راه سعادت
(ردّ شبهات ، اثبات نبوّت خاتم الاءنبياء(ص) و حقّانيت دين اسلام )

علّامه ميرزا ابوالحسن شعرانى (رحمة اللّه )

- ۲۲ -


در جواب گوئيم : همه اينها به اخبار آحاد نقل شده است يعنى يك نفر و دو نفر روايت كردند و احتمال راست و دروغ در گفتار آنها هست و ما اطمينان به صحت اخبار آحاد نداريم و در اين گونه امور به اخبارى تمسّك مى كنيم كه به تواتر ثابت شود، يعنى ناقلين اول آن از امام و پيغمبر(ص) به اندازه اى باشند كه احتمال توطئه و تبانى بر نشر اكاذيب درباره آنها داده نشود، و علاّمه حلّى (ره ) در كتاب نهاية الاصول گويد: ملاحده عمداً اباطيل و خرافات داخل احاديث پيغمبر كردند تا مردم را از دين متنفّر سازند. و علماى دين مانند خواجه نصير طوسى و علامه حلّى - رحمهما اللّه - و امثال علت طبيعى همه اينها را مى دانستند، مثل آنكه ماه جلوى آفتاب حائل مى شود در كسوف و حبس بخار در زلزله ؛ و هيچيك از آنها بر ايشان مجهول نبود. و اهل حديث طريقه اى دارند كه پسنديده علماى ديگر نيست و مبالغه آنها در صحّت هر حديثى موجب خرابى دين مى دانند.
مسلمان بايد معتقد باشد كه طبيعت هر چند كند مسخر امر پروردگار است و هر چيز در جهان هست به اراده او است خواه باران از ابر بيايد و ابر را باد بياورد يا چيز ديگر.
و خداوند فرمود:(يرسل الرّياح فتثير سحابا)(225) بادها را مى فرستد تا ابرها را بر مى انگيزد. راندن ابر را به باد نسبت داده ، تازيانه و بانگ ملك را نام نبرد.
آغاز آفرينش
اگر كسى پرسيد كه متدينين مى گويند: از اوّل آفرينش تا كنون هفت يا هشت هزار سال است با آنكه علماى امروز فرنگستان از طبقات الا رض و قرائن ديگر چنان دانسته اند كه ميليون ها سال بر اين كوه زمين گذشته است ؛ و جمع بين اين دو چگونه مى شود؟
در جواب گوئيم : در تورات يهود عمر جهان را به مدّت كم محدود كرده است و چنانكه گفتيم : اين تورات را حضرت موسى بن عمران (ع) ننوشت تا كلام او حجت باشد و مورخين مسلمان هم اين مدّت را از تورات برداشته اند و در قرآن و احاديث متواتره مدّتى براى ابتداى آفرينش معين نيست ؛ بلكه از بعض احاديث استمرار خلقت از اوّل تا مدّت غير محدود معلوم مى شود كه فرمود: پيش از اين آدم بود و پيش از آن هم آدم بود و هكذا.
و كلام طبيعيين از جهت ديگر بسيار بعيد است كه چون در دو هزار سال اخير انسان با اين فطانت ، علوم بسيار استنباط كرد و صنايع بسيار اختراع نمود پس چگونه ميليون ها سال بر او گذشت و هيچ نكرد؟ و معقول تر مى نمايد اگر گوئيم : در اين ميليون ها سال بارها انسان در زمين پديد آمده و به توالد و تناسل بسيار شدند و به علّتى منقرض گرديدند مانند زلزله ها و طغيان آب ها و امثال آن و باز دسته ديگر پديد آمدند و هكذا، و آنها كه مى گويند: انسان بوزينه بود هيچ دليل ندارند و به حدس و تخمين سخنى مى گويند!
