راه سعادت
(ردّ شبهات ، اثبات نبوّت خاتم الاءنبياء(ص) و حقّانيت دين اسلام )

علّامه ميرزا ابوالحسن شعرانى (رحمة اللّه )

- ۱۲ -


به هر حال شكستن و پيوستن قطعه اى از كره ماه نزد قدرت خدا مانند شكستن و پيوستن يك قطعه كلوخ است در دست ما و اگر كسى آن را در ماه بعيد شمارد و گويد: خلاف عادت است تصديق مى كنيم كه بعيد است ولكن گوئيم معجزه همان است كه بعيد باشد و اگر بعيد نباشد امر عادى است و معجزه نيست .
شبهه پنجم : بعض مسلمين انكار شق القمر كردند و گفتند: (وانشق القمر) در آيه قرآن به معنى سَيَنْشَقّ القَمَرُ است يعنى قيامت شكافته مى شود.
و كشيش فندر آلمانى در ميزان الحق گويد: جمله سابق (اقتربت الساعة ) معنى مستقبل دارد يعنى روز قيامت خواهد آمد پس ‍ (وانشق القمر) هم معنى مستقبل دارد.
جواب اين شبهه آن است كه اقتربت معنى مستقبل ندارد و به معنى خواهد آمد نيست بلكه معنى ماضى دارد يعنى نزديك شد قيامت و در همان زمان پيغمبر قيامت نزديك شد، و نيز در آيه پس از آن گويد: ((هر گاه معجزه اى بينند گويند جادوئى قوى است )). و در قيامت جاى اين سخنان نيست زيرا كه عذاب است و مجازات و پيغمبرى نيست تا دعوت كند و معجزه آورد و مردم بگويند جادوئى است و منكر او شوند و باز گويد:(و كذّبوا و اتّبَعوا اءهواءَهُمْ).(128)
يعنى : تكذيب كردند و پيروى هواى خويش نمودند اينها ماضى است و راجع به زمان پيغمبر است بى خلاف .
امّا اينكه بعض مسلمانان انكار شق القمر كردند گوئيم : بر فرض در ميان مسلمانان كسى انكار آن كند نبايد موجب شك و ترديد گردد، زيرا كه اين منكران متاءخّر از عهد رسول خدا(ص) و اصحاب آن حضرت بودند و از صحابه آن حضرت كه آن عهد را ترك كردند كسى انكار نكرد و آنها كه پس از آن آمدند به استبعاد ردّ كردند نه از روى سند، مثلاً ابوالقاسم بلخى انكار آن كرد و او قريب سيصد سال پس از هجرت بود و به سبب مطالعه كتب فلاسفه ، وى را ترديد عارض شد چون فلاسفه مى گفتند:((خرق و التيام بر افلاك جائز نيست )) پس اعتنا به آن نبايد كرد، مثل آنكه همه مردم زمان شاه عباس نوشتند شاه پياده از اصفهان به مشهد رفت و ما در اين عصر بگوئيم : به عقل ما درست نمى آيد كه پادشاهى با آن همه وسائل راحت پياده آن همه راه برود؛ البتّه اين سخن كه ما از روى گمان و پندار خود گوئيم در مقابل قول آن كسان كه در عصر بودند و ديدند پذيرفتنى نيست ، و حسن بن يسار بصرى هم استبعاد كرد نه انكار، و او معراج را مى گفت رؤ يا است . بايد دانست كه مسلمانان عادت نداشتند اقوال باطل و بيهوده را عمداً ترك كنند و در كتب خود نياورند و اگر چنين كرده بودند ما متاءخرين كه در اين عهد آمديم به احكام و مسائل دين اعتماد نداشتيم و مى گفتيم سابقين به ميل و سليقه ، سخنان صحيح را از ميان بردند و باطل را نگاه داشتند، امّا قدما براى رفع اين توهّم و كلام حق يا باطل هر دو را نگاه داشتند و براى ما نقل كردند و دليل بطلان سخن باطل و صحت سخن صحيح را هم گفتند تا ما خود اجتهاد كنيم و فرق ميان صحيح و فاسد را به عقل بسنجيم ، مثلا در تفسير آيه : (و لكم فى القصاص حيوة يا اءولى الا لباب )(129) بعضى گفتند: مقصود از قصاص يعنى حكايات است و غرض از حيات ، عبرت گرفتن است و پند آموختن ، يعنى در حكايات سابقين براى آيندگان عبرت است .
