راه سعادت
(ردّ شبهات ، اثبات نبوّت خاتم الاءنبياء(ص) و حقّانيت دين اسلام )

علّامه ميرزا ابوالحسن شعرانى (رحمة اللّه )

- ۹ -


تفصيل اين اجمال آنكه در طبيعت انسانى هيچ چيز به قدر استقلال و آزادى فردى قيمت ندارد چنانكه اگر كسى را در جايى محدود به زندان كنند و همه نعم دنيا را براى او فراهم آورند راضى نيست و آزادى را بيشتر دوست دارد، و انبيا كتابى آوردند مشتمل بر اصول عقايد كه به معنويّات حقيقت دادند، و قيمت افراد بشر را بالا بردند، و روح آنها را باقى دانستند. و آزار كردن مردم را گناه كبيره شمردند، و ميزانى آوردند كه حدود و حقوق آنها را مشخّص ‍ كرد و گفتند: هيچ كس حقّ ندارد مال ديگرى را ببرد، يا او را به كار مجبور كند، و به زن ديگرى تعرّض رساند و هكذا، و همه افراد مردم براى خود مختارند و از تعرّض ديگرى مصون ، آنكه خواهد اين حق را از مردم بگيرد بزرگ ترين گناهكاران است و بايد او را بر انداخت اين حكم پيغمبران موافق ذوق و طبيعت بشر بود چون همه مى خواهند در جهان عدل باشد و كسى به آنها زور نگويد؛ مردم اينها را پسنديدند و انبيا را بزرگ شمردند كه قهرمان عدل و مروّج استقلال افراد بودند و به نام آنها معبدها ساختند و هميشه ياد آنها كردند و در راه پيشرفت تعليم ايشان جان دادند كه اينها بزرگترين نعمت ها را براى ما آوردند.
امّا اختراع صنايع جسمانى تا مدّتى سبب اعجاب گرديد پس از آن از خاطرها محو شد. آنكه در عهد فراعنه در مصر شيشه اختراع كرد قيمت اختراع او در آن زمان بيش از آن كسى بود كه امروز راديو و اءشعه مجهوله را كشف كرد امّا مخترع شيشه فراموش شد و ساختن آن امرى ساده و عادى گرديد، چند سال ديگر هم راديو و اءشعه مجهوله و عكس بردارى از باطن امر عادى مى شود؛ و نيز آنكه اوّل كره بودن زمين را دانست در آن عهد اهميّتش بيش از كپرنيك بود كه حركت آن را ثابت كرد و مردم آن مرد عجيب را فراموش كردند؛ بلكه حركت زمين را هم اوّل فيثاغورث گفت و مردم او را فراموش كردند و به غلط نسبت به كپرنيك دادند، و خواجه نصير طوسى در تذكره آن را از فيثاغورث صريحاً نقل كرده است ؛ علّت اين فراموشى ها آن است كه اين امور در طبيعت بشر، به قدر آزادى و حق و عدل قيمت ندارد و قيمت حق و آزادى را هميشه مردم مى دانند، چون پيوسته با يكديگر در تزاحمند.
فرعون وقتى اءهرام مصر را مى ساخت باك نداشت از آنكه چند هزار جان انسانى براى آن تلف شود چون مى ديد جسم بنى اسرائيل كوچك تر از هرم كوه پيكر او است ؛ اينگونه مردم فرق بين انسان و كلوخ نمى گذارند، همچنان كه اگر كلوخى سدّ راه مقصود شود مى توان آن را خرد كرد هر كس ‍ هم كه ديگرى را مزاحم خويش ديد و كشت ، در نظر ايشان مانند كسى است كه كلوخى را لگد و خرد كرده است ، و موسى (ع) فرمود: فرعون حق ندارد مردم را به اجبار دارد. پس اگر كسى پرسيد: پيغمبران در مقابل اين اختراعات ديگران چه آوردند؟ گوئيم حق و عدالت و آزادى براى فرد فرد مردم آوردند كه قيمتش از همه اختراعات بيشتر است .