اگر كسى بپرسد آدم ابوالبشر كه بود؟ و آيا به دليل عقلى مى توان امكان وجود او را ثابت كرد؟
در جواب گوئيم : طبيعيين امروز مى گويند: كره زمين از خورشيد جدا شد و گرم و گداخته بود مانند خورشيد كه هيچ موجود زنده در آن نمى توانست زيست كند و به تدريج سرد شد و قابل زيستن گشت ، پس اولين موجود زنده بى پدر و مادر پديد آمد خواه انسان و خواه حيوان ديگر و همان تعجب كه از خلقت آدم از خاك هست همان تعجب از خلقت حيوان ديگر نيز هست ، و اگر ممكن است حيوان ديگر بى پدر و مادر از خاك پديد آيد، پديد آمدم آدم ابوالبشر هم ممكن است .
و نيز گوئيم : خلقت حيوان به تولد يعنى از مواد ارضى بى پدر و مادر شواهد بسيار دارد و در كتب حكمت مذكور است مانند خلقت ماهى در آب قنات بى اتصال به جائى ، و شپش از چرك و امثال آن ، و اينها لابد سبب طبيعى نادر الوقوع دارد.
تير شهاب
اگر كسى سوال كند: شهب پيش از اسلام بود و آنكه از آيه قرآن معلوم مى شود كه در عهد پيغمبر(ص) تازه ظهور كرد براى راندن شياطين و ابطال كهانت ؟
در جواب گوئيم : تير شهاب پيش از اسلام نيز بود اما مقارن ظهور اسلام بسيار شد چنانكه آسمان پر از شهاب گشت و در قرآن (سورة الجن : آيه 8) فرمود:(ملئت حرسا شديدا و شهبا) و هر وقت آسمان را مى نگريستند از جوانب آن ستاره مى دويد و اين را عربى ((تناثر النجوم ))و در فارسى ((ستاره باران )) گويند، و بسيار نادر اتّفاق مى افتد. يك بار در سال 329 هجرى شد كه در آن سال شيخ كلينى و علىّ بن بابويه درگذشتند و غيبت كبرى شد؛ و نزديك 60 سال پيش هم ستاره باران شد كه پيرمردان براى ما نقل كردند.
به هر حال كثرت شهب هميشگى نيست و در عهد پيغمبر(ص) تازگى داشت چون اهل آن زمان نظير آن را به خاطر نداشتند.
و اگر گوئى : شهب چه ارتباط با كهانت و منع شنيدن صوت از اهل آسمان دارد؟
در جواب گوئيم : بالا رفتن جن به آسمان و فرود آمدن فرشتگان به زمين هر دو به يك معنى است و همچنان كه فرشته موجودى مجرد است و از آسمان به زير ميآيد همچنين جن موجودى مجرد است و بالا مى رود، و هر معنى كه براى آسمان و زمين و فرود آمدن فرشتگان تصوّر كنى همان معنى براى جن و بالا رفتن آنها تصوّر مى شود؛ و همان طور كه پيغمبر(ص) وقتى زن پيش رويش نشسته بود جبرئيل را نمى ديد، به طورى كه در حديث خديجه و آغاز وحى وارد است ، و ديدن زن مانع ديدن ملائكه است همچنين هنگام آشفتگى اوضاع جو و ريختن ستارگان و تشويش خاطر، جن هاى كاهنان از اطلاع بر مغيبات ممنوع مى شدند و كاهنان از روشن بينى كه در نتيجه رياضت باطل داشتند محروم مى گشتند؛ و آنها كه اهل رياضتند گويند: روشن بينى به آرامش خاطر و بى آلايشى ذهن و فراغ بال ممكن است و اين روشن بينى براى كاهنان بتعليم ملائكه نيست و گرنه مانند پيغمبر بودند و خطا نمى كردند.
البتّه ملاحده و ماديين به فرشته هم معتقد نيستند و هيچ چيز غير محسوس ‍ را باور ندارند و اين جواب كه داديم براى قانع كردن آنها نيست ، آنكه به خدا معتقد نباشد گو به جن هم معتقد مباش ، و براى آنها اول بايد ثابت كرد موجود منحصر در محسوسات نيست ، و در ردّ آنها كتب ديگرى نوشته شده است .