و در آيه (لِيَطْمَئنَّ قَلبِى )(130) گويند: قلب نام دوست ابراهيم بود و غرض ابراهيم آن بود كه خداوند مرده زنده كند تا دوستش آرامش دل يابد نه خودش .
و ((ق )) را در اوّل سوره ((ق )) گفتند: مراد از آن كوهى است محيط بر كرده زمين . اين گونه اقوال نادر و ضعيف ، نبايد موجب ترديد در مطالب و معانى گردد و همچنانكه معلوم است ((ق )) يكى از حروف تهجى است مانند ((ال م ن ى س )) و غيره همچنين ((انشق القمر)) به معنى خود يعنى : ماضى است و در زمان پيغمبر واقع شده نه غير آن .
تنبيه : شبهه ديگر غير از آنكه گذشت ميان عوام مشهور است ولكن در كتب علما ذكر آن نيست و چون مشهور است بدان اشارت مى كنيم و گوئيم : كره ماه مانند جسم دور كوچك تر از آن اندازه كه هست به نظر مى آمد و عوام متجددين تصور مى كنند اين حقيقت را فرنگى ها در اين عصر اخير فهميده اند و مردم قديم از آن آگاه نبودند با اينكه بديهى است و واضح و در قديم هم مسافت قطر ماه و هم فاصله آن را از زمين به حساب فرسخ ، تقريباً مساوى همين كه منجمين امروز اندازه گرفته اند، اندازه گرفته بودند؛ و در تذكره خواجه نصير الدين طوسى و شروح آن طريقه اندازه گرفتن و مقدار آن ذكر گرديد است ، و گويند: فاصله ماه از زمين شصت برابر نصف قطر(شعاع ) زمين است و قطر آن نزديك ربع قطر زمين . به هر حال سابقاً هم مى دانستند ماه بسيار بزرگ است .
امّا عوام مسلمانان از بعض قصص و حكايات كه در كتب حديث شيعه و سنى از آن اثرى نيست معتقدند ماه آسمان فرود آمد و بر گرد كعبه طواف كرد و از گريبان پيغمبر به درون رفته از آستين هاى مباركش خارج شد و در آسمان به هم پيوست و آن دسته عوام تجدد بر اين دسته عوام قديمى ايراد مى كنند كه ماه به آن بزرگى چگونه در آستين و گريبان پيغمبر(ص) جاى گرفت ، امّا در احاديث و اخبار همان شكافته شدن ماه است در آسمان ، و آمدن آن به زمين در هيچ حديث مذكور نيست .
ذكر بعض اعلام نبوت و معجزات
1- چون وحى بر رسول خدا فرود مى آمد سيماى او تغيير مى يافت و حالت طبيعى او ديگرگون مى شد و آن حال را مانند غم و شادى و غضب در رخسار او مى ديدند؛ مسلم در كتاب صحيح از عبادة بن صامت روايت كرده است كه : چون وحى بر رسول خدا(ص) فرود مى آمد، گرفته و سنگين حال مى شد و رخساره او تغيير مى يافت .(131)
زيد بن ثابت گفت : آن هنگام كه وحى بر رسول خدا فرود مى آمد سنگين مى شد و از پيشانى او عرق روان مى گشت هر چند هوا سرد بود.(132)
ابن عباس (133) گفت : پيغمبر خدا(ص) چون وحى بر او نازل مى گشت از تغيير بشره او معلوم مى شد.(134)
يعلى بن اميه گفت : به رخساره پيغمبر خدا نگريستم آن هنگام كه وحى بر او نازل مى شد ناله داشت و چشمان و پيشانى او سرخ بود.(135)
اسماء بنت عميس گفت : چون وحى به رسول خدا نازل مى شد نزديك بود غشى بر او عارض شود.(136)
و به اين مضامين حديث بسيار است و اين حال غش نبود آن طور كه پيغمبر مانند مردم خواب از جهان غافل گردد بلكه در آن حال ميان اصحاب نشسته بود و چون سوره مائده بر او نازل شد بر شتر سوار بود و خود را بر شتر نگاه داشت ، و در حديث اسماء نگفت : غش بر او عارض مى شد بلكه گفت : نزديك بود غش بر او عارض شود، يعنى حقيقت غش نبود، و در اين حالات سرّى است كه امور روحانى را بر اعصاب تاءثيرى سخت باشد و از عروض آن حالات سيما و وجنات تغيير مى كند.(137)
و راويان اين احاديث نه داعى به جعل آن داشتند و نه فكرشان به آن مى رسيد و يقيناً اين احاديث صحيح است ؛ مثل آنكه اگر كسى قلباً خوشحال نباشد خود را به تكلف غضبناك جلوه دهد و قرينه بزرگش است بر صدق آن حضرت در وحى و ديدن فرشتگان و شنيدن صداى آسمانى و در هيچيك از انبيا دليل تاريخى و شاهد صحيحى نداريم كه وحى بر آنها چگونه بود غير حضرت خاتم انبياء(ع) و چنانكه گفتيم اين حالتى بود مخصوص به پيغمبر ما(ص) يا همه پيغمبران ، و غش نبود، و در حديث زيد بن ثابت مى گفت و او مى نوشت .