و نيز گوئيم : حكماى يونان پيش از سقراط عالم طبيعى بودند و همه آنها در مقابل سقراط و شاگردانش گمنام شدند براى آنكه سقراط گفت :
((بيهوده در شناختن موجودات خشك و بى روح رنج مبر بلكه خود را بشناس كه شناختن نفس انسان ، بالاتر از شناختن اسرار طبيعت است )).
چون گفتار او شبيه به گفتار انبيا بود بزرگ شد و آوازه اش جهان را بگرفت چه قيمت انسان را بالا برده بود؛ و خداى تعالى فرمود: ما انبيا را فرستاديم تا مردم را به عدل قيام كنند و ظلم و آزار يكديگر را روا ندارند؛ هر كس ‍ طرفدار آن است تابع انبيا و مروّج طريقت ايشان است .
امّا ملاحده با استقلال و آزادى افراد مخالفند و هميشه دولتشان با ظلم و قهر و آزار تواءم بوده ، امروز بسيارى از ملاحده دم از آزادى مى زنند و خود را طرفدار استقلال فردى مى دانند وليكن سخن در اوّلين مروّج حق است و در ميان بشر كه انبيا بودند و پس از ايشان اگر ديگرى معتقد به آن گردد افتخار از آنها سلب نشود چنانكه كشيشان عيسوى امروز تابع كپرنيك اند و معتقد به حركت زمين شده اند و آن وقت مخالف وى بودند.
بيان حجّت بر خداى تعالى است
(و لو اءنّا اءهلكناهم بعذاب من قبله لقالوا ربّنا لولا اءرسلت إ لينا رسولاً فنتّبع آياتك من قبل اءن نذلّ و نخزى )(طه : آيه 134.
يعنى : اگر ما آنان را پيش از اين به عذابى هلاك مى كرديم مى گفتند: اى پروردگار چرا سوى ما پيغمبرى نفرستادى تا پيروى آيات تو كنيم ، پيش از اينكه خوار و رسوا شويم .
علماى كلام گويند: ((خوبى و زشتى هر عمل ذاتى آن است نه جعلى )) به اين معنى كه چون دروغ و قتل و امثال آن زشت بود، خداوند از آن نهى كرد نه آنكه چون نهى كرد زشت شد. و نظير اين را در طاعت گويند، امّا اين نيكى و زشتى را گاه باشد كه مردم به عقل خويش دريابند و گاه مخفى است كه عقول آن را در نيابد چون بر مصالح هرچيز آگاه نيست . به هر حال خداوند عالم ، به عمل زشت راضى نيست لذا پيغمبران را فرستاد تا آن زشتى ها را كه عقل مردم به آن نمى رسد تعليم آنها كنند و آنچه عقلشان بدان مى رسد تسجيل كنند و اهميّت آن را بيشتر سازند و اراده خدا را بگويند و عذاب الهى را متذكّر شوند، به هر حال لطف الهى مقتضى فرستادن پيغمبران است و اگر خداوند حجّتى نفرستد يا بايد به اعمال زشت راضى گردد و آن قبيح است ، يا بدون فرستادن پيغمبر و بيان حجّت بندگان را عذاب كند و آن ظلم است . به عبارت ديگر، اين عقايد و مرامها و دين هاى مختلف كه بشر به افكار و عقول خود يافته اند و بر سر آنها فتنه ها انگيخته همه بر حق نيست ؛ زيرا كه حق يكى است . (و ماذا بعد الحقّ الا الضّلال ). و پس از حق جز گمراهى چيزى نخواهد بود. و خداوند عالم ، به باطل راضى نيست قطعاً.
پس بايد حجّتى فرستد تا حق از باطل ممتاز شود و گرنه مردم را بر متابعت باطل عقاب نكند.
