود را بازگشتنى بينم چه از رسول خدا شنيدم مى گفت :((كيف بإ حداكنّ اذا نبحتها كلاب الحواءب ))(68) چون باشد حال يكى از شما وقتى سگان حواءب بر او بانگ زنند.
اين روايت را احمد بن حنبل و ابويعلى و بزّار و حاكم و بيهقى و ابو نعيم از قيس روايت كرده اند به نقل سيوطى . و به طريق ديگر از ابن عبّاس نقل كرده اند كه رسول خدا(ص) فرمود:((اءيّتكنّ صاحبة الجمله الا حمر الادبب ، تخرج حتّى تنبحها كلاب الحواءب ،(69) يقتل حوله قتلى كثيرة ، ثمّ تنجو بعد ما كادت ))(70) با زنان خود فرمود: كدام از شما صاحب شتر سرخ و بسيار موى باشد و خروج كند تا سگان حواءب بر وى فرياد زنند و برگرد او كشتگان بسيار باشند، آنگاه نجات يابد پس از آنكه نزديك به هلاكت رسد. و از صحابه پيغمبر اين حديث عايشه را ابوبكر و ابو رافع و حذيفه نيز روايت كرده اند و حذيفه پيش از خروج او از دنيا رفت .
15- چند تن از اصحاب اميرالمؤمنين (ع) مانند ابوالاسود دئلى و قيس و ابى جروه مازنى و عبدالسلام به روايت حاكم و بيهقى و ديگران نقل كرده اند كه : روز جنگ جمل على (ع) با زبير گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم شنيدى از رسول خدا(ص) مى فرمود تو با او - يعنى : على - كارزار خواهى كرد و ستمكار باشى آنگاه او بر تو پيروز گردد؟ زبير گفت : شنيدم لاجرم با تو مقاتله نمى كنم . و اين روايت به الفاظ مختلف نقل شده و لفظى كه ما ترجمه كرديم از ابو نعيم اصفهانى و روايت عبدالسلام است .(71)
16- طبرانى از ابى موسى اشعرى روايت كرده است كه پيغمبر(ص) فرمود: دو تن حَكم گمراه در اين امّت باشند و هر كسى پيروى آنها كند نيز گمراه باشد، سويد بن غفله گويد گفتم : اى ابا موسى تو را به خدا سوگند مى دهم آيا رسول خدا(ص) تو را نخواست از كلام خود؟ و نيز گفت : در امّت من فتنه اى برپا شود اى ابوموسى ، اگر در آن فتنه خوابيده باشى به از آن است كه نشسته باشى ، و نشسته باشى به از آن است كه ايستاده باشى ، و ايستاده به از آن است كه در آن راه روى ، و تو را تنها به اين حُكم مخصوص كرد و همه مردم را نفرمود انتهى .(72)
و چون پيغمبر(ص) مى دانست از اقدام ابى موسى چه شرّها بر مى خيزد او را نهى كرد از اقدام در كارهاى مردم ، با اين حال او در بزرگترين مسئله دخالت كرد و رسوا شد.
17- حاكم و بيهقى روايت كرده اند از ابى سعيد كه گفت : با رسول خدا(ص) و على (ع) مى رفتم نعل آن حضرت بدريد، على (ع) ماند تا آن را بدوزد و اصلاح كند پيغمبر(ص) اندكى رفت آنگاه فرمود: يكى از شما بر تاءويل قرآن قتال كند چنانكه من بر تنزيل آن قتال كردم ، ابوبكر گفت : من ؟ فرمود: نه ، عمر گفت : من ؟ فرمود: نه ؟ خاصف النعل . و حاكم گويد: اين روايت صحيح (73) است .(74)
18- به طرق بسيار روايت شده است كه : پيغمبر، اميرالمؤمنين را امر كرد به جنگ ناكثين و قاسطين و مارقين و سيوطى در اللّئالى المصنوعة آن را به سيزده طريق روايت كرده و فقط چهارده طريق آن را ضعيف دانسته است .(75)
ناكث پيمان شكن است و قاسط ستمكار و گزافه گوى . و مارق بيرون جهنده از طاعت و نافرمان و اميرالمؤمنين سه جنگ كرد: اوّل جنگ جمل است با طلحه و زبير كه با آن حضرت بيعت بستند و شكستند، پس ناكث بودند، و جنگ دوّم جنگ صفّين است با معاويه كه ستمكار بود و با آنكه مهاجر و انصار و همان ها كه با ابى بكر و عمر بيعت كرده بودند با اميرالمؤمنين (ع) بيعت كردند با اين حال معاويه كه بيعت شيخين را پذيرفته بود، چه در آن وقت قوّه نداشت با اميرالمؤمنين مخالفت كرد براى آنكه نيرومند شده بود پس قاسط بود، و جنگ سوّم جنگ نهروان بود با خوارج كه از فرمان بيرون رفته و ياغى شده بودند و مارق بودند.