2- طفيل بن عمرو دوسى به عهد رسول خدا(ص) در مكّه اسلام آورد و ملقب به ذى النور گشت و به اين نام مشهور شد، و در اين شبهه نيست چون همه مردم او را ذوالنور مى گفتند،(138) و ابن اسحاق صاحب سيره روايت كرده است كه چون او به امر رسول خدا(ص) رفت تا قوم خود را هدايت كند روشنائى بر سر تازيانه او پديد آمد و داستان او را به تفصيل آورده است .(139) و ابن اسحاق خود، بسيارى از صحابه را دريافته بود و كتاب او به سيار قديم است و بسال 150 وفات يافت .
و طبرى از ابن كلبى روايت كند(140) كه طفيل بن عمرو را ذوالنور گفتند چون وقتى نزد رسول خدا(ص) آمد و آن حضرت براى قوم او دعا كرد، طفيل گفت : مرا سوى ايشان فرست و آيتى به من ده تا دعوت مرا بپذيرند، فرمود: خدايا او را نورى ده ؛ پس نورى ميان دو چشمش پديد آمد، گفت : اى پروردگار ميترسم بگويند اين بيمارى است (يعنى : برص )؛ پس آن نور به منتهاى تازيانه او منتقل شد و در شب تاريك براى او مى درخشيد.
مؤلف گويد: اين معجزه در خلوت يا در حضور يكى دو نفر اتّفاق نيفتاد بلكه مردى از جانب رسول خدا(ص) براى هدايت قبيله بزرگى رفت و آن را دليل صحّت قول خود و نبوّت پيغمبر قرار داد. و ابن اسحاق آن را در كتاب خود نوشت و اگر اين واقعه صحّت نداشت ممكن نبود ابن اسحاق دروغى به اين آشكارى در كتاب خود بنويسد چون قبيله دوس هنوز از ميان نرفته بودند و اگر آنها كه روشنى سر تازيانه طفيل را ديدند در عهد ابن اسحاق مرده بودند فرزندان بلافصل آنها حيات داشتند و نويسنده كتاب تاريخ نمى توانست با بودن آنها دروغى به اين بزرگى جعل كند و نيز معروف بودن او به ذى النور قرينه قوى است بر صحّت اين حكايت ، مثل اينكه امروز كسى در كتابى بنويسد كه مرحوم رضاقلى خان هدايت ،معروف به للَه باشى بود براى آنكه تعليم بعضى شاهزادگان سپرده بدو بود، آن را بايد تصديق كرد؛ زيرا كه فرزندان آن مرحوم هنوز حيات دارند و از منصب جد خويش ‍ آگاهند و با وجود آنها جعل دروغ ممكن نيست و لقب او هم دليل صحّت حكايت است .
و اگر فرض كنيم از قول ابن اسحاق و طبرى و غير، اطمينان به وقوع آن معجزه حاصل نمى شود، اين مطلب بى ترديد محقق مى گردد كه مردم صدر اسلام اينگونه معجزه از آن حضرت ديده بودند و از شنيدن امثال آن تعجّب نمى كردند و اين معجزات معروفه ميان صحابه پيغمبر در آن عهد هم معروف بود و براى نويسنده تاريخ ممكن بود نظائر آن را نقل كند چون عيسويان و زنادقه مى گويند: محمّد(ص) صريحاً و مكرّر مى گفت : من معجزه ندارم و هيچ از او معجزه نديد و هر كس از او معجزه خواست او ابا كرد! در اين صورت چگونه تصوّر مى شود مردم در عهد ابن اسحاق كه بسيار نزديك به عهد پيغمبر(ص) بود معتقد شوند اين معجزه و بسيار معجزه هاى ديگر از او صادر گشت و در كتاب بنويسند و بخوانند؟ آيا همه آنها به يدين بودند و يا ديوانه شده بودند؟ و ابن اسحاق در عهدى كه كتاب نوشت هنوز تابعين و طبقه دوم وجود داشتند و خود ابن اسحاق بعض ‍ صحابه پيغمبر را ديده بود و اگر كسى دروغگوترين مردم باشد در وقايع آشكار دروغ نمى گويد.