امّا مردم امروز معتقدند كه خداوند آنان را آزاد گذاشته است ، كه هر طور خواهند زندگى خود را تمشيت دهند و هر قانون كه خواهند وضع كنند و هر رسم كه بپسندند اجرا دارند. و ما اين سخن را باطل دانيم زيرا كه در ميان اين قوانين و رسوم ، قوانين ظالمه و رسوم باطله نيز موجود است و خداى تعالى محال است راضى به ظلم و باطل گردد، و نيز محال است همه قانون گذاران معصوم از خطا باشند.
و باز گوييم چون ما در خلقت پروردگار نظر كرديم ديديم آنچه نياز فرد است در افراد قرار داده است ، مانند چشم و گوش و دست و پاى ، و آنچه نياز جامعه است نيز به آنها داده ، چنانكه انسان و حيوان را نر و ماده آفريده ، هرگز اتّفاق نيفتاد همه مرد شوند بى زن ، يا همه زن شوند بى مرد، و نيز قريحه براى صنعت هاى مختلف آفريد رقيق القلب و قَسِىُّ القلب ، مرد شجاع آفريد براى دفاع ، و مرد مدبّر آفريد براى سياست ، و مخترع آفريد براى صنعت ، البتّه پيغمبر مى آفريند براى ترويج حق و عدالت و تعليم ملكات فاضله و معصوم از خطا براى تميز حقّ از باطل و منزّه از افعال زشت و دناءت تا مردم او را دوست دارند و بدو بگروند و افعال نيك او را سرمشق خويش قرار دهند.
اگر گويى حكما اين كار مى كنند و رواج ملكات فاضله مى دهند؛ در جواب گوئيم حكما از خطا معصوم نيستند و آن فائده كه گفتيم از ايشان نيايد، بلى حكماى الهى يارى انبيا مى كنند و به پيغمبران نزديك ترند از ديگران بلكه وجود آنها هم لطف خداوند است ، و اگر فرض كنيم حكيمى است معصوم از خطا و دليلى بر عصمت خود دارد و ندانستنى هاى مردم را خداوند به او تعليم مى دهد او پيغمبر است نه حكيم .
در معنى اسلام
خداوند در قرآن سوره آل عمران : آيه 17 فرمايد:
(إ نّ الدّين عند اللّه الا سلام و ما اختلف الّذين اءوتوا الكتاب إ لّا مِن بعد ما جاءهم العلم ).
دين نزد خدا اسلام است و آنها كه كتاب به آنها داده شد اختلاف نكردند مگر پس از آنكه علم براى آنها آمد.
و در چند آيه خداى تعالى فرموده است : همه پيغمبران خدا دعوت به اسلام كردند و اسلام به معنى فرمان خدا بردن و اطاعت كردن او است و اين موجب نجات و سعادت است ، امّا يهود و نصارى اسلام را ترك كردند؛ نصارى گفتند: مسيح كشته شد و گناه مؤمنين به او آمرزيده گشت ، و يهود گفتند: ما قوم برگزيده خدائيم و هر كس هر چه عبادت كند، به پايه ما نمى رسد. در رساله پولس باهل روم (3:20) مى گويد:((پس به سبب اعمال شرعى هيچ بشرى در نزدش عادل شمرده نخواهد شد بلكه به شريعت ثبوت گناه مى شود)). و در قرآن فرمود:
(و جعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا إ نّ اءكرمكم عند اللّه اءتقاكم )(100)(حجرات : 12)
عصمت انبياء و ائمه (ع)
سورة النساء: آيه 165 :
(لئلا يكون للناس على اللّه حُجّة بعد الرّسل ).
براى آنكه براى مردم حجّتى نباشد بر خدا پس از فرستادن پيغمبران .
و در سوره احزاب : آيه 21:
(لقد كان لكم فى رسول اللّه اُسوة حسنة ).
بود براى شما در رسول خدا اقتداى نيكو يعنى بايد به او اقتدا كنيد.