كوه ها ميخ زمين اند
اگر كسى پرسد خداوند كوه را ميخ زمين كرد چنانكه در قران است : (و جعلنا الجبال اءوتادا)(226) معنى آن چيست ؟
در جواب گوئيم : معنى آن باشد كه كوه شبيه ميخ است در نگهداشتن زمين از لرزش و اضطراب . و گوئيم در باطن زمين جسمى گداخته و گرمم و سيّال است و روى آن را قشرى فرا گرفته و سرد شده است ، و آتش و دود و بخارات در باطن آن متراكم گرديده و پيوسته فشار ميآورد كه قشر زمين را بشكافد و بتركاند و خداوند بسيارى از مواضع قشر زمين را از سنگ سخت مقرر فرمود تا در مقابل فشار حرارت باطن مقاومت كند، و اگر قشر زمين سست بود پيوسته زير پاى ما مضطرب بود.
حضرت اميرالمؤمنين (ع) فرمود:((و وتّد بالصّخور ميدان اءرضه ))(227) يعنى : به سنگ ها اضطراب و جنبش زمين را استوار ساخت مانند ميخ . و اين جواب را از كتاب سيف الامّه مرحوم نراقى استفاده كرديم .
مطالب گفتنى از اين قبيل بسيار داريم اما اين رساله مختصر، گنجايش همه آنها را ندارد، خوانندگان را نمونه آورديم تا بدانند شبهات مردم بيشتر از جهل است و چون بغور مطالب رسى در هيچ جاى دين شبهه نيست و در اين باب حديثى از احتجاج طبرسى روايت است كه :
چون يعقوب بن اسحاق كندى فيلسوف مى خواست كتابى در ردّ قرآن بنويسد حضرت امام حسن عسكرى (ع) براى او پيغام فرمود كه : آنچه بنظر تو رسد و در قرآن شبهه كنى احتمال مى دهى شايد مقصود قرآن چيز ديگر باشد غير آنچه تو فهميده اى و غلط دانسته اى و آنچه خدا خواست صحيح باشد.
فيلسوف شنيد و پسنديد و تصديق كرد كه چنين است و از آن عزم منصرف شد (انتهى ملخّصا).
اكنون ملاحده بسيار وسوسه مى كنند تا مردم را متزلزل سازند و هر كس ‍ عاقل است ، اگر شبهه اى شنيد آن كلام حضرت امام حسن عسكرى (ع) را بخاطر آورد تا دغدغه از خاطرش زائل شود.
فقه اسلام ناقص نيست
گروهى گويند: فقه اسلام ناقص است و بسيارى از ضروريات احكام معاش ‍ امروزه مردم در آن نيست مانند ((بيمه و ثبت اسناد و اقسام شركت )) و قوانين فرنگى كامل تر از آن است .
در جواب گوئيم : آنكه از فقه اسلامى آگاه است داند كه در قرآن و سنّت قواعد كلّى هست براى هر مطلب كه مردم بدان نيازمند شوند، و فقهاى ماهر بر حسب احتياج مردم به تدريج فروع جزئيه را از احكام و قواعد كليه بيرون آوردند و باز هم بيرون ميآورند و اين فروع بسيار كه در كتاب هاى بزرگ فقه مانند تحرير و تذكره و مبسوط است ماند حريم قنات و چاه و اندازه عرض كوچه و احكام معابر و مسائل دوريّه وصيت آيه قرآن يا روايت صريح ندارد و شايد از چهل هزار مسئله تحرير دو يا سه هزار مسئله منصوص است و ما بقى را فقها از قواعد كلى كه پيغمبر (ص) و اءئمّه (ع) دستور دادند بيرون آورده اند.
پس فقه اسلام ناقص نيست و دستورهاى كلى داريم كه بر حسب احتياج حكم هر مسئله تازه را از آن بيرون مى آوريم .