و نيز گوئيم : روايت ابن اسحاق با وجود بسيارى روات در آن وقت در دست مردم معروف تر و متداول تر بود و اگر آن را صحيح نمى دانستند از قبول آن خوددارى مى كردند.
ايضاً گوئيم : اگر براى كسى دروغ بسازند از آن سنخ كارها مى سازند كه شايسته و زيبنده او است ؛ مثلاً براى شيخ مرتضى انصارى از سنخ علم و تقوى مى سازند نه از سنخ شكار و لهو و پهلوانى ؟
و اگر ابو ريحان بيرونى علم رياضى و نجوم را از خود نفى كرده بود و از او هيچ اثر نجومى نديده بودند افسانه هاى دروغ نجومى هم به او نمى بستند.
و اگر ابن سينا هوش و حافظه و علم را از خود نفى كرده بود و هيچ كس ‍ نشانه اى از علم و ذكاوت در او نديده بود افسانه هاى بى اصل در هوش او نمى ساختند و نمى گفتند از اصفهان ، آواز چكش مسگران كاشانى را مى شنيد!
بسيارى از متكلّمين گويند: عقل آن است كه امكان ممكن و امتناع ممتنع را تشخيص دهد. انسان نبايد هر سخنى به زبانش آمد بگويد و هر چيز را سرسرى بشنود و ببيند، در كارها بايد دقت كرد، و هر چه ما نمى خواهيم درست باشد به لفظ ميتوان گفت دروغ است وليكن واقع ، تبعيت از لفظ ما نمى كند.
3- عبداللّه بن عوف عمرو بن سعيد روايت كرد كه : ابوطالب گفت : من در وادى المجاز بودم با برادر زاده ام يعنى رسول خدا(ص) و تشنه شدم ، به او شكايت كردم ، نه به اميد آنكه آب با وى باشد بلكه از جزع گفتم ؛ پس پاى بگردانيد و فرود آمد و گفت : اى عمّ! آيا تشنه شدى ؟ گفتم : آرى . پس به پاشنه پا به جانب زمين اشارت كرد، ديدم آب است و نوشيدم .
اين حديث را چند تن از مورّخين معتبر مانند ابن سعد در طبقات و ابن عساكر در تاريخ دمشق و خطيب بغدادى در تاريخ بغداد و ديگر علما به طرق مختلف از عبداللّه بن عوف از عمرو بن سعيد روايت كرده اند (141)، و هيچ شبهه در اين نيست كه عبداللّه بن عوف اين قضيه را گفته و به آن معتقد بوده است چون آنها كه از عبداللّه بن عوف شنيدند و روايت كردند بسيار بودند و با قطع نظر از صحّت و سقم اصل قضيه همين قدر گوئيم : يقيناً عبداللّه بن عوف كه يك تن از مردم عصر پيغمبر(ص) است معتقد بود از آن حضرت خوارق عادات صادر شده است و همين براى مقصود ما كه تواتر معنوى است كافى است .