اين آيه و امثال آن دلالت دارند بر اينكه انبياء معصومند، يعنى : گناه نمى كنند و سهو و خطا و غلط و اشتباه بر آنها روا نيست و گر نه قول و فعل آنان حجّت نبود چون هر كار كه پيغمبران بكنند، پيروى آنان بر مردم واجب است و اگر مرتكب گناهى شوند و به مردم نگويند آن كار گناه است مردم گمراه مى شوند و هر كه متديّن است خواه مسلمان يا يهودى يا نصرانى ، چون در عمل ايشان درست بنگرى و رفتار آنان را با اقوال پيمبران ملاحظه كنى مى بينى در خاطرشان عصمت ايشان مركوز است و به كلام تورات و انجيل تمسّك مى كنند و هيچ احتمال نمى دهند شايد نويسنده سهو كرده باشد.
امّا مردم جاهل غالباً اعمال و اعتقاد خود را نمى توانند تقرير كنند و گاهى از آنها مى پرسى عقيده تو در فلان مطلب چيست ؟ او سخنى اظهار مى كند و چون در رفتار وى دقّت كنى ، خلاف آنچه اظهار كرده است خواهى ديد.
در بعض كتب مسيحى خواندم كه پيغمبران خدا از خطا معصوم نيستند بلكه از گناه نيز؛ با اين حال وقتى با آنها بگوئى فلان آيه از آيات تورات و انجيل غلط است براى آنكه نويسندگان آنها به اعتقاد شما معصوم از خطا نبودند آشفته مى شوند و چنان به كلمات اين كتب متمسّك مى گردند كه معلوم مى شود، راويان و مورّخان خود را هم معصوم مى دانند تا چه رسد به انبيا، و شايد بعض مسلمانان نيز چنين عقيده باشد اما چون در رفتار ايشان دقّت كنى و تمسّك آنان را به حديث بنگرى مى بينى به راويان حديث هم نسبت سهو نمى دهند تا چه رسد به ائمّه (ع) و بايد مذهب باطل را رد كرد خواه در مسلمان باشد و خواه در مسيحيان ، به رحال پيغمبر از گناه و خطا و سهو معصومند و بناى عمل همه اهل اديان بر عصمت پيغمبران است ، خواه به زبان بگويند يا نگويند و يهودى و نصرانى متديّن ، پيغمبر خود را عملاً معصوم مى دانند و همچنين مسلمانان . و اگر از يهود پرسى چرا ساز و آلات موسيقى را حلال مى دانيد مى گويند: داود(ع) هم ساز مى زد؟ و اگر از نصرانى پرسى چرا شراب حلال است ؟ گويد: مسيح (ع) هم شراب خورد!.
پس آنها پيغمبران را در عمل هم معصوم مى دانند وگرنه مى توان گفت آنها گناه كردند، و ما به صحّت و فساد اين نسبت ها فعلاً كارى نداريم .
و امّا آنچه پيغمبران سلف مرتكب شدند و مورد عتاب پروردگار گشتند، ترك اولى بود كه چون از ايشان صادر شد پسنديد خدا نبود و اگر ديگران مرتكب مى شدند مورد عتاب نمى شدند، اءمّا بت پرسى كردن و گمراه ساختن مردم و بت ساختن و زنا كردن و دروغ گفتن كه براى همه مردم مطلقاً گناه است ، از پيغمبران صادر نمى شود، چون فعل انبيا، براى مردم حجّت است امّا چيزى كه بر مردم واجب نيست و ترك اولائى است مخصوص به خود انبيا، موجب گمراهى ديگران نمى شود مانند گندم خوردن آدم و بيرون آمدن از بهشت كه نهى ارشاد بود.
پس از اين مقدّمات گوئيم در سفر خروج (32:2-4) گويد: گوساله مشهور زرّين را خود هارون برادر موسى براى بنى اسرائيل ساخت ؛ اما در قرآن كريم مى فرمايد: اين صنعت سامرى بود و قرآن صحيح است چون هارون پيغمبر بود و پيغمبر بت نمى سازد و خود حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام در سفر مثنى (13:5) به حكم خدا مقرّر داشته است كه هر كس ‍ دعوت كند مردم را به پرستش معبودى جز خداى يگانه باشد كشته شود، و اگر هارون اين عمل را كرده بود، نبايد حضرت موسى (ع) در اجراى حكم خدا ملاحظه برادرى كند و البتّه هارون را مى كشت .