و نيز گويند: بخمس و زكوة نمى توان امر مُلك را تمشيت داد و در شرع اسلام ، وضع ماليات ناقص است !
در جواب گوئيم : اين اعتراض از نادانى برخاسته است زيرا كه خراج چيز ديگر است و زكوة چيز ديگر و هر يك مصرفى جداگانه دارد.
زكوة صدقه است براى فقرا و قرض داران و در راه ماندگان و خيرات ديگر و هر كس مى تواند پل و كاروانسرا بسازد و مهمان بپذيرد و از زكوة محسوب دارد.
و امّا خراج براى مصالح دولت است مانند: مشاهره قضاة و رؤ ساى كشور و لشكر و دبيران و مرز داران و هر چه امام مصلحت داند و اينها نه خمس ‍ است و نه زكوة و هرگز ائمه (ع) از شيعيان خود خراج طلب نمى كردند بلكه خراج را مردم به خلفا مى پرداختند و خمس را به امام ؛ و زكوة تفصيلى دارد.
و در كتب فقه گويند: خراج و حصّه سلطان بر زكوة مقدّم است يعنى : اگر كسى در زمين خراجى گندم يا جو يا خرما يا مو داشته باشد اول خراج سلطان را بيرون كند و از مابقى اگر به حدّ نصاب رسد زكوة بپردازد و اگر يكى از اين چهار محصول نباشد؛ مانند باغ ميوه و سبزى و برنج و حبوب و خانه و كاروانسرا و دكاكين و مراتع در زمين خراجى بايد خراج آن را بپردازد و زكوة ندارد و مقدار خراج بسته به نظر امام است هر چه مصلحت داند.
شيخ مفيد در رساله مقنعه فرمايد:
((هر زمين كه به شمشير گرفته شود امام مى تواند به مردم آنجا يا غير ايشان واگذارد به هر چه صلاح بيند و قبول كننده بتواند بپردازد نصف محصول يا ثلث يا ثلثين ، و هر زمينى كه مردم آن با امام صلح كنند بر مالكيت زمين ، بهمان نحو كه با امام صلح كردند خواهند بود و شرط امام بر همه مردم نافذ است و امّت بايد بدان راضى شوند و ائمّه بعد از آن نمى توانند بر شرط او بيفزايند يا از آن بكاهند، و هر زمين كه مردمش بى جنگ تسليم شوند يا از آنجا جلاى وطن آن زمين از انفال و مال امام است هرچه خواهد كند.(228)
و يونس بن ابراهيم از يحيى بن اشعث كندى از مصعب بن يزيد انصارى روايت كرد كه : اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (ع) عمل چهار روستاى مدائن را به من سپرد: بهقباذات ، نهر شير، نهر جوير، نهر ملك (كذا) و مرا فرمود: بر هر جريب زمين غليط كه كشتزار باشد يك درم و نيم و بر هر زمين ميانه يك درم و بر زمين خفيف دو ثلث درم خراج نهم ؛ و بر هر جريب موستان ده درم و بر هر جريب نخلستان و آنچه نخل و درختان ديگر آميخته دارد هم ده درم و هر درخت خرما كه دور از ده است به حساب نياورم و براى راهگذار گذارم .(229) انتهى )) به تلخيص .
و علاّمه در منتهى فرمايد: ((اين زمين (يعنى : عراق ) به غلبه گرفته شد، عمر بن الخطاب آن را فتح كرد و سه تن به آنجا فرستاد: عمار ياسر براى نماز و ابن مسعود قاضى و والى بيت المال و عثمان بن حنيف بر مساحت زمين ... و عثمان زمين را مساحت كرد در اندازه مساحت او خلاف است ؛ ساجى گويد: سى و دو ميليون (هزار هزار) و ابو عبيده گويد: سى و شش هزار هزار(ميليون ) جريب برآمد و بر هر جريب موستان 8 درم ، و بر درخت و يونجه 6 درم و بر گندم 9 درم ، و بر جو 2 درم مقرّر كرد، و به عمر نوشت و عمر امضاء كرد.(230)
و روايت كنند كه خراج عراق به عهد عمر 160 ميليون درم بود و به زمان حجاج نقصان يافت تا هيجده ميليون و چون عمر بن عبدالعزيز خليفه شد؛ سال اوّل سى ميليون و سال دوم خلافتش به شصت ميليون رسيد و گفت كه اگر زنده ماندم سال ديگر آن را به مقدار زمان عمر رسانم اما همان سال بمرد))(231) انتهى .