4- ابولهب فرزندى داشت نامش عتيبه يا لهب چون آيه و النجم بر پيغمبر(ص) نازل گشت نزد آن حضرت آمد و جسارت كرد و گفت : به پروردگار و النجم كافرم ، حضرت او را نفرين كرده فرمود:((سلّط اللّه عليك كلبا من كلابه )) خدا سگى را از سگان خود بر تو گمارد. و ابولهب با فرزندش به تجارت مى رفتند شيرى شبانه به كاروان زد و فرزند او را بكشت .(142)
در اين واقعه ترديد نمى توان كرد چون پسر ابى لهب معروف بود و مردم مكه او را مى شناختند و شير در كاروان و او را دريد و معاصرين آن عهد همه نقل كردند پس دريدن شير، وى را مسلم است و ممكن نيست راويان آن جعل كرده باشند چون در آن كاروان مردم بسيار شاهد بودند، مثل آنكه كسى امروز نقل كند فلان اتومبيل سرنگون شد و فلان مردم معروف به صدمه در آن جان داد. امّا ممكن است كسى بگويد: چون مردم مى دانستند او دشمن پيغمبر است پس از دريدن شير گفتند: به نفرين دچار گشت و تشكيك در نفرين پيغمبر كنند نه در دريدن شير؛ ولكن قرائن بسيار دلالت دارد كه پيش از واقعه از نفرين آن حضرت سخن در ميان بود و آن حضرت در محفل قريش در حضور مردم بسيار او را نفرين كرد و ابولهب و فرزندش ‍ در آن منزل سخت ترسيدند كه شير ناك بود، ابولهب مى گفت : من از نفرين محمّد بر فرزند خويش سخت مى ترسم و فرزند او را در ميان گرفتند و امتعه خود را بر گرداگرد وى چيدند و او را جاى بلند خوابانيدند. و اين را بسيارى از صحابه و تابعين نقل كردند مانند ابى عقرب و پدرش و قتاده و عروه و هبّار بن اءسود و طاووس يمانى ، و محمد بن اسحاق آن را از محمد بن كعب قرظى و غير او روايت كرده است ، و گفتيم : ابن اسحاق صاحب سيره معروف است و حسّان بن ثابت اشعارى در اين باب گفت از جمله :

فاستوجب الدّعوة منه بما   بيّن للنّاظر و السّامع
ان سلّط اللّه بها كلبه   يمشى الهوينا مشية الخادع
حتّى اءتاهُ وسط اءصحابه   و قد علتهم سنّة الهاجع
فالتقم الرّاءس بيافوخه   و النّحر منه فغرة الجائع (143)
5- بخارى و مسلم و نسائى در صحاح خود و نيز بيهقى و حاكم روايت كرده اند كه : چون قريش نافرمانى رسول خدا(ص) كردند و اسلام نياوردند، رسول خدا نفرين كرد كه هفت سال بر قحطى فرستد مانند هفت سال قحطى يوسف (ع) و قحط چنان سخت شد كه مردم مردار مى خوردند و در نظر هر يك آسمان ، از گرسنگى چون دود مى نمود و جهان برايشان تاريك شد و از حضرت رسول (ص) تقاضا كردند دعا كند تا خدا آن بالا بردارد، آن حضرت دعا كرد و باران آمد، باز ستيزگى كردند و خداوند روز بدر از آن ها انتقام كشيد انتهى ملّخصاً، و ابن عبّاس گفت آيه : (و لقد اءخذناهم بالعذاب فما استكانوا لربّهم و ما يتضرّعون )(سوره مؤمن : 78) اشارت به آن قحط است .
چون قحط عام است و همه مردم شاهد آنند ممكن نيست راوى آن را بر خلاف واقع نقل كند و سالى كه قحط نبود بگويد: قحط شد مثل اينكه امروز همه مردم مى دانند سال 1288 هجرى قمرى قحطى بود و كسى نمى تواند غير آن بگويد و با آنكه هفتاد سال گذشته است مردم فراموش نكرده اند و اگر گوئى شايد آن قحط اتفاق بود و سبب آن نفرين پيغمبر نبود، گوئيم : اين سخن صحيح نيست زيرا كه نفرين پيغمبر(ص) ضمناً اخبار غيب است و اگر يقين نداشت قحط مى شود و دعاى او مستجاب مى گردد نفرين نمى كرد و اگر پس از نفرين او سالهاى پى در پى فراوانى مى شد مردم به او مى خنديدند و نعوذ باللّه موجب تكذيب او بود. و در تاءييد اين حديث ، ابن مسعود گفت :
((لقد مضت آية الدّخان و هو الجوع الّذى اءصابهم ، و آية الرّوم و البطشة الكبرى ، و انشقاق القمر)).(144)
يعنى : چند علامت گذشت يكى علامت دخان و آن گرسنگى است كه به ايشان رسيد و ديگر آيت روم (يعنى : خبر دادن قرآن به غلبه روم بر فارس ) و غضب بزرگ خداوند. و به نظر ابن مسعود بطشة الكبرى جنگ بدر است .