به هر حال پيغمبر اسلام با كمال جراءت مى فرمود: اين قرآن اختلاف و اغلاط و اشتباه اهل كتاب را بر مى دارد و معلوم مى كند و مهيمن بر آنها است و اين يكى از آن موارد است ، قوله تعالى :
(و اءنزلنا إ ليك الكتاب بالحقّ مصدّقاً لما بين يديه من الكتاب و مهيمناً عليه )(101)(مائده :48).
بعضى عيسويان گفته اند: سامره شهرى بود در فلسطين كه پس از حضرت داود ساخته شد و بناى آن در كتاب اوّل پادشاهان (16:24) مذكور است و در زمان حضرت موسى و هارون (ع) اصلاً شهر سامره نبود تا سامرى نامى منسوب به آن شهر موجود باشد و گوساله بسازد.
مؤلّف اين كتاب گويد: نام اصلى سامره در لغت عبرى شمرون است و سامره معرّب آن است و اين نام در عهد اسلام بر شهر سرّمن راءى اطلاق مى شود و نيز شهرى به اين نام پس از حضرت داود در فلسطين ساختند كه پايتخت ملوك اسرائيل بود و پيش از داود به عهد حضرت موسى و هارون على نبينا و آله و عليهما السلام ، و نيز شهر ديگرى بود بدين نام چنانكه از كتاب يوشع بن نون (91:10-26) معلوم مى شود بنى زبولون در زمان يوشع آن را تصرف كردند، و در همان كتاب (11:1) نام ملك شمرون را برده و آن عيسوى متوجّه آن نشده است ؛ و سامرى سازنده گوساله از مردم آن شهر قديم بود كه به عهد حضرت هارون (ع) بر پاى بود نه آن سامره كه پس از حضرت داود ساختند؛ پس در حقيقت سه شهر بنام سامره مى شناسيم و همنامى دليل آن نيست كه يك شهر بود، نظير بابل كه امروز شهرى است در مازندران و در قديم شهرى بود در عراق عرب ، در معجم البلدان ياقوت حموى مى بينى بسيار شهرهاى مختلف به يك نام بوده است .
احتجاج بر نصارى
در قرآن كريم پايه دين نصارى را كه امروز به آن معتقدند ابطال كرده است چون عمده دين آنها تثليث و الوهيت مسيح (ع) و پسر خدا بودن كشته شدن او است براى نجات بشر و اين مطالب را قرآن رد كرده است :
و در سوره مائده : آيه 75 فرمايد:
(لقد كفر الّذين قالوا إ نّ اللّه ثالث ثلاثة و ما من إ لهٍ إ لّا إ له واحد).
كافر شدند آنها كه گفتند خدا يكى از سه تا است با اينكه معبودى نيست مگر يك معبود.
و در آيه 74:
(و لقد كفر الّذين قالوا إ نّ اللّه هو المسيح ابن مريم و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا اللّه ربّى و ربّكم ).
يعنى : كافر شدند آنها كه گفتند خدا، مسيح فرزند مريم است و مسيح خود گفت : اى بنى اسرائيل بندگى خدا كنيد كه پروردگار من و شما است .
