در آن زمان ساعت شماطهدار و وسایل دیگر برای بیدار شدن و سحری خوردن نبود و اشخاص متدین اغلب نیمههای شب در روی بامها با صداهای بعضا ناهنجار به خواندن مناجات برای بیدار کردن دیگران می پرداختند:
مراسم دید و بازدید عید تقریباً واجب بود و کوچکترها به منزل بزرگترها برای تبریک میرفتند و با گفتن عید شما مبارک و یا با گفتن صد سال به این سالها عید را تبریک گفته و اشخاص ثروتمند پولی که اغلب بیشتر از ده شاهی نبود به بچهها میدادند و اشخاص بیبضاعت تخم رنگ کرده عیدی میدادند.
در نبودِ رسانههای امروزی، دهۀ چهل و پنجاه نجفآباد شاهد فعالیت مردی بود که هم شاخصههای یک رسانه را داشت و هم با کارهای خیری که در طول سال به ویژه ایام نوروز داشت، میشد او را نوعِ ایرانی «بابانوئل» (یا همان «عمو نوروز») دانست.
وارد گود مبارزه که شدیم، برای تبادل اقلام انقلابی به اصفهان زیاد تردد میکردیم. خانۀ مرحوم آیتالله خادمی در خیابانی که الآن با نام «پنجرمضان» شناخته میشود یکی از پاتوقهای اصلیمان بود.
یکی از رسوم قدیمی شبهای نوروز، میوه بردن کارگرها برای استادکارشان بود. با زحمت زیاد یک نارنج خریده و به عنوان تحفه میبردند تا به جایش پنج ریال عیدی بگیرند.
آبخوری آنروز عبارت بود از یک ظرف فلزی به نام سقاخانه و چند کاسه فلزی که به وسیله زنجیری به آن بسته بودند و هر روز توسط مرحوم مشهدی عباس که آن روز بنام فراش مدرسه خوانده میشد، صبح زود قبل از طلوع آفتاب از جوی آب جاری که جلوی مدرسه بود پر می شد.
گروهی ده، دوازده نفره از اراذل در نجف آباد داشتیم که اسم خودشان را گذاشته بودند «باند آپاچی». با موتور «ایژ» گوشه و کنار شهر میچرخیدند و هر فسادی که حدس بزنید، انجام میدادند. از عرقخوری و چاقوکشی گرفته تا سرقت و اعمال منافی عفت.
به فاصلۀ چند روز آشوب و ناامنی، نزدیک به بیست نفر شهید و دهها نفر مجروح شدند. حتی به مجروحها رحم نکردند و تعدادی را روی تخت بیمارستان به شهادت رساندند.
رژیم پهلوی از سال1342 شروع کرد به تبعید علمای شناختهشده و مبارز و این روند تا آستانۀ پیروزی انقلاب، کم و زیاد ادامه داشت. قبل از انقلاب هر موقع فرصت و ماشینی پیدا میکردیم، راه میافتادیم گوشه و کنار ایران برای دیدن تبعیدیها.
قادر بیگ به امر نادر به همراه عده اي از لشگريان براي گرفتن خراج از محمدشاه گوركاني عازم هندوستان می گردد ولی وقتی همراه با خراج و هدايا از هند وارد ايران میشوند، با شنیدن خبر کشته شدن نادر، راه خود را از مشهد به سمت نجف آباد برگردانده و ضمن تقسيم هدايا، با کمک همرزمانش مزرعه و قلعه ای را در جنوب نجف آباد به نام «جون آباد» احداث کرده و شغل کشاورزی و دامداری را ادامه می دهد.
روزی که رسیدم نجفآباد، انقلاب پیروز شده بود و بیشتر دستگاههای دولتی صاحبِ درست و حسابی نداشتند. با تجربیات و شناختی که از تواناییهایم داشتم، شهربانی را به دست گرفتم.
از خاطرات سال ششم اینکه یک نفر از همکلاسیهای ما که از هوش چندانی برخوردار نبود و با سفارش پدربزرگش که یکی از سرشناسان نجفآباد بود تا سال ششم بالا آمده بود.