و نيز بخارى و مسلم از ابن مسعود روايت كردند:
((خمس قد مضين : اللّزام و الرّوم و الدّخان و البطشة و القمر)).(145)
مؤلّف اين كتاب گويد: ابن مسعود از صحابه پيغمبر(ص) است و او لزام در سوره طه (لكان لزاما و اءجل مسمّى )(146) را به جنگ بدر تفسير مى كرد و همچنين مى گفت : مراد از (بطشة الكبرى )(147) در سوره دخان هم اين جنگ است و مراد از دخان كه خداوند در سوره دخان و عيد فرموده است آن قحط است و اينها خبر غيب قبل از وقوع و از آيات نبوّت بود.
به هر حال وقوع اين قحط به نفرين پيغمبر(ص) مسلم است ، خواه مراد از دخان همان قحط باشد يا نباشد هم چنانكه وقوع جنگ بدر مسلم است خواه مراد از ((بطشة الكبرى )) آن جنگ باشد يا نباشد.
6- داستان آن صحيفه است كه اهل مكّه نوشته بودند و بر كعبه آويخته و پيغمبر(ص) خبر داد آن را موريانه خورد.
تفصيل اين واقعه چنان است كه چون مسلمانان به حبشه هجرت كردند و نجاشى آنان را پذيرفت و ايمن كرد، مشركان قريش بر مسلمانان سخت گرفتند و خواستند رسول خدا(ص) را بكشند ابوطالب ، فرزندان عبدالمطلب را فراهم كرد و فرمود: با محمّد(ص) در شعب خود روند و هر كس كشتن او خواهد نگذارند، و شعب ، درّه و شكاف ميان دو كوه است و شهر مكّه در چند درّه ميان كوهها ساخته شده يكى از آن شعاب كه به منزلت يك محله مكّه است مسكن فرزندان عبدالمطلب بود و آنان چه مسلم و چه كافر به فرمان ابوطالب در آن شعب بر حفظ رسول خدا(ص) هم پيمان گشتند و قريش هم كه بر اتّفاق آنان آگاه شدند با هم پيمان بستند و سوگند خوردند كه با بنى عبدالمطلب ننشينند و داد ستد نكنند و به خانه آنها نروند تا رسول خدا(ص) را تسليم آنها دارند و پيمان نامه نوشتند كه از بنى هاشم هيچ قبول نكنند مگر تسليم رسول خدا(ص) پس بنى هاشم سه سال در شعب ماندند در غايت رنج و سختى و بازارها را به روى آنان بستند چنانكه هر وقت خوراك و گندم و كالاى ديگر به مكّه مى آمد زودتر آن متاع را مى خريدند و نمى گذاشتند بدست بنى هاشم رسد، تا سه سال گذشت چند تن از مردان قريش كه خويشاوندى نزديك با بنى هاشم داشتند ديگران را ملامت كردند و از آن بيزارى جستند، امّا بهانه مى خواستند چون كه بيشتر مردم مخالف بودند و از خلاف مى ترسيدند.
رسول خدا(ص) به ابوطالب فرمود: خداوند بر آن عهد نامه موريانه بر گماشت تا هر چه نام خدا در آن بود بليسيد و چيزهاى ديگر را باقى گذاشت ابوطالب گفت : برادر زاده ام دروغ نگفت و با چند تن از بنى هاشم برخاست و بمسجد رفت قريش در آنجا بودند چون ابوطالب را با آن جماعت ديدند شگفت آمدشان و پيش خود گفتند: از سختى به رنج آمدند و مى خواهند محمّد را تسليم كنند، ابوطالب گفت : ميان شما در امر آن صحيفه امورى اتّفاق افتاد كه نيازى به ذكر آن نداريم .
اكنون آن را بياوريد شايد راهى براى آشتى در آن بيابيم پس آن عهدنامه را آوردند و در ميان گذاشتند، ابوطالب گفت : براى آن آمدم تا سخنى به عدل و انصاف بگويم برادر زاده ام مرا خبر داد و دروغ نگفت كه خداى تعالى از اين پيمان نامه بيزار است و هر چه خودش در آن بود محو كرد و بى وفائى و قطع رحم و جور و ستم هر چه بود باقى گذاشت .
(اين روايت ابونعيم اصفهانى است در دلائل النبوه و در روايت ابن سعد در طبقات به عكس اين است گويد نام خدا را باقى گذاشت و ديگر چيزها را محو كرد).