بايد دانست كه چون بعض پيروان مسيح (ع) مى خواستند دين آن حضرت را ميان بت پرستان روم و يونان منتشر سازند، براى آنكه اين دين آشنا به ذوق آنها باشد و قبول آن بر آنها دشوار نگردد، اوّل عمل به شريعت و احكام را برداشتند و گفتند عمل به آن بر مسيحيان واجب نيست و ديگر عقايدى شبيه به عقايد بت پرستان در دين مسيح داخل كردند. يكى از مسلمانان بيروت ، كتابى در اين باب تاءليف كرده و عبارت انجيل را كه عيناً مطابق با كتب بت پرستان است ، در دو ستون مقابل هم آورده است و آن كتاب را به فارسى ترجمه و طبع كردند نام آن ، بت پرستى و مسيحيت كنونى است و درست عين اين تثليث را بت پرستان روم و هند معتقد بودند؛ و كشيش فندر صاحب ميزان الحق نيز در كتاب طريق الحيات اين معنى را تصديق كرده ، منتها مى گويد: بت پرستان در اين مسايل بر حق بودند. و اين بيچاره ندانسته است كه اين حق را چرا انبياى ديگر نگفتند، وى مى گويد: تثليث را بت پرستان از حضرت ابراهيم آموختند، گوئيم چه شد كه اولاد حضرت ابراهيم ، عرب و بنى اسرائيل ، اين عقيده را ندانستند و بت پرستان روم و هند ياد گرفتند.
هندوهاى بت پرست به جاى آب گويند: ((برهمه )) و به جاى ابن ((يشنه )) و به جاى روح القدس ((سوفا)) و گويند هر سه يكى هستند.
در سوره توبه : آيه 29 به اين معنى اشارت فرمود:
(و قالت النّصارى المسيح ابن اللّه ذلك قولهم باءفواههم يضاهئون قول الّذين كفروا من قبل ).
يعنى : نصارى گفتند: مسيح پسر خداست ، اين سخنى است كه به دهان خود مى گويند(حقيقت ندارد) مشابهند اقوال آنها را كه كافر شدند پيش از اين .
در امامت
در سوره نساء: آيه 62 فرمايد:
(يا اءيها الّذين آمنو اءطيعوا اللّه و اءطيعوا الرّسول و اءولى الا مر منكم ).
اى كسانى كه ايمان آورديد، فرمان بريد خداى را و فرمان بريد پيغمبر و فرمانداران خود را.
و از اين آيه كريمه دو امر معلوم مى شود:
اوّل : آنكه : كلام پيغمبر(ص) حجت است و بايد فرمان او را اطاعت كرد، چنانكه بايد فرمان خدا را اطاعت كرد و آنان كه گويند هر چه در قرآن است ، قبول مى كنيم و هرچه در احاديث از قول پيغمبر است ردّ مى كنيم و كتاب خدا براى ما كافى است ، اين سخن خود برخلاف كتاب خدا است و اگر اطاعت قرآن تنها كافى بود خداوند به اطيعوا اللّه تنها اكتفا مى كرد و اطيعوا الرسول نمى فرمود.
دوم اينكه : اطاعت كردن ائمّه واجب است و امام در هر عصر موجود است وگرنه خداوند عالم ، امر به اطاعت معدوم نمى فرمايد.
اگر كسى گويد از كجا دانستى كه اولى الا مر ائمّه معصومين اند، شايد مقصود خداوند، همه خلفا و حكام باشد، در جواب گوئيم : به چند دليل دانستيم :
اوّل اينكه : هر پادشاهى كه به رعيت خود دستور دهد كه حكام خود را اطاعت كنيد مقصودش آن حكّامى است كه خود پادشاه معيّن كند نه هر حاكمى ولو آنكه به زور بر مردم مسلّط گردد، و يا حاكمى كه از جانب دشمن پادشاه منصوب باشد.
دليل دوم اينكه : اولى الا مر شامل آن فرمان فرمايانى كه در زمان پيغمبر بودند نيز مى شود(102) مانند روساى لشكر كه پيغمبر معين مى فرمود و حكّامى كه به شهرها مى فرستاد مانند معاذ بن جبل كه از جانب او به يمن رفت ، و ابن ام مكتوم را كه در مدينه حاكم فرمود، و خود به غزوه بيرون رفت به دليل قوله تعالى (سوره نساء: آيه 83):
(و إ ذا جاءهم اءمر من الا من اءو الخوف اءذاعوا به ولو ردّوه إ لى الرّسول و إ لى اءولى الا مر منهم لعلمه الّذين يستنبطونه منهم ).