اين سه لفظ كه با اين دقّت با سه طائفه منطبق مى شود حتماً خبر غيب است و پيشگوئى از روى قرائن و حدس و تخمين نيست ، و اگر تنها فرموده بود يا على ، اگر تو خليفه شود مردم با تو مخالفت كنند و تو را آرام نگذارند و ديگر معيّن نمى فرمود سه جنگ خواهى كرد با سه طائفه ممكن بود بگوئيم حدس است ؛ چنانكه در روايت ديگر آمده است از اميرالمؤمنين (ع) كه فرمود: پيغمبر مرا خبر داد كه امّت پس از وى با من خيانت كنند.
شخص معاند شايد بگويد: اين را پيغمبر(ص) به قرائن دانست . امّا تعيين سه جنگ مخصوصاً ناكثين و قاسطين و مارقين با آن دقّت به قرائن احوال محال است .
19- ابو نعيم از معاذ بن جبل روايت كرده است كه : پيغمبر(ص) فرمود: فتنه اى سوى شما روى آورد مانند شب هاى سياه ، هر گاه پيغمبرانى رفتند پيغمبرانى آمدند امّا نبوّت بر افتاد و پادشاهى آمد، اى معاذ بگير و بشمار معاذ گفت : شمردم تا به پنج رسيدم پيغمبر فرمود: يزيد خدا او را مبارك نگرداند آنگاه اشك از ديدگانش روان شد، و فرمود: خبر مرگ حسين (ع) را به من دادند و ترتب او را براى من آوردند و مرا از كشنده او آگاه ساختند.(معاذ گفت ) چون به ده رسيدم فرمود: وليد نام فرعون ويران كننده دين اسلام است يك تن از خاندان او خون او را به گردن گيرد.(76)
وليد ملحد بود و پيوسته شرب خمر مى كرد و بارى قصد آن كرد كه بالاى خانه كعبه شراب نوشد وى را مانع شدند، او را يزيد بن وليد كشت .
از ابى سعيد خدرى و ابو هريره بطرق مختلف روايت است كه : پيغمبر(ص) از سال شصتم اظهار ملالت فرمود: و در روايات ديگر آمده است كه برادر امّ سلمه را فرزندى آمد او را وليد ناميدند حضرت پيغمبر فرمود: چرا اطفال خود را به نام فراعنه مى خوانيد زود باشد كه در اين امّت مردى ظاهر شود وليد نام كه براى امّت من از فرعون بدتر است . اوزاعى گفت : مى پنداشتند وى وليدبن عبدالملك است وليكن ديديم وليدبن يزيد بود.(77)
20- بخارى و مسلم روايت كرده اند كه رسول خدا(ص) با عمّار فرمود: ((تقتلك الفئة الباغية ))(78).
يعنى : گروه ظالم تو را مى كشند، و حافظ سيوطى گويد: اين حديث متواتر است و بيش از ده صحابى آن را نقل كرده اند.(79)
بيهقى و ابو نعيم از كنيزى از بستگان عمّار ياسر روايت كرده اند كه : عمّار بيمار شد و بيهوش گشت ، چون به هوش آمد ديد ما بر گرد او گريه مى كنيم ، گفت : شما مى ترسيد من در بستر بميرم حبيب من رسول خدا(ص) مرا خبر داد كه گروهى ياغى مرا مى كشند و آخرين خوراك من از دنيا شير با آب آميخته است . عمّار در جنگ صفيّن شهيد شد،(80) و اهل سنّت كه اين حديث را با كثرت طرق و شهرت روايت كرده اند خود معاويه را بر حق مى دانند و در نقل چنين حديث بايد آنان را امين دانست و اگر شهرت و تواتر آن نبود و داعى بر جعل يا اخفا داشتند اين روايت را در كتب خويش ‍ نمى آوردند.