پس اگر آن چه برادر زاده ام گفت ، درست آمد شما هوشيار شويد و به خدا سوگند كه او را تسليم نمى كنم و اگر آنچه گفت باطل بود برادر زاده خود را به شما تسليم مى كنم خواهيد بكشيد و خواهيد زنده گذاريد(ابوطالب همان اول اين خبر را نگفت مبادا كفار قريش بروند و عهدنامه بگشايند و صدق خبر پيغمبر(ص) را ببينند و آن را پنهان دارند و بيرون نياورند) گفتند: به آنچه گفتى راضى شديم پس نامه را بگشودند و ديدند خبر همان بود كه پيغمبر صادق خبر داده است و چون آن را ديدند گفتند: رفيق شما جادوئى كرده است .
ابن عساكر از زبير بن بكار روايت كند كه ابوطالب در داستان صحيفه گفت :
اءلم ياءتكم اءنّ الصّحيفة مزّقت   و اءنّ كلّ كالم يرضه اللّه يفسد(148)
7- داستانى است كه از ابوبكر و سراقة بن مالك و انس ، به اسناد مختلف در ضمن نقل هجرت رسول خدا به مدينه روايت كرده اند كه : چون آن حضرت با ابى بكر به غار ثور رفتند و كفّار مكّه از فرار آنها آگاه گشتند چند تن در پى آنها فرستادند يكى سراقة بن مالك نام داشت ، و آن جماعت به پيغمبر نرسيدند مگر سراقة ، وى نزديك بود كه همراهان خود را خبر كند كه به دعاى پيغمبر(ص) دستهاى اسب وى را تا شكم به زمين فرو رفت و روى به پيغمبر كرده گفت : اى محمّد دانستم اين كار تو است خداى خويش را بخوان تا مرا برهاند و من خبر تو را از همراهان خود بپوشم ، آن حضرت دعا كرد اسب سراقه نجات يافت ، ابن سعد در طبقات و ابو نعيم در دلائل و بيهقى در سنن اين اشعار را از سراقه روايت كرده اند كه وى خطاب به ابى جهل كرده گفت :
اءبا حكمٍ واللاّت لو كنت شاهدا   لامر جوادى إ ذا تسيخ قوائمه
علمت و لم تشكك باءنّ محمّداً   رسول ببرهان فمن ذا يقاومه
عليك بكفّ القوم عنه فانّنى   اءرى اءمره يوماً ستبدو معالمه (149)
شايد كسى احتمال دهد كه سراقه پس از ظهور و غلبه دين اسلام براى آنكه خود را نزد مسلمانان آبرومند كند و بگويد: من هم به پيغمبر شما خدمت كردم و او را يافتم و خبر او به دشمنان نگفتم و ابوجهل را از آزار او نهى كردم اين داستان را جعل كرد وليكن ابوبكر و انس بن مالك نيز نقل كرده اند و علّتى براى تبانى آنها تصوّر نمى شود.
به هر حال مقصود ما از نقل اين معجزه حاصل است چون اگر آنها به صدور نظائر اين معجزه معتقد نبودند سراقة بن مالك اين معجزه را براى تقرّب به آنها جعل نمى كرد.
8- در احاديث بسيار آمده كه پى از هجرت رسول خدا(ص) به مدينه ، بيمارى در آن شهر بسيار بود و در لفظ بخارى است ((هى اءوباء اءرض ‍ اللّه )) يعنى بيمارى خيزترين زمين كه خدا آفريده مدينه بود، و وبا در لغت عرب هر بيمارى عام و سارى است نه هيضه هندى كه اصطلاح امروز مردم ايران است و پيغمبر دعا كرد كه خدا تب آن را به جحفه نقل كند.(150)
و هم بخارى و مسلم نقل كرده اند كه پيغمبر فرمود: بر گذرگاه هاى مدينه فرشتگانى موكّلند تا نگذارند طاعون و دجّال در آن در آيند.
سيوطى در خصائص گويد: بعض علما گفتند: طبيبان همه عاجز گشتند از اينكه طاعون را از شهرى يا دهى دفع كنند و به دعاى پيغمبر اكرم (ص) در اين مدّت طولانى بدين شهر نيامد.
9- قتادة بن نعمان در جنگ احد كنار پيغمبر(ص) ايستاده بود و هر گاه تير بسوى آن حضرت مى افكندند او خود را پيش مى داشت ، تا تير به چشم او رسيد و ديده اش از حدقه بيرون افتاد، پيغمبر چشم او را در جاى خود نهاد و شفا يافت .(151)