و چون مقصود از فرمانروايان عهد پيغمبر(ص) به خصوص آنها بودند كه از جانب آن حضرت منصوب بودند نه آن كسى كه مردم خود، بر خود نصب كنند يا كسى كه به زور خود را امير گرداند همچنين فرمانروايان بعد از پيغمبر بايد آنها باشند كه خود او معين فرموده است .
دليل سيم آنكه : خداوند تعالى امر به معصيت و قبائح و ظلم و امثال آن نمى كند پس اولوالا مرى كه خداوند، اطاعت او بر مردم واجب كرده است بايد از خطا معصوم باشد و به معصيت امر نكند.
دليل چهارم آنكه : بسيارى از خلفا مانند يزيد و وليد، فاسق بلكه بى دين بودند و به اجماع همه مسلمانان و يزيد امر به كشتن حضرت سيّدالشهدا(ع) كرد، و وليد اتباع خود را امر كرد براى او شراب بر بالاى خانه كعبه برند، حجاج بن يوسف ثقفى امر كرد كعبه شريفه را به منجنيق بندند و خراب كنند و جلادان خود را امر مى كرد پارسايان و نيكان را در مجلس او گردن مى زدند. اگر اطاعت اين فرمانروايان واجب باشد قتل نفوس محترمه و هتك احترام كعبه واجب مى شود و در حكم خدا تناقض ‍ لازم مى آيد.
و اگر گوئى فرمانروايان عهد پيغمبر(ص) كه طاعت آنها واجب بود معصوم نبودند به اتّفاق ؛ پس فرمانروايان بعد از وى هم لازم نيست معصوم باشند. در جواب گوئيم : اين دو حال را قياس به يكديگر نتوان كرد چون در عهد خود آن حضرت اگر اختلافى ميان حكام و رعايا اتّفاق مى افتاد و حكام ، فرمانى به خلاف حكم خدا ميدادند و رعايا مى دانستند بر خلاف حكم خداست ميان اختلاف مى افتاد چون پيغمبر(ص) خود زنده بود رجوع به او مى كردند و چاره آن را خداوند در همان آيه فرمود:
(فان تنازعتم فى شى ء فردّوه الى اللّه و الرّسول ) سوره نساء: آيه 62.
يعنى : اگر ميان شما (رعايا و حكام يا سپاهيان و سركرده ها) نزاع افتد در چيزى آن را به خداى تعالى و رسول باز گردانيد، امّا پس از رحلت او، تدارك اين امر ممكن نبود چون اختلاف ميان رعايا و خليفه مرجعى نداشت ، امام فخر رازى در تفسير كبير گويد: مراد از اولوالا مر خلفا نيستند و نظير دليل چهارم كه ذكر كرديم آورده است ، آنگاه گويد: مراد از اولوالا مر، علماى دين و اهل حل و عقدند وقتى بر چيزى اجماع كنند.
امّا اين سخن از اين مرد، با اين تَبَحّر در علوم كه نظير آن در اسلام براى ديگرى اتّفاق نيفتاد بسيار عجب است ؛ زيرا كه معنى اولى الا مر صاحب فرمان است و هيچ كس از آن غير اين معنى نمى فهمد و نيز مراد اطاعت هر فرد از افراد فرمانداران است نه آنكه همه اجماع كنند و كلمات قرآن را نبايد حمل بر معنى غير معروف كرد بى شاهد از قول لغويين و عبارات فصحا.
وجوب تحصيل علم دين و متابعت از فقها(103)
در سوره توبه : آيه 123 است :
(فلولا نفر كلّ فرقةٍ منهم طائفة لينفقّهوا فى الدّين ولينذروا قومهم إ ذا رجعوا إ ليهم لعلّهم يحذرون ).
يعنى : چرا از هر فرقه گروهى نرفتند تا علم دين آموزند، و چون سوى قوم خود بازگشتند آنان را بيم دهند شايد آنان پرهيزكار شوند.