و شيخ در مبسوط با اندك اختلافى در الفاظ همين مطالب را آورده است .
و در خراجيّه محقق ثانى از قطب راوندى روايت كرده است كه : زمين از اقصى خراسان تا كرمان و خوزستان و همدان و قزوين و حوالى آن به شمشير فتح شده است و آن را به مبسوط شيخ نسبت داده .(232)
اگر بينى امروز مردم برده فروشى يا قصاص و ديات و حدود فقه ما را نمى پسندند نه براى آنست كه به مصالح آن واقف گشته و ضررى براى آن استنباط كرده اند، بلكه چون مسلمانان ضعيفند و اروپائيان قوى ؛ هر ضعيف ناچار تقليد از قوى مى كند حتى در چيزهائى كه خود اروپائيان به زشتى آن اقرار دارند، مانند شراب نوشيد؛ و حال امروز مسلمانان بعينه مانند زمان مغول است كه چون غالب گشتند ((ياساى )) چنگيزى جاى احكام اسلام را گرفت و مردم به زىّ مغول در آمدند حتى آنكه مقدارى از ريش خود را مى تراشيد تا مانند مغولان كه كوسه طبيعى بودند خود را كوسه نمايند! و از تاريخ وصّاف معلوم مى شود كه چون ((ابش )) ملكه فارس كه مسلمان بود از دنيا رفت او را به رسم مغول تجهيز كردند نه با غسل و كفن و نماز مسلمانى ! وقتى غلبه مغول با آنكه در تمدن از مسلمانان پست تر بودند آن اثر داشت غلبه اروپائيان كه متمدن ترند اثرش بيش از آن خواهد بود، و اكنون از هر كس كه جانبدارى آنان كند بپرسى دليل تو چيست ؟
جواب گويد: امروز دنيا اين احكام را مى پسندد يعنى : تقليد آنها را بايد كرد! و اينها دليل كامل بودن احكام ايشان نيست ، و اگر فرض كنيم دست تسلط ايشان از سر مسلمانان كوتاه شود و عقل ها از حصار تقليد بيرون آيد آن وقت مى توانيم دريافت دست دزد را با شرائط ببرند مصلحت است يا او را حبس كنند؟ اما مروز خود را براى فهم اين مطالب نمى توانيم حاضر كنيم تا چه رسد كه بفهميم !؟
علّت غلبه نصارى
اگر كسى بپرسد: خداوند چرا نصارى را بر جهان مسلّط كرده است با آنكه دين آنها باطل است ؟
در جواب گوئيم : اين سؤ ال را به دو قسمت بايد كرد:
اول - علت غلبه نصارى بر كفار و بت پرستان چيست ؟
دوم - آنكه علت غلبه آنها بر مسلمانان چيست ؟
پاسخ سؤ ال اول آنست كه خداوند به حضرت مسيح (ع) وعده داد پيروان او را تا قيامت بر كافران به او مسلط كند چنانكه در سوره آل عمران : آيه 48 فرمود:
(و جاعل الّذين اتّبعوك فوق الّذين كفروا الى يوم القيمة ).
و مسلمانان چون تحقق اين وعده را بينند بايد در دين خود راسخ ‌تر گردند.