21- ابو نعيم روايت كرد كه پيغمبر فرمود:((لو كان العلم بالثّريّا لتناوله رجال من اءبناء فارس ))(81) و بسيارى از مفسّرين گويند آيه كريمه (فسوف ياءتى اللّه بقوم )(82) الا ية . ماءوّل به مردم عجم است .
22- حاكم نيشابورى (83) روايت كند از ابن عمر كه پيغمبر(ص) فرمود: ((يكون فى آخر هذه الامّة رجال يركبون على المياثر حتّى ياءتوا اءبواب المساجد. نساؤ هم كاسيات عاريات ، على رؤ وسهنّ كاءسنمة البخت العجاف )).(84)
يعنى : در آخر اين امّت مردانى بر مياثر نشينند تا بر در مسجد آيند و زنانشان هم پوشيده اند و هم برهنه ، بر سرهاشان چيزى است مانند كوهان شتران لاغر خراسانى . و مياثر مركبى مانند تخت روان بوده است كه از حرير و ديبا ترتيب مى دادند و بر ستور مى نهادند.
و ابو نعيم گفت : زنان مغنيّه در عراق بر سر خويش زيور بسيار مى بستند مانند عمامه و چادر بر آن مى افكندند.
23- ابن عساكر از محمّد بن حسن علوى روايت كرده است كه : من كودكى خرد بودم در كوفه ، در جامع آن ديدم قرامطه حجرالاسود را آوردند و اهل كوفه از اميرالمؤمنين (ع) روايت مى كردند كه گفت :((كاءنّى بالا سود الدّندانى من اءولاد حام قد دلّى الحجر الا سود من القنطرة السّابعة من مسجدى هذا يقال له رخمة - و ذكروا اسمه بالحاء - رحمه )).(85)
يعنى : گويا مى بينم سياه دندانى را از فرزندان حام كه حجرالاسود را از طاق هفتم مسجد من بياويزد و او را رخمه گويند. اهل كوفه رحمه به حاء بى نقطه روايت مى كردند. حسن بن محمّد علوى گفت : چون قرمطيان به مسجد در آمدند سيّد قرمطى گفت : يا رخمه - به خاء نقطه دار - آن سياه دندانى از فرزندان حام كه اميرالمؤمنين (ع) فرموده بود برخاست حجرالاسود را به دو داد و گفت : بر بام مسجد برآى و حجر را بياويز، آن سياه حجر را بگرفت و به بام برآمد و خواست از طاق اوّل بياويزد گوئى مردى او را نگذاشت و به طاق دوّمش راند، خواست از آنجا هم بياويزد همچنان او را از طاقى به طاقى راندند تا به طاق هفتم رسيد، و از آنجا آويخت كه مردم بانگ تكبير برداشتند، كه گفتار اميرالمؤمنين (ع) درست آمده بود.
مؤلف گويد: قرامطه گروهى بودند ملحد، در قرن سوّم ظهور كردند و رئيس آنان جنابى بود و جنابى منسوب به جنابه شهرى است از سواحل كرمان معرّب گنافه و اين مردم خود را منسوب به اسماعيليّه مغرب مى دانستند و خداى تعالى و آخرت و شريعت را انكار مى كردند و هر حرامى را حلال مى شمردند و مخصوصاً با حجّ خانه خدا مخالف بودند چون ملاحده در احكام شريعت هيچ عملى را سفيهانه تر از حج نمى شمارند و اكنون هم چنين است و گويند: آن مالى كه صرف حجّ مى شود بايد صرف فقرا و درماندگان شود و گرد چند سنگ گشتن و سعى و هروله كردن و ريگ به جمرات انداختن چه سود دارد، ما گوئيم حجّ محكم ايمان است آنكه پيغمبر(ص) را بر حق داند، بايد گفتار او را بپذيرد و سعادت خويش در آن داند خواه مصالح آن را بداند يا نداند، و اگر كسى گويد از احكام رسول خدا(ص) آنچه مصالح آن را بدانيم . مى پذيريم و عمل مى كنيم و آنچه ندانيم عمل نمى كنيم و نمى پذيريم ، گوئيم تو در حقيقت رسول خدا را به پيغمبرى قبول نكرده اى ؛ زيرا كه هر حكيم بت پرست و هر قانونگذار ملحدى كه احكامش موافق مصلحت باشد بايد حكم او را قبول كرد و مزيّت رسولان خدا بر ديگران آن است كه مصالح احكام آنها را بدانى يا ندانى بايد آن را قبول كنى و گردن نهى وگرنه او را به پيغمبرى تصديق نكرده اى .