اين حكم نيز متفرع بر قاعده لطف است كه شيعه مى گويند چون اطاعت خدا ممكن نيست مگر آنكه در هر گروه به اندازه كفايت عالم پرهيزكار موجود باشد و احكام دين خدا را به مردم بياموزد و اگر عالم نباشد مردم به هيچ وسيله نمى توانند عبادت خدا كنند، لذا در هر عصر خداوند عالم ، بعضى را با قريحه و استعداد آفريده است و تحصيل فقه را بر آنان واجب فرموده و آنچه بر خدا است همين است و بيش از اين نيست ، و اگر بينى در شهرى يا دهى فقيه به قدر كفايت موجود نيست قصور از مردم است نه از خداوند و خود آنها به اختيار خود راه خير را بر خود بستند و يكى از افراد خود را به تحصيل فقه نفرستادند.
و گفتيم لطف به معنى اجبار و الجاء نيست و نيز ملاحده در هر عصر تا ميتوانند علماى دين را به قبايح و اعمال زشت نسبت مى دهند تا مردم رغبت به آنان نكنند و از پيروى احكام خدا باز مانند و مردم متديّن هم فريب آنان را مى خورند و در اين مقام ملاحده زيرك تر از متدينين اند و راه مقصود را بهتر يافته اند مخصوصاً در مملكت هائى كه از اسلام جدا گشت و به ممالك نصارى پيوسته شد و مردم مسلمان آنجا رعيت نصارى گشتند، چون بر آنان سخت ناگوار بود زير فرمان نصارى بودن ؛ امراى نصارى مصلحت در آن ديدند كه تعصّب ملّى و مذهبى آنان را خاموش سازند كه ياد عهد استقلال خود نكنند و آنان را معتقد نمايند كه پس از پيوستن به نصارى و در تحت حكومت آنان در آمدن ، زندگانيشان بهتر است از آن وقت كه تحت فرمان پادشاه مسلمان بودند! با اينكه هر نعمتى كه تصور كنى بهتر از آن نيست كه ملّتى خود مستقل و آزاد باشند و بدترين عذاب ها آن است كه مسلمان ، رعيت غير مسلمان گردد؛ و روزنامه ملا نصرالدين يكى از نمونه هاى سياست ايشان است و هر كس ديده باشد مى داند كه براى مقصود فوق ، همه عادات و قوانين و احكام و كتب و رسوم بلكه شاه و خليفه و ديندارى ايران و عثمانى را مسخره كرده است براى آنكه آن رعاياى مسلمان از سلطان قديم و مملكت اصلى ، دل سرد شوند مخصوصاً از علماى روحانى كه در اين گونه كشورها يگانه شاخص اقليّت ها هست و دلخوشى مردم با آنهاست ، بيش از همه بدگوئى كرده و بعض مسلمانان ايران و عثمانى كه علاقه به وطن و ملت و دين و دولت خود ندارند آن سخنان را براى وقت خوش كردن و خنده ، در ميان مردم اين دو كشور رواج دادند و بدبينى مردم به روحانيين از آنجا برخاست .
به هر حال هر كس متديّن به دين اسلام است مطابق آيه فوق بايد از فقهاى دين جدا نگردد و خود به اختيار خود يك فقيه پارسا و پرهيزكار برگزيند، و البتّه كسى تواند يافت كه به او اطمينان توان داشت و احكام دين از او توان آموخت .
معاد
در قرآن مجيد آيات بسيار بر امكان و صحت معاد است و هر گونه استبعاد را زائل كرده است ، از جمله در سوره ق : آيه 15:
(اءفعيينا بالخلق الاوّل بل هم فى لبس مِن خلق جديد).
آيا از آفرينش اوّل مانده گشتيم كه ايشان در آفرينش تازه شك دارند؟ يعنى آنها كه منكر معادند مى گويند: خداوند از آفرينش اوّل خسته و مانده شد كه ديگر نمى تواند مردم را زنده گرداند.
و نيز در سوره يس : آيه 78:
(و ضرب لنا مثلاً و نسى خلقه قال مَن يحيى العظام و هى رميم # قل يحييها الّذى اءنشاءها اوّل مرّة و هو بكلّ خلق عليم ).