و پاسخ سؤ ال دو اينست كه مسلمانان از اواخر قرون وسطى و پس از غلبه مغول ، احكام اسلام را به تدريج رها كردند و قوانين الهى را سست گرفتند و ظلم ميان آنها رواج يافت . و نصارى تا قرن شانزدهم ميلادى به غايت ظالم بودند از آن وقت به يكباره عوض شدند و عدل آموختند؛ و پيغمبر ما(ص) ((الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظّلم ))(233) دولت با كفر پايدار ماند امّا با ستم نماند. و چون در ملكى مردم مطمئن باشند به عدل و اينكه احكام و قوانين عادلانه را هيچ كس تغيير نمى دهد ثروت خود را به كار مى برند هنرمندان هنر خود را ظاهر مى كنند و ملك رونق مى گيرد؛ در عهد خلفا هر چند ظالم بودند اما ظلم محدود بود، هيچ كس تصوّر نمى كرد ممكن است قوانين الهى را از رسم خارج كنند امّا پس از آن هيچ كس ‍ اطمينان به هيچ چيز نداشت و ظلم نامحدود شد.
ممالك نصارى به عكس اين بودند و داستان عدل آنها بين خود شگفت انگيز است چنانكه شنيدم اگر كسى وصيت كند مالش را در بيهوده ترين چيزها مصرف كنند هيچ كس نمى تواند آن را تغيير دهد و تبديل به احسن كند؛ حتى اگر كسى گربه اى را دوست داشت بهره اى از مال خود را براى نگاهدارى آن وصيت كرد!
و نيز گويند: جنايتكاران كه در دادگاه اعتراف به گناه خود نمى كنند نزد كشيش اقرار مى كنند براى توبه و هيچ كس از ماءمورين دولت ، حق ندارد پنهان گوش دهد و كشيش را به شهادت طلبد! و قاضيان آنها بى دغدغه خاطر و بى ترس از معزول شدن همه منصب داران حتى رئيس دولت را محكوم مى كنند، و انسان از اين سخنان صدر اسلام را به ياد مى آورد كه اميرالمؤمنين (ع) به عهد خلافتش با مرد يهودى ذمّى در زرهى نزاع كردند و نزد شريح رفتند؛ شريح حكم به يهودى داد و از خليفه نترسيد و اميرالمؤمنين (ع) چون معصوم بود و نخواست اعتراف بگناه كند بر حكم شريح اعتراض فرمود، و براى آنكه مردم بدانند همه كس بايد پيرو احكام الهى باشد حتى خليفه مسلمين ، و همه كس حق دارد نزد قاضى شكايت كند حتى يهودى ذمى ، خود نزد شريح آمد مانند ساير مردم .
منصور دوانيقى هم با ساربانى كه او را به مكّه برده بود نزاع كردند و ساربان شكايت نزد قاضى برد و او منصور را حاضر كرد و حكم داد بر وى .
و ديگر از عدل سلاطين نصارى اينكه رعاياى مسلمانان ايشان در اظهار شعائر دين خود آزادند و با آنكه نصارى به تدابير آنها در دين سست مى كنند تا هنوز دين خود را ترك نكرده اند، در نماز و روزه گرفتن و اذان گفتن و رفتن به حج آزادند و سلاطين نصارى مخصوصاً سفير به جده مى فرستند تا آسايش رعاياى خود را در حج فراهم كنند. و عدل به هر نيّت باشد موجب رغبت مردم و بسط ملك است چنانكه پيغمبر(ص) فرمود: و آنها كه پندارند دين اسلام مانع ترقّى مسلمانان شد نيانديشيده گويند، بلكه ظلم است كه بنياد مسلمانان را بر كنده است ، و گرنه اين تمدن و ترقّى نصارى چون درست بنگرى دنباله تمدن اسلام است كه به مرور زمان به تدريج بسط يافته است چون نصارى تا هزار و پانصد سال پس از ميلاد مسيح تمدنى نداشتند و اگر اين تمدّن آنها تمدّن مسيحيت بود بايد در اين مدت هم از مسلمانان پيشتر باشند و نبودند؛ بلكه هر چه آميزش آنها با مسلمانان بيشتر شد و كتب عربى را بيشتر ترجمه كردند و در جنگ هاى صليبى وضع بلاد اسلامى را بيشتر ديدند به تمدّن نزديك تر شدند و پس از آنكه مسلمانان اسپانيا به فرمان آنها در آمدند، علوم آنها با نصارى آميخته گشت و مرور زمان آن ريشه ها را بارور گردانيد؟ پس اين تمدّن فرنگى همان تمدّن اسلامى است كه ارتقاء يافته است .