به هر حال اين قرامطه سالى به خانه خدا تاختند و حجّاج را در حال عبادت كشتند و خانه را ويران كردند و حجرالاسود را بردند و چند سال نزد ايشان بود تا ديدند عقيده و ايمان مردم از اين جسارت آنها متزلزل نشد و خود آنها منفور شدند آن را باز گردانيدند و در محلّ خود نصب كردند، پس مرد مسلمان بايد از اين قصص عبرت گيرد و بداند ملاحده امروز چيز تازه نياوردند جز همان كه قرامطه و اءلموتيان اتباع حسن صبّاح مى گفتند و همان طور كه آنها نتوانستند دين اسلام را براندازند اينها هم نخواهند توانست ، بِعَونِ اللّه تعالى .
24- بخارى و مسلم هر دو از ابى سعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت : نزد رسول خدا(ص) نشسته بوديم مالى بخش مى كرد ذوالخويصره بيامد و گفت : يا رسول اللّه عدل كن . آن حضرت فرمود: واى بر تو اگر من عدل نكنم چه كس عدل خواهد كرد؟ زيان كارم اگر عدل نكنم . عمر گفت : يا رسول اللّه دستورى فرماى تا گردن او بزنم . رسول خدا فرمود: او را بگذار كه يارانى دارد كه هر يك از شما نماز و روزه خويش را چون با نماز و روزه ايشان بسنجد از آن خود را حقير بشمارد، و قرآن مى خوانند از ترقوه آنها تجاوز نمى كند، از اسلام بيرون مى روند مانند تير كه از شكار بيرون رود نشانه ايشان (يعنى : علامتى كه به آن معلوم شود آن گروه ، مقصود پيغمبرند) مردى سياه است يكى از بازوان او مانند پستان زن يا چون پاره اى است به اندازه اى كه در دهان توان جويد، بر بهترين مردم خروج كند.
ابوسعيد گفت : گواهى مى دهم كه على بن ابى طالب (ع) با آنها قتال كرد و من با او بودم و بفرمود آن مرد را بجستند وى را يافتند و آوردند و من او را با همان صفت كه پيغمبر فرموده بود ديدم .(86)
و در تاءييد اين حديث چند خبر از نهج البلاغه نقل مى كنيم .
1- وقتى اميرالمؤمنين (ع) بر نهروانيان پيروز گشت مردى در محضر او گفت : آنها فانى شدند؛ آن حضرت خبر داد كه فانى نشدند و هر شاخ كه از ايشان بريده شود شاخ ديگر برويد تا آخر الا مر دزد جامه كن خواهند شد و خلفا به كشتن آنها افتخار خواهند كرد.
2- هم در جنگ نهروان با آن حضرت گفتند: خوارج از نهر گذشتند حضرت فرمود: كشتارگاه ايشان به آن سوى نهر است ، به خدا قسم كه از ايشان ده نفر نجات نيابند و از شما ده نفر كشته نگردد، و همان شد كه آن حضرت فرموده بود.
خوارج مردمى ظاهر الصلاح و قارى قرآن بودند و بعض اصحاب اميرالمؤمنين در كشتن آنان ترديد داشتند چون اين خبر را از او شنيدند در جنگ با بصيرت و استوار گشتند و اين خبر از اميرالمؤمنين (ع) متواتر و مشهور است .