رفع شبهه
گويند: مسلمانى به زور شمشير و طمع در غنائم پيشرفت و مسلمانان صدر اسلام ايمان نداشتند و پيغمبر را به پيغمبرى نمى شناختند.
صاحب ميزان الحق خود اين ايراد كرده امّا خود او در كتاب مزبور گويد:
((سبب عمده فتح مندى لشكر اسلاميه همان اعتقاد بود و اعتماد بر آن آيات كه در ضمن آنها حكم به جهاد آمد و به كشتگان ، مرتبه شهادت به همه نعماى بهشت در قرآن وعده داده شده است )).
پس خود او جواب خود را داده و اقرار به غلط بودن دعوى اول خود كرده است .
و نيز گوئيم : اين جنگ و غنيمت گيرى براى معاندين بود نه براى ايجاد ايمان و عقيده قلبى ، نظير آنكه معلم ، چند تن از كودكان شرور را تنبيه مى كند تا مانع از درس خواندن ديگران نشوند و در درس استاد حاضر گشته علم بياموزند؛ آنچه آنان را دانا مى كند درس استاد است همچنين آنچه مردم را مسلمان كرد تدبّر در آيات قرآن بود، و جنگ و غنيمت شريران را به جاى خود نشانيد تا مردم به قرآن گوش فرا دهند، و همچنين آن يهود و نصارى كه مسلمان شدند براى اين بود كه دين اسلام را حق ديدند و هيچ كس ‍ مجبورشان نكرده بود، در سال ، اندك خراج به عنوان جزيه مى پرداختند و در دين خود آزاد بودند مخصوصاً يهود كه در كشور اسلام آزادتر بودند از آنكه امروز در ممالك مجبورند قوانين دولت را اطاعت كنند خواه موافق تورات باشد يا مخالف امّا در كشور اسلام مختار بودند در اطاعت قوانين اسلام و اكثر قوانين خودشان را كه در تورات و تلمود بود اجرا مى كردند و مجبور نبودند در دعاوى نزد قاضى مسلمان كه از جانب خليفه معين مى شد بروند، بلكه مى توانستند نزد دانشمندان خود دعاوى خود را موافق حكم تورات فيصل دهند.
و شنيدى كه وقتى يهودى بر اميرالمؤمنين (ع) دعوى كرد به شريح شكايت برد و اميرالمؤمنين (ع) بدعوى او حاضر شد با آنكه آن روز بزرگ ترين پادشاهان روى زمين بود و مملكتش از همه آنها كه پيش از او بودند مانند كورش و داريوش بزرگ تر بود، در هيچ تاريخ و زمان چنين عدل و آزادى كسى به ياد ندارد اگر هست بگويند تا ما بدانيم .
جنگ براى اين بود كه مسلمانان عزيز باشند و زير دست ديگران آزار نبينند امّا پس از اينكه دولت بدست آنها آمد ديگران را اكراه نكردند و خدا فرمود:
(لا اكراه فى الدّين قد تبيّن الرّشد من الغىّ).(234)
و آن يهود و نصارى كه پيغمبر(ص) با آنها جنگ كرد براى آن بود كه يارى كفّار مى كردند و با پيغمبر(ص) عهد مى بستند و باز مى شكستند و به كفّار مى پيوستند و مشركان را به جنگ آن حضرت وا مى داشتند و ساير كفار هم خود آغاز جنگ كرده بودند چنانكه فرمود:((و هم بدؤ كم اءوّل مرّة )).(235)
در ميزان الحق گويد: ((روزى مسلمانان با يك يهودى دعوائى داشت خدمت حضرت رسول (ص) رفتند او حكم به يهودى داد مسلمان راضى نشد و نزد عمر شكايت كرد، عمر گفت : اندكى صبر كن ، آنگاه رفت و شمشير را آورده سر مسلمان را ببريد و گفت : اين است جزاى آنكه اطاعت خدا و رسول نمى كند))!
اين حديث را از مطاعن آن حضرت شمرده است با آنكه نقض غرض او است و ثابت مى كند پيغمبر اكرم (ص) جانبدارى از مسلمان نكرد و حكم به يهودى داد و عمر براى اين ، مسلمانى را كشت .
و در كتب ادبا آمده است كه چون ابراهيم بن هلال صابى از دنيا رفت ، سيد رضى جامع نهج البلاغه در مرثيه او قصيده اى گفت كه مطلعش اين است :

اءعلمت من حملوا على الاعواد   اءراءيت كيف خبا ضياء النّاد(236)
و صابيان گروهى از كفار بودند.
يكى از يهوديان فرانسه كتابى در تاريخ بنى اسرائيل نوشته است و در آنجا گويد:
((در تمام كشورهائى كه عرب حكومت مى كردند با يهوديان به مهربانى رفتار مى شد، ايشان مى توانستند به تجارت و صنعت خود پردازد و كسى آنها را شكنجه نميداد، و در ميان آنها اطباى مشهور و نويسندگان بود كه كتب حكماى يونان را به عربى ترجمه كردند.... از قرن هفتم يعنى قرن اول اسلام مركز اصلى يهود شهر بابل بود (يعنى ذى الكفل ) و رئيس يهود را گاوون مى ناميدند... و يكى از مشاهير آنها ((سعدياه )) است كه در قرن دهم ميلادى مى زيست و حكمت و بلاغت با هم جمع داشت و تورات را بعربى ترجمه كرد و نحو براى زبان عبرى ترتيب داد و چند كتاب فلسفه به زبان عربى و عبرى نوشت )).
و پس از آن گويد:((از اين زمان ترقى ادبيات يهود شروع گرديد. و شرح حال بسيارى از حكما و اطبا و آنها كه در دربار خلفا به احترام زيستند و مناصب عاليه يافتند ذكر كرئه است مانند((حسداى )) طبيب عبدالرحمن سيم و ((سمواءل بن يهوداى )) مغربى فيلسوف و ((موسى بن ميمون )) و ((اسحاق فاسى )) و ((يهوداى هيوج )) و گروه بسيار ديگر. يهودى ها هم به بركت معاشرت با مسلمانان و تربيت آنها زبان و دين خود را به صورت علمى در آوردند.
و در همان كتاب حال يهوديان را در ممالك نصارى و آزار و شكنجه هاى آنها را آورده است .
گويد:((در آلمان چنان كار بر يهود سخت بود كه بسيارى اوقات بگشود و آنها را در پناه خود گرفت تا صليبيان آنها را قتل نرسانند؛ امّا چون در پناه او رفتند گفت : بايد همه مسيحى شويد و غسل تعميد يابيد و گرنه در قصر را مى گشايم تا صليبيان به درون آيند و همه شما را نابود كنند! آنها مهلت خواستند تا در اين باب انديشه كنند؛ كشيش آنها را مهلت داد چون مدّت به سرآمد كشيش درِ منازل آنها را بگشود ديد همه يكديگر را كشته اند!
در جنگ صليبى وقتى مسيحيان شهر اورشليم را گرفتند به جان مسلمانان افتادند و هيچ كس از پنجه قهر آنها سالم نرست نه پيرمرد و نه كودك و نه زن ، يهوديان را در معابد آنها حبس كرده آتش